عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
خوش آنکه لاف هنر پیش بی هنر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
اگرچه برق بود طعنه بر شرر نزند
بچاره دست مزن در بلا که شصت قضا
نشان غلط نکند، تیر بر سپر نزند
مکن سئوال که ابواب فیض اهل سخا
گشاده است بروی کسیکه در نزند
چراغ عقل دهد روشنی ز پرتو عشق
نظر نه بیند تا آفتاب سر نزند
فراخ حوصله گر خانه ای بسیل دهد
چو موج دست تأسف بیکدگر نزند
بجز تو کز دل بیچاره صبر می طلبی
کسی نگفته به بسمل که بال و پر نزند
دلم ز جانب آن چشم فتنه جو جمعست
که مست سنگ بد کان شیشه گر نزند
درین بهار چنان روزگار افسردست
که غیر شمع گلی هیچکس بسر نزند
کلیم خوارتر از خود کسی نمی بینم
چرا ز حلقه اهل وفا بدر نزند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
عمرها رفت که قانون طرب تار ندید
دل بجز دیده تر ساغر سرشار ندید
این جهان دار شفائیست که یک بیمارش
خدمتی غیر تغافل ز پرستار ندید
هر که رفعت طلبد بهره نیابد از فیض
خار را سبز کسی بر سر دیوار ندید
مرد آزاده گرش کار بسوگند افتاد
قسم او بسری بود که دستار ندید
دست رد گر بشناسی سپر حادثه است
از بلا رست سپندی که خریدار ندید
شیشه با آنکه سر حرف مکرر وا کرد
دوش در بزم ترا در سر گفتار ندید
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که بغیر از مگس نقطه هوادار ندید
خضر توفیق که از تربیتم دست کشید
آن طبیبی است که پرهیز ز بیمار ندید
دهر خود مجلس می نیست کلیم، از چه سبب
کس در او آگهی از کار خبردار ندید
دل بجز دیده تر ساغر سرشار ندید
این جهان دار شفائیست که یک بیمارش
خدمتی غیر تغافل ز پرستار ندید
هر که رفعت طلبد بهره نیابد از فیض
خار را سبز کسی بر سر دیوار ندید
مرد آزاده گرش کار بسوگند افتاد
قسم او بسری بود که دستار ندید
دست رد گر بشناسی سپر حادثه است
از بلا رست سپندی که خریدار ندید
شیشه با آنکه سر حرف مکرر وا کرد
دوش در بزم ترا در سر گفتار ندید
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که بغیر از مگس نقطه هوادار ندید
خضر توفیق که از تربیتم دست کشید
آن طبیبی است که پرهیز ز بیمار ندید
دهر خود مجلس می نیست کلیم، از چه سبب
کس در او آگهی از کار خبردار ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶
جور تو ز پی فغان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
زخم ستمت دهان ندارد
جان گرچه بچشم در نیاید
گمنامی آن میان ندارد
از بس دهن تو تنگدست است
نام ار بودش نشان ندارد
دل بی آبست و دیده ویران
بیمایه غم دکان ندارد
در باغ جهان دهان خندان
دیدم گل زعفران ندارد
او را هم از آن میان خبر نیست
زان گم شده کس نشان ندارد
افسانه وصل چیست دانی
بامیست که نردبان ندارد
در حشر دگر زما چه خواهند
غارت زده ارمغان ندارد
راحت مطلب کلیم از چرخ
چیزیست که آسمان ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
خوبان که روی بر من بیدل نهاده اند
دام از پی شکاری بسمل نهاده اند
باشد نشان پا همه خونین بکوی دوست
آنجا زبسکه کام بساحل نهاده اند
مستان ز بحر پر خطر عشق همچو مل
تا بر گرفته کام بساحل نهاده اند
خود را شهید دیده ام ایدل که در کفم
آئینه ای ز خنجر قاتل نهاده اند
جیبی زشوق پاره نکردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهاده اند
مقصد طلب مباش که سرگشته مانده اند
آنها که رخت خویش بمنزل نهاده اند
در بزم او کلیم ز آه شررفشان
شمعیست در کناره محفل نهاده اند
دام از پی شکاری بسمل نهاده اند
باشد نشان پا همه خونین بکوی دوست
آنجا زبسکه کام بساحل نهاده اند
مستان ز بحر پر خطر عشق همچو مل
تا بر گرفته کام بساحل نهاده اند
خود را شهید دیده ام ایدل که در کفم
آئینه ای ز خنجر قاتل نهاده اند
جیبی زشوق پاره نکردند زاهدان
بر دستشان ز سبحه سلاسل نهاده اند
مقصد طلب مباش که سرگشته مانده اند
آنها که رخت خویش بمنزل نهاده اند
در بزم او کلیم ز آه شررفشان
شمعیست در کناره محفل نهاده اند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
در زنگبار خاطر من کار می کند
هر صیقلی که آینه را تار می کند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می کند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
عکسی که جانشینی زنگار می کند
اعضا چنین که تحفه دردت بهم دهند
آزار خار پا بجگر کار می کند
در دل بپاسبانی نقد وفای تو
هر داغ کار دیده بیدار می کند
یوسف بنسیه کس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می کند
در سنگ خاره نیز اثر می کند سخن
کوه از صدا همین سخن اظهار می کند
برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا
اندیشه کشیدن دیوار می کند
اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست
کی پادشه ز قتل کس انکار می کند
هر صیقلی که آینه را تار می کند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می کند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
عکسی که جانشینی زنگار می کند
اعضا چنین که تحفه دردت بهم دهند
آزار خار پا بجگر کار می کند
در دل بپاسبانی نقد وفای تو
هر داغ کار دیده بیدار می کند
یوسف بنسیه کس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می کند
در سنگ خاره نیز اثر می کند سخن
کوه از صدا همین سخن اظهار می کند
برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا
اندیشه کشیدن دیوار می کند
اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست
کی پادشه ز قتل کس انکار می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
چون وقت شد که کشت امیدم برآورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب درین بحر اگر رسد
خس را نمی برد که گهر سر برآورد
صد گلبن امید من از ریشه کند چرخ
وز پای من نکرد که خاری برآورد
شد پیر زال دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند که همچو شمع
تا سر بباد داد سر دیگر آورد
در آب و خاک زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از کوثر آورد
در خانه دل ار نگرفتست آتشی
بیهوده چون پناه بچشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
کش باغبان ز بی بری از پا در آورد
گر می رود کلیم بمیخانه عیب نیست
آئینه ضمیر بروشنگر آورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب درین بحر اگر رسد
خس را نمی برد که گهر سر برآورد
صد گلبن امید من از ریشه کند چرخ
وز پای من نکرد که خاری برآورد
شد پیر زال دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند که همچو شمع
تا سر بباد داد سر دیگر آورد
در آب و خاک زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از کوثر آورد
در خانه دل ار نگرفتست آتشی
بیهوده چون پناه بچشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
کش باغبان ز بی بری از پا در آورد
گر می رود کلیم بمیخانه عیب نیست
آئینه ضمیر بروشنگر آورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه مستی نتوانیم نگهداشت
زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد
در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد کدورت که بود همره یکخویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد
پیداست که غارتگر سامان کلیمست
کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه مستی نتوانیم نگهداشت
زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد
در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد کدورت که بود همره یکخویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد
پیداست که غارتگر سامان کلیمست
کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از جهان بخت بابرام گدا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است
شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزارست
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست
چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت که زاهل طمعست
تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد
این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند
که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
که گر از هوش رود راهنما می خواهد
زین تلون که فلک را بنهادست کلیم
نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است
شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزارست
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست
چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت که زاهل طمعست
تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد
این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند
که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
که گر از هوش رود راهنما می خواهد
زین تلون که فلک را بنهادست کلیم
نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که تواند همه شب گریه بی شیون کرد
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
خانه دیده سیه باد بمرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آئینه من روشن کرد
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
که تواند همه شب گریه بی شیون کرد
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
خانه دیده سیه باد بمرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آئینه من روشن کرد
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه نخل هنر را ثمر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
دوران زکار بسته اگر عقده وا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم
سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم
شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم
جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم
گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم
ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم
بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم
چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم
کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵
بیدماغم دست رد بر وصل جانان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
پنبه در گوش از صدای آبحیوان می نهم
در بهاری اینچنین از زهد خشک محتسب
ساغرم تاتر شود در زیر دامان می نهم
نه صراحی غلغلی دارد نه ساغر خنده ای
گوش چندانی که بر بزم حریفان می نهم
از کجا مرهم بیابم چون زمغز استخوان
پنبه می آرم بروی داغ حرمان می نهم
تا نباشد یک گلستان خار پاانداز من
کی زکنج غم قدم در باغ و بستان می نهم
پایه اهل هوس بالاتر است از من کلیم
پای همت گرچه دائم بر سر جان می نهم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار دوران چیست جمعیت پریشان ساختن
سیل مجبورست در معموره ویران ساختن
پاک طینت را بکین کس نشاید گرم کرد
بهر خونریز از طلا شمشیر نتوان ساختن
گر طبیب همت ایام عیسی دم شود
باید از وی درد فقر خویش پنهان ساختن
ابر اگر از طینت اهل جهان آگه شود
قطره سازی را بدل سازد به پیکان ساختن
ترک دنیا پیش این دنیاپرستان کافریست
چون بکیش هندوان بتخانه ویران ساختن
گریه ما را گر میرابی گلشن دهند
عاجز آید نوبهار از غنچه ویران ساختن
با همه ناقابلی دارد هنرها بخت ما
می تواند از گل و ریحان مغیلان ساختن
بیکدورت راحت از گیتی نشاید چشم داشت
زانکه ناچارست با دود چراغان ساختن
نار پستان دست فرسود هوا باشد کلیم
بعد از این خواهیم با سیب زنخدان ساختن
سیل مجبورست در معموره ویران ساختن
پاک طینت را بکین کس نشاید گرم کرد
بهر خونریز از طلا شمشیر نتوان ساختن
گر طبیب همت ایام عیسی دم شود
باید از وی درد فقر خویش پنهان ساختن
ابر اگر از طینت اهل جهان آگه شود
قطره سازی را بدل سازد به پیکان ساختن
ترک دنیا پیش این دنیاپرستان کافریست
چون بکیش هندوان بتخانه ویران ساختن
گریه ما را گر میرابی گلشن دهند
عاجز آید نوبهار از غنچه ویران ساختن
با همه ناقابلی دارد هنرها بخت ما
می تواند از گل و ریحان مغیلان ساختن
بیکدورت راحت از گیتی نشاید چشم داشت
زانکه ناچارست با دود چراغان ساختن
نار پستان دست فرسود هوا باشد کلیم
بعد از این خواهیم با سیب زنخدان ساختن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
شب عیدست می باید در میخانه وا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن
ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن
خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن
مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن
چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن
کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن
فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن
درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
بمی خشکی زهد روزه داران را دوا کردن
صراحی گر چنین پیوسته خواهد در سجود آمد
بیک شب طاعت سی روز را خواهد قضا کردن
ز ماه عید بی ابروی ساقی کار نگشاید
بیک ناخن گره نتوان زکار عیش وا کردن
ستم باشد کشیدن جام می را یکنفس بر سر
بیکدم اینچنین آئینه ای را بی صفا کردن
نیابی مستحق تر از من مخمور ای ساقی
زکوة فطر می رطلی گران باید جدا کردن
خمار باده در چشمم سیه کردست عالمرا
بیا ساقی که وقت شام باید روزه وا کردن
مرا بیتابی مژگان او می سوزد از غیرت
زچشمانش جدا ناگشتن و رو بر قفا کردن
گرو از ما برد در تیره روزی و پریشانی
چرا زلفت بجد دارد شکست کار ما کردن
چنان کز هر مژه ناید دواندن ریشه در دلها
زهر چشمی نمی آید نگاه آشنا کردن
کجا هر بی بصیرت را رسد این کحل بینائی
فلاطون می تواند خشت خم را توتیا کردن
فزون از پایه خود هیچکس پستی نمی بیند
فلک هرگز نخواهد نیشکر را بوریا کردن
درین دریای بی ساحل کلیم از من چه می آید
زکار افتاده اینجا بازوی موج از شنا کردن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
فقر وارستگی است از غم هر نیک و بدی
نه که سر بار شود فکر کلاه نمدی
خلق مرغان اسیرند که در یک قفسند
زان میان از که توان داشت امید مددی
غنچه در باغ جهان نیز چو من با دل تنگ
دست بر سر زند از سرکشی سرو قدی
این دل پرحسد و کینه که در بر داری
سینه را ساخته خواری کش هر دست ردی
لذت بوسه رکاب از کف پای تو گرفت
که نیاید بمیان پای شمار و عددی
شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو
نیست یک کس که توان برد بحالش حسدی
بخت وارون من آن نیل بود برزخ عمر
که کشد جانب خود آفت هر چشم بدی
عادت داد و ستد دادن جان مشکل کرد
زانکه این داد ز دنبال ندارد ستدی
لاف بی برگی فقر از تو حرامست کلیم
پوست تختی چو تو داری و کلاه نمدی
نه که سر بار شود فکر کلاه نمدی
خلق مرغان اسیرند که در یک قفسند
زان میان از که توان داشت امید مددی
غنچه در باغ جهان نیز چو من با دل تنگ
دست بر سر زند از سرکشی سرو قدی
این دل پرحسد و کینه که در بر داری
سینه را ساخته خواری کش هر دست ردی
لذت بوسه رکاب از کف پای تو گرفت
که نیاید بمیان پای شمار و عددی
شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو
نیست یک کس که توان برد بحالش حسدی
بخت وارون من آن نیل بود برزخ عمر
که کشد جانب خود آفت هر چشم بدی
عادت داد و ستد دادن جان مشکل کرد
زانکه این داد ز دنبال ندارد ستدی
لاف بی برگی فقر از تو حرامست کلیم
پوست تختی چو تو داری و کلاه نمدی