عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
هر سینه که سیم‌بر ندارد‌
شخصی باشد که سر ندارد
وان کس که ز دام عشق دور است‌
مرغی باشد که پر ندارد
او را چه خبر بود ز عالم‌
کز باخبران خبر ندارد؟
او صید شود به تیر غمزه‌
کز عشق سر سپر ندارد
آن را که دلیر نیست در راه‌
خود پنداری جگر ندارد
در راه فکنده است دری‌
جز او که فکند برندارد
آن کس که نگشت گرد آن در‌
بس بی‌گهر است و فر ندارد
وقت سحر است هین بخسبید‌
زیرا شب ما سحر ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
ای ز نوشانوش بزمت هوش­ها بیهوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی‌دستار باد
چون زنان مصر جان را دست و دل مجروح باد
یوسف مصری همیشه شورش بازار باد
ساقیا از دست تو بس دست­ها از دست شد
مست تو از دست تو پیوسته برخوردار باد
مغز ما پرباد باد و مشک ما پرآب باد
باد ما را و آب ما را عشق پذرفتار باد
شاه خوبان میر ما و عشق گیراگیر ما
جان دولت یار ما و بخت و دولت یار باد
سرکشیم و سرخوشیم و یکدگر را می‌کشیم
این وجود ما همیشه جاذب اسرار باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زان که گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچه می‌ارزد شود
ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار
هر نباتی این نیرزد آن که چون سر زد شود
از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود
کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود
وان گه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار
تا یکی را خود از آن­ها دولتی باشد شود
نیک بختان در جهان بسیار آیند و روند
لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
در دو عالم عاقبت او خاصهٔ ایزد شود
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زان که یاد آن جفاها در ره تو سد شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم این را واگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند؟
هله خاموش که بی‌گفت ازین می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
چه توقف است زین پس همه کاروان روان شد
نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد
ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر
پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد
نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی؟
دل تو چرا نداند به خوشی به لامکان شد؟
همه روز لعب کردی غم خانه خود نخوردی
سوی خانه باید اکنون دژم و کشان کشان شد
تو بخند خنده اولی که روان شوی به مولی
کرمش روا ندارد به کریم بدگمان شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
هر که از حلقهٔ ما جای دگر بگریزد
همچنان باشد کز سمع و بصر بگریزد
زان خورد خون جگر عاشق زیرا شیر است
شیردل کی بود آن کو ز جگر بگریزد
دل چو طوطی بود و جور دلارام شکر
طوطی­یی دید کسی کو ز شکر بگریزد؟
پشه باشد که به هر باد مخالف برود
دزد شب باشد کز نور قمر بگریزد
هر سری را که خدا خیره و کالیوه کند
صدر جنت بهلد سوی سقر بگریزد
وان که واقف بود از مرگ سوی مرگ گریخت
سوی ملک ابد و تاج و کمر بگریزد
چون قضا گفت فلانی به سفر خواهد مرد
آن کس از بیم اجل سوی سفر بگریزد
بس کن و صید مکن آن که نیرزد به شکار
که خیال شب و شب هم ز سحر بگریزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود
مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود
مرگ از خاطر به ما نزدیک تر
خاطر غافل کجاها می‌رود
تن مپرور زان که قربانی‌ست تن
دل بپرور دل به بالا می‌رود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زان که تن پرورد رسوا می‌رود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آن که چون خورشید یکتا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
