عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
هندوی زلف تو زآن حال مشوّش دارد
که به تسخیر دلم نعل در آتش دارد
با وجود قد دلجوی تو ای نخل مراد
خویش را سرو سهی کیست که سرکش دارد
به وصالت که ندارد هوس باغ بهشت
هرکه در خانه چو تو حور و پریوش دارد
ساقیا بادهٔ بی غش ده و مدهوشم کن
که به سودازدگان عقل سرِ غش دارد
چو خیالی ز تو دارد طمع وقت خوشی
خوش دلش کن که خدا وقت تو را خوش دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
یارب کدام دل که ز سوز تو دم نزد
قدّت کجا رسید که فتنه عَلَم نزد
با این همه محبّت و صدقی که صبح داشت
فریاد من شنید شب هجر و دم نزد
تا نوبت ظهور خط عارضت نشد
تقدیر بر صحیفهٔ خوبی رقم نزد
از هیچ رو به سرّ دهان تو پی نبرد
هر جان که خیمه بر سر کوی عدم نزد
جان را که سوخت گر غمت آتش نه برفروخت؟
دل را که برد گر سر زلف تو خم نزد؟
از منزل مراد خیالی نشان نیافت
تا از سر نیاز در این ره قدم نزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
یار درد بی دلان را دید و تدبیری نکرد
وز جفا کاری عفاک الله که تقصیری نکرد
من به ابرویش نظرها دارم و آن بی وفا
زان کمان هرگز مرا شرمندهٔ تیری نکرد
ای که چون آیینه کردی دعویِ روشندلی
از چه آه دردمندان در تو تأثیری نکرد
در حریم خاطر ارباب همّت ره نیافت
هرکه در عهد جوانی خدمت پیری نکرد
از سیه بختی خیالی سوی زلف سرکشش
پی نبرد از راه معنی تا که شبگیری نکرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
یار در کار دلم کوشش بسیاری کرد
عاقبت آه جگر سوختگان کاری کرد
کرد چشم تو به نیش ستمی مرهم ریش
بین که تیمار دلم هندوی بیماری کرد
خود فروشی به خطت مشگ اگر کرد چه باک
بود سودایی و خود را به تو بازاری کرد
دوش از آتش من شمع چو آگاهی یافت
بر منش سوخت دل و گریهٔ بسیاری کرد
دیده نقدی که به صد خون جگر گِرد آورد
مردمی بین که نثار قدم یاری کرد
طرّه را بیش در آزار خیالی مفرست
تا نگویند فلان پشتیِ طرّاری کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
از چشم ما چو می طلبد لعل او گهر
نامردمی بوَد که نیاریم در نظر
چون دُر خبر ز رستهٔ دندان یار گفت
معلوم می شود که یتیمی ست باخبر
روی چو روز عمر تو را تابدید شمع
هر شب ز رشک می رودش آتشی به سر
گفتم فدای چشم تو رخسار زرد من
خندید و گفت چند خری فتنه را به زر
گو بر فروز شمع مرادی که از خطت
روزی به پیش آمده از شب سیاهتر
گر در رهت ز دیده خیالی بریخت آب
سهل است، گو بیا و از این ماجرا گذر
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دلا غم یار ما شد دل به جا دار
که او را یافتم یار وفادار
طریق باده نوشی گرچه جرم است
بنوش و چشم رحمت از خدادار
تو را ای سرو بالا خود که آموخت
که این بیچاره را چندین بلا دار
خطت را جان اگر مشگ ختا گفت
خطایی گفت تو بر جان ما دار
گذشتی دی به باغ و گشت شمشاد
به صد جان سرو قدت را هوادار
خیالش جز دل ما ای خیالی
ندارد جای دیگر دل به جادار
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
گر به رویت کنند نسبت حور
جان من نسبتی ست دورادور
سرِ کویِ تو تا ندید، نشد
باغ فردوس معترف به قصور
آن چنان شد ز رشک روی تو ماه
که نمانده ست در رخ او نور
هرکسی چون به دور نرگس تو
مست جام غم است نامخمور
ما به سودای ابرویت آن به
که نگیریم گوشه یی و حضور
ای خیالی ز ننگ میری به
که به نام نکو شوی مشهور
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
ما را ز روزگار غمِ روزگار بس
جور و جفایِ دلبر زیبا عذار بس
چشم از جهان و خلق جهان، سخت بسته ایم
زیرا برای ما کَرَمِ کردگار بس
از هرچه خوب روی و گلندام و سروقد
ما را، اشارتی ز دو ابروی یار بس
از ناله های سوخته جانان روزگار
در باغ دهر نغمهٔ مرغِ هزار بس
بر جویبار عمر خیالی چو بنگری
اشک روانِ دیدهٔ شب زنده دار بس
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش
دم زد از روی تو آیینه نظر کردیمش
اشک رازِ دل غم دیده به مردم می گفت
بود نامحرم از این خانه به در کردیمش
تا دگر پیش رخت خیره نخندد گل سرخ
در چمن دوش به یک خنده دگر کردیمش
چشمت از حال دل بی خبران واقف نیست
گرچه از حال دل خویش خبر کردیمش
شب چو شد رنجه به دشنام خیالی سگ او
ما به اخلاص دعاهای سحر کردیمش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
آن دل که به فن برد ز من غمزهٔ مستش
پر خون قدحی بود همان دم بشکستش
حیف است که از رهگذر کوی تو گردی
برخیزد و جز دیده بود جای نشستش
هردم منشین با دگری ورنه به زودی
بی قدر شود کل چو بری دست به دستش
بر طرف رخت سلسلهٔ زلف معنبر
دزدی ست لقب هندوی خورشید پرستش
هرچند ز هستیّ خیالی اثری نیست
در سر هوس روی تو شک نیست که هستش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
آنکه رحمی نیست بر حال منش
گر بمیرم خون من در گردنش
تا نیاید دامن زلفش به دست
باز نتوان داشت دست از دامنش
دل خراب چشم او گشت و هنوز
نیست مسکین ایمن از مکر و فنش
چاک زد پیراهن و در خون نشست
گل زرشک نکهت پیراهنش
تا نسوزی ای خیالی همچو شمع
کی شود حالِ دل ما روشنش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
اشکِ چشم من که جان نقد روان می خواندش
دیده جرمی دید از آن رو از نظر می راندش
سرو لاف سرفرازی می زند قدّت کجاست
تا روان برخیزد از جا و ز پا بنشاندش
مشگ اگر گوید که با زلف تو می مانم خطاست
چون خطایی گوید از زلفت عجب گرماندش
باز بی جرم از من مسکین رقیب فتنه جوی
رنجشی دارد ندانم تا چه می رنجاندش
ای ملامتگوی آخر با خیالی هر نفس
وصف آن بدخو چه می گویی نکو می داندش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
اگر در بند سودا نیست با من زلف مشگینش
شکست نقد قلب من چرا شد رسم و آیینش
منش دیگر نمی گویم مکن چندین جفا آخر
چو بهبودی نمی بینم ز دل کاو گفت چندینش
منجّم تا رخ یار و سرشکم دید، در خاطر
به وجه نیک روشن شد حدیث ماه و پروینش
دلا فرهاد را زیبد ره و رسم وفاداری
که سر رفت و نرفت از سر خیال شور شیرنیش
خیالی طوطی طبعت همان رنگ سخن دارد
که در آیینهٔ اول همی کردند تلقینش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش
پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش
دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری
شوخی ست چشم او که ندارد نظیر خویش
باشد که زلف او به کف آریم تا به حشر
سرمایه یی بریم پیِ دستگیر خویش
روزی رسی به دولت پیری تو ای جوان
کز راه سرکشی نستیزی به پیر خویش
دست طلب بدار خیالی ز بیش و کم
اکنون که ساختی به قلیل و کثیر خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
چه کرد سرو به قدّت که بر کشیدندش
چه گفت شمع به رویت که سر بریدندش
ز دیده دوش چه دیدند سایلان سرشک
که یک به یک همه بر روی می دویدندش
بنفشه سبزهٔ خطّ تو را پریشان گفت
بدین گناه زبان از قفا کشیدندش
رخ تو برد دلم را و مردمان دیدند
به مردمی که در این حال خوب دیدندش
گرفته بود دو چشم تو بر خیالی راه
که گیسوان تو نیز از قفا رسیدندش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کجاست ساغر می تا به گردش آرندش
که عمر رفت و حریفان در انتظارندش
به حلقه یی که حساب سگان او گذرد
رقیب کیست که باری کسی شمارندش
دلم ز طرّه خوبان چگونه سر پیچد
چو ساعتی به سرِ خود نمی گذارندش
سرشک گر همه بگذشت بهر خاک درت
گذشته یی ست که با خاک می سپارندش
به روی تو گل از آن دم که خودفروشی کرد
ببین که بسته به بازار می برآرندش
چو نیست پیش بتان عزّتی خیالی را
به خواریی چه شود گر عزیز دارندش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش
گر حق این نداند او داند و خدایش
یارب نهال قدّش تا از کدام باغ است
کز هر طرف سری شد بر باد در هوایش
گویی مگر به رویش آشفته گشت گیسو
ورنه چرا پریشان می آید از قفایش
تا که ز ناشکیبی بر روی من دوَد اشک
ای مردمان بپرسید کز چیست ماجرایش
دل را که غیر عشقش فکری نبود در سر
بنگر که درد هجران چون می کند ودایش
اشک تو را خیالی این آبرو از آن است
گر می شود مشرّف گه گه به خاک پایش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
یار اگر بد کند ای دل نتوان گفت بدش
که به آن روی نکو هرچه کند می رسدش
تا به اول نکنی فکر روانی ای سرو
دعویِ خوبی تو راست نیاید به قدش
هرکه با تو به ازل لاف ز درویشی زد
نبود میل به سلطانی ملک ابدش
می رود در پیِ زلف تو دل شیفته ام
تا سرِ رشتهٔ تقدیر کجا می کشدش
باد هر لحظه به عمدا نکشیدی زلفت
گر سر زلف تو گستاخ نکردی به خودش
ابروی شوخ تو در بردن دل نیست
گرچه پیوسته خیالیّ تو دل می دهدش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
هر نقد دل کآن غمزهٔ پر حیله می آرد به کف
بازش ز عین سرخوشی چشم تو می سازد تلف
گر غمزه ات خون می کند چشم تو یاری می دهد
ور عارضت دل می برد زلف تو می گیرد طرف
گر خدمتی آید ز ما بر وجه منت ز آنکه هست
از خدمت خاک درت خورشید را چندین شرف
هردم به دندان تو دُر لاف لطافت می زند
هرچند کآن بی باک را دندان همی خاید صدف
تا کی رقیب از خرّمی طعنه زند بر حال من
این ژاژ خایی را بگو تا بس کند آن بد علف
گرچه خیالی سر به سر اشک تو دُر شد زآن چه سود
چون آبت از رو می برد باز آن یتیم ناخلف
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
ماه از عارض تو منفعل و آب خجل
شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک
پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف
سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک
کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز
دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک
آخر از جور رقیب تو خیالی دانست
آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک