عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
مرا به عشق تو جز ناله ای و آهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
به حال زار من خسته ات نگاهی نیست
طریق راه و روش در غم تو بسپردم
عزیز من چه کنم چون سرت به راهی نیست
غم تو بر دل تنگ منست پیوسته
ترحّمی به دلم کن که گاه گاهی نیست
گدای کوت نه تنها منم که خلق جهان
گدای کوی تو گشتند و چون تو شاهی نیست
تو سرو جان منی سایه بر سرم انداز
چرا که جز تو مرا در جهان پناهی نیست
مرا به دولت وصلت اگر رساند بخت
به نزد من به از این منصبی و جاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مرا جز درگه لطف تو می دانی پناهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
اگرچه بر من مسکین محزونت نگاهی نیست
ز دیده خون همی بارم ز شوق روی آن دلبر
به غیر از مردم دیده در این عالم گواهی نیست
چو حلقه بر درم دایم ز هرکس سرزنش دیده
چه چاره چون مرا در خلوت وصل تو راهی نیست
به خاک کویت ای دلبر ز جانم معتکف دایم
چرا آخر تو را روزی به سوی ما نگاهی نیست
شدم در عشق بیچاره نمی سازی مرا چاره
به درد عشقت ای دلبر بجز سوزی و آهی نیست
بدیدم مشک تتّاری بسی با عنبر سارا
به غیر از زلف شبرنگش چو آن مشک سیاهی نیست
تو حال من نمی دانی و دایم در جهان باری
گدایی چون من مسکین و مانند تو شاهی نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
پشتم ز غم بار فراق تو دوتا گشت
امّید شب وصل توأم جمله هبا گشت
هرگز به سر کوی نگاری نرسیدم
تا مرغ دل خسته ی ما گرد هوا گشت
یکتا شدم اندر غم عشق تو نگارا
بر روی تو تا زلف سمن سات دو تا گشت
آن قد دلارای که صبر از دل ما برد
بالاش نگویید که آن عین بلا گشت
امّید وفا بود مرا از کرم دوست
گویی که همه عهد و وفای تو جفا گشت
از یار نیامد سوی این خسته پیامی
تا محرم راز دل ما باد صبا گشت
گویی که ببرّید ز ما آن بت بی مهر
بگذاشت وفا یک سرو همدست جفا گشت
هر تیر که در کیش دلم بود بیفکند
بر تیر چه از دست دلم چونکه خطا گشت
آخر بده امروز مراد دل تنگم
چون کام دلت از دو جهان جمله روا گشت
امّید شب وصل توأم جمله هبا گشت
هرگز به سر کوی نگاری نرسیدم
تا مرغ دل خسته ی ما گرد هوا گشت
یکتا شدم اندر غم عشق تو نگارا
بر روی تو تا زلف سمن سات دو تا گشت
آن قد دلارای که صبر از دل ما برد
بالاش نگویید که آن عین بلا گشت
امّید وفا بود مرا از کرم دوست
گویی که همه عهد و وفای تو جفا گشت
از یار نیامد سوی این خسته پیامی
تا محرم راز دل ما باد صبا گشت
گویی که ببرّید ز ما آن بت بی مهر
بگذاشت وفا یک سرو همدست جفا گشت
هر تیر که در کیش دلم بود بیفکند
بر تیر چه از دست دلم چونکه خطا گشت
آخر بده امروز مراد دل تنگم
چون کام دلت از دو جهان جمله روا گشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ز آتش بیداد که بالا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
شعله ی آن در دل خارا گرفت
زآنکه دل سنگ به حالم بسوخت
آتش جور تو که در ما گرفت
زآنکه همه کار جهان بر خطاست
کار جهان بین که چه یغما گرفت
سایه ی حق بود، چرا بی سبب
سایه ی الطاف ز ما برگرفت
غم بشد و طوف جهان کرد و باز
آمد و در جان جهان جا گرفت
خون دل خلق جهانی ز چشم
بس بچکید و ره دریا گرفت
قصّه ی درد من و جور غمت
چون بدهم شرح که هرجا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت
جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت
ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز
یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت
چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند
دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت
درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون
چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت
روزی به رهگذار ز دورم بدید یار
در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت
آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم
کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت
چندان ز دیده اشک ببارید مردمک
کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت
جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت
ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز
یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت
چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند
دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت
درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون
چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت
روزی به رهگذار ز دورم بدید یار
در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت
آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم
کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت
چندان ز دیده اشک ببارید مردمک
کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
بر من خسته ی هجران چه جفاها که نرفت
وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت
قد و بالات بلای دل ما بود مگر
که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت
رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار
بر من دلشده از وی چه ستمها که نرفت
به رخ جان من خسته ی هجران دیده
از غم دوست چه خونی ز جگرها که نرفت
دم نیارم زد از آن دم که برفتی ز برم
در فراق رخت از دیده چه دمها که نرفت
سرو قدش شبکی بر سر ما بخرامید
به نثار قدم دوست چه سرها که نرفت
من جهان در قدمش کردم و از بوس و کنار
زان بت بنده نوازم چه کرمها که نرفت
وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت
قد و بالات بلای دل ما بود مگر
که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت
رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار
بر من دلشده از وی چه ستمها که نرفت
به رخ جان من خسته ی هجران دیده
از غم دوست چه خونی ز جگرها که نرفت
دم نیارم زد از آن دم که برفتی ز برم
در فراق رخت از دیده چه دمها که نرفت
سرو قدش شبکی بر سر ما بخرامید
به نثار قدم دوست چه سرها که نرفت
من جهان در قدمش کردم و از بوس و کنار
زان بت بنده نوازم چه کرمها که نرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت
تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت
مستغرق غم گشته به دریای تحیر
باشد که از این ورطه درآیم به سلامت
درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش
در آتش هجران نتوان کرد اقامت
برخیز به بستان که سهی سرو نشستست
بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت
دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت
تا عاقبت الامر درفتاد به دامت
مسکین تنم از خاک درت برفکند دل
تا کشته شود بر سر کویت به علامت
از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز
فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت
تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت
مستغرق غم گشته به دریای تحیر
باشد که از این ورطه درآیم به سلامت
درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش
در آتش هجران نتوان کرد اقامت
برخیز به بستان که سهی سرو نشستست
بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت
دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت
تا عاقبت الامر درفتاد به دامت
مسکین تنم از خاک درت برفکند دل
تا کشته شود بر سر کویت به علامت
از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز
فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
چرا به کار من ای جان وفا نکردی هیچ
به حال خسته دلان جز جفا نکردی هیچ
چرا ز لعل لب آبدار خود کامم
شبی ز روی ارادت روا نکردی هیچ
طبیب درد منی راست گو که از چه سبب
ز روز وصل دلم را دوا نکردی هیچ
به لطف با همه کس در میان و بس شادان
به بخت ما بجز از ماجرا نکردی هیچ
بسی خطاب کشیدم ز روز هجرانت
به وصل ما تو به غیر از خطا نکردی هیچ
چو سرو ناز خرامیده ای میان چمن
نظر ز روی عنایت به ما نکردی هیچ
تو پادشاه جهانی و من گدای غریب
ترحمی ز چه رو بر گدا نکردی هیچ
به حال خسته دلان جز جفا نکردی هیچ
چرا ز لعل لب آبدار خود کامم
شبی ز روی ارادت روا نکردی هیچ
طبیب درد منی راست گو که از چه سبب
ز روز وصل دلم را دوا نکردی هیچ
به لطف با همه کس در میان و بس شادان
به بخت ما بجز از ماجرا نکردی هیچ
بسی خطاب کشیدم ز روز هجرانت
به وصل ما تو به غیر از خطا نکردی هیچ
چو سرو ناز خرامیده ای میان چمن
نظر ز روی عنایت به ما نکردی هیچ
تو پادشاه جهانی و من گدای غریب
ترحمی ز چه رو بر گدا نکردی هیچ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
ای مردمک دیده تا کی کنی این بیداد
خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد
هجران تو جانم را آورد به لب باری
وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد
شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم
وز حسرت روی تو جان داد چنین فرهاد
آن روز که می بستی بر عهد و وفا بندی
با من خردم می گفت عهدیست نه بر بنیاد
دادم بده از وصلت ای دوست شبی آخر
ورنی بر دادارم از جور تو خواهم داد
دریاب دل ما را ورنه دو جهان باری
از دست جفای تو بر باد نخواهم داد
هستت دل چون پولاد رحمی نبود در وی
تا چند زنم آخر فریاد ز تو فریاد
خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد
هجران تو جانم را آورد به لب باری
وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد
شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم
وز حسرت روی تو جان داد چنین فرهاد
آن روز که می بستی بر عهد و وفا بندی
با من خردم می گفت عهدیست نه بر بنیاد
دادم بده از وصلت ای دوست شبی آخر
ورنی بر دادارم از جور تو خواهم داد
دریاب دل ما را ورنه دو جهان باری
از دست جفای تو بر باد نخواهم داد
هستت دل چون پولاد رحمی نبود در وی
تا چند زنم آخر فریاد ز تو فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
شبت به صبح سعادت همیشه مقرون باد
دو چشم دشمن جاهت همیشه پرخون باد
هرآنکه شاد نباشد به بخت فیروزت
دلش ز جور و جفای زمانه محزون باد
هرآنکه راست نخواهد قد الف وارت
همیشه شست امیدش خمیده چون نون باد
جفای دهر که کم باد از دلم یارب
بقای عمر تو از هرچه هست افزون باد
بقای عمر تو را از خدای می طلبم
ندا رسید به گوش دلم که همچون باد
گدای کوی تو از کیمیای عاطفتت
به فرّ بخت بلند تو همچو قارون باد
کسی که در دو جهان میل بندگیت نکرد
سیه گلیم و سیه روی و بخت وارون باد
دو چشم دشمن جاهت همیشه پرخون باد
هرآنکه شاد نباشد به بخت فیروزت
دلش ز جور و جفای زمانه محزون باد
هرآنکه راست نخواهد قد الف وارت
همیشه شست امیدش خمیده چون نون باد
جفای دهر که کم باد از دلم یارب
بقای عمر تو از هرچه هست افزون باد
بقای عمر تو را از خدای می طلبم
ندا رسید به گوش دلم که همچون باد
گدای کوی تو از کیمیای عاطفتت
به فرّ بخت بلند تو همچو قارون باد
کسی که در دو جهان میل بندگیت نکرد
سیه گلیم و سیه روی و بخت وارون باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
همی خواهم که آیی در برم شاد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ز جفای فلک سفله مسلمانان داد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد
تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد
من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد
تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد
من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
نگردانی به وصلم یک زمان شاد
$نیاری از من مسکین دمی یاد
اگرچه بنده ایم و تو خداوند
مکن زین بیشتر بر بنده بیداد
به تاریکی هجرم عمر بگذشت
ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد
بیندیش ای صنم زان دم که دانی
بر دادارم از تو گر کنم داد
ببرد آب رخ من آتش عشق
شدم خاک و مرا بر باد برداد
نکردی از جفا تقصیر با من
هزارت آفرین بر جان و تن باد
بتا مهرت نه امروزست بر دل
مرا گویی که مادر با غمت زاد
وصالت را نمی بینم نگارا
مگر بوی تو آرد سوی من باد
گرفتارم به هجرانت چه باشد
جهان را گر کنی از وصلت آباد
$نیاری از من مسکین دمی یاد
اگرچه بنده ایم و تو خداوند
مکن زین بیشتر بر بنده بیداد
به تاریکی هجرم عمر بگذشت
ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد
بیندیش ای صنم زان دم که دانی
بر دادارم از تو گر کنم داد
ببرد آب رخ من آتش عشق
شدم خاک و مرا بر باد برداد
نکردی از جفا تقصیر با من
هزارت آفرین بر جان و تن باد
بتا مهرت نه امروزست بر دل
مرا گویی که مادر با غمت زاد
وصالت را نمی بینم نگارا
مگر بوی تو آرد سوی من باد
گرفتارم به هجرانت چه باشد
جهان را گر کنی از وصلت آباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
چون دلم وصل او دوا دارد
از تنم جان چرا جدا دارد
دل ز ما برد و قصد جانم کرد
ظلم بر ما چنین روا دارد
از چه رو آخر آن بت بی مهر
دایماً میل بر جفا دارد
دلبرا این دل شکسته ی من
طمع از دوست مومیا دارد
چشم نم دیده در گهرباری
مردم دیده را گوا دارد
خاک پای تو را به دیده کشم
که اثرها چو توتیا دارد
رحمتی بر من غریب بکن
که به ملک جهان تو را دارد
فلک اندر پی جفاست ببین
که توقّع ازو وفا دارد
نظر از بنده ات دریغ مدار
که بجز لطف تو کرا دارد
از تنم جان چرا جدا دارد
دل ز ما برد و قصد جانم کرد
ظلم بر ما چنین روا دارد
از چه رو آخر آن بت بی مهر
دایماً میل بر جفا دارد
دلبرا این دل شکسته ی من
طمع از دوست مومیا دارد
چشم نم دیده در گهرباری
مردم دیده را گوا دارد
خاک پای تو را به دیده کشم
که اثرها چو توتیا دارد
رحمتی بر من غریب بکن
که به ملک جهان تو را دارد
فلک اندر پی جفاست ببین
که توقّع ازو وفا دارد
نظر از بنده ات دریغ مدار
که بجز لطف تو کرا دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دلبر غم حال ما ندارد
یک ذرّه به دل وفا ندارد
در خاطر او مگر وفا نیست
یا خود سر و برگ ما ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
او جان منست بی تکلّف
جان از تن ما جدا ندارد
دردیست مرا که جز وصالش
در هر دو جهان دوا ندارد
با بخت من آن نگار باری
غیر از ستم و جفا ندارد
داریم هوای کوی دلبر
این بنده جز این خطا ندارد
چون نیست ورا نظر به سویم
او دست ز ما چرا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
یک ذرّه به دل وفا ندارد
در خاطر او مگر وفا نیست
یا خود سر و برگ ما ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
او جان منست بی تکلّف
جان از تن ما جدا ندارد
دردیست مرا که جز وصالش
در هر دو جهان دوا ندارد
با بخت من آن نگار باری
غیر از ستم و جفا ندارد
داریم هوای کوی دلبر
این بنده جز این خطا ندارد
چون نیست ورا نظر به سویم
او دست ز ما چرا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
گویند جهان وفا ندارد
میلی سوی وصل ما ندارد
با هر که دمی به زجر می زد
آخر به چه از جفا ندارد
دردیست مرا ز بی وفاییش
کان درد جفا دوا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
بی مهر بتیست بس ستمگر
از روی جهان حیا ندارد
ای باد بگو که آن نگارم
دارد سر وصل یا ندارد
بیچاره دلم به غیر عشقش
در هر دو جهان خطا ندارد
آزرده دل من از جفایش
گویی که به دل وفا ندارد
میلی سوی وصل ما ندارد
با هر که دمی به زجر می زد
آخر به چه از جفا ندارد
دردیست مرا ز بی وفاییش
کان درد جفا دوا ندارد
سلطان جهان ز روی رحمت
رحمی به دل گدا ندارد
از حد بگذشت جور بر ما
باشد که چنین روا ندارد
بی مهر بتیست بس ستمگر
از روی جهان حیا ندارد
ای باد بگو که آن نگارم
دارد سر وصل یا ندارد
بیچاره دلم به غیر عشقش
در هر دو جهان خطا ندارد
آزرده دل من از جفایش
گویی که به دل وفا ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
نگار از حال زارم غم ندارد
به ریش خاطرم مرهم ندارد
طبیب سنگ دل دانم که در دست
به یک مو داروی دردم ندارد
دل مسکین من در درد دوری
به غیر از غم کسی همدم ندارد
از آن رو بر منش رحمت نیاید
که از من بنده بهتر کم ندارد
هلال عید می جستم چو دیدم
چو ابروی بت من خم ندارد
جز اینش نیست عیبی کان دلارام
بنای عهد خود محکم ندارد
اگر عالم همه طوفان بگیرد
جهان از دولت او غم ندارد
به ریش خاطرم مرهم ندارد
طبیب سنگ دل دانم که در دست
به یک مو داروی دردم ندارد
دل مسکین من در درد دوری
به غیر از غم کسی همدم ندارد
از آن رو بر منش رحمت نیاید
که از من بنده بهتر کم ندارد
هلال عید می جستم چو دیدم
چو ابروی بت من خم ندارد
جز اینش نیست عیبی کان دلارام
بنای عهد خود محکم ندارد
اگر عالم همه طوفان بگیرد
جهان از دولت او غم ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کسی که تخم غمت در میان جان کارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد