عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۳
سوالی دارم ای خواجه‌ی خدایی
که امروز این چنین شیرین چرایی؟
که باشد مه که گویم ماه رویی
که باشد جان که گویم جان فزایی
مثالی لایق آن روی خوبت
بسی شب‌ها ز حق کردم گدایی
رها کن این همه، با ما تو چونی؟
تو جانی و به چونی درنیایی
تو صد ساله ره از چونی گذشتی
 میان موج‌‌های کبریایی
هوای خویشتن را سر بریدی
ز میل نفس خود کردی جدایی
همه میل دل معشوق گشتی
به تسلیم و رضا و مرتضایی
ازین هم درگذشتم، چونی ای جان؟
که این دم رستخیز سحرهایی
همی‌پیچی به صد گون چشم ما را
به صد صورت جهان را می‌نمایی
زمانی صورت زندان و چاهی
زمانی گلستان و دلربایی
همان یک چیز را گه مار سازی
گهی بخشی درختی و عصایی
به دست توست بوقلمون همه چیز
زانسان و زحیوان و نمایی
گهی نیل است و گاهی خون بسته
گهی لیل است و گه صبح ضیایی
بدین خوف و رجاها منعقد شد
که از هر ضد ضد بر می‌گشایی
سوالی چند دارم از تو، حل کن
که مشکل‌‌های ما را مرتجایی
سوال اول آن است ای سخن دان
که هم اول، هم آخر جان مایی
چو اول هم تویی و آخر تویی هم
ز که دانم وفا و بی‌وفایی؟
دوم آن است ای آن کت دوم نیست
که رنج احولی را توتیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۴
شنودم من که چاکر را ستودی
که باشم من؟ تو لطف خود نمودی
تو کان لعل و جان کهربایی
به رحمت برگ کاهی را ربودی
یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت
توام آیینه‌یی کردی، زدودی
زطوفان فنایم واخریدی
که هم نوحی و هم کشتی جودی
دلا گر سوختی، چون عود بوده
وگر خامی بسوز اکنون که عودی
به زیر سایهٔ اقبال خفتم
برون پنج حس راهم گشودی
بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر
به شرق و غرب شاید شد به زودی
دران ره نیست خار اختیاری
نه ترسایی‌‌‌ست آن جا، نه جهودی
برون از خطهٔ چرخ کبودش
رهیده جان ز کوری و کبودی
چه می‌گریی؟ بر خندندگان رو
چه می‌پایی؟ همان جا رو که بودی
از این شهدی که صد گون نیش دارد
به جز دنبل ببین چیزی فزودی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
آن را که به لطف سر بخاری
از عقل و معامله برآری
از یک نظرت قیامتی خاست
یا رب تو دران نظرچه داری
از لعل تو دل دری بدزدید
دزد است ازانش می‌فشاری
بفشار به غم تو دزد خود را
غم نیست چو هم تو غم گساری
بفشار که رخت مؤمنان را
پنهان کرده‌‌‌ست ازعیاری
یا من نعش العبید فضلا
من کل مواقع العثار
بالفضل اعاد ما فقدنا
بعد الحولان و التواری
فجرت من الهوا عیونا
فی مرج قلوبنا جواری
تخضر بمائها غصون
فی الروح، لذیذه الثمار
یا من غصب القلوب جهرا
ثم اکرمهن فی السرار
دی رفت و پریر رفت و امروز
جان منتظراست، تا چه آری
هر روز ز تو وظیفه دارد
این باز، هزار گون شکاری
برگیر کلاه از سر باز
تا پر بزند درین صحاری
زان پیش که می دهد مرا دوست
آن لطف نمود و بردباری
که مست شدم، ز باده ماندم
اندر بر لطف و حق گزاری
آید از باغ لطف و سبزی
آید ز بهار هم بهاری
ای باد بهار عشق و سودا
بر خسته دلان، چه سازگاری
اسکت، و افتح جناح عشق
حان الجولان فی المطار
خاموش که غیر حرف و آواز
بی صد لغت دگر سواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۱
ای قلب و درست را روایی
پیش تو، که زفت کیمیایی
در ره خر بد ز اسب رهوار
از فضل تو کرده پیش پایی
گر پای سگی ره تو کوبد
بر شیر وغاش برفزایی
در عشق تو پاشکستگانند
دارند امید پرگشایی
در تو مگسی چو دل ببندد
یابد ز درت پر همایی
فضل تو علی هین گفت
تا نگشاید ره گدایی
خاموش که هر محال و صعبی
آسان شود از کف خدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
ای خدایی که مفرح بخش رنجوران تویی
در میان لطف و رحمت، همچو جان پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خریدار نفیر و لابه و افغان تویی
جمله درمان خواه و آن درمانشان خواهان توست
آن که درد و دارو از وی خاست،‌ بی‌شک آن تویی
دردهایی کادمی را بر در خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبندد، تو باشی چشم بند
هر کجا روشن شود، آن شعلهٔ تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بدان ساکن شوند
چون حقیقت بنگرم، در درد ما نالان تویی
هم تویی آن کس که می‌گوید تویی، والله تویی
گوی و چوگان و نظاره گر، درین میدان تویی
وان که منکر می‌شود این را و علت می‌نهد
در میان وسوسه‌ی او، نفس علت خوان تویی
وان که می‌گوید تویی، زین گفت ترسان می‌شود
در میان جان او، در پردهٔ ترسان تویی
کنج زندان را به یک اندیشه بستان می‌کنی
رنج هر زندان ز توست و ذوق هر بستان تویی
در یکی کار، آن یکی راغب، و آن دیگر نفور
تو مخالف کرده‌یی شان، فتنهٔ ایشان تویی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آن
چشم بندی، چشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نقش را تو بندهٔ نقشی کنی
گویی سلطان است، آن دام است، خود سلطان تویی
بندگی و خواجگی و سلطنت خط‌‌های توست
خط کژ و خط راست این دبیرستان تویی
صورت ما خانه‌ها و روح ما مهمان دران
نقش و جان‌ها سایهٔ تو، جان آن مهمان تویی
دست در طاعت زنیم و چشم در ایمان نهیم
بر امید آن که بنمایی که خود ایمان تویی
دست احسان بر سر ما نه ز احسانی که ما
چشم روشن در تو آویزیم، کان احسان تویی
غفلت و بیداری ما در، تویی بر کار و بس
غفلت ما‌ بی‌فضولی بر، چو خود یقضان تویی
توبه با تو خود فضول است و شکستن خود بتر
نقش پیمان گر شکست، ارواح آن پیمان تویی
روح‌ها می‌پروری همچون زر و مس و عقیق
چون مخالف شد جواهر، ای عجب، چون کان تویی؟
روز درپیچد صفت در ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آید، صفاتستان تویی
روز تا شب ما چنین بر همدگر رحمت کنیم
شب همه رحمت رود سوی تو، چون رحمان تویی
کو سلاطین جهان گر شاه ایوان بوده‌اند؟
پس بدانستیم‌ بی‌شک، کندرین ایوان تویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۰
بار دیگر ملتی برساختی، برساختی
سوی جان عاشقان پرداختی، پرداختی
بار دیگر در جهان آتش زدی، آتش زدی
تا به هفتم آسمان برتاختی، برتاختی
پردهٔ هفت آسمان بشکافتی، بشکافتی
گوی را در لامکان انداختی، انداختی
سوی جانان برشدی دامن کشان، دامن کشان
جان‌ها را یک به یک بشناختی، بشناختی
درزدی در طور سینا آتشی، نو آتشی
کوه را و سنگ را بگداختی، بگداختی
بود در بحر حقایق، موج‌ها در موج‌ها
بر سر آن بحر، جان می‌باختی می‌باختی
صبر کردی تا که دریا رام گشت و رام گشت
بهر کشتی بادبان افراختی، افراختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۰
ای بداده دیده‌های خلق را حیرانی‌یی
وی ز لشکرهای عشقت، هر طرف ویرانی‌یی
ای مبارک چاشتگاهی، کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانی‌یی
دم به دم خط می‌دهد جان‌ها، که ما بنده‌ی توییم
ای سراسر بندگی عشق تو سلطانی‌یی
تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو
وزچه باشد هر زمانیشان چنین رقصانی‌یی
از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند
وزچه هر روزی بودشان بر درت دربانی‌یی
این چه جام است این که گردان کرده‌یی بر جان‌ها؟
آب حیوان است این، یا آتشی روحانی‌یی؟
این چه سر گفتی تو با دل‌ها، که خصم جان شدند؟
این چه دادی درد را تا می‌کند درمانی‌یی؟
روستایی را چه آموزید نور عشق تو
تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانی‌یی
شمس تبریزی فرو کن سر ازین قصر بلند
تا بقایی دیده آید در جهان فانی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
تو فقیری، تو فقیری، تو فقیر ابن فقیری
تو کبیری، تو کبیری، تو کبیر ابن کبیری
تو اصولی، تو اصولی، تو اصول ابن اصولی
تو خبیری، تو خبیری، تو خبیر ابن خبیری
تو لطیفی، تو لطیفی، تو لطیف ابن لطیفی
تو جهانی، دو جهان را، به یکی کاه نگیری
هله ای روح مصور، هله ای بخت مکرر
نه ز خاکی، نه ز آبی، نه ازین چرخ اثیری
تو ازان شهر نهانی، که بدان شهر کشانی
نشوی غره به چیزی، نه ز کس عذر پذیری
همگی آب حیاتی، همگی قند و نباتی
همگی شکر و نجاتی، نه خماری، نه خمیری
به یکی کرم منکس، بدهی دیبه و اطلس
نکند بر تو زیان کس، که شکوری و شکیری
به عدم درنگریدم، عدد ذره بدیدم
به پر عشق تو پران، برهیده ز زحیری
اگرت بیند آتش، همگی آب شود خوش
اگرت بیند منکر، برهد او ز نکیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
مه ما نیست منور، تو مگر چرخ درآیی
زتو پرماه شود چرخ، چو بر چرخ برآیی
که بود چرخ و ثریا، که بشاید قدمت را؟
و اگر نیز بشاید، ز تو یابند سزایی
همه بی‌خدمت و رشوت، رسد از لطف تو خلعت
نه عدم بود من و ما، که بدادی من و مایی؟
ز من و ماست که جانی بگشاده‌ست دکانی
واگر نه به چه بازو، کشد او قوس خدایی؟
غلطی جان، غلطی جان، همه خود را بمرنجان
نه مسیحی که به افسون بدمی، چشم گشایی
به سحرگاه و مشارق، که شود تیره رخ مه
که بود نیم چراغی که کند نورفزایی؟
چه کشیمش، چه کشیمش، تو بیا تا که کشیمش
که چراغ خلق است این، بر آن شمع سمایی
مشکی را، مشکی را، مشکی پر هوسی را
چه کشانی؟ چه کشانی به مطارات همایی؟
چو رخ روز ببیند، ز بن گوش بمیرد
زچه رفتی، زچه مردی، تو چنین سست چرایی؟
زر و مال تو کجا شد؟ پر و بال تو کجا شد؟
عم و خال تو کجا شد؟ و تو ادبار کجایی؟
هله بازآ، هله بازآ، به سوی نعمت و نازآ
که منت بازفرستم زپس مرگ و جدایی
پر و بال تو بریدم، غم و آه تو شنیدم
هله بازت بخریدم، که نه درخورد جفایی
زپس مرگ برون پر، خبر رحمت من بر
که نگویند چو رفتی به عدم، باز نیایی
کتب الله تعالی کرم الله توالی
فتدلی وتجلی بعث العشق دوایی
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
خمش و آب فرو رو، سمک بحر وفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بده ای دوست شرابی، که خدایی‌ست خدایی
نه درو رنج خماری، نه درو خوف جدایی
چو دهان نیست مکانش، همه اجزاش دهانش
ززمین نیست نباتش، که سمایی ست، سمایی
ببرد بو خبر آن کس که بود جان مقدس
نبود مرده، که کرکس کندش مرده ربایی
به دل طور درآید، ز حجر نور برآید
چو شود موسی عمران، ارنی گو به سقایی
می لعل رمضانی، ز قدح‌های نهانی
که به هر جات بگیرد تو ندانی که کجایی
رمضان خستهٔ خود را و دهان بستهٔ خود را
تو مپندار کزان می نکند روح فزایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
هله عاشقان بشارت، که نماند این جدایی
برسد وصال دولت، بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید، دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید، تو هنوز خود کجایی؟
شکر وفا بکاری، سر روح را بخاری
ززمانه عار داری، به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند، به مراد دل رساند
غم این و آن نماند، بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق، مروید جز موافق
که سعادتی‌ست سابق، زدرون باوفایی
به مقام خاک بودی، سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی
تو مسافری، روان کن، سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره، که خدا دهد رهایی
بنگر به قطرهٔ خون، که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم، نه زراه پر و پایی
نفسی روی به مغرب، نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی، که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده، که زند بر آسمان‌ها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری، تو مگر قدم نداری؟
تو اگر بزرگواری، چه اسیر تنگنایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۸
صفت خدای داری، چو به سینه‌یی درآیی
لمعان طور سینا تو ز سینه وانمایی
صفت چراغ داری، چو به خانه شب درآیی
همه خانه نور گیرد، زفروغ روشنایی
صفت شراب داری، تو به مجلسی که باشی
دو هزار شور و فتنه فکنی ز خوش لقایی
چو طرب رمیده باشد، چو هوس پریده باشد
چه گیاه و گل بروید، چو تو خوش کنی سقایی
چو جهان فسرده باشد، چو نشاط مرده باشد
چه جهان‌های دیگر که زغیب برگشایی
زتو است این تقاضا به درون بی‌قراران
واگرنه تیره گل را، به صفا چه آشنایی؟
فلکی به گرد خاکی، شب و روز گشته گردان
فلکا زما چه خواهی؟ نه تو معدن ضیایی؟
نفسی سرشک ریزی، نفسی تو خاک بیزی
نه قراضه جویی آخر، همه کان و کیمیایی
مثل قراضه جویان، شب و روز خاک بیزی
زچه خاک می‌پرستی، نه تو قبلهٔ دعایی؟
چه عجب اگر گدایی زشهی عطا بجوید؟
عجب این که پادشاهی ز گدا کند گدایی
وعجب تر این که آن شه، به نیاز رفت چندان
که گدا غلط درافتد که مراست پادشایی
فلکا نه پادشاهی؟ نه که خاک بندهٔ توست؟
تو چرا به خدمت او شب و روز در هوایی؟
فلکم جواب گوید، که کسی تهی نپوید
که اگر کهی بپرد، بود آن ز کهربایی
سخنم خور فرشته ست، من اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو، خمش چرایی؟
تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی؟
چه کنی ترنگبین را؟ تو حریف گندنایی
تو چه دانی این ابا را که ز مطبخ دماغ است؟
که خدا کند در آن جا شب و روز کدخدایی
تبریز شمس دین را تو بگو که رو به ما کن
غلطم بگو که شمسا همه روی بی‌قفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۴
تو که‌یی درین ضمیرم، که فزون‌تر از جهانی؟
تو که نکتهٔ جهانی، زچه نکته می‌جهانی؟
تو کدام و من کدامم؟ تو چه نام و من چه نامم؟
تو چه دانهٔ من چه دامم؟ که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش می‌نگاری، صفتیش می‌ستانی
چو قلم زدست بنهی، بدهیش بی‌قلم تو
صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی
تن اگرچه در دوادو اثر نشان جان است
بنماند از لطافت رخ جان بدین نشانی
سخن و زبان اگرچه که نشان و فیض حق است
به چه ماند این زبانه؟ به فسانهٔ زبانی
گل و خار و باغ اگرچه اثری‌ست زآسمان‌ها
به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی؟
وگر آسمان و اختر، دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی؟
بفروز آتشی را که درو نشان بسوزد
به نشان رسی تو آن دم که تو بی‌نشان بمانی
هجرالحبیب روحی وهما بلا مکان
حجبا عن المدارک لنهایة التدانی
و هواءه ربیع نضرت به جنان
وجنانه محیط وجنانه جنانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۶
قرة العین منی ای جان، بلی
ماه بدری، گرد ما گردان، بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
می فرستد حوری و رضوان، بلی
ای چراغ و مشعله‌ی هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان، بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران، بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان، بلی
چون شکستی شیشهٔ درویش را
واجب آید دادن تاوان، بلی
ملک بخشد، مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن، بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذره‌ها آیند در جولان، بلی
جاء ربک والملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان، بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان، بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان، بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
برخورد از فرجهٔ بستان، بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان، بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران، بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان، بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان، بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان، بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را می‌کشد از کان، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۹
بار دیگر عزم رفتن کرده‌یی
بار دیگر دل چو آهن کرده‌یی
نی، چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کرده‌یی
الله الله کین جهان از روی خود
پر گل و نسرین و سوسن کرده‌یی
الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و کار دشمن کرده‌یی
الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کرده‌یی
بار دیگر تو به یک سو می‌نهی
عشق بازی‌ها که با من کرده‌یی
الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاک دامن کرده‌یی
کان زرکوبان صلاح الدین که تو
همچو مه از سیم خرمن کرده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
فارغم گر گشت دل آواره‌یی
از جهان تا کم بود غم خواره‌یی
آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر کجا استاره‌یی
آفتابی کو به کوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پاره‌یی
تابشش بر چادر مریم رسید
طفل، گویا گشت در گهواره‌یی
هر که او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چاره‌یی
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خاره‌یی
چشم بد، گر چه که آن چشم من است
دور بادا از چنین رخساره‌یی
صد دکان مکر در بازار عشق
این چنین در بست از مکاره‌یی
شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر کجا سحاره‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۲
ای درآورده جهانی را ز پای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای
چیست نی، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
آن نی بی‌دست و پا بستد ز خلق
دست و پای و دست و پای و دست پای
نی بهانه‌ست، این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای
خود خدایست، این همه روپوش چیست؟
می‌کشد اهل خدا را تا خدای
ما گدایانیم، والله الغنی
از غنی دان آنچه بینی با گدای
ما همه تاریکی والله نور
زآفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا، بر بام آی
دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ، رو زین تنگنای
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی؟
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت می‌گشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راه‌ها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
ای آنک امام عشقی، تکبیر کن که مستی
دو دست را برافشان، بیزار شو ز هستی
موقوف وقت بودی، تعجیل می‌نمودی
وقت نماز آمد، برجه چرا نشستی؟
بر بوی قبلهٔ حق، صد قبله می‌تراشی
بر بوی عشق آن بت، صد بت همی‌پرستی
بالاترک پر ای جان ای جان بنده فرمان
که مه بود به بالا، سایه بود به پستی
همچون گدای هر در، بر هر دری مزن سر
حلقه‌‌‌ی در فلک زن، زیرا درازدستی
سغراق آسمانت، چون کرد آنچنانت
بیگانه شو ز عالم، کز خویش هم برستی
می گویمت که چونی؟ هرگز کسی بگوید
با جان بی‌چگونه چونی؟ چگونه استی؟
امشب خراب و مستی، فردا شود ببینی
چه خیک‌ها دریدی، چه شیشه‌ها شکستی
هر شیشه که شکستم، بر تو توکلستم
که صد هزار گونه، اشکسته را تو بستی
ای نقش بند پنهان کندر درونهٔ جان
داری هزار صورت، جز ماه و جز مهستی
صد حلق را گشودی، گر حلقه‌‌یی ربودی
صد جان و دل بدادی، گر سینه‌‌یی بخستی
دیوانه گشته‌‌‌ام من، هر چ از جنون بگویم
زودتر بلی بلی گو، گر محرم الستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۱
ای گوهر خدایی، آیینهٔ معانی
هر دم ز تاب رویت، بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کین تاب کیست بر من؟
فرمایدش ز غیرت کین تاب را ندانی
از غیرت الهی، درعرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد، پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی، صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه، لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی، مقصودهای جانی
در راه ره روان را، رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی، اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی، تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر، تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت، چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت، بر نقد عرضه فرما
تا نعره‌ها برآید از لعل‌‌های کانی
یک جام مان بدادی، تا رخت‌ها گرو شد
جامی دگر ازان می هم چاره کن، تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همی‌نماید، در غیب دلستانی