عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
هر کجا انجمن برافروزی
همچو پروانه یکجهان سوزی
آن دم آتش بجان برافروزم
کاز می غیر رخ برافروزی
آندمت دوست چهره بنماید
کازدو عالم دو دیده بردوزی
برق صهبا بسوخت خرمن زهد
خرمن ای شیخ از چه اندوزی
نوبهاران زابر در بستان
خیمه ای زد بفر فیروزی
گو بپوشند شاهدان چمن
زین شعف رختهای نوروزی
سوخت پروانه و ببست نفس
گفتن بلبل از نوآموزی
هر شبت زلف چون بدست کسیست
غم آشفته گشته هر روزی
من و مهر علی و این همه جرم
گر نوازی مرا و گر سوزی
همچو پروانه یکجهان سوزی
آن دم آتش بجان برافروزم
کاز می غیر رخ برافروزی
آندمت دوست چهره بنماید
کازدو عالم دو دیده بردوزی
برق صهبا بسوخت خرمن زهد
خرمن ای شیخ از چه اندوزی
نوبهاران زابر در بستان
خیمه ای زد بفر فیروزی
گو بپوشند شاهدان چمن
زین شعف رختهای نوروزی
سوخت پروانه و ببست نفس
گفتن بلبل از نوآموزی
هر شبت زلف چون بدست کسیست
غم آشفته گشته هر روزی
من و مهر علی و این همه جرم
گر نوازی مرا و گر سوزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
چه غمت اگر ای خم زلف که زنگی و سیاهی
که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
منمای دست مخضوب بعرصه قیامت
که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی
زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا
که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل
چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد
که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند
بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
زکرامت کم البته کریم عار دارد
من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
تو امین و پرده داری و ولی کردگاری
زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی
که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
منمای دست مخضوب بعرصه قیامت
که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی
زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا
که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل
چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد
که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند
بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
زکرامت کم البته کریم عار دارد
من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
تو امین و پرده داری و ولی کردگاری
زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
ای پری باز چه رفتت که بشکل بشری
در بشر دین و دلی هست مگر تا ببری
نقد جان بر سر بازار وفا باید برد
خواهی ار عشق چو یوسف صفتان را بخری
از تو شد فاش بمردم همه اسرار مرا
چند ای اشک روان پرده مردم بدری
توسن ناز سبک ران که سری در قدمت
تو مرا عمری چون برق یمان میگذری
از در پیر خرابات مرو ای سالک
راه اینست سرار در قدمی میسپری
خودپرستی کنی ای بت بنهی ایمانرا
با چنین روی در آئینه چرا مینگری
دیدم آشفته بخاک درت ای شیر خدا
میکند لابه که شاید سگ خویشش شمری
در بشر دین و دلی هست مگر تا ببری
نقد جان بر سر بازار وفا باید برد
خواهی ار عشق چو یوسف صفتان را بخری
از تو شد فاش بمردم همه اسرار مرا
چند ای اشک روان پرده مردم بدری
توسن ناز سبک ران که سری در قدمت
تو مرا عمری چون برق یمان میگذری
از در پیر خرابات مرو ای سالک
راه اینست سرار در قدمی میسپری
خودپرستی کنی ای بت بنهی ایمانرا
با چنین روی در آئینه چرا مینگری
دیدم آشفته بخاک درت ای شیر خدا
میکند لابه که شاید سگ خویشش شمری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
ز رعنائی چه نازد سرو بن یا گل ز زیبائی
که با سرو گل اندامی سری داریم و سودائی
هجوم خط و ارباب هوس گرد لبت نوشد
چو بر تنگ شکر مور و مگس آورده غوغائی
حریفان انجمن سازند با ساز و طرب هر شب
مرا عیش نهان کافی بیاد روی زیبائی
دریغ از دانش و دین و فسوس از حکمت و عقلم
که در قید جنون مفتون بود هر گوشه دانائی
بده پیمانه ای کاز هر دو عالم وارهم ساقی
که اهل عشق را بیرون از این دو هست دنیائی
کنی گر صد تجلی سوزم و مشتاق دیدارم
مگر پروانه را از سوختن بوده است پروائی
مخالف میزنی مطرب نوا در پرده قانون
که عاشق را به بزم دل بود مزماری و نائی
گل روی تو را آشفته باید مدح خوان باشد
بلی بر گل بجز بلبل سزا کی بوده گویائی
حدیث چشمه خور را مجو از چشم خفاشان
گرت باید سخن روشن بجو این سر زحربائی
کجا در بوستان در سایه سرو چمان آید
بگلزار درون آنرا که باشد سرو بالائی
حدیث عشق آشفته که مشهور است در آفاق
حرامش باد جز عشق علی گر پخته سودائی
که با سرو گل اندامی سری داریم و سودائی
هجوم خط و ارباب هوس گرد لبت نوشد
چو بر تنگ شکر مور و مگس آورده غوغائی
حریفان انجمن سازند با ساز و طرب هر شب
مرا عیش نهان کافی بیاد روی زیبائی
دریغ از دانش و دین و فسوس از حکمت و عقلم
که در قید جنون مفتون بود هر گوشه دانائی
بده پیمانه ای کاز هر دو عالم وارهم ساقی
که اهل عشق را بیرون از این دو هست دنیائی
کنی گر صد تجلی سوزم و مشتاق دیدارم
مگر پروانه را از سوختن بوده است پروائی
مخالف میزنی مطرب نوا در پرده قانون
که عاشق را به بزم دل بود مزماری و نائی
گل روی تو را آشفته باید مدح خوان باشد
بلی بر گل بجز بلبل سزا کی بوده گویائی
حدیث چشمه خور را مجو از چشم خفاشان
گرت باید سخن روشن بجو این سر زحربائی
کجا در بوستان در سایه سرو چمان آید
بگلزار درون آنرا که باشد سرو بالائی
حدیث عشق آشفته که مشهور است در آفاق
حرامش باد جز عشق علی گر پخته سودائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
حدیث درد دل ای باد با جانان من گفتی
خطا کردی که این درد نهان با جان من گفتی
گرفتم درد عشق از دل سپردم در میان جان
در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتی
طبیبان درد رنجوران خود پوشند از یاران
چرا با مدعی هم درد درمان من گفتی
گذشت از بوستان و بر سرای او مجاور شد
مگر با باغبان از لاله و ریحان من گفتی
مبادا رنجه گردد یوسفم در مصر نیکوئی
چرا از بیت الاحزان و غم کنعان من گفتی
همه سیلاب خونین بارد امشب ابر کهساری
مگر با او حدیث از دیده گریان من گفتی
حدیث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او
کنایت همنشین از دیده و دامان من گفتی
شمردم بر در میر مؤید رتبه کیوان
خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتی
زمهر سر بمهر دل مرا سینه نبود آگه
تو فاش ای دیده با مردم غم پنهان من گفتی
کشیدی قصه طولانی از آن زلف آشفته
چه شد کامشب حکایت از سر وسامان من گفتی
زبانه میکشد آتش در افغان خلق در محشر
بدوزخ گوئیا یک شمه از عصیان من گفتی
بجز حب علی کفر است در ایمان درویشان
دلا خوش نکته ای از کفر و از ایمان من گفتی
خطا کردی که این درد نهان با جان من گفتی
گرفتم درد عشق از دل سپردم در میان جان
در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتی
طبیبان درد رنجوران خود پوشند از یاران
چرا با مدعی هم درد درمان من گفتی
گذشت از بوستان و بر سرای او مجاور شد
مگر با باغبان از لاله و ریحان من گفتی
مبادا رنجه گردد یوسفم در مصر نیکوئی
چرا از بیت الاحزان و غم کنعان من گفتی
همه سیلاب خونین بارد امشب ابر کهساری
مگر با او حدیث از دیده گریان من گفتی
حدیث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او
کنایت همنشین از دیده و دامان من گفتی
شمردم بر در میر مؤید رتبه کیوان
خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتی
زمهر سر بمهر دل مرا سینه نبود آگه
تو فاش ای دیده با مردم غم پنهان من گفتی
کشیدی قصه طولانی از آن زلف آشفته
چه شد کامشب حکایت از سر وسامان من گفتی
زبانه میکشد آتش در افغان خلق در محشر
بدوزخ گوئیا یک شمه از عصیان من گفتی
بجز حب علی کفر است در ایمان درویشان
دلا خوش نکته ای از کفر و از ایمان من گفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
زاهد زآب میکده پرهیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۹
از هیچ کسی ساخته غیر از تو دهانی
جز تو بخیالی که کند تنک میانی
گر ماه بود قوه گفتار ندارد
ور غنچه بود پیش تواش نیست دهانی
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
از نقطه موهوم لبت کرد بیانی
ای زلف تو بر گردن خورشید کمندی
ای ابروی پیوسته تو بر ماه کمانی
در انجمن حسن توئی شمع فروزان
وندر چمن ناز تو خود سرو چمانی
دل بود طپان در برم از چشمک خونریز
نیک آمدی ای خط که مرا حرز امانی
بر کشته اغیار چو باران بهاری
بر خرمن احباب همه برق یمانی
زلفین خمیده بخطت دید وهمی گفت
نظاره گیت پیر شد اما تو جوانی
تو خود همه آنی که تو دانی بنکوئی
من خود چه بگویم که چنینی و چنانی
از لطف ببخشا تو بر آشفته مسکین
چون صاحب عصری تو و سلطان زمانی
جز تو بخیالی که کند تنک میانی
گر ماه بود قوه گفتار ندارد
ور غنچه بود پیش تواش نیست دهانی
گفتند حکیمان سخن از مسئله جزء
از نقطه موهوم لبت کرد بیانی
ای زلف تو بر گردن خورشید کمندی
ای ابروی پیوسته تو بر ماه کمانی
در انجمن حسن توئی شمع فروزان
وندر چمن ناز تو خود سرو چمانی
دل بود طپان در برم از چشمک خونریز
نیک آمدی ای خط که مرا حرز امانی
بر کشته اغیار چو باران بهاری
بر خرمن احباب همه برق یمانی
زلفین خمیده بخطت دید وهمی گفت
نظاره گیت پیر شد اما تو جوانی
تو خود همه آنی که تو دانی بنکوئی
من خود چه بگویم که چنینی و چنانی
از لطف ببخشا تو بر آشفته مسکین
چون صاحب عصری تو و سلطان زمانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۲
ایکه مطبوع و شوخ و دلبندی
از چه با مات نیست پیوندی
تیغ بر کش بکش ملول نباش
اگر از قتل بنده خرسندی
هر که بیند بکشته ام گوید
کام دل یافت آرزومندی
غیر تسلیم نیست چاره عشق
چکند بنده با خداوندی
تلخکامی کوه کن ببرد
از تو شیرین دهن شکر خندی
روی و موی تو بد غرض که خدای
بشب و روز خورد سوگندی
دید یعقوبت و زخاطر کرد
که از او گم شده است فرزندی
حال عقل و کشاکش عشقت
جنگ دیوانه با خردمندی
نام بردی زغیر از آن لب نوش
بر بزخمم نمک پراکندی
چند ای شیخ درس فقه و اصول
درس عشقی بیا بخوان چندی
تا چو آشفته بگسلی زجهان
خویشتن را بدوست پیوندی
از چه با مات نیست پیوندی
تیغ بر کش بکش ملول نباش
اگر از قتل بنده خرسندی
هر که بیند بکشته ام گوید
کام دل یافت آرزومندی
غیر تسلیم نیست چاره عشق
چکند بنده با خداوندی
تلخکامی کوه کن ببرد
از تو شیرین دهن شکر خندی
روی و موی تو بد غرض که خدای
بشب و روز خورد سوگندی
دید یعقوبت و زخاطر کرد
که از او گم شده است فرزندی
حال عقل و کشاکش عشقت
جنگ دیوانه با خردمندی
نام بردی زغیر از آن لب نوش
بر بزخمم نمک پراکندی
چند ای شیخ درس فقه و اصول
درس عشقی بیا بخوان چندی
تا چو آشفته بگسلی زجهان
خویشتن را بدوست پیوندی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
بیار ساقی از آن می بدان نشان که تو دانی
بکام تشنه ما ریز آنچنانکه تو دانی
خمار عشق زسر کی رود برون از می
زباده خانه لعلت بیار از آنکه تو دانی
من این دو بیت نوشتم زشور مطرب مجلس
توهم زپرده نوائی بخوان چنانکه تو دانی
زمان نیک چه جوئی و ساعت از پی قتلم
بریز خون مرا خوش بهر زمان که تو دانی
زموی فرق میان تو فرق نتوان کرد
تفاوتیست به یک مو و آن میان که تو دانی
اگر زبان تو لالست پیش اهل بلاغت
بگوی مدحت حیدر بهر زبان که تو دانی
بروز حشر که از پرده رازها بدر افتد
بیاو راز مرا کن نهان چنان که تو دانی
نهان بمعصیت آشفته و شده مداح
نهانیم تو بپوشان از آن عیان که تو دانی
بکام تشنه ما ریز آنچنانکه تو دانی
خمار عشق زسر کی رود برون از می
زباده خانه لعلت بیار از آنکه تو دانی
من این دو بیت نوشتم زشور مطرب مجلس
توهم زپرده نوائی بخوان چنانکه تو دانی
زمان نیک چه جوئی و ساعت از پی قتلم
بریز خون مرا خوش بهر زمان که تو دانی
زموی فرق میان تو فرق نتوان کرد
تفاوتیست به یک مو و آن میان که تو دانی
اگر زبان تو لالست پیش اهل بلاغت
بگوی مدحت حیدر بهر زبان که تو دانی
بروز حشر که از پرده رازها بدر افتد
بیاو راز مرا کن نهان چنان که تو دانی
نهان بمعصیت آشفته و شده مداح
نهانیم تو بپوشان از آن عیان که تو دانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
حور و فرشته خواندمت الحق که قابلی
نبود روا که گویمت از آب یا گلی
درمان درد وعین شفا نور دیده ای
قوت روان و قوت جان راحت دلی
کی از نظر روی که بخاطر مصوری
چون آینه زهر طرفم در مقابلی
عمان حسن را بصفائی در خوشاب
غرق محیط عشق تو را نیست ساحلی
گر بگذری بطوف حرم پارسی بتا
شیخ حرم ززلف تو بندد حمایلی
شکرلبان گدا و تو خود خسرو زمان
فرهاد تست هر بت شیرین شمایلی
ورنه فلک ستاره تو چون مهر خاوری
در یک قبیله لیلی و میر قبایلی
خوبان چو انبیاء و بحجة کتاب حسن
فرقان صفت تو ناسخ حکیم اوایلی
غیر از فضیلت رخ نیکوی تو نبود
هر جا نوشته اند کتاب فضایلی
زاهد دو چشم برعمل و ما بعفو تو
تا زین دو را کدام برحمت تو مایلی
آشفته را که سلسله جنبان عشق تست
جز زلف تو نزیبد بر ما سلاسلی
مجنون شو و بخیمه لیلا طواف کن
جز مدح مرتضی نکنی ای که غافلی
نبود روا که گویمت از آب یا گلی
درمان درد وعین شفا نور دیده ای
قوت روان و قوت جان راحت دلی
کی از نظر روی که بخاطر مصوری
چون آینه زهر طرفم در مقابلی
عمان حسن را بصفائی در خوشاب
غرق محیط عشق تو را نیست ساحلی
گر بگذری بطوف حرم پارسی بتا
شیخ حرم ززلف تو بندد حمایلی
شکرلبان گدا و تو خود خسرو زمان
فرهاد تست هر بت شیرین شمایلی
ورنه فلک ستاره تو چون مهر خاوری
در یک قبیله لیلی و میر قبایلی
خوبان چو انبیاء و بحجة کتاب حسن
فرقان صفت تو ناسخ حکیم اوایلی
غیر از فضیلت رخ نیکوی تو نبود
هر جا نوشته اند کتاب فضایلی
زاهد دو چشم برعمل و ما بعفو تو
تا زین دو را کدام برحمت تو مایلی
آشفته را که سلسله جنبان عشق تست
جز زلف تو نزیبد بر ما سلاسلی
مجنون شو و بخیمه لیلا طواف کن
جز مدح مرتضی نکنی ای که غافلی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
مدتی شد که زیاران سر دوری داری
ما نداریم شکیب از تو صبوری داری
خود تو شمعی نبود شمع زپروانه نفور
از عنادل زچه ای گل سردوری داری
مردم آسا زبصر غائب و پنهان زنظر
پری این شیوه ندارد که تو حوری داری
سرو من سنبل و سوری و سمن بار آرد
گر تو سرو و سمن و سنبل و سوری داری
نور خورشید بر اطراف جهان میتابد
مرغ شب بیخبری علت کوری داری
از نمکدان بت شیرین لب من شکر ریخت
ای نمک گر تو همین فخر بشوری داری
تا گرفتار در این ظلمت نفسی ایدل
چه تمتع تو از این پیکر نوری داری
لغت عشق به برهان محبت درج است
گر تتبع تو بفرهنگ سروری داری
دین بجز حب علی نیست زآشفته بپرس
بگذر ای شیخ گر انکار ضروری داری
نه خدائی نه پیمبر ولی از غیب آگه
که تو خود علم حصولی و حضوری داری
ما نداریم شکیب از تو صبوری داری
خود تو شمعی نبود شمع زپروانه نفور
از عنادل زچه ای گل سردوری داری
مردم آسا زبصر غائب و پنهان زنظر
پری این شیوه ندارد که تو حوری داری
سرو من سنبل و سوری و سمن بار آرد
گر تو سرو و سمن و سنبل و سوری داری
نور خورشید بر اطراف جهان میتابد
مرغ شب بیخبری علت کوری داری
از نمکدان بت شیرین لب من شکر ریخت
ای نمک گر تو همین فخر بشوری داری
تا گرفتار در این ظلمت نفسی ایدل
چه تمتع تو از این پیکر نوری داری
لغت عشق به برهان محبت درج است
گر تتبع تو بفرهنگ سروری داری
دین بجز حب علی نیست زآشفته بپرس
بگذر ای شیخ گر انکار ضروری داری
نه خدائی نه پیمبر ولی از غیب آگه
که تو خود علم حصولی و حضوری داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
دلی نماند که ای فتنه از جفا نشکستی
مصاحبیت نه کاز کین بماتمش ننشستی
هزار دیده زتیر فسون بدوخت نگاهت
کدام سینه که از ناوک نظر نشکستی
زدام زلف چو رستی اسیر حلقه خطی
تو را گمان بود ایدل که از کمند بجستی
تو از مژه چکنی منع اشک دیده گریان
به بیهوده ره سیلاب را بخس چه ببستی
بملک نیستی آن رند مست حکم روا شد
که اولین قدمش پا نهاده بر سر هستی
بکشتگان زسر رحمت ار گذر کنی اول
به بسملی بگذر کش به تیر غمزه بخستی
متابعان هو کامجوی و بوالهوسند
زعاشقان نسزد غیر راستی و درستی
تو را که کعبه دل خانه خداست نزیبد
که در متابعت نفس شوم بت بپرستی
عجب مدار گر ایزد ببخشدش زعنایت
بیاد دوست گر آشفته کر رندی و مستی
بآستان علی چون پناه برده ای ایدل
مکن تو بیم که از حادثات دهر برستی
مصاحبیت نه کاز کین بماتمش ننشستی
هزار دیده زتیر فسون بدوخت نگاهت
کدام سینه که از ناوک نظر نشکستی
زدام زلف چو رستی اسیر حلقه خطی
تو را گمان بود ایدل که از کمند بجستی
تو از مژه چکنی منع اشک دیده گریان
به بیهوده ره سیلاب را بخس چه ببستی
بملک نیستی آن رند مست حکم روا شد
که اولین قدمش پا نهاده بر سر هستی
بکشتگان زسر رحمت ار گذر کنی اول
به بسملی بگذر کش به تیر غمزه بخستی
متابعان هو کامجوی و بوالهوسند
زعاشقان نسزد غیر راستی و درستی
تو را که کعبه دل خانه خداست نزیبد
که در متابعت نفس شوم بت بپرستی
عجب مدار گر ایزد ببخشدش زعنایت
بیاد دوست گر آشفته کر رندی و مستی
بآستان علی چون پناه برده ای ایدل
مکن تو بیم که از حادثات دهر برستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
من به تو مشتاق و تو پیوسته از من در نفوری
بس عجب نبود که من ظلمت تو سرتا پای نوری
من زتو محروم و تو محرم بمن درگاه و بیگاه
گنج سان مخفی ولی خورشید آسا در ظهوری
پیش غلمان پریزاد من آنغلمان غلامی
با بهشتی حور من ای حور در عین قصوری
خاتم از دست سلیمان اهرمن بگرفت آنخط
تو گرفتی در میان آن لعل اهریمن به موری
گر نمکدانی چرا شکر دهی ای لعل نوشین
ورو توئی تنگ شکر ای لب چرا پیوسته شوری
شمع وش سر تا قدم میسوزم و دم بر نیارم
ناشکیبم من زتو اما تو از من خوش صبوری
عاشق و درویش و سرگردان و محتاجم خدا را
غیر زاری پیش تو ای شه نه زر دارم نه زوری
ای علی اندر صف محشر که کس کس را نداند
دست من گیر اندر آن غوغا که تو داری نشوری
لاجرم اندر خطر ای سالک مسکین نمانی
جز خیال عشق گر در خاطرت کرده خطوری
من ندارم غیر عجز و مسکنت در دست چیزی
از عمل ای زاهد ار فردا تو را باشد غروری
بس عجب نبود که من ظلمت تو سرتا پای نوری
من زتو محروم و تو محرم بمن درگاه و بیگاه
گنج سان مخفی ولی خورشید آسا در ظهوری
پیش غلمان پریزاد من آنغلمان غلامی
با بهشتی حور من ای حور در عین قصوری
خاتم از دست سلیمان اهرمن بگرفت آنخط
تو گرفتی در میان آن لعل اهریمن به موری
گر نمکدانی چرا شکر دهی ای لعل نوشین
ورو توئی تنگ شکر ای لب چرا پیوسته شوری
شمع وش سر تا قدم میسوزم و دم بر نیارم
ناشکیبم من زتو اما تو از من خوش صبوری
عاشق و درویش و سرگردان و محتاجم خدا را
غیر زاری پیش تو ای شه نه زر دارم نه زوری
ای علی اندر صف محشر که کس کس را نداند
دست من گیر اندر آن غوغا که تو داری نشوری
لاجرم اندر خطر ای سالک مسکین نمانی
جز خیال عشق گر در خاطرت کرده خطوری
من ندارم غیر عجز و مسکنت در دست چیزی
از عمل ای زاهد ار فردا تو را باشد غروری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۴
بمن گر آن مه بی مهر مهربان بودی
چه غم بکین اگرم دور آسمان بودی
نکات حسن لطیف است و عشق لطف از اوست
برمز عشق هم ایکاش نکته دان بودی
چه فایده که بشیرش زمصر میآید
اگر نه بوی تو همراه کاروان بودی
عنان توسن نازش بود بدست رقیب
دو گام نیز بمن کاش همعنان بودی
لب از خروش فروبسته سینه پرغوغا
جرس مگر بدل خسته همزبان بودی
سخن زنقطه موهوم رفت و فکر دقیق
از آن دهان و میان حرف در میان بودی
زخار بادیه از من مپرس ای کعبه
که فرش وادی او جمله پرنیان بودی
برفت عمر و نیامد نسیمی از گلزار
مرا بشاخ گلی کاش آشیان بودی
بود که خاک شود بر در تو آشفته
که سجده گاهش آن خاک آستان بودی
چه آستان در میخانه عنایت حق
نجف که روح امینش چو پاسبان بودی
چه غم بکین اگرم دور آسمان بودی
نکات حسن لطیف است و عشق لطف از اوست
برمز عشق هم ایکاش نکته دان بودی
چه فایده که بشیرش زمصر میآید
اگر نه بوی تو همراه کاروان بودی
عنان توسن نازش بود بدست رقیب
دو گام نیز بمن کاش همعنان بودی
لب از خروش فروبسته سینه پرغوغا
جرس مگر بدل خسته همزبان بودی
سخن زنقطه موهوم رفت و فکر دقیق
از آن دهان و میان حرف در میان بودی
زخار بادیه از من مپرس ای کعبه
که فرش وادی او جمله پرنیان بودی
برفت عمر و نیامد نسیمی از گلزار
مرا بشاخ گلی کاش آشیان بودی
بود که خاک شود بر در تو آشفته
که سجده گاهش آن خاک آستان بودی
چه آستان در میخانه عنایت حق
نجف که روح امینش چو پاسبان بودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
آفت دین و دل و فتنه هر مرد و زنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشک و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پابستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن منظر زیبا کردم
تا خلایق همه دانند تو منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نکته موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرین است
در وفا داریش آشفته تو هم کوهکنی
آوخ ای غمزه جادو که چه پرمکر و فنی
سبحه زاهد و زنار مغان هر دو گسست
که نه زاهد دل و دین دارد و نه برهمنی
من کجا دعوی پرهیز کجا توبه کدام
که اگر خاره شود توبه تواش میشکنی
به بناگوش و خطت مشک و سمن شاید گفت
هم اگر غالیه سایند به برگ سمنی
گر بود رستم دستان که بود پابستت
گر از آن زلف تواش رشته بگردون فکنی
الله الله که چه پیوسته ای ای سیل فراق
که اگر کوه بود صبر زجایش بکنی
من نظر وقف بر آن منظر زیبا کردم
تا خلایق همه دانند تو منظور منی
حرف در جوهر فرد دهنت هیچ مگوی
که در آن نکته موهوم نگنجد سخنی
یارم از لعل شکرخند اگر شیرین است
در وفا داریش آشفته تو هم کوهکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
چو خم از خون دل در میکشم می
بخون دل باین می برده ام پی
مرا تا لعل ساقی داده ساغر
نخواهم خوردن از جام دگر می
اگر پیوسته او بی می کند عیش
ولیکن من نیازم عیش بی وی
لبش را بوسه زد تا ساغر غیر
می از گرمی غیرت کرده ام خوی
بکش در کاخ دل ای عشق مسند
بساط این هوسناکی بکن طی
بدل گفتم نهادم داغ رستم
طبیبم گفت کی به گردد از کی
زمرغ بام بشنو ذکر هوهو
بغفلت اندری ایدل تو هی هی
مبر دیگر رگم بیهوده فصاد
که غیر از دوست نبود در رگ و پی
نوای عشق و داغ اشتیاقت
زخاکم بر دماند لاله و نی
ستم زآن ترک اگر آشفته دیدی
بحیدر شکوه کن پنهانی از وی
بزن درویش شئی الله به آن در
که امکان خود بپیش اوست لاشئی
بخون دل باین می برده ام پی
مرا تا لعل ساقی داده ساغر
نخواهم خوردن از جام دگر می
اگر پیوسته او بی می کند عیش
ولیکن من نیازم عیش بی وی
لبش را بوسه زد تا ساغر غیر
می از گرمی غیرت کرده ام خوی
بکش در کاخ دل ای عشق مسند
بساط این هوسناکی بکن طی
بدل گفتم نهادم داغ رستم
طبیبم گفت کی به گردد از کی
زمرغ بام بشنو ذکر هوهو
بغفلت اندری ایدل تو هی هی
مبر دیگر رگم بیهوده فصاد
که غیر از دوست نبود در رگ و پی
نوای عشق و داغ اشتیاقت
زخاکم بر دماند لاله و نی
ستم زآن ترک اگر آشفته دیدی
بحیدر شکوه کن پنهانی از وی
بزن درویش شئی الله به آن در
که امکان خود بپیش اوست لاشئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
کو بشیری که بگوید زسفر میآئی
خرم آنروز که بینم تو زدر میآئی
مردم دیده نیابد بنظر مردم را
تو پری مردم چشم و بنظر میآئی
سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر
یوسفا کی تو بسر وقت پدر میآئی
شمع سان جان بسر دست نشینم تا صبح
گر بدانم تو بهنگام سحر میآئی
از تجلی رخت سینه سیناست دلم
گرچه اندر نظر غیر شرر میآئی
سپه غمزه که اندر صف مژگان داری
گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآئی
آفتابا چو بچوگان دو زلفش نگری
گو صفت در صف میدان تو بسر میآئی
آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز
بوصالش تو کجا دست و کمر میآئی
در ره کعبه عشق است خطرها اما
چون رسی باز تو با جاه و خطر میآئی
همچو آشفته بسر بادیه پیمائی کن
چون بپابوس شه جن و بشر میآئی
مالک کشور امکان علی آن والی طوس
که چو مس میروی آنجا و چو زر میآئی
خرم آنروز که بینم تو زدر میآئی
مردم دیده نیابد بنظر مردم را
تو پری مردم چشم و بنظر میآئی
سرخوش از وصل زلیخا و عزیزی در مصر
یوسفا کی تو بسر وقت پدر میآئی
شمع سان جان بسر دست نشینم تا صبح
گر بدانم تو بهنگام سحر میآئی
از تجلی رخت سینه سیناست دلم
گرچه اندر نظر غیر شرر میآئی
سپه غمزه که اندر صف مژگان داری
گر جهان خصم که با فتح و ظفر میآئی
آفتابا چو بچوگان دو زلفش نگری
گو صفت در صف میدان تو بسر میآئی
آن کمر را که در اندیشه نگنجد هرگز
بوصالش تو کجا دست و کمر میآئی
در ره کعبه عشق است خطرها اما
چون رسی باز تو با جاه و خطر میآئی
همچو آشفته بسر بادیه پیمائی کن
چون بپابوس شه جن و بشر میآئی
مالک کشور امکان علی آن والی طوس
که چو مس میروی آنجا و چو زر میآئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
بمینا ساقیا صهبا نداری
و یا فکر خمار ما نداری
چه حظ از عمر جاویدانت ای خضر
که بر کف ساغر صهبا نداری
تو روحی کی در آئینه دهی عکس
سزد گر گویمت همتا نداری
چه پروا میکنی پروانه از شمع
خبر از یار بی پروا نداری
مگر لیلی درون خانه جستی
که مجنون رخ سوی سحرا نداری
نه ای بلبل گر از گل مست و شیدا
چرا وقت دیگر غوغا نداری
نیامد گلرخ ما با گل تو
بهارا صرفه بهر ما نداری
گل من عاشقانش صد هزارند
تو گل جز بلبلی شیدا نداری
بخواب ناز چندان ترک یغما
مگر امشب سر یغما نداری
مهل پا از دل ویرانه بیرون
که کنجی جز خرابه جا نداری
نهد آشفته کی سودای زلفش
خبر از آتش سودا نداری
شنیدی علم الاسماء رازم
خبر از صاحب اسما نداری
توسل جست بر اسماء خمسه
گر از ایشان بمافیها نداری
و یا فکر خمار ما نداری
چه حظ از عمر جاویدانت ای خضر
که بر کف ساغر صهبا نداری
تو روحی کی در آئینه دهی عکس
سزد گر گویمت همتا نداری
چه پروا میکنی پروانه از شمع
خبر از یار بی پروا نداری
مگر لیلی درون خانه جستی
که مجنون رخ سوی سحرا نداری
نه ای بلبل گر از گل مست و شیدا
چرا وقت دیگر غوغا نداری
نیامد گلرخ ما با گل تو
بهارا صرفه بهر ما نداری
گل من عاشقانش صد هزارند
تو گل جز بلبلی شیدا نداری
بخواب ناز چندان ترک یغما
مگر امشب سر یغما نداری
مهل پا از دل ویرانه بیرون
که کنجی جز خرابه جا نداری
نهد آشفته کی سودای زلفش
خبر از آتش سودا نداری
شنیدی علم الاسماء رازم
خبر از صاحب اسما نداری
توسل جست بر اسماء خمسه
گر از ایشان بمافیها نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
صبح عید است بده باده مکرر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
اگر چه ماه عبادت تو ای مه رجبی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی