عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
به هوا و هوس نکهت پیراهن تو
گر رود جان من از سینه فدای تن تو
گر بپیچیم سر، از شیوهٔ مردی نبود
به جفایی که کند غمزهٔ مرد افکن تو
ای که شد دامنم از دست جفاهای تو چاک
رحمتی گر نکنی دست من و دامن تو
بدمکن ای مه و پرهیز که آتش نزند
دود آه من دلسوخته در خرمن تو
عشق از آن غمزه چو تیغی به کف آورد ای دل
سرخود گر نکنی خون تو در گردن تو
گر خیالی به وفایت ندهد جان حزین
به چه فن جان برد ای شوخ ز مکر و فن تو
گر رود جان من از سینه فدای تن تو
گر بپیچیم سر، از شیوهٔ مردی نبود
به جفایی که کند غمزهٔ مرد افکن تو
ای که شد دامنم از دست جفاهای تو چاک
رحمتی گر نکنی دست من و دامن تو
بدمکن ای مه و پرهیز که آتش نزند
دود آه من دلسوخته در خرمن تو
عشق از آن غمزه چو تیغی به کف آورد ای دل
سرخود گر نکنی خون تو در گردن تو
گر خیالی به وفایت ندهد جان حزین
به چه فن جان برد ای شوخ ز مکر و فن تو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام
نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام
نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او
زاین حسد عمری ست تا من تشنه ام بر خون او
مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم
تا نمی سوزد نمی داند کسی قانون او
اینک اینک عاشقانِ مست تو، لیلی کجاست
تا ز سر دیوانگی آموختی مجنون او
افعیِ زلفت که در عاشق کشی افسانه یی ست
آمدی در دست اگر دانستمی افسون او
با خیالی کاش از این دلسوز تر بودی غمت
تا زمانی شادمان بودی دل محزون او
زاین حسد عمری ست تا من تشنه ام بر خون او
مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم
تا نمی سوزد نمی داند کسی قانون او
اینک اینک عاشقانِ مست تو، لیلی کجاست
تا ز سر دیوانگی آموختی مجنون او
افعیِ زلفت که در عاشق کشی افسانه یی ست
آمدی در دست اگر دانستمی افسون او
با خیالی کاش از این دلسوز تر بودی غمت
تا زمانی شادمان بودی دل محزون او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
لاله کز گل می برد دل چهرهٔ رعنای او
چون کند چون نیست کس را با رخت پروای او
لاف خوبی سرو قدّت را رسد زیرا که هست
شیوهٔ رندی قبایی راست بر بالای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفت که نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
هرکه را در جان ز تاب آتش دل همچو شمع
هست سوزی می توان دانست از سیمای او
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او
ز این حسد عمری ست تا من می خورم غمهای او
مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم
تا نمی سوزد نمی داند کسی غوغای او
با خیالی کاش از این دلسوزتر بودی غمت
تا نهانی شادمان بودی دل تنهای او
چون کند چون نیست کس را با رخت پروای او
لاف خوبی سرو قدّت را رسد زیرا که هست
شیوهٔ رندی قبایی راست بر بالای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفت که نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
هرکه را در جان ز تاب آتش دل همچو شمع
هست سوزی می توان دانست از سیمای او
تا قدح هردم چرا بوسد لب میگون او
ز این حسد عمری ست تا من می خورم غمهای او
مطربا چون عود سر تا پای خود در چنگ غم
تا نمی سوزد نمی داند کسی غوغای او
با خیالی کاش از این دلسوزتر بودی غمت
تا نهانی شادمان بودی دل تنهای او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
من آن نیَم که گذارم ز دست دامن تو
تو گر ز طوق وفا سرکشی به گردن تو
گذار تا به کف آریم دامن زلفت
وگرنه روز جزا دست ما و دامن تو
چو شمعِ صبح دم از نور زن که بس باشد
صفای چهره دلیل ضمیر روشن تو
شبی که مجلس خلوت صفا دهی، مه را
نمی رسد که سر اندر زند به روزن تو
مقام قرب همین بس بود خیالی را
که خانهٔ دل مسکین اوست مسکن تو
تو گر ز طوق وفا سرکشی به گردن تو
گذار تا به کف آریم دامن زلفت
وگرنه روز جزا دست ما و دامن تو
چو شمعِ صبح دم از نور زن که بس باشد
صفای چهره دلیل ضمیر روشن تو
شبی که مجلس خلوت صفا دهی، مه را
نمی رسد که سر اندر زند به روزن تو
مقام قرب همین بس بود خیالی را
که خانهٔ دل مسکین اوست مسکن تو
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ای تیرِ غمت را دل عشّاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
هرکس به زبانی سخن عشق تو راند
عاشق به سرود غم و مطرب به ترانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
افسون دل افسانهٔ عشق است دگرنه
باقی به جمالت که فسون است و فسانه
تقصیر خیالی به امید کرم تست
باری چو گنه را به ازاین نیست بهانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
هرکس به زبانی سخن عشق تو راند
عاشق به سرود غم و مطرب به ترانه
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
افسون دل افسانهٔ عشق است دگرنه
باقی به جمالت که فسون است و فسانه
تقصیر خیالی به امید کرم تست
باری چو گنه را به ازاین نیست بهانه
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همه شب در غم آن ماه پاره
همی بارد ز چشم من ستاره
بینداز اشک را ای دیده از چشم
کز او شد راز پنهان آشکاره
دلم صدپاره گشت از هجر و بیم است
که خون گردد در این غم پاره پاره
من حیران به یک نظّارهٔ تو
شدم از خویش و مردم در نظاره
به مویی جان ز زلفش بردی ای باد
چگونه جستی از تارش کناره
گذر سوی خیالی کز خدنگت
به دل سوراخها دارد گذاره
همی بارد ز چشم من ستاره
بینداز اشک را ای دیده از چشم
کز او شد راز پنهان آشکاره
دلم صدپاره گشت از هجر و بیم است
که خون گردد در این غم پاره پاره
من حیران به یک نظّارهٔ تو
شدم از خویش و مردم در نظاره
به مویی جان ز زلفش بردی ای باد
چگونه جستی از تارش کناره
گذر سوی خیالی کز خدنگت
به دل سوراخها دارد گذاره
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
اگرچه مشگ را باشد به هر سویی خریداری
ولی در حلقهٔ زلفت ندارد روز بازاری
به رویت صورت چین تا نزد لاف دل افروزی
نمی خواهم که بینم نقش او بر هیچ دیواری
شدم خاک و در آن کو می برد بادم بحمدالله
که در کویت بدین تدبیر باری یافتم باری
مه نو را چو با چشم خریداری شبی دیدم
به چشمم کم نمود از ابروی شوخ تو بسیاری
دلا گر حاجتی داری به نزد سرو قدّی بر
چو حاجت می بری باری به نزدیک قدم داری
خیالی چند می پیچی ز حکمش گردن طاعت
سری در کار تیغش کن اگر داری سر کاری
ولی در حلقهٔ زلفت ندارد روز بازاری
به رویت صورت چین تا نزد لاف دل افروزی
نمی خواهم که بینم نقش او بر هیچ دیواری
شدم خاک و در آن کو می برد بادم بحمدالله
که در کویت بدین تدبیر باری یافتم باری
مه نو را چو با چشم خریداری شبی دیدم
به چشمم کم نمود از ابروی شوخ تو بسیاری
دلا گر حاجتی داری به نزد سرو قدّی بر
چو حاجت می بری باری به نزدیک قدم داری
خیالی چند می پیچی ز حکمش گردن طاعت
سری در کار تیغش کن اگر داری سر کاری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
ای اشک مرا از سر کویش خبری گوی
ز آنروی که بسیار دویدی تو در این کوی
هرچند که گل از طرف حُسن به برگ است
او نیز کم است از رخ خوب تو به صد روی
غم نیست ز دشنام رقیبان چو نهانی
بسیار نظرهاست سگت را به دعاگوی
گویم صفت نکهت زلف تو و لیکن
ترسم که از این قصّه برد باد صبا بوی
گر غارت دلها کند آن طرّه خیالی
با او بدر آویز از اینها سر یک موی
ز آنروی که بسیار دویدی تو در این کوی
هرچند که گل از طرف حُسن به برگ است
او نیز کم است از رخ خوب تو به صد روی
غم نیست ز دشنام رقیبان چو نهانی
بسیار نظرهاست سگت را به دعاگوی
گویم صفت نکهت زلف تو و لیکن
ترسم که از این قصّه برد باد صبا بوی
گر غارت دلها کند آن طرّه خیالی
با او بدر آویز از اینها سر یک موی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
ای اشک چو در راه طلب گرم دویدی
از خاک درِ دوست به مقصود رسیدی
دل جان نتوانست ز دستِ غم او برد
خوش وقت تو ای اشک که بر آب چکیدی
گفتم که ندیدم دهن تنگ تو را هیچ
خندان شد و گفتا که تو خود هیچ ندیدی
ناچار ملامت کش و خواری شنو ای دل
در عشق چو گفتار عزیزان نشنیدی
گفتم که بلا می کشی ار می کشی آن زلف
دیدی که نصیحت نشنیدی و کشیدی
گشتم چو خیالی به تمامی گرو عشق
تا خلق نگویند به غیری گرویدی
از خاک درِ دوست به مقصود رسیدی
دل جان نتوانست ز دستِ غم او برد
خوش وقت تو ای اشک که بر آب چکیدی
گفتم که ندیدم دهن تنگ تو را هیچ
خندان شد و گفتا که تو خود هیچ ندیدی
ناچار ملامت کش و خواری شنو ای دل
در عشق چو گفتار عزیزان نشنیدی
گفتم که بلا می کشی ار می کشی آن زلف
دیدی که نصیحت نشنیدی و کشیدی
گشتم چو خیالی به تمامی گرو عشق
تا خلق نگویند به غیری گرویدی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ای به بوی تو صبا شیفتهٔ هر چمنی
عطرسایی چو خطت، بی سر و بی پا چو منی
تا شکست از شکن زلف توام شیشهٔ دل
حلقهٔ زلف تو را نام شده دل شکنی
سر و دستار ندارم که گدایان تو را
خوشتر از خلعت شاهی ست کهن پیرهنی
من و گیسوی تو چون روی نمایی تو چنین
بلبل شیفته را یاسمنی یا، سمنی
بعد از این ترک مثل گوی خیالی در عشق
که حدیث تو مثل گشت به هر انجمنی
عطرسایی چو خطت، بی سر و بی پا چو منی
تا شکست از شکن زلف توام شیشهٔ دل
حلقهٔ زلف تو را نام شده دل شکنی
سر و دستار ندارم که گدایان تو را
خوشتر از خلعت شاهی ست کهن پیرهنی
من و گیسوی تو چون روی نمایی تو چنین
بلبل شیفته را یاسمنی یا، سمنی
بعد از این ترک مثل گوی خیالی در عشق
که حدیث تو مثل گشت به هر انجمنی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ای دل به طریقی سوی زلفش اگر افتی
پرهیز از آن حلقه، مبادا که درافتی
زنهار چو من در قدمش سر نهم ای اشک
تو نیز روان آیی و در پا به سر افتی
ارباب نظر را ز تماشای رخ دوست
مانع تویی ای پرده خدایا که برافتی
من بعد من و رهگذر کوی تو تا حشر
باشد که به دام من از این رهگذر افتی
زاین بیش منه پای به روی من و اندیش
زآن دم که به ناگه چو سرشک از نظر افتی
زآن باده که جامش لب یار است خیالی
ترسم که چو یابی خبری بیخبر افتی
پرهیز از آن حلقه، مبادا که درافتی
زنهار چو من در قدمش سر نهم ای اشک
تو نیز روان آیی و در پا به سر افتی
ارباب نظر را ز تماشای رخ دوست
مانع تویی ای پرده خدایا که برافتی
من بعد من و رهگذر کوی تو تا حشر
باشد که به دام من از این رهگذر افتی
زاین بیش منه پای به روی من و اندیش
زآن دم که به ناگه چو سرشک از نظر افتی
زآن باده که جامش لب یار است خیالی
ترسم که چو یابی خبری بیخبر افتی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ای دل سر تسلیم بنه بر کف پایی
کز راه تکبر نرسد کار به جایی
هرکس که به می صاف نازد قدح دل
گر صوفی وقت است در او نیست صفایی
چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد
هر دل که در او از طرفی نیست هوایی
مستانِ می شوق تو را غیر قدح نیست
در دور حریفی که زند گرد برایی
ما را چو سکندر هوس چشمهٔ حیوان
زآن است که دارد به لبت نسبت مایی
ای سرو خیالی چو هوادار قدیم است
گه گه به رهش بهر خدا طال بقایی
کز راه تکبر نرسد کار به جایی
هرکس که به می صاف نازد قدح دل
گر صوفی وقت است در او نیست صفایی
چون دفتر گل باد پراکنده به هر باد
هر دل که در او از طرفی نیست هوایی
مستانِ می شوق تو را غیر قدح نیست
در دور حریفی که زند گرد برایی
ما را چو سکندر هوس چشمهٔ حیوان
زآن است که دارد به لبت نسبت مایی
ای سرو خیالی چو هوادار قدیم است
گه گه به رهش بهر خدا طال بقایی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
ای که بر صفحهٔ مه خطّ غباری داری
کار من ساز اگر روی به کاری داری
بارده در حرم وصل، تهی دستان را
ما اگر هیچ نداریم توباری داری
باتو دارند همه عهد و قراری لیکن
تا از این جمله تو خود با که قراری داری
خاک شد در ره تسلیم سرِ ما و هنوز
بر دل از رهگذر ما توغباری داری
ای خیالی ورق چهره به خون ساز نگار
گر به خاطر هوس روی نگاری داری
کار من ساز اگر روی به کاری داری
بارده در حرم وصل، تهی دستان را
ما اگر هیچ نداریم توباری داری
باتو دارند همه عهد و قراری لیکن
تا از این جمله تو خود با که قراری داری
خاک شد در ره تسلیم سرِ ما و هنوز
بر دل از رهگذر ما توغباری داری
ای خیالی ورق چهره به خون ساز نگار
گر به خاطر هوس روی نگاری داری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ای که در عالم خوبی به لطافت علمی
گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی
گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و خوشی
ورنه سروی ز چه رو سرکش و صاحب قدمی
گرچه سرمایهٔ حسن مه نو بسیار است
هیچ از او ابروی دلجوی تو را نیست کمی
خیز و دیگر مکن ای گل به رخش دعوی حسن
ورنه بنشین به همین داعیه چندانکه دمی
ای خیالی به وجودش همه شیرین گویی
چو دهانش سخن آغاز کند تو عدمی
گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی
گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و خوشی
ورنه سروی ز چه رو سرکش و صاحب قدمی
گرچه سرمایهٔ حسن مه نو بسیار است
هیچ از او ابروی دلجوی تو را نیست کمی
خیز و دیگر مکن ای گل به رخش دعوی حسن
ورنه بنشین به همین داعیه چندانکه دمی
ای خیالی به وجودش همه شیرین گویی
چو دهانش سخن آغاز کند تو عدمی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
ای گذشته قدت از سرو به خوش رفتاری
لبت از قند گرو برده به شیرین کاری
عادت غمزهٔ خونریز تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس دلجوی تو مردم داری
ظاهراً تا نبرد دل ز پریشانی چند
ننهد طرّه ات از سر صفت طرّاری
وه که مُردیم و رها می نکند دست غمت
که برآریم چو چشم تو سر از بیماری
دل میازار که در مذهب ارباب یقین
کعبه ویران بکنی به که دلی آزاری
ای خیالی به جفا ساز و به زاری خو کن
که ز ارباب وفا خوش نبود بیزاری
لبت از قند گرو برده به شیرین کاری
عادت غمزهٔ خونریز تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس دلجوی تو مردم داری
ظاهراً تا نبرد دل ز پریشانی چند
ننهد طرّه ات از سر صفت طرّاری
وه که مُردیم و رها می نکند دست غمت
که برآریم چو چشم تو سر از بیماری
دل میازار که در مذهب ارباب یقین
کعبه ویران بکنی به که دلی آزاری
ای خیالی به جفا ساز و به زاری خو کن
که ز ارباب وفا خوش نبود بیزاری
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
ای گل از روی تو آموخته خندان رویی
دهنت آب شکر برده به شیرین گویی
عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس جادوی تو مردم جویی
اگر ای اشک بر آن خاک درت آبی هست
دم به دم چهره به خون از چه سبب می شویی
طرفه حالی ست که بربوی تو مرغان چمن
سر به سر مست و خرابند و تو گل می بویی
گفتمش گر ز لب لعل تو بوسی طلبم
بر دهانم نزنی گفت تو خود می جویی
اگرت چیز دگر نیست خیالی غم نیست
همه عمرت شرف این بس که سگ این کویی
دهنت آب شکر برده به شیرین گویی
عادت غمزهٔ فتّان تو عاشق کشتن
شیوهٔ نرگس جادوی تو مردم جویی
اگر ای اشک بر آن خاک درت آبی هست
دم به دم چهره به خون از چه سبب می شویی
طرفه حالی ست که بربوی تو مرغان چمن
سر به سر مست و خرابند و تو گل می بویی
گفتمش گر ز لب لعل تو بوسی طلبم
بر دهانم نزنی گفت تو خود می جویی
اگرت چیز دگر نیست خیالی غم نیست
همه عمرت شرف این بس که سگ این کویی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
تا دلم را به غم هجر در انداخته ای
صبر را خانه ز بنیاد برانداخته ای
دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد
تا نگویند به سهمی سپر انداخته ای
تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد
شوری اندر دل تنگ شکر انداخته ای
آب روی تو چو از سیل سرشک است ای چشم
تو چنینش ز چه رو از نظر انداخته ای
این چه ساقی ست خیالی که به جای می ناب
تیر او خوردی و مستانه سرانداخته ای
صبر را خانه ز بنیاد برانداخته ای
دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد
تا نگویند به سهمی سپر انداخته ای
تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد
شوری اندر دل تنگ شکر انداخته ای
آب روی تو چو از سیل سرشک است ای چشم
تو چنینش ز چه رو از نظر انداخته ای
این چه ساقی ست خیالی که به جای می ناب
تیر او خوردی و مستانه سرانداخته ای