عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
باز گرفتار شد دل که درین سینه بود
تازه شد اندر دل آن رخنه که دیرینه بود
دی که همی دید روی، آینه از صورتش
اصل درون دلم نسخه در آیینه بود
دیدمی امروز باز تا بزیم بینمش
زنده امروز خود زنده پارینه بود
مفلس دین و صلاح می روم از دهر، ازانک
دزد به تاراج برد، هر چه به گنجینه برد
شب که به خنده زدی بر جگر من نمک
قابل مرهم نماند داغ که بر سینه بود
دولت خسرو، که عشق در پی جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورینه بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود
یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود
زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک
دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود
بی درد گویدم که چرا شام تا سحر
گریه ز چشم تو زنهایت فزون رود
دردی ست در دلم که بود حق به دست من
از چشم من گر از به دل آب خون رود
بادا فداش دیده و دل آن زمان که او
دل دزدد و ز دیده عاشق برون رود
بستی دلم به زلف و همی رانیش ز پیش
بیچاره پای بسته به زنجیر چون رود؟
نظاره تو هست کشنده تر از فراق
جانی که مانده بود ز هجران کنون رود
جان زیر پای تو به هوس می دهم، مگر
یکبار پای تا هوس از دل برون رود
خسرو، چو لاف عشق زدی، از بلا مترس
زینسان بر اهل عشق بسی آزمون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد
من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟
من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد
بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد
ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد
خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
از آنگهی که گشادم به رویت این نظر خود
چه خون که خوردم ازین چشم پر در و گهر خود
به باغ رفتم و قوتی ز بوی گل بگرفتم
ز بس که سوختم از تاب سوزش جگر خود
کجات بینم و بر بام تو چگونه برآیم؟
هزار وای که مرغان نمی دهند پر خود
سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخیش دور کن ز در خود
چو بنده روی ببیند، بر آن شود که بگردد
هزار بار به گرد سر دو چشم تر خود
دلم صدق ندارد به کار عشق، چه بودی
وه این نگین دروغی جدا کن از کمر خود
ز عشق آنکه رسیده سپر ندیده خدنگت
بر آنست دیده خسرو که بفگند سپر خود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
نه با تو نسبت سرو چمن شود پیوند
نه شاخ سبزه به شاخ سمن شود پیوند
خوش است دولت آنم که جان به جان پیوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پیوند!
بسی نماند که از رشته دراز فراق
لباس عمر مرا با کفن شود پیوند
نکشت بنده، ولی زخم غمزه ای خوردم
شکاف تیغ کجا از سخن شود پیوند؟
به سوز دل مددی بر زبان، که رخنه دل
به خون گرم نه ز آب دهن شود پیوند
به هجر شد همه عمرم گهیت خواهم یافت
که عمر دیگری با عمر من شود پیوند
رسیده شد مه من، خسروا، نپندارم
که بیش خاک دل مرد و زن شود پیوند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
دل ز نادیدنت به جان نشود
اگرم هوش بیش از آن نشود
مخرام اینچنین به نازکه تا
خلق را جان و دل زیان نشود
دیده را خاک پات روشن شد
نور بر دیده ها گران نشود
تو چسان می رباییم، باری
تن مرده به حیله جان نشود
مرغکت، بیند ار به باغ روی
پیش هرگز به آشیان نشود
عشق پشتم شکست و کیش گراینست
تیر خسرو چرا کمان نشود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
به ره جولان که دی سلطان من زد
سنان در سینه ویران من زد
خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش
لگد بر جان بی سامان من زد
نکردم ایستادی، گریه، هر چند
دوید و دست در دامان من زد
چه گریه است این که دل رست و جگر نیز
به هر خاکی که این باران من زد
چراغ وصل من نفروخت، هر چند
که عشق آتش به خان و مان من زد
دلم ویران شد و دزد خیالش
درین ویرانه راه جان من زد
غلام اوست خسرو، گر کشد زار
نباید طعنه بر سلطان من زد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
چنان چشمی ز رویم دور می دار
چنینم خسته و رنجور می دار
همی کن باد رعنایی زیادت
چراغ عاشقان بی نور می دار
برون شد پای مستوران ز دامن
تو دلها می بر و مستور می دار
دلم را سوختی از دوری خویش
دلم می سوز و خود را دور می دار
کسی کاحوال من بیند، دهد پند
که بر خود عقل را دستور می دار
من از جان بشنوم پندتو، ای دوست
ولیکن عاشقم، معذور می دار
نگارا، چون غلام تست خسرو
به چشم رحمتش منظور می دار
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
در عشق باز خود را دیوانه کردم از سر
یارب، فرو مبادا این می که خوردم از سر
سربهر خاک گشتن پیش درش نهادم
چه جای آنکه، یاران روبند گردم از سر
مهره ز تن جدا شد، در تن ز هجر جانان
عشق و بلا ازین پس بازنده کردم از سر
خواهم شد امشب آن سو می بایدم ازان رو
ای گریه، سرخ گردان رخسار زردم از سر
جانا، بهار حسنت آغاز سبزه دارد
شد وقت آن که اکنون دیوانه گردم از سر
مطرب به نوک غمزه بگشای سینه من
بخراش ریش کهنه، کن تازه دردم از سر
رفت آنکه بود خسرو نیکو ز شاهد و می
ای دل، گواه باشی کاقرار کردم از سر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
دل ببردی به جنگجویی و بس
خو گرفتی به تندخویی و بس
بس کن این، چند ازین جفا کردن
یا به عالم تو خوب رویی و بس؟
مردم از غم، وصیتم این است
که ز دل خون من بجویی و بس
هجر تو نیک می کشم، دریاب
اندرین فن تو یار اویی و بس
پیش تو حال بی کسی مرا
کس نگوید مگر تو گویی و بس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
فرشته می ننویسد گناه دم به دمش
که از تحیر آن رو نمی رود قلمش
نه حد دیدن خلق است روی تو، مگر آنک
قضا به قدر دو یوسف دهد جمال کمش
اگر به باغ روم دل بگیردم در دم
که خون گرفته دل من به گوشه های غمش
سماع و ناله من نی ز خون دل جویند
که ارغنون جگر خواریست زیر و بمش
کشم ز دست تو بر چوب جامه ای پر خون
که هر که شاه بتان شد چنین بود عملش
کجا ز چاشینی درد دل خبر دارد
کسی که نیست خلاص از وظیفه ستمش
جفای دوست به مقدار دوستیست عزیز
عزیز عشق شناسد حلاوت المش
چه جای بانگ مؤذن بدین دل بد روز؟
که روزگار بسر شد به طاعت صنمش
به یک دم است کز و جان خسرو مسکین
بمیرد ار نبود یاد دوست دمبدمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
او می رود و عاشق مسکین گرانش
چون مرده که در سینه بود حسرت جانش
بی مهر سواری که عنان باز نپیچد
آویخته چندین دل خلقی به فغانش
ناخوش همی آزارد و یا طالب خونی ست
ای خلق، بگویید به جوینده نشانش
یادست که در خواب شیش دیده ام، اما
از بی خبری یاد ندارم که چسانش
یادش دهی، ای باد، گهی نام گدایی
تا دولت دشنام برآید ز زبانش
بسیار بکوشم که بپوشم غم خود، لیک
آتش چو بگیرد نتوان داشت نهالش
از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبی نیست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
خسرو، نگرانیش همه بر دل خود گیر
کوری دلی را که نباشد نگرانش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
گه گه نظری باز مدار از من درویش
چون منعم بخشنده به در یوزه درویش
ما را دل صد پاره و لعلت نمک آلود
مشمار که تا روز اجل به شود این ریش
حسن تو فزون باد و جفای تو فزون تر
تا درد دل خسته من کم نشود بیش
جانا، مکش اکنونم ازان شیوه که دانی
کان صبر نمانده ست که می کردم ازین پیش
خوش باش که آن غمزه خون ریز تو ما را
چندان نگزارد که گشایی تو سر کیش
ایمن ز خیال تو نیم با همه پرسش
قصاب نه از مهر کند تربیت میش
ساقی منگر توبه، قدح بر سر من ریز
تا غرقه شود این خرد مصلحت اندیش
ایمان من اندر شکن زلف بتان شد
کافر کندم دل که اگر گردم ازین کیش
ای آن که زنی طعنه به خسرو ز پی عشق
تو فارغی از درد که من خوردم ازین نیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
گرم روزی به دست افتد کمند زلف دلبندش
ستانم داد این سینه که بی دل داشت یک چندش
ز خوی تلخ او بر لب رسیده جان شیرینم
هنوز این دل که خون بادا به صد جان آرزومندش
خزان دیده نهال خشک بود از روزگار این جا
در آمد باد زلف نیکوان، از بیخ بر کندش
چه جای پند بیهوده دل شرگشته ما را
نه آن دیوانه ای دارم که بتوان داشت در بندش
شتاب عمر من بینی، مبر از دوستان، ناجا
گره بگسل ز تن جان را که دشوارست پیوندش
حیاتم بی تو دشوارست کاین دل بی تو بد خوشد
به جان و زندگانی چون توانم داشت خرسندش
نمی بینم خلاص جان نابخشوده خسرو
مگر بخشایش آرد از کرم کیش خداوندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۰
هر سحری به کوی تو شعله وای خود کشم
چند به سینه خلق را داغ جفای خود کشم!
بس که بخفتم از غمت، فرق نباشدم دگر
گر به درون پیرهن رشته به جای خود کشم
عشق بود بلای من، کاش بود هزار جان
کز پی دوستی همه پیش بلای خود کشم
تا به سرای خویشتن یک نفست ندیده ام
هر نفسی به درد خود درد سرای خود کشم
شب که به گشت کوی تو خارم اگر به پا خلد
از مژه سوزنی کنم خار ز پای خود کشم
رفت خطا که سر بشد خاک در تو، تیغ کو
تا سر خود قلم کنم، خط به خطای خود کشم
دعوی یار و زهد بد، وه که نیست ره به دل
پیش در تو همت صدق و صفای خود کشم
بهر وصال می کشد خسرو خسته درد و غم
بر تو چه منت است، چون جور برای خود کشم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
بخت گویم نیست تا پیش تو سربازی کنم
تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم
پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند
با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟
با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من
با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم
شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت
پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟
چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو
من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم
آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من
سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم
چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست
وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟
سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش
گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »
هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»
دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
سایه وارم هر شب از سودای زلفت، چون کنم؟
چند گرد خویشتن گه سحر و گه افسون کنم!
از دل بدخوی خود خونابه ای دارم که گر
قطره ای از دل برون ریزم، جگرها خون کنم
تو به بند کشتن من، من بر آن کز دوستی
عمر خود را بگسلم، در عمر تو افزون کنم
گوهری دارم که در وی نیست جز لؤلؤی خام
چون نثار خاک پایت لؤلؤی مکنون کنم؟
چند گویی «عشق را از دل بران و خوش بزی »
گر توانم، جان خود را از دست تو بیرون کنم
گفتیم « دل را چرا از عشق نآری سوی زهد»؟
وه که شاهد خانه ای را وقف مسجد چون کنم؟
روح مجنون آید و آموزد آیتهای عشق
شعر خسرو گر رقم بر تربت مجنون کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۵
من اگر بر در تو هر شبی افغان نکنم
خویش را شهره و بدنام بدینسان نکنم
گر دهم دردسری تنگ میا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بینم و افغان نکنم
روزی از یاد رخت پیش گلی خواهم مرد
من همان به که گذر بیش به بستان نکنم
وه که دیوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمی گفتم کافسانه هجران نکنم
غم خورد این دل بیچاره، زبانش دادی
بعد از این چاره همانست که درمان نکنم
آشنایان همه بیگانه شدند از من، از آنک
هر کسی مصلحتی گوید و من آن نکنم
شکر گویم ز تو، ای توبه که کورم کردی
تا نظر بازی از این پیش به خوبان نکنم
خلق گویند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درویش پریشان نکنم
چند گویند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر میسر شودم روی بدیشان نکنم