عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ز بس که عشق تو شوری به شهر و کو انداخت
کمند زلف تو از شرم سر فرو انداخت
چو عشق خواست که در شهر فتنه انگیزد
مرا به کشور خوبانِ فتنه جو انداخت
کسی به کوشش ازین ره صلاح کار نیافت
جز آنکه مصلحتِ کار خود به او انداخت
همین گشاد بس از دست دوش ساقی را
که کرد حلقه و در گردن سبو انداخت
از آن فکند خیالی سرشک را ز نظر
که یک به یک همه رازِ دلش به رو انداخت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
صبح است عارض تو که در پشت دامن است
سرو سهی که داشت هواهای سرکشی
امروز پیش آن قد و بالا فروتن است
پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران
کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است
ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب
پیش جمال یار حساب تو روشن است
کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای
در پیش مردمان که خیالی سگ من است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
سروِ بالای تو در عالم خوبی علم است
خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است
ما نه تنها به هوای دهنت خاک شدیم
هرکه از اهل وجود است به آخر عدم است
قدمی رنجه به پرسیدن ما کن که چو سرو
سرفراز است هر آزاده که در وی قدم است
طرفه دامی ست سر زلف تو کز روی هوس
هرکه پا بستهٔ آن است مقیّد به غم است
گو به غم ساز خیالی که ز اسباب طرب
نیست خوشتر ز نوای نی و آن نیز دم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
سروِ بالای تو را شیوه بلا انگیزی ست
نرگس چشم تو بیمار ز بی پرهیزی ست
بر قمر قاعدهٔ زلف تو مشک افشانی ست
در شکر شیوهٔ خطّ توعبیر آمیزی ست
سالها شد که ز شوق مه روی تو چو شمع
منِ دل سوخته را داعیهٔ شب خیزی ست
گر ندارد به کف از غمزهٔ شوخت تیغی
کار ابروی تو پیوسته چرا خون ریزی ست
از پیِ ریختنِ خون خیالی چشمت
اینکه در عین بلا تیغ کشید از تیزی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
سنبل باغ رخت غالیه بو افتاده ست
شیوهٔ چشم تو بر وجه نکو افتاده ست
بادهٔ ناب به دور لب لعلت مثَلی ست
کاین چنین در دهن جام و سبو افتاده ست
تا رسد با تو به صد آبله گون پای سرشک
همه شب گرم دویده ست و به رو افتاده ست
از سر زلف و میان تو که رمزی ست لطیف
فرق تا مویِ میان یک سر مو افتاده ست
قصّهٔ حال من و گشتِ سر کوی بتان
از صبا پرس که بر هر سر کو افتاده ست
راست از چشم خیالیّ و خیال قد او
سروِ بستان ارم بر لب جو افتاده ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
شمع رویت را چراغ آسمان پروانه یی ست
قصّه یوسف به عهد حسن تو افسانه یی ست
یادِ لیلی گر کند مجنون به دور عارضت
دار معذورش بدین معنی که او دیوانه یی ست
خانهٔ چشم مرا ز آن گریه آبی می زند
کز زوایای خیالات تو مهمانخانه یی ست
عشق می داند طریق آشنایی را که چیست
ورنه در راه هوای تو خرد بیگانه یی ست
لایق تو گرچه نبوَد کُنج تاریک دلم
باری این گنج لطافت گوشهٔ ویرانه یی ست
یاد کرد از تو خیالی گر نیازی آورد
پادشاها رد مکن ز آن رو که درویشانه یی ست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
که می داند میِ شوق از چه جام است
به جز چشمت که او مست مدام است
شراب ار با تو نو شد دل حلال است
وگرنه این صفت بر وی حرام است
دلا بگذر ز خود کاندر ره عشق
نخستین گفته ترک ننگ و نام است
بجز سودای ابروی تو دیگر
همه کارِ مه نو ناتمام است
سر زلف تو را مرغی که داند
کدام است و به در ماند که دام است
خیالی گر چو شمعی ز آتش دل
نسوزی خویشتن را کار خام است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گر چه ابر زندگی جان بخش و صافی مشرب است
بی دهانت آب خضر از جانب او با لب است
تا پدید آمد ز رویت زلف اشک افشان شدیم
شب چو پیدا می شود گاهِ طلوع کوکب است
گر مزید حسن خواهی زلف را کوته مساز
روز را چون روزِ بازار درازی از شب است
تا نشان داد از خم محراب طاق ابرویت
عادت رندان عبادت ورد یاران یارب است
ای خیالی ترک این یارانِ کم نعمت بگو
تا نکورویان نگویندت فلان بد مذهب است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
گرچه اشک منِ غمدیده سراسر گهر است
هرچه دارم به جمالت که همه در نظر است
نزد رندان نظر باز غبار قدمت
توتیایی ست که در دست نسیم سحر است
مهر و ماهت نتوان گفت که همچون مه و مهر
دیگری هست ولی روی تو چیزی دگر است
سر گذشتم سگ کوی تو نکو می داند
که ز فریاد منش شب همه شب دردسر است
کمترین قدرشناس تو خیالی ست ولی
نیست قدری چو سگان، پیش تواش این قدر است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
مرا که تحفهٔ جان در بدن هدایت توست
گناه کارم و امّید بر عنایت توست
تویی که غایت مقصود دردمندان را
نهایت کرم و لطف بی نهایت توست
امید هست کز این ره به منزلی برسیم
چو رهنمای همه عاقبت هدایت توست
کسی که بندهٔ فرمان توست آزاد است
علی الخصوص فقیری که در حمایت توست
خیالیا تو فقیری ولی به دولت عشق
سرود مجلس روحانیان حکایت توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
نرگس خیال چشم تو در خواب ناز یافت
سرو از هوای قدّ تو عمر دراز یافت
نی را که رفته بود دل سوخته ز دست
چون از وصال تو خبری یافت باز یافت
خاک ره نیاز شو ای دل که چشم من
هر آب رو که یافت ز اشک نیاز یافت
با سوز دل بساز و دم از نور زن که شمع
این منزلت که یافت ز سوز و گداز یافت
ای نی رهی نما به خیالی ز کوی دوست
کاو در طریقِ عشق تو را چشم باز یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
هر آن حدیث که در دعویِ محبّت توست
به قامت تو و عهدم که راست است و درست
از آن به راه غمت شاد می روم که مرا
بدین طریق روان کرد عشق روز نخست
ز سالکان ره عشق بر سر کویت
که پا نهاد که از آبروی دست نشست؟
بدین خوشم که ز باران اشک و تخم وفا
مرا ز مزرع دل جز گیاه مهر نرست
خیالیا همه عمرت به جست و جوی گذشت
که هرگز آن مه بی مهر خاطر تو نجست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هرکه از دیدار جانان همچو من مهجور نیست
گر خبر ز اندیشهٔ دوری ندارد دور نیست
و آن که با سوز محبّت نیست چون پروانه گرم
گر همه ماه است شمع دولتش را نور نیست
ماه را گویی مگر نسبت به رویش کرده اند
ورنه بی وجهی به حسن خویشتن مغرور نیست
با حریفان از چه رو پیوسته دارد سرگران
نرگس پر خوابِ چشم یار اگر مخمور نیست
ای خیالی منکر عشق بتان تا عاقبت
جان نه در بازد به عذرِ این گنه معذور نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یار جز در پیِ آزار دل ریش نرفت
چه جفاها که از او بر منِ درویش نرفت
پای ننهاده به راه غم او سر بنهاد
اشک با آنکه در این ره به سر خویش نرفت
عقل می گفت مرو در پی دلدار ولی
دل نکو کرد که بر قول بداندیش نرفت
آمد و رفت بسی راست بر این در لیکن
هرکه اندک خبری یافت از او بیش نرفت
تا رود پیش سگش ذکر خیالی روزی
سعی بسیار نمودیم ولی پیش نرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آن شاخ گل خرامان در باغ چون برآید
چون لاله از خجالت گل غرق خون برآید
چون در هوای رویش میرم عجب نباشد
هر سبزه ای ز خاکم گر لاله گون برآید
یاران به دور خطّش فالی اگر گشایند
بر نام من ز اوّل حرف جنون برآید
گرچه نمی برآید جانم ز غصّه لیکن
چون نوبت جدایی آمد کنون برآید
از گریه بس که بگذشت آب از سر خیالی
تا عاقبت در این کو از آب چون برآید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد
نقدی ست که صرّاف ازل با تو روان کرد
تا آب خِضِر لطف لبِ لعل تو را دید
در پردهٔ خاکی ز حیا روی نهان کرد
نافه چه خطا گفت که باد سحری دوش
مویش بگرفت و سوی زلف تو کشان کرد
اشک از نظر افتاد بدین جرم که ما را
بی وجه در ایّام تو رسوای جهان کرد
تا نکهت زلف تو رساند به خیالی
بر بوی همین رفت دل و راه همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
از مخزن دل دیده هر آن دُر که بر آورد
چون مردمیی داشت روان در نظر آورد
المنّة لله که صبا گرچه دلم برد
بر بوی توام آمد و از جان خبر آورد
کس نیست که آرد ز توام شربت دردی
جز غصّه که خون دل و داغ جگر آورد
نابرده هنوز از دل من بار فراقت
بار دگر آمد غم و بار دگر آورد
بر بوی تو هرجا که شدم رایحهٔ مشگ
پی برد من شیفته را درد سر آورد
از حال پریشان خیالی خبری برد
ز آن طرّه پیامی که نسیم سحر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
اشکم به جست و جوی او بر خاک آن درمی رود
خوب است فکر اشک من در پای او گر می رود
تا پای سرو ناز را بوسد به یاد قامتش
سوی چمن آب روان پیوسته بر سر می رود
هرچند کز باد هوا تو می دوانی باد پا
گلگون اشک عاشقان با او برابر می رود
تا تو چراغ افروختی از چهرهٔ چون روز خود
هر شب ز غیرت شمع را آتش به سر بر می رود
از دیده هردم می رود اشک خیالی سوی رخ
چون سایلی کز مفلسی اندر پی زر می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
اگرچه دل نصیب از چشم شوخت مکر و فن دارد
دهان و ابرویت پیوسته باری نقش من دارد
دلم را عاقبت از شمع رخسار تو روشن شد
که خطّت هرچه دارد جمله بر وجه حَسَن دارد
شنیدم با دهان تو ز تنگی لاف زد پسته
بگو آن بی ادب را تا زبان را در دهن دارد
چه آب روی از این بهتر شهید عشق را فردا
که از خاک سر کوی تو گَردی بر کفن دارد
خیالی را کجا باشد خیال خواب، چون هر شب
ز سودای خط و خالت شرر در پیرهن دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
اگر چه صاحب معنی همه هنر باشد
چو بی خبر بود از عشق، بی خبر باشد
دلا چو طالب غیری ز عشق لاف مزن
تو عاشق دگری عاشقی دگر باشد
اگرچه از پس هر تیرگی ست روشنی یی
ولی عجب که شب هجر را سحر باشد
چو گفتمش گذر از راه لطف جانب من
به خنده گفت تو را خود از این گذر باشد
خوش است درّ خوشابِ سرشک بر وجهی
که پیش رویِ تو آن نیز در نظر باشد
نظام کار خیالی ز چهرهٔ زرد است
بلی به دولت زر کارها چو زر باشد