عاشقان پیدا و دلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی که دید؟
نارسیده یک لبی بر نقش جان
صد هزاران جان‌ها تا لب رسید
قاب قوسین از علی تیری فکند
تا سپرهای فلک‌ها را درید
ناکشیده دامن معشوق غیب
دل هزاران محنت و ضربت کشید
ناگزیده او لب شیرین لبی
چند پشت دست در هجران گزید
ناچریده از لبش شاخ شکر
دل هزاران عشوه او را چرید
ناشکفته از گلستانش گلی
صد هزاران خار در سینه خلید
گر چه جان از وی ندید الا جفا
از وفاها بر امید او رمید
آن الم را بر کرم‌ها فضل داد
وان جفا را از وفاها برگزید
خار او از جمله گل‌ها دست برد
قفل او دلکش تر است از صد کلید
جور او از دور دولت گوی برد
قندها از زهر قهرش بردمید
رد او به از قبول دیگران
لعل و مروارید سنگش را مرید
این سعادت‌های دنیا هیچ نیست
آن سعادت جو که دارد بوسعید
این زیادت‌های این عالم کمی‌ست
آن زیادت جو که دارد بایزید
آن زیادت دست شش انگشت توست
قیمت او کم به ظاهر مستزید
آن سناجو کش سنایی شرح کرد
یافت فردیت ز عطار آن فرید
چرب و شیرین می‌نماید پاک و خوش
یک شبی بگذشت با تو شد پلید
چرب و شیرین از غذای عشق خور
تا پرت برروید و دانی پرید
آخر اندر غار در طفلی خلیل
از سر انگشت شیری می‌مکید
آن رها کن آن جنین اندر شکم
آب حیوانی ز خونی می‌مزید
قد و بالایی که چرخش کرد راست
عاقبت چون چرخ کژقامت خمید
قد و بالایی که عشقش برفراشت
برگذشت آن قدش از عرش مجید
نی خمش کن عالم السر حاضر است
نحن اقرب گفت من حبل الورید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
خشمین بر آن کسی شو کز وی گزیر باشد
یا غیر خاک پایش کس دستگیر باشد
گیرم کزو بگردی شاه و امیر و فردی
ناچار مرگ روزی بر تو امیر باشد
گر فاضلی و فردی آب خضر نخوردی
هر کو نخورد آبش در مرگ اسیر باشد
ای پیر جان فطرت پیر عیان نه فکرت
پیری نه کز قدیدی مویش چو شیر باشد
پیری مکن بر آن کس کز مکر و از فضولی
خواهد که بازگونه بر پیر پیر باشد
پیری بر آن کسی کن کو مرده تو باشد
پیش جلالت تو خوار و حقیر باشد
چون موی ابروی را وهمش هلال بیند
بر چشمش آفتابت کی مستدیر باشد؟
آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
از نور کبریایی چون مستنیر باشد؟
عرضه گری رها کن ای خواجه خویش لا کن
تا ذره وجودت شمس منیر باشد
جلوه مکن جمالت مگشای پر و بالت
تا با پر خدایی جان مستطیر باشد
بربند پنج حس را زین سیل‌های تیره
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطیر باشد
بی آن خمیرمایه گر تو خمیر تن را
صد سال گرم داری نانش فطیر باشد
گر قاب قوس خواهی دل راست کن چو تیری
در قوس او درآید کو همچو تیر باشد
خاموش اگر توانی بی‌حرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
امسال بلبلان چه خبرها همی‌دهند
یا رب به طوطیان چه شکرها همی‌دهند
در باغ‌ها درآی تو امسال و درنگر
کان شاخه‌های خشک چه برها همی‌دهند
مقراض در میان نه و خلعت همی‌برند
وان را که تاج رفت کمرها همی‌دهند
بی‌منت کسی همه بر نقره می‌زنند
بی‌زحمت مصادره زرها همی‌دهند
هر دل که تشنه است به دریا همی‌برند
وان را که گوهر است گهرها همی‌دهند
این تحفه دیده‌اند که عشاق روزگار
تا برشمار موی تو سرها همی‌دهند
این نور دیده‌اند که دیوانگان راه
سودا همی‌خرند و هنرها همی‌دهند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
اگر مرا تو نخواهی دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرایی اگر خدا بگمارد
هزار عاشق داری به جان و دل نگرانت
که تا سعادت و دولت که را به تخت برآرد
ز عشق عاشق مفلس عجب فتند لئیمان
که آنچه رشک شهان شد گدا امید چه دارد؟
عجب مدار ز مرده که از خدا طلبد جان
عجب مدار ز تشنه که دل به آب سپارد
عجب مدار ز کوری که نور دیده بجوید
و یا ز چشم اسیری که اشک غربت بارد
ز بس دعا که بکردم دعا شده‌ست وجودم
که هر که بیند رویم دعا به خاطر آرد
سلام و خدمت کردم مرا بگفت که چونی؟
مهم مس چه برآید؟ چو کیمیا نگذارد
چگونه باشد صورت؟ به وفق فکر مصور
چگونه می شود انگور گر کفش نفشارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
شدم ز عشق به جایی که عشق نیز نداند
رسید کار به جایی که عقل خیره بماند
هزار ظلم رسیده ز عقل گشت رهیده
چو عقل بسته شد این جا بگو کی‌اش برهاند؟
دلا مگر که تو مستی که دل به عقل ببستی
که او نشست نیابد تو را کجا بنشاند؟
متاع عقل نشان است و عشق روح فشان است
که عشق وقت نظاره نثار جان بفشاند
هزار جان و دل و عقل گر به هم تو ببندی
چو عشق با تو نباشد به روزنش نرساند
به روی بت نرسی تو مگر به دام دو زلفش
ولیک کوشش می‌کن که کوششت بپزاند
چو باز چشم تو را بست دست اوست گشایش
ولی به هر سر کویی تو را چو کبک دواند
هر آن که بالش دارد ز آستان عنایت
غلام خفتن اویم که هیچ خفته نماند
میانه گیرد آهو میانه دل شیری
هزار آهوی دیگر ز شیر او برهاند
چو در درونه صیاد مرغ یافت قبولی
هزار مرغ گرفته ز دام او بپراند
هران دلی که به تبریز و شمس دین شده باشد
چو شاه ماه به میدان چرخ اسب دواند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
بگو به گوش کسانی که نور چشم منند
که باز نوبت آن شد که توبه‌ها شکنند
هزار توبه و سوگند بشکنند آن دم
که غمزه‌های دلارام طبل حسن زنند
چو یار مست خراب است و روز روز طرب
به غیر شنگی و مستی بیا بگو چه کنند؟
به گوش هوش بگفتم به آب روی برو
که این دم ار که قافی هم از بنت بکنند
ز بس که خرقه گرو برد پیر باده فروش
کنون به کوی خرابات جمله بوالحسنند
بگیر مطرب جانی قنینه کانی
نواز تنتن تنتن که جمله بی‌تو تنند
مقیم همچو نگین شو به حلقه عشاق
که غیر حلقه عشاق جمله ممتحنند
به جان جمله مردان که هر که عاشق نیست
همه زن‌اند به معنی ببین زنان چه زنند
به جان جمله جان‌ها که هر کش آن جان نیست
همه تن‌اند نگه کن فروتنان چه تنند
خموش باش که گفتی از این سپی‌تر چیست؟
خسان سیاه گلیم‌اند اگر چه یاسمنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آن که عشق تو بنیاد عافیت برکند
از آن که عشق نخواهد به جز خرابی کار
از آن که عشق نگیرد ز هیچ آفت پند
چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش؟
چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند؟
که جان عاشق چون تیغ عشق برباید؟
هزار جان مقدس به شکر آن بنهند
هوای عشق تو وانگاه خوف ویرانی؟
تو کیسه بسته و آنگاه عشق آن لب قند؟
سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین
ز دست کوته ناید هوای سرو بلند
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر
نه عشق داری عقلی‌ست این به خود خرسند
چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن
نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند؟
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست
چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش می‌خند
و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون
نبوده است چنو خود به حرمت پیوند
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا
گشای دیده دیگر واین دو را بربند
کزین نظر دو هزاران هزار چون من و تو
به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند
اگر به دیده من غیر آن جمال آید
بکنده باد مرا هر دو دیده‌ها به کلند
بصیرت همه مردان مرد عاجز شد
کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند؟
دریغ پرده هستی خدای برکندی
چنان که آن در خیبر علی حیدر کند
که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او
هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
جهان را بدیدم وفایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
درین قرص زرین بالا تو منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
بس ابله شتابان شده سوی دامش
چو کوری که در کف عصایی ندارد
برو گشته ترسان برو گشته لرزان
زهی علتی کان دوایی ندارد
نموده جمالی ولی زیر چادر
عجوزی قبیحی لقایی ندارد
کسی سر نهد بر فسونش که چون مار
ز عقل و ز دین دست و پایی ندارد
کسی جان دهد در رهش کز شقاوت
ز جانان ره جان فزایی ندارد
چه مردار مسی که مرد او ز مسی
که پنداشت کو کیمیایی ندارد
برای خیالی شده چون خیالی
به جز درد و رنج و عنایی ندارد
چرا جان نکارد به درگاه معشوق؟
عجب عشق خود اصطفایی ندارد؟
چه شاهان که از عشق صد ملک بردند
که آن سلطنت منتهایی ندارد
چه تقصیر کرده‌ست این عشق با تو؟
که منکر شدی کو عطایی ندارد
به یک دردسر زو تو پا را کشیدی
چه ره دیده‌یی کان بلایی ندارد؟
خمش کن نثار است بر عاشقانش
گهرها که هر یک بهایی ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
گر تو را بخت یار خواهد بود
عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی‌عاشقی مدان به حساب
کان برون از شمار خواهد بود
هر زمانی که می‌رود بی‌عشق
پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه‌اندر وطن تو را سبکی‌ست
ساعت کوچ بار خواهد بود
بر تو این دم که در غم عشقی
چون پدر بردبار خواهد بود
فقر کز وی تو ننگ می‌داری
آن جهان افتخار خواهد بود
تلخی صبر اگر گلوگیر است
عاقبت خوش گوار خواهد بود
چون رهد شیر روح ازین صندوق
اندر آن مرغزار خواهد بود
چون ازین لاشه خر فرود آید
شاه دل شهسوار خواهد بود
دامن جهد و جد را بگشا
کز فلک زر نثار خواهد بود
تو نهان بودی و شدی پیدا
هر نهان آشکار خواهد بود
هر که خود را نکرد خوار امروز
همچو فرعون خوار خواهد بود
هر که چون گل ز آتش آب نشد
اندر آتش چو خار خواهد بود
چون شکار خدا نشد نمرود
پشه‌یی را شکار خواهد بود
هر که از نقد وقت بست نظر
سخره انتظار خواهد بود
هر که را اختیار کردش عشق
مست و بی‌اختیار خواهد بود
هر که او پست و مست عشق نشد
تا ابد در خمار خواهد بود
هر که را مهر و مهر این دم نیست
اشتری بی‌مهار خواهد بود
در سر هر که چشم عبرت نیست
خوار و بی‌اعتبار خواهد بود
بس کن ار چه سخن نشاند غبار
آخر از وی غبار خواهد بود
شمس تبریز چون قرار گرفت
دل ازو بی‌قرار خواهد بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
شعر من نان مصر را ماند
شب بر او بگذرد نتانی خورد
آن زمانش بخور که تازه بود
پیش از آن که برو نشیند گرد
گرمسیر ضمیر جای وی است
می بمیرد درین جهان از برد
همچو ماهی دمی به خشک طپید
ساعتی دیگرش ببینی سرد
ور خوری بر خیال تازگی اش
بس خیالات نقش باید کرد
آنچه نوشی خیال تو باشد
نبود گفتن کهن ای مرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
صبر با عشق بس نمی‌آید
عقل فریادرس نمی‌آید
بی‌خودی خوش ولایتی‌ست ولی
زیر فرمان کس نمی‌آید
کاروان حیات می‌گذرد
هیچ بانگ جرس نمی‌آید
بوی گلشن به گل همی‌خواند
خود تو را این هوس نمی‌آید
زان که در باطن تو خوش نفسی‌ست
از گزاف این نفس نمی‌آید
بی‌خدای لطیف شیرین کار
عسلی از مگس نمی‌آید
هر دمی تخم نیکوی می‌کار
تا نکاری عدس نمی‌آید
هیچ کردی به خیر اندیشه
که جزا از سپس نمی‌آید؟
بس کن ایرا که شمع این گفتار
جانب هر غلس نمی‌آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری‌ست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی می‌شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد