عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
گه ز شوق او در آتش، گاه در خون می رویم
خضر کو تا بنگرد این راه را چون می رویم
همچو توبه با صلاحیت به مجلس آمدیم
لیک رسواتر ز بوی می به بیرون می رویم
هرکجا باشد، چو ما دیوانگان را جای نیست
شهر اگر از ما به تنگ آمد، به هامون می رویم
نیست شوری هرکجا شوریده ای در رقص نیست
در چمن، گاهی به ذوق بید مجنون می رویم
جمله عالم را گرفت اعجاز نطق ما سلیم
بعد ازین همچون مسیحا سوی گردون می رویم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
چون گره جا در خم آن زلف دلکش کرده ایم
پای خود پیچیده در دامن، فروکش کرده ایم
می کند از دلگشایی گریه ی ما کار می
ما به آتش آب را چون شیشه روکش کرده ایم
کار ارباب صفا برعکس چون آیینه است
خانه را از ساده کاری ما منقش کرده ایم
نان یاران را که بوی قرص افعی می دهد
زهر قاتل باد اگر هرگز نمک چش کرده ایم
در طریق عشق، دل را پختگی حاصل نشد
بیضه ی فولاد پنداری در آتش کرده ایم
غیر شانه کس ندارد دست بر وصلش سلیم
خاطر خود جمع ازان زلف مشوش کرده ایم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
فصل گل رفت و به جام می دمی نگذاشتم
همچو لاله داغ دل را مرهمی نگذاشتم
خنده ی موجم درین دریا کجا تر می کند؟
من که دریا را وجود شبنمی نگذاشتم
در محبت بس که کردم خاک عالم را به سر
در دل آشفتگان گرد غمی نگذاشتم
لب نهادم بر لب مینا و در لای شراب
همچو ریگ شیشه ی ساعت، نمی نگذاشتم
صد هنر دارم پی آوازه همچون جم سلیم
نام خود را در طلسم خاتمی نگذاشتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
ای در ایام تو تیغ غمزه را الماس نام
در میان کینه جویانت خدانشناس نام
شیوه ی بیگانگی از بس به عهدت عام شد
دور نبود گر نداند خضر را الیاس نام
چشم و مژگان سیاهت هندوان جنگجو
کرده ایشان را جهان خودرای [و] جادو داس نام
ظرف هرکس برنتابد ساغر عشق ترا
این قدح دارد ز ما دریاکشان چون طاس نام
هرکه را دیدیم، دارد احتراز از ما سلیم
تا به بدنامی برآوردیم چون افلاس نام
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
بیا که ساغر عشرت پر از شراب کنیم
گل زمینی ازین باغ انتخاب کنیم
هوای سیر چمن نیست بی دماغان را
به پای شاخ گلی همچو سبزه خواب کنیم
سماع باده پرستان بهانه می خواهد
چو موج، رقص به آواز رود آب کنیم
به وقت باده کشیدن ز شعله ی آواز
به باغ هر نفسی بلبلی کباب کنیم
سفینه های گل و لاله در میان آریم
به باغ چون هوس صحبت کتاب کنیم
نهفته آتشی از عشق در جگر داریم
ازان چو لاله و گل، آب در شراب کنیم
نثار او نتوان کرد جان که خود داده ست
ز ابلهی ست که در کار گل گلاب کنیم
به بزم وصل گذشتن ز کام دل سهل است
که ما به مصحف گل توبه از شراب کنیم
تو از سلیم و سلیم از تو، دیگری خود نیست
پیاله گیر، ز هم تا به کی حجاب کنیم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
ای شبنم وجود مرا آفتاب گرم
چشمت گرسنه است و دل من کباب گرم
هرچه زیان ماست، به ما سود می دهد
آتش برای داغ دل ماست آب گرم
در گلشن همیشه بهار ملایمت
اصلاح نخل موم کند، آفتاب گرم
دارم هزار آبله بر تن ز جوش اشک
آتش گرفت پیرهن زین گلاب گرم
دامان عشق، بستر آسایش من است
همچون سپند سوخت مرا جامه خواب گرم
با شعله چاره ی دل مجروح کن سلیم
بر درد سینه فایده دارد شراب گرم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۱
هرکه افتاد ز پا، خاک نشین من بودم
هرکه آمد به زمین، نقش زمین من بودم
شوق، سرخیل صف اهل نیازم کرده ست
سجده ای هرکه ترا کرد، جبین من بودم
راز خود کرد وصیت همه با من مجنون
بر سر او نفس بازپسین من بودم
آستان بوس رکاب تو که را قدرت بود
با تو آن روز که همخانه ی زین من بودم
این زمان غیر من آنجا همه کس ره دارد
یاد روزی که در آن بزم، همین من بودم
سعی من کردم و شد وصل نصیب دشمن
دیگری صید تو کرد و به کمین من بودم
هر کف خاک، به جولانگه شه می گوید
پیش ازین پادشه روی زمین من بودم
در چمن بود قیامت ز فغان دوش سلیم
بلبلان را چه گنه، باعث این من بودم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
اختیار گوشه درمان است، همت می کنم
می نشینم همچو عنقا و فراغت می کنم
تیغ چون خورشید نتوانم کشیدن بر کسی
بر دل خود چون زنم ناخن، شجاعت می کنم
هرچه کردم شکر آن را، روزگار از من گرفت
شکر نشنیده ست، پنداری شکایت می کنم
هست می دانم درین وادی، گذاری خضر را
نقش پایی هرکجا دیدم، زیارت می کنم
حرف چون در وقت خود باشد به جایی می رسد
از تو دارم شکوه ها، اما قیامت می کنم
بی تو ای گل پیرهن، هرگاه در شب های هجر
سر به بالین می نهم، اول وصیت می کنم
مشتری را مژده باد از بی وقوفی های من
آب حیوان را چو خاک راه، قیمت می کنم
روی اگر برتافتم از آینه بیهوده نیست
معنیی خاطرنشان اهل صورت می کنم
حاصل دین را برهمن می دهد در راه عشق
خاطر از من جمع دار ای بت که خدمت می کنم
وصف زلف او مپرسید از من ای آشفتگان
زخم ها را همچو بوی خوش جراحت می کنم
ذره را در محفل خورشید تابان راه نیست
در حدیث وصل او بر خویش تهمت می کنم
چون به لطفت خو گرفتم، کار مشکل می شود
مهربانی پر مکن با من که عادت می کنم
این دل دیوانه دیگر قابل اصلاح نیست
من چه بی عقلم که مجنون را نصیحت می کنم
همچو دولت در به در افتم، گر از روی طمع
روی هرگز بر در ارباب دولت می کنم
جوهر اصلی ز هرکس می شود ظاهر سلیم
مدعی با من خصومت، من محبت می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
گه مستم و گاه در خمارم
این است تمام عمر کارم
از پاره ی دل، سرشک چون گل
آیینه شکسته در کنارم
چندم ببرد به سیر گلشن؟
از روی نسیم، شرمسارم
از عالم خاک، پای عنقا
ببریده ز تیغ کوهسارم
پیچیده ام آنچنان که افتند
مرغان به قفس ز شاخسارم
بی آن گل رو، سلیم بگذشت
افسرده تر از خزان، بهارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
ترک من کز بزم می گلرنگ می آید برون
همچو شمشیر از برای جنگ می آید برون
رسم خونریزی به دست و تیغ او زیبنده است
این حنا از دست او خوش رنگ می آید برون
هیچ کس از صحبت آشفتگان خوشدل نرفت
مور از ویرانه ام دلتنگ می آید برون
نیست آسان ساغر عشرت گرفتن از فلک
باده ی ما همچو لعل از سنگ می آید برون
بس که گشتم ناتوان، هرگاه می نالم سلیم
ناله ای گویی ز تار چنگ می آید برون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
نیست در حشر محبت گفتگوی کشتگان
لاله ی این باغ دارد رنگ و بوی کشتگان
نیست در مردن هم از قید تو آزادی، که هست
موج آب تیغ، زنجیر گلوی کشتگان
گر هوس را سر نبریده ست در دل عشق او
چیست خون آلوده آهم همچو موی کشتگان
گر ز دامان تو دست آرزو کوته کنند
چون چراغ کشته نتوان دید روی کشتگان
وقت کشتن کام ازو بستان که آن بدخو سلیم
همچو جان دیگر نمی آید به سوی کشتگان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
زهی بر چهره خطت سایه ی جان
لبت را خنده موج آب حیوان
ز شوق تیغت آهوی حرم را
بیاض دیده، صبح عید قربان
پریشانی ز بس شد در دلم جمع
نمی بیند کسی خواب پریشان
برای داغ دل دارم طبیبی
که مرهمدان او باشد نمکدان
ز ذوق نامه اش قاصد چو میرم
بخوان بر خاک من آن را چو قرآن
به وقت گریه، گویی دیده ام را
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
ز بس پر کرده ام چون غنچه از چاک
در آغوشم نمی گنجد گریبان
حرارت گر سلیم از عشق داری
ز خال او طلب کن تخم ریحان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
ای چو برگ غنچه در عهدت پر از جان آستین
جان اگر بر تو فشانم، برمیفشان آستین
آب چشمم هرکجا بیند، به خون رنگین کند
همچو آن طفلی که نشناسد ز دامان آستین
من چو ریگ بادیه سیرابم از لب تشنگی
همچو موج افشانده ام بر آب حیوان آستین
بهر هرکاری از آنجا سر برون می آورد
دست عاشق را بود چاک گریبان آستین
کی به خون لاله و گل دامن آلایم سلیم
کرده داغ عشق او بر من گلستان آستین
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
انجمن شد ز یار آبادان
هست باغ از بهار آبادان
شهر از جلوه اش خراب، ولی
کوچه ی انتظار آبادان
کرد سیرم ز نعمت دیدار
خانه ی روزگار آبادان
از نسیمم زیان رسد، که شده ست
خانه ام از غبار آبادان
ملک دلها خراب گشت سلیم
تا شد این نه حصار آبادان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
رسیده ایم به بزم تو، مهربانی کن
شکفته شو ز می، از چهره گلفشانی کن
به حرف خضر مکن اعتبار در ره عشق
سخن بپرس، ولی خود هر آنچه دانی کن
به آب و رنگ چو گل منت بهار مکش
چو شمع چهره ای از سوز دل خزانی کن
غم زمانه ترا پیر کرد ای غافل
بگیر ساغر و چون شاخ گل جوانی کن
به خویش گم شدی از فکر وصل او ای دل
که گفته بود به عنقا، هم آشیانی کن؟
سلیم، روح نظیری ترا مددکار است
برآر تیغ زبان و جهانستانی کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
زهی ز نرگس تو آهوی ختن مجنون
ز شوق سرو قدت بید در چمن مجنون
به نامه ام نتوان یافت جز پریشانی
قلم ز شوق تو شوریده و سخن مجنون
به هر حدیث صد آشفتگی نهان داریم
که هست لیلی ما را به پیرهن مجنون
به او ز دور همه عمر عشق می بازیم
سیاه خانه ی لیلی ست هند و من مجنون
سلیم، مانع هندوستانم افلاس است
که هست بسته ی زنجیر در وطن مجنون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
خاطر من نشکفد از وصل یار خویشتن
این چمن رنگی ندارد از بهار خویشتن
عشق از بس غافلم کرده ست از خود، می کنم
همچو طفلان خاکبازی با غبار خویشتن
آخر کار محبت، جان به حسرت دادن است
می تراشد کوهکن سنگ مزار خویشتن
در تمام عمر می سوزم برای دیگران
آتشم، آتش نمی آید به کار خویشتن
سهل باشد گر سوار توسن گردون شوی
جهد کن تا چون صبا گردی سوار خویشتن
هرکسی سر در کنار یار دارد، من سلیم
می نهم چون غنچه شب سر در کنار خویشتن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
صفای گلشن کشمیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۷
نخورند در گلستان، گل و لاله آب بی تو
به گلوی شیشه ی می، نرود شراب بی تو
چو دو یار مهربانی که ز هم جدا نگردند
به چمن نمی گذارد قدم آفتاب بی تو
چو پیاله جلوه ای کن به بساط بزم مستان
که ز موج باده دارد قدح اضطراب بی تو
نتوان کباب کردن اگر آتشی نباشد
همه حیرتم که من چون شده ام کباب بی تو
ز کجا سلیم خوابد شب دوری تو هیهات
که چو شمع تا نمیرد، نرود به خواب بی تو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
ای سرو همچو سایه دوان در قفای تو
حسرت بهار را به خزان حنای تو
خوبان به دیده بستر راحت فکنده اند
از مخمل دوخوابه ی مژگان برای تو!
ماند به سبحه، بس که پی وعده ی وصال
خوبان گره زدند به بند قبای تو
عمرت دراز باد که خاک مزار ما
دارد دری به خلد ز هر نقش پای تو
همواره طعنه می شنوی از برای من
ای دوست چون سلیم بمیرم برای تو!