عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
تا به حدی است لطافت رخ پرتابش را
که عرق داغ کند لاله سیرابش را
تا به دامان قیامت نشود چشمش خشک
یک نظر هر که ببیند گل سیرابش را
وحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزال
می توان یافت گرفته است رگ خوابش را
گر فتد راه به دریای دلم طوفان را
حلقه گوش کند حلقه گردابش را
کعبه و بتکده بی جلوه مستانه یار
آسیایی است که انداخته اند آبش را
جوهر آن مژه صائب زره زیر قباست
این چنین ساده مبین تیغ سیه تابش را
که عرق داغ کند لاله سیرابش را
تا به دامان قیامت نشود چشمش خشک
یک نظر هر که ببیند گل سیرابش را
وحشت از صحبت مجنون نکند چشم غزال
می توان یافت گرفته است رگ خوابش را
گر فتد راه به دریای دلم طوفان را
حلقه گوش کند حلقه گردابش را
کعبه و بتکده بی جلوه مستانه یار
آسیایی است که انداخته اند آبش را
جوهر آن مژه صائب زره زیر قباست
این چنین ساده مبین تیغ سیه تابش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
شانه گر باز کند زلف گرهگیرش را
نی به ناخن شکند پنجه تدبیرش را
هر که دیوانه آن زلف چو زنجیر شود
چرخ در گوش کشد حلقه زنجیرش را
گل خورشید ز هر ذره به دامن چیند
هر که آرد به نظر حسن جهانگیرش را
در دو عالم شود انگشت نما چون مه نو
لب زخمی که ببوسد لب شمشیرش را
چون هدف، گردن امید برافراخته ام
تا چو مژگان به نظر جای دهم تیرش را
از شکر خنده آن طفل دل عالم سوخت
دایه آمیخت همانا به شکر شیرش را
چه دهی پشت به دیوار درین خانه که هست
هر نفس صورتی آیینه تصویرش را
سنگ کم می شمرد لعل و گهر را صائب
به چه از راه برم چشم و دل سیرش را؟
نی به ناخن شکند پنجه تدبیرش را
هر که دیوانه آن زلف چو زنجیر شود
چرخ در گوش کشد حلقه زنجیرش را
گل خورشید ز هر ذره به دامن چیند
هر که آرد به نظر حسن جهانگیرش را
در دو عالم شود انگشت نما چون مه نو
لب زخمی که ببوسد لب شمشیرش را
چون هدف، گردن امید برافراخته ام
تا چو مژگان به نظر جای دهم تیرش را
از شکر خنده آن طفل دل عالم سوخت
دایه آمیخت همانا به شکر شیرش را
چه دهی پشت به دیوار درین خانه که هست
هر نفس صورتی آیینه تصویرش را
سنگ کم می شمرد لعل و گهر را صائب
به چه از راه برم چشم و دل سیرش را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
سخن آن است که از جای درآرد دل را
حدی آن است که دیوانه کند محمل را
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
عالم آن است که بیدار کند جاهل را
سخن پوچ همان به که نیاید بر لب
چه کمال از کف بی مغز بود ساحل را؟
خانه زادست نشاط دل خونین جگران
مطرب از بال و پر خویش بود بسمل را
گر شوی مرغ، همان بال ترا دام ره است
تا سبکبار نسازی ز علایق دل را
محو دلجویی پروانه بود روی دلش
شمع دارد به زبان گر چه همه محفل را
بی سخن، قابل تحسین نبود احسانش
هر که محتاج به گفتار کند سایل را
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
با خبر باش که بر هم نزنی یک دل را
عشق داغی است که مرهم نکند پنهانش
چند بر چهره خورشید بمالی گل را؟
نیست با اهل خرد سنگ ملامت را کار
نقطه بر سر نگذارند خط باطل را
صائب از خود بفشان گرد علایق زنهار
کاین غباری است که پوشیده کند منزل را
حدی آن است که دیوانه کند محمل را
باده آن است که خشت از سر خم بردارد
عالم آن است که بیدار کند جاهل را
سخن پوچ همان به که نیاید بر لب
چه کمال از کف بی مغز بود ساحل را؟
خانه زادست نشاط دل خونین جگران
مطرب از بال و پر خویش بود بسمل را
گر شوی مرغ، همان بال ترا دام ره است
تا سبکبار نسازی ز علایق دل را
محو دلجویی پروانه بود روی دلش
شمع دارد به زبان گر چه همه محفل را
بی سخن، قابل تحسین نبود احسانش
هر که محتاج به گفتار کند سایل را
باغ را در گره غنچه نهان ساخته اند
با خبر باش که بر هم نزنی یک دل را
عشق داغی است که مرهم نکند پنهانش
چند بر چهره خورشید بمالی گل را؟
نیست با اهل خرد سنگ ملامت را کار
نقطه بر سر نگذارند خط باطل را
صائب از خود بفشان گرد علایق زنهار
کاین غباری است که پوشیده کند منزل را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را
در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم
تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
عالم از جای به تعظیم کلامش خیزد
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
رم آهوی حرم پای گرانخواب شود
چون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم را
قفس شیر نگشته است نیستان هرگز
عشق آن نیست که بر هم نزند عالم را
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا قافله شبنم را
زینت مردم آزاده بود بی برگی
محضر جود بود دست تهی حاتم را
چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازی که ندارد خبر عالم را
صائب از شعله آه تو، که روشن بادا!
می توان خواند شب تار خط درهم را
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
چون گل و لاله به خورشید رسان شبنم را
در وصالیم و همان خون جگر می نوشیم
تلخی از دل نبرد قرب حرم زمزم را
عالم از جای به تعظیم کلامش خیزد
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
رم آهوی حرم پای گرانخواب شود
چون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم را
قفس شیر نگشته است نیستان هرگز
عشق آن نیست که بر هم نزند عالم را
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا قافله شبنم را
زینت مردم آزاده بود بی برگی
محضر جود بود دست تهی حاتم را
چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازی که ندارد خبر عالم را
صائب از شعله آه تو، که روشن بادا!
می توان خواند شب تار خط درهم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
فقر بی قدر کند سلطنت عالم را
هوس ملک نباشد پسر ادهم را
می کند کار خرد، نفس چو گردید مطیع
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
خرد مشمار گنه را، که گناهی است بزرگ
گندمی کرد ز فردوس برون آدم را
پیش چشمی که شد از پرده شناسان حجاب
شاهدی نیست به از چهره خود مریم را
نیست ممکن، نکند صحبت نیکان تأثیر
گل به خورشید رسانید سر شبنم را
می تواند به نفس کرد جهان را روشن
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
دانش آنراست مسلم که به تردستی شرم
گرد خجلت ز جبین پاک کند ملزم را
حق محال است به مرکز نرساند خود را
در کف دیو قراری نبود خاتم را
کجی از بد گهران صحبت نیکان نبرد
ظفر از تیغ محال است برآرد خم را
دیده مور، شود ملک سلیمان به خلیق
تنگی خلق، دل مور کند عالم را
کار اکسیر کند همت ذاتی صائب
خاک در دست زر و سیم شود حاتم را
هوس ملک نباشد پسر ادهم را
می کند کار خرد، نفس چو گردید مطیع
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
خرد مشمار گنه را، که گناهی است بزرگ
گندمی کرد ز فردوس برون آدم را
پیش چشمی که شد از پرده شناسان حجاب
شاهدی نیست به از چهره خود مریم را
نیست ممکن، نکند صحبت نیکان تأثیر
گل به خورشید رسانید سر شبنم را
می تواند به نفس کرد جهان را روشن
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
دانش آنراست مسلم که به تردستی شرم
گرد خجلت ز جبین پاک کند ملزم را
حق محال است به مرکز نرساند خود را
در کف دیو قراری نبود خاتم را
کجی از بد گهران صحبت نیکان نبرد
ظفر از تیغ محال است برآرد خم را
دیده مور، شود ملک سلیمان به خلیق
تنگی خلق، دل مور کند عالم را
کار اکسیر کند همت ذاتی صائب
خاک در دست زر و سیم شود حاتم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا
که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا
بس که آشفته ز سودای توام، می گردد
صفحه مشق جنون، آینه در دست مرا
دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه
من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
دام را شوخی چشم تو ز هم می گسلد
ورنه آهو نتواند ز نظر جست مرا
دو جهان رشته شیرازه ز من می طلبید
بود روزی که سر زلف تو در دست مرا
تیغ من جوهر خود کرد ز غیرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به یک دست مرا
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم شست مرا
آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنین گردش چشم تو کند مست مرا
چون میان من و او دست دهد جمعیت؟
که به دست آمدنش می برد از دست مرا
خاک در کاسه دشمن کند افتادگیم
نقش بندد به زمین هر که کند پست مرا
سرو آزاده من وحشت از آب و گل داشت
کرد حیرانی رفتار تو پابست مرا
طرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطی
هم منم صائب اگر هم سخنی هست مرا
که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا
بس که آشفته ز سودای توام، می گردد
صفحه مشق جنون، آینه در دست مرا
دارم از پاس وفا سلسله بر پا، ورنه
من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم
رهروی نیست درین راه که نشکست مرا
دام را شوخی چشم تو ز هم می گسلد
ورنه آهو نتواند ز نظر جست مرا
دو جهان رشته شیرازه ز من می طلبید
بود روزی که سر زلف تو در دست مرا
تیغ من جوهر خود کرد ز غیرت ظاهر
چرخ هر چند که برداشت به یک دست مرا
خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن
نیست چون ماهی لب بسته غم شست مرا
آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش
گر چنین گردش چشم تو کند مست مرا
چون میان من و او دست دهد جمعیت؟
که به دست آمدنش می برد از دست مرا
خاک در کاسه دشمن کند افتادگیم
نقش بندد به زمین هر که کند پست مرا
سرو آزاده من وحشت از آب و گل داشت
کرد حیرانی رفتار تو پابست مرا
طرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطی
هم منم صائب اگر هم سخنی هست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
تلخی عالم ناساز شراب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
تری بدگهران عالم آب است مرا
تا ازان روی عرقناک، نظر دادم آب
آب حیوان به نظر موج سراب است مرا
لب به دریوزه می تلخ نسازم چون جام
آبرو جمع چو شد، عالم آب است مرا
نیست بی سوختگان شور مرا چون آتش
می ز خونابه دلهای کباب است مرا
جز در دوست که بیداری دل می بخشد
تکیه بر هر چه کنم باعث خواب است مرا
می دهد شادی بی درد مرا غوطه به خون
خنده کبک دری، چنگ عقاب است مرا
می دهم عرض به دشمن گره مشکل خویش
از هوا چشم گشایش چو حباب است مرا
گر چه همخانه دریای گرامی گهرم
چون صدف، دانه روزی ز سحاب است مرا
کمتر از جنبش ابروست مرا دور نشاط
خوشدلی چون مه نو پا به رکاب است مرا
تلخی زهر عتاب است گوارا بر من
با شکرخنده خوبان شکراب است مرا
مطلب افتاده مرا تندی و بدخویی تو
غرض از نامه نه امید جواب است مرا
حسن بی پرده کند آب نگه را، ورنه
دست، گستاخ به آن بند نقاب است مرا
راست کیشم، به نشان می رسد آخر تیرم
خود حسابم، چه غم از روز حساب است مرا؟
نیست کاری به دورویان جهانم صائب
روی دل از همه عالم به کتاب است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
نفس سوخته روشنگر جان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بیخودی گرد ملال از دل من می شوید
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پی برداشتنم
هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پیر کند
همت پیر مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه
آه تیری است که دایم به کمان است مرا
می کند سلسله عمر ابد را کوتاه
گرهی چند که در رشته جان است مرا
در سفر عادت سیلاب بهاران دارم
سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خریداری درد تو به جان بی تابم
ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا
نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار
که ز آسیب خزان خط امان است مرا
آب از دیده خورشید گشاید صائب
در دل آیینه عذاری که نهان است مرا
چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بیخودی گرد ملال از دل من می شوید
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پی برداشتنم
هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پیر کند
همت پیر مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه
آه تیری است که دایم به کمان است مرا
می کند سلسله عمر ابد را کوتاه
گرهی چند که در رشته جان است مرا
در سفر عادت سیلاب بهاران دارم
سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خریداری درد تو به جان بی تابم
ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا
نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار
که ز آسیب خزان خط امان است مرا
آب از دیده خورشید گشاید صائب
در دل آیینه عذاری که نهان است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا
سبزه نیمرسی تشنه خون است مرا
چشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!
که به آن تنگ دهن راهنمون است مرا
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
کاسه هر چند که چون لاله نگون است مرا
بود اگر قافله سالار غزالان مجنون
این زمان توشه کش دشت جنون است مرا
گر کنی خون به دل من همه عمر کم است
تیغ مژگان تو گر تشنه خون است مرا
بس که خون در دل ازین دوست نمایان دارم
دیدن دشمن خونخوار، شگون است مرا
به زبان گر نکنم شکر ترا، معذورم
بار احسان تو از برگ فزون است مرا
نکنم با گل بی خار، مبدل صائب
خارخاری که ازان گل به درون است مرا
سبزه نیمرسی تشنه خون است مرا
چشم بدبین به خط پشت لب او مرساد!
که به آن تنگ دهن راهنمون است مرا
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
کاسه هر چند که چون لاله نگون است مرا
بود اگر قافله سالار غزالان مجنون
این زمان توشه کش دشت جنون است مرا
گر کنی خون به دل من همه عمر کم است
تیغ مژگان تو گر تشنه خون است مرا
بس که خون در دل ازین دوست نمایان دارم
دیدن دشمن خونخوار، شگون است مرا
به زبان گر نکنم شکر ترا، معذورم
بار احسان تو از برگ فزون است مرا
نکنم با گل بی خار، مبدل صائب
خارخاری که ازان گل به درون است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
دل پریخانه آن روی چو ماه است مرا
یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا
آه من چون علم صبح قیامت نشود؟
الف قامت او سرخط آه است مرا
همچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرش
دل سراسیمه ازان پر کلاه است مرا
با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم
سایه بال هما بخت سیاه است مرا
چون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته است
در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
می چکد خون چو کباب از نفس دعوی من
با چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟
جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست
ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟
از تماشای تو ای مایه امید جهان
غیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
منزل عشق چو خورشید بود پا به رکاب
ورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟
یوسفی در بن هر موی به چاه است مرا
آه من چون علم صبح قیامت نشود؟
الف قامت او سرخط آه است مرا
همچو کبکی که فتد سایه شاهین به سرش
دل سراسیمه ازان پر کلاه است مرا
با کلاه نمد از هر دو جهان آزادم
سایه بال هما بخت سیاه است مرا
چون قلم، گام نخستین، نفسم سوخته است
در ره شوق کجا فرصت آه است مرا؟
می چکد خون چو کباب از نفس دعوی من
با چنین سوز چه حاجت به گواه است مرا؟
جرم ایام خرد قابل بخشیدن نیست
ورنه با عشق چه پروای گناه است مرا؟
از تماشای تو ای مایه امید جهان
غیر افسوس چه در دست نگاه است مرا؟
منزل عشق چو خورشید بود پا به رکاب
ورنه صائب چه غم از دوری راه است مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
گل داغ است اگر تاج زری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
برگ من زخم زبان است درین سبز چمن
سنگ اطفال بود گر ثمری هست مرا
عکس من سایه فکنده است بر این آینه ها
گر درین هفت صدف، هم گهری هست مرا
نیست در روی زمین سوخته جانی، ورنه
در دل سنگ گمان شرری هست مرا
خرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغ
که ز گردآوری خود سپری هست مرا
جلوه مه بود از آب روان روشن تر
گر به رخسار نکویان نظری هست مرا
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
هست از دیده خود گر خطری هست مرا
برو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صبا
که هم از نامه خود، نامه بری هست مرا
نیست جز سایه بالای تو ای سرو روان
در همه روی زمین گر دگری هست مرا
سری از بیضه گردون نتوان بیرون برد
ورنه در پرده دل، بال و پری هست مرا
دیده شور چو شبنم ز هوا می بارد
تا درین باغ چو گل مشت زری هست مرا
صد هنر پرده یک عیب چو نتواند شد
زین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟
از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟
که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرا
رنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنه
در دل سوخته آه سحری هست مرا
به دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کرد
که به هر موی تو پیوسته سری هست مرا
نیست صائب به جز از آبله پای طلب
در ره عشق اگر همسفری هست مرا
اشک گلرنگ بود گر گهری هست مرا
برگ من زخم زبان است درین سبز چمن
سنگ اطفال بود گر ثمری هست مرا
عکس من سایه فکنده است بر این آینه ها
گر درین هفت صدف، هم گهری هست مرا
نیست در روی زمین سوخته جانی، ورنه
در دل سنگ گمان شرری هست مرا
خرده گیران نتوانند شدن پیشم تیغ
که ز گردآوری خود سپری هست مرا
جلوه مه بود از آب روان روشن تر
گر به رخسار نکویان نظری هست مرا
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
هست از دیده خود گر خطری هست مرا
برو ای قاصد و زحمت ببر ای باد صبا
که هم از نامه خود، نامه بری هست مرا
نیست جز سایه بالای تو ای سرو روان
در همه روی زمین گر دگری هست مرا
سری از بیضه گردون نتوان بیرون برد
ورنه در پرده دل، بال و پری هست مرا
دیده شور چو شبنم ز هوا می بارد
تا درین باغ چو گل مشت زری هست مرا
صد هنر پرده یک عیب چو نتواند شد
زین چه حاصل که به هر مو هنری هست مرا؟
از شکست دل چون شیشه چرا اندیشم؟
که درین شیشه نهان شیشه گری هست مرا
رنگ بست است شب بخت سیاهم، ورنه
در دل سوخته آه سحری هست مرا
به دو صد زخم مرا از تو جدا نتوان کرد
که به هر موی تو پیوسته سری هست مرا
نیست صائب به جز از آبله پای طلب
در ره عشق اگر همسفری هست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
دل مقید به شکرزار هوس نیست مرا
رشته حرص به پا همچو مگس نیست مرا
خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش
چون نگین چشم به دست همه کس نیست مرا
بر دلم باری اگر هست ز فارغبالی است
گله از دام و شکایت ز قفس نیست مرا
عشق پاک است درین قافله جنسی که مراست
بیمی از هرزه درایان جرس نیست مرا
از می عشق بود مستی پروانه من
هیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرا
نشود دام خسیسان، نفس گیرایم
گوشه گیری ز پی صید مگس نیست مرا
همه شب قافله ناله من در راه است
گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
هست افشردن دندان به جگر، میوه من
چشم بر سیب زنخدان ز هوس نیست مرا
می کنم صرف شکرخنده بی پروایی
گر چه چون صبح فزون از دو نفس نیست مرا
بحر از جوش گهر یک دل پر آبله است
در چنین وقت که در سینه نفس نیست مرا
صائب آن موج سرابم که درین دامن دشت
دل به جا از نفس هرزه مرس نیست مرا
رشته حرص به پا همچو مگس نیست مرا
خواهم از عالم بالا چو صدف روزی خویش
چون نگین چشم به دست همه کس نیست مرا
بر دلم باری اگر هست ز فارغبالی است
گله از دام و شکایت ز قفس نیست مرا
عشق پاک است درین قافله جنسی که مراست
بیمی از هرزه درایان جرس نیست مرا
از می عشق بود مستی پروانه من
هیچ اندیشه ز شبگرد و عسس نیست مرا
نشود دام خسیسان، نفس گیرایم
گوشه گیری ز پی صید مگس نیست مرا
همه شب قافله ناله من در راه است
گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا
هست افشردن دندان به جگر، میوه من
چشم بر سیب زنخدان ز هوس نیست مرا
می کنم صرف شکرخنده بی پروایی
گر چه چون صبح فزون از دو نفس نیست مرا
بحر از جوش گهر یک دل پر آبله است
در چنین وقت که در سینه نفس نیست مرا
صائب آن موج سرابم که درین دامن دشت
دل به جا از نفس هرزه مرس نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
رنگی از لاله عذاران جهان نیست مرا
بهره جز داغ ازین لاله ستان نیست مرا
به تهی چشمی خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا
از تماشای گلستان جهان چون شبنم
بهره غیر از دل و چشم نگران نیست مرا
آه کز قامت چون تیر سبکرفتاران
غیر خمیازه خشکی چو کمان نیست مرا
گر چه چون فاخته از طوق، تمام آغوشم
جلوه ای قسمت ازان سرو روان نیست مرا
در خرابات جنون نشو و نما یافته ام
سنگ اطفال کم از رطل گران نیست مرا
سرد گردیده دل و دست من از جمعیت
برگ شیرازه چو اوراق خزان نیست مرا
نان اگر نیست مرا، چشم و دل سیری هست
آب رو هست، اگر آب روان نیست مرا
دارم از جوهر ذاتی جگر تیغ کباب
سخن سخت کم از سنگ فسان نیست مرا
دایم از درد طلب نعل در آتش دارم
منزلی چون سفر ریگ روان نیست مرا
دل آزاده من فارغ از اقبال هماست
سر پرواز به بال دگران نیست مرا
زنگیان دشمن آیینه بی زنگارند
طمع روی دل از تیره دلان نیست مرا
طفل طبع است مذاقم، من اگر پیر شدم
دل جوان است، اگر بخت جوان نیست مرا
از خسیسان ز خسیسی است توقع صائب
برگ کاهی طمع از کاهکشان نیست مرا
بهره جز داغ ازین لاله ستان نیست مرا
به تهی چشمی خود ساخته ام چون غربال
چشم بر خرمن آن مورمیان نیست مرا
از تماشای گلستان جهان چون شبنم
بهره غیر از دل و چشم نگران نیست مرا
آه کز قامت چون تیر سبکرفتاران
غیر خمیازه خشکی چو کمان نیست مرا
گر چه چون فاخته از طوق، تمام آغوشم
جلوه ای قسمت ازان سرو روان نیست مرا
در خرابات جنون نشو و نما یافته ام
سنگ اطفال کم از رطل گران نیست مرا
سرد گردیده دل و دست من از جمعیت
برگ شیرازه چو اوراق خزان نیست مرا
نان اگر نیست مرا، چشم و دل سیری هست
آب رو هست، اگر آب روان نیست مرا
دارم از جوهر ذاتی جگر تیغ کباب
سخن سخت کم از سنگ فسان نیست مرا
دایم از درد طلب نعل در آتش دارم
منزلی چون سفر ریگ روان نیست مرا
دل آزاده من فارغ از اقبال هماست
سر پرواز به بال دگران نیست مرا
زنگیان دشمن آیینه بی زنگارند
طمع روی دل از تیره دلان نیست مرا
طفل طبع است مذاقم، من اگر پیر شدم
دل جوان است، اگر بخت جوان نیست مرا
از خسیسان ز خسیسی است توقع صائب
برگ کاهی طمع از کاهکشان نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
در بیابان طلب، راهبری نیست مرا
سر پرواز به باد دگری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام
که به جز آبله دل گهری نیست مرا
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
می روم راه و ز منزل خبری نیست مرا
می زنم بال به هم تا فتد آتش در من
از دل سنگ امید شرری نیست مرا
ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش
چون خس و خار ز طوفان خطری نیست مرا
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا
می توان رفت چو آتش به رگ و ریشه شمع
به دل آزاری پروانه سری نیست مرا
گر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان می ارزد
نیستم در هم اگر سیم و زری نیست مرا
می توانم شرری را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال و پری نیست مرا
برده ام غنچه صفت سر به گریبان صائب
جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا
سر پرواز به باد دگری نیست مرا
آن نفس باخته غواص جگرسوخته ام
که به جز آبله دل گهری نیست مرا
