عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۶
این نیم شبان کیست چو مهتاب رسیده؟
پیغامبر عشق است زمحراب رسیده
آورده یکی مشعله، آتش زده در خواب
از حضرت شاهنشه بی‌خواب رسیده
این کیست چنین غلغله در شهر فکنده؟
بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده
این کیست؟ بگویید که در کون جز او نیست
شاهی به در خانهٔ بواب رسیده
این کیست چنین خوان کرم باز گشاده؟
خندان جهت دعوت اصحاب رسیده
جامی‌‌ست به دستش که سرانجام فقیر است
زان آب عنب، رنگ به عناب رسیده
دل‌ها همه لرزان شده، جان‌ها همه بی‌صبر
یک شمه ازان لرزه به سیماب رسیده
آن نرمی و آن لطف که با بنده کند او
زان نرمی و زان لطف به سنجاب رسیده
زان ناله و زان اشک که خشک و تر عشق است
یک نغمهٔ تر نیز به دولاب رسیده
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق
از بهر گشاییدن ابواب رسیده
ای مرغ دل ار بال تو بشکست ز صیاد
از دام رهد مرغ به مضراب رسیده
خاموش ادب نیست مثل‌های مجسم
یا نیست به گوش تو خود آداب رسیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
هلا ساقی بیا، ساغر مرا ده
زرم بستان، می چون زر مرا ده
به حق آن که در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سر، سر مرا ده
به دیگر کس مده آنچم نمودی
مرا ده آن و آن دیگر مرا ده
سرش بگشا مگو نامش که آن چیست
اگر زهر است اگر شکر، مرا ده
ازان می جعفر طیار خورده‌ست
شدم بی‌دست چون جعفر، مرا ده
بپیما آن شرابی را که بویش
به از مشک است و از عنبر، مرا ده
سقاهم ربهم، رطلی شگرف است
نهان از مومن و کافر، مرا ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۰
چنین می‌زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار و دلخواه
همی گو آنچ می‌دانم من و تو
ولی پنهان کنش در ذکر الله
فغان کردن ز شیر حق بیاموز
نکردی آه پرخون جز که در چاه
درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
چه جنبانی به دستان، دم چو روباه؟
زبس پیوستگی بیگانه باشیم
سلامم زان نکردی بر سرراه
چو قرآن را نداند جز که قربان
بیا قربان شو اندر عید این شاه
شبی که عشق باشد میهمانم
ببینم بدر را بی‌اول ماه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۱
سماع آمد، هلا ای یار برجه
مسابق باش و وقت کار برجه
هزاران بار خفتی همچو لن برلنگر
مثال بادبان این بار برجه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی
چو کردندت کنون بیدار برجه
هلا، ای فکرت طیار برپر
تو نیز ای قالب سیار برجه
هلا، صوفی چو ابن الوقت باشد
گذر از پار و از پیرار برجه
به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس
رها کن شرم و استکبار برجه
وگر کاهل بود قوال عارف
بدو ده خرقه و دستار برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان
که عشقی به ز صد قنطار برجه
به عشق آن که فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
چو زلفین ار فروسو می‌کشندت
تو همچون جعد آن دلدار برجه
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بسی در غدر و حیلت برجهیدی
یکی از عالم غدار برجه
بسی بهر قوافی برجهیدی
خموشی گیر و بی‌گفتار برجه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
ایا خورشید بر گردون سواره
به حیله کرده خود را چون ستاره
گهی باشی چو دل اندر میانه
گهی آیی، نشینی بر کناره
گهی از دور دور استاده باشی
که من مرد غریبم در نظاره
گهی چون چاره غم‌ها را بسوزی
گهی گویی که این غم را چه چاره؟
تو پاره می‌کنی و هم بدوزی
که دل آن به که باشد پاره پاره
گهی دل را بگریانم چو طفلان
مرا گویی بجنبان گاهواره
گهی برگیری‌‌ام چون دایگان تو
گهی بر من نشینی چون سواره
گهی پیری نمایی، گاه دومو
زمانی کودک و گه شیرخواره
زبونم، یا زبونم تو گرفتی؟
زهی عیار و چست و حیله باره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۵
چو بیگاه است و باران، خانه خانه
صلای جمله یاران، خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن
به گرداگرد ویران؟ خانه خانه
ایا اصحاب روشن دل، شتابید
به کوری جمله کوران، خانه خانه
ایا ای عاقل هشیار پرغم
دل ما را مشوران، خانه خانه
به نقش دیو، چند این عشقبازی؟
لقبشان کرده حوران، خانه خانه
بدیدی دانه و خرمن ندیدی
بدین حالند موران، خانه خانه
مکن چون و چرا، بگذار یارا
چرا را با ستوران، خانه خانه
دران خانه سماع ختنه سور است
ولیکن با طهوران، خانه خانه
بنا کرده‌‌ست شمس الدین تبریز
برای جمع عوران، خانه خانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۶
مکن راز مرا ای جان فسانه
شنیدستی مجالس بالامانه؟
شنیدستی که الدین النصیحه؟
نصیحت چیست؟ جستن از میانه
شنیدستی که الفرقه عذاب؟
فراقش آتش آمد با زبانه
چو لا تاسوا علی ما فات گفته ست
نمی‌ارزد به رنج دام، دانه
چو فرموده‌‌ست حق کالصلح خیر
رها کن ماجرا را، ای یگانه
هلا برجه که ان الله یدعوا
غریبی را رها کن، رو به خانه
رها کن حرص را، کالفقر فخری
چرا می ننگ داری زین نشانه
چو ره بگشاد ابیت عند ربی
چه باشد گر کم آید خشک نانه؟
تجلی ربه، نی کم ز کوهی
بخوان بر خود، مخوان این را فسانه
خدا با توست حاضر، نحن اقرب
دران زلفی و بی‌آگه چو شانه
ولی زان زلف شانه زنده گردد
بخوان قرآن نسوی تا بنانه
چو گفته‌‌ست انصتو ای طوطی جان
بپر خاموش و رو تا آشیانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۹
ای دیدهٔ راست راست دیده
چون دیدهٔ تو کجاست دیده؟
آن قطرهٔ بی‌وفا چه دیده‌ست؟
بحر گهر وفاست دیده
اجری خور توتیا چه بیند؟
اجری ده توتیاست دیده
ای آن که ز روز و شب برونی
روز و شب مر تو راست دیده
در پرتو آفتاب رویت
در رقص چو ذره‌هاست دیده
بد بی‌تو دو دیده، دشمن جان
اکنون ز تو جان ماست دیده
ای دیدهٔ تان چو دل پریشان
در عین دل شماست دیده
هر دیده جدا جدا ازان است
کز دیدهٔ ما جداست دیده
چون دیده خدای را ببیند
گویی که مگر خداست دیده؟
چون دیدهٔ کوه بر حق افتاد
از هر سنگیش خاست دیده
زر شد همه کوه از تجلی
یعنی همه کیمیاست دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
دیدی که چه کرد آن یگانه
برساخت پریر یک بهانه
ما را و تو را کجا فرستاد
او ماند و دو سه پری خانه
ما را بفریفت، ما چه باشیم
با آن حرکات ساحرانه
آن سلسله کو به دست دارد
بربندد گردن زمانه
از سنگ برون کشید مکری
شاباش زهی شکر فسانه
بست او گرهی میان ابرو
گم گشت خرد ازین میانه
بر درگه اوست، دل چو مسمار
بردوخته خویش بر ستانه
بر مرکب مملکت سوار اوست
در دست وی است تازیانه
گر او کمر کهی بگیرد
که را چو کهی کند کشانه
خود آن که قاف همچو سیمرغ
کرده‌ست به کویش آشیانه
از شرم عقیق درفشانش
درها بگداخت، دانه دانه
بادی که ز عشق او است در تن
 ساکن نشود به رازیانه
عشاق مذکرند، وین خلق
درمانده‌اند در مثانه
ساقی درده قدح که ماییم
مخمور ز بادهٔ شبانه
آبی برزن که آتش دل
بر چرخ همی‌زند زبانه
در دست همیشه مصحفم بود
وز عشق گرفته‌ام چغانه
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دوبیتی و ترانه
بس صومعه‌ها که سیل بربود
چه سیل که بحر بی‌کرانه
هشیار ز من فسانه ناید
مانند رباب بی‌کمانه
مستم کن و برپران چو تیرم
بشنو قصص بنی کنانه
چون مست بود ز بادهٔ حق
شهباز شود، کمین سمانه
بی‌خویش گذر کند ز دیوار
بر روی هوا شود روانه
باخویش ز حق شوند و بی‌خویش
می‌ها بکشند عاشقانه
دیدم که لبش شراب نوشد
کی دید ز لب می مغانه؟
وان گاه چه می؟ می خدایی
نز خنب فلان و یا فلانه
ماهی ز کنار چرخ درتافت
گم گشت دلم ازین میانه
این طرفه که شخص بی‌دل و جان
چون چنگ همی‌کند فغانه
مشنو غم عشق را زهشیار
کو سردلب است و سردچانه
هرگز دیدی تو یا کسی دید
یخدان زاتش دهد نشانه؟
دم درکش و فضل و فن رها کن
با باز چه فن زند سمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
یک جام ز صد هزار جان به
برخیز و قماش ما گرو نه
ما از خود خویش توبه کردیم
ما هیچ نمی‌رویم از این ده
یک رنگ کند شراب ما را
تا هر دو یکی شود، که و مه
درویش ز خویشتن تهی شد
پرده تو شراب فقر، پرده
برخیز و به زه کن آن کمان را
ماییم کمان و باده چون زه
برجای بماند عقل پرفعل
این است سزای پیر فربه
ما غم نخوریم، خود که دیده‌ست؟
تو بار کشی و او کند عه
بگریز زغم، به سوی شه رو
وز خانهٔ عاریت برون جه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و درربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنان که شکر
وز خویش به جوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده
کی شادی جان و جان شاده
هر چیز زهمدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
می‌راند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴
ای بی‌تو حیات‌ها فسرده
وی بی‌تو سماع، مرده مرده
ما بر در عشق حلقه کوبان
تو قفل زده، کلید برده
هر آتش زنده از دم توست
رحم آر برین دم شمرده
خامیم، بیا بسوز ما را
در آتش عشق همچو خرده
چون موسی شیر کس نگیریم
با شیر توایم خوی کرده
در پرده مباش ای چو دیده
خوش نیست به پیش دیده پرده
کم گوی زعشق و عشق می‌خور
گفتن نبود چنان که خورده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
ای گشته دلت چو سنگ خاره
با خاره و سنگ، چیست چاره؟
با خاره چه چاره شیشه‌ها را؟
جز آنک شوند پاره پاره
زان می‌خندی چو صبح صادق
تا پیش تو جان دهد ستاره
تا عشق کنار خویش بگشاد
اندیشه گریخت بر کناره
چون صبر بدید آن هزیمت
او نیز بجست یک سواره
شد صبر و خرد، بماند سودا
می گرید و می‌کند حراره
خلقی زجدایی عصیرت
بر راه فتاده چون عصاره
هر چند شده‌ست خون جگرشان
چستند درین ره و چکاره
بیگانه شدیم بهر این کار
با عقل و دل هزارکاره
العشق حقیقه الاماره
والشعر طباله الاماره
احذر فامیرنا مغیر
کل سحر لدیه غاره
اترک هذا وصف فراقا
تنشق لهوله العباره
بگریخت امام، ای موذن
خاموش فرو رو از مناره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
ماییم و دو چشم و جان خیره
بنگر تو به عاشقان خیره
تو چون مه و ما به گرد رویت
سرگشته چو آسمان خیره
عقل است شبان به گرد احوال
فریاد از این شبان خیره
در دیده هزار شمع رخشان
وین دیده چو شمعدان خیره
از شرق به غرب موج نور است
سر می‌کند از نهان خیره
بیرون ز جهان مرده شاهی‌ست
وز عشق یکی جهان خیره
گویی که مرا ازو نشان ده
خیره چه دهد نشان خیره؟
از چشم سیه سپید پرخون
کز چشم بود زبان خیره
در روی صلاح دین تو بنگر
تا دریابی بیان خیره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۹
آن سفره بیار و در میان نه
وان کاسه به پیش عاشقان نه
انبوه بریز نان، که زشت است
کآواز دهد کسی که نان نه
تن را چو بنان شکار کردی
جان را برگیر و پیش جان نه
امروز قیامت تو برخاست
برخیز قدم بر آسمان نه
از آتش عشق نردبان ساز
بر گنبد چرخ نردبان نه
ای زهره ز چشم‌های هندو
ترکانه تو تیر در کمان نه
گر سینه زیان کند ز زخمت
زخمی دیگر بران زیان نه
چون نکته ز راه چشم گویی
ما را همه مهر بر دهان نه
ای اشک چو رفتی از در چشم
آن جا رو و سر بر آستان نه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
ای دو چشمت جادوان را نکته‌ها آموخته
جان‌ها را شیوه‌های جان فزا آموخته
هر چه در عالم دری بسته‌ست، مفتاحش تویی
عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
از برای صوفیان صاف بزم آراسته
وان گهانی صوفیان را الصلا آموخته
وز میان صوفیان، آن صوفی محبوب را
سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته
وان دگر را زامتحان اندر فراق انداخته
سر سر عاشقانش در بلا آموخته
عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بی‌نیاز
این اجابت یافته، وان خود دعا آموخته
پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده
همچو افلاطون حکمت، صد دوا آموخته
با دعا و با اجابت نقب کرده نیم‌شب
سوی عیاران رند و صد دغا آموخته
پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی
مر وفا را گوش مالیده، وفا آموخته
زخم و آتش‌های پنهانی‌ست اندر چشمشان
کآهنان را همچو آیینه صفا آموخته
جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده
در تجلی‌های او نور لقا آموخته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
ای ز هندستان زلفت ره زنان برخاسته
نعره از مردان مرد و از زنان برخاسته
آتش رخسار تو در بیشهٔ جان‌ها زده
دود جان‌ها برشده، هفت آسمان برخاسته
جوی‌های شیر و می پنهان روان کرده ز جان
وزمعانی ساقیان همچو جان برخاسته
کفر را سرمه کشیده، تا بدیده کفر نیز
شاهد دین را میان مومنان برخاسته
تن چو دیوار و پس دیوار افتاده دلی
در بیان حال آن دل، این زبان برخاسته
رو خرابی‌ها نگر در خانهٔ هستی زعشق
سقف خانه درشکسته، آستان برخاسته
گر چه گوید فارغم از عاشقان، لیکن ازو
بر سر هر عاشقی، صد مهربان برخاسته
شمس تبریزی چو کان عشق باقی را نمود
خون دل یاقوت وار از عکس آن برخاسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۴
ای زهجرانت زمین و آسمان بگریسته
دل میان خون نشسته، عقل و جان بگریسته
چون به عالم نیست یک کس مر مکانت را عوض
درعزای تو مکان و لامکان بگریسته
جبرئیل و قدسیان را بال و پر ازرق شده
انبیا و اولیا را دیدگان بگریسته
اندرین ماتم دریغا تاب گفتارم نماند
تا مثالی وانمایم، کان چنان بگریسته
چون ازین خانه برفتی، سقف دولت درشکست
لاجرم دولت بر اهل امتحان بگریسته
در حقیقت صد جهان بودی، نبودی یک کسی
دوش دیدم آن جهان بر این جهان بگریسته
چو ز دیده دور گشتی، رفت دیده در پی‌ات
جان پی دیده بمانده خون چکان بگریسته
غیرت تو گر نبودی، اشک‌ها باریدمی
هم چنین به خون چکان دل در نهان بگریسته
مشک‌ها باید، چه جای اشک‌ها در هجر تو؟
هر نفس خونابه گشته، هر زمان بگریسته
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
بر چنان چشم عیان، چشم گمان بگریسته
شه صلاح الدین برفتی ای همای گرم رو
از کمان جستی چو تیر و آن کمان بگریسته
بر صلاح الدین چه داند هر کسی بگریستن
هم کسی باید که داند بر کسان بگریسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته
گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته
زیر این هفت آسیا هستی ما را خوش بکوب
روشنایی کی فزاید سرمهٔ ناکوفته؟
عاشقان با عاقلان اندرنیامیزد از آنک
درنیامیزد کسی ناکوفته با کوفته
عاقلان از مور مرده درکشند از احتیاط
عاشقان از لاابالی، اژدها را کوفته
مردم چشم از خیالت چون شود پی کوب عشق
فرق‌ها پیدا شود، از کوفته تا کوفته
از شکار تو به بیشه، جان شیران خون شده
درهوای قاف قربت، پرعنقا کوفته
عشق چون خورشید دامن گستریده بر زمین
عاشقان چون اخترانش راه بالا کوفته
لا چو لالایان زده بر عاشقانش دست رد
غیرت الا شده بر مغز لالا کوفته
حاجیان راه جان خسته نگردند از نشاط
اشترانشان زیر بار از راه اعضا کوفته
ساربانا این غزل گو تا ز بعد خستگی
اشتران را مست بینی، راه بطحا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
تا چه عشق است آن صنم را با دل پرخون شده
هر زمان گوید که چونی؟ ای دل بی‌چون شده
دم به دم او کف خود را از دلم پرخون کند
تا ز دست دست او خون دلم جیحون شده
نام عاشق بر من و او را ز من خود صبر نیست
عشق معشوقم ز حد عشق من افزون شده
چون که کردم رو به بالا، من بدیدم یک مهی
فتنهٔ خورشید گشته، آفت گردون شده
ذره‌ها اندر هوا و قطره‌ها در بحرها
در دماغ عاشقانش، باده و افیون شده
واعظ عقل اندرآمد، من نصیحت کردمش
خیز مجلس سرد کردی، ای چو افلاطون شده
پیش شمس الدین تبریزی برو کز رحمتش
مردگان کهنه بینی عاشق و مجنون شده