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم
می روم راه و ز منزل خبری نیست مرا
می زنم بال به هم تا فتد آتش در من
از دل سنگ امید شرری نیست مرا
ساکن کشتی نوحم ز سبکباری خویش
چون خس و خار ز طوفان خطری نیست مرا
همه شب با دل دیوانه خود در حرفم
چه کنم، جز دل خود نامه بری نیست مرا
می توان رفت چو آتش به رگ و ریشه شمع
به دل آزاری پروانه سری نیست مرا
گر چه چون سرو، تماشاگه اهل نظرم
از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا
خاطر امن به ملک دو جهان می ارزد
نیستم در هم اگر سیم و زری نیست مرا
می توانم شرری را به پر و بال رساند
در خور شمع اگر بال و پری نیست مرا
برده ام غنچه صفت سر به گریبان صائب
جز دل امید گشایش ز دری نیست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
آن که سوز جگر و دیده تر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
همچو شمع از تن خود زاد سفر داد مرا
قطع پیوند ازین سبز چمن مشکل بود
خجلت بی ثمری برگ سفر داد مرا
عشق روزی که رسانید مرا خانه به آب
چشم تر غوطه به دریای گهر داد مرا
چون به فریاد من آن سرو خرامان نرسید
زین چه حاصل که چو گل زر به سپر داد مرا؟
گشت تا رشته من بی گره از همواری
ره به دل سبحه ز صد راهگذار داد مرا
چه شکایت کنم از ضعف بصر در پیری؟
که بصیرت عوض نور بصر داد مرا
قسمت یوسف بی جرم نشد از اخوان
گوشمالی که درین عهد هنر داد مرا
کو دماغی که برآرم ز گریبان سر خویش؟
من گرفتم که فلک افسر زر داد مرا
از دل سخت نداده است زمین قارون را
خاکمالی که درین دور هنر داد مرا
ریخت هر کس به رهم خار ز خصمی چون برق
صائب از بی بصری بال دگر داد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
آنچنان عشق تو بدخوی برآورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
تلخی مرگ به کامم می لب شیرین است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسم
که فراموش شود چاشنی درد مرا
عرق غیرت پیشانی خورشیدم من
نفس صبح قیامت نکند سرد مرا
در بیابان توکل منم آن خار یتیم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گل نچیدم به امید ثمر از یار و فلک
بازیی کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره من در کف بادی صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
تلخی مرگ به کامم می لب شیرین است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسم
که فراموش شود چاشنی درد مرا
عرق غیرت پیشانی خورشیدم من
نفس صبح قیامت نکند سرد مرا
در بیابان توکل منم آن خار یتیم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گل نچیدم به امید ثمر از یار و فلک
بازیی کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره من در کف بادی صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
حلقه کعبه ازو نعل در آتش دارد
آن که سرگشته تر از ریگ روان کرد مرا
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا
بسته بودم نظر از هر چه درین عالم هست
چشم عاشق نگه او نگران کرد مرا
گل روی سبد فصل بهاران بودم
آه بی برگ تر از نخل خزان کرد مرا
دو زبانی چو الف در دل من راه نداشت
غمزه موی شکافت دو زبان کرد مرا
من نه آنم که گران بر دل موری باشم
ناز در چشم تو چون خواب، گران کرد مرا
دل صد پاره و لخت جگر و دانه اشک
فارغ از نعمت الوان جهان کرد مرا
صائب افسردگی توبه درین فصل بهار
سرد هنگامه تر از فصل خزان کرد مرا
صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا
حلقه کعبه ازو نعل در آتش دارد
آن که سرگشته تر از ریگ روان کرد مرا
خانه بر دوش تر از ابر بهاران بودم
لنگر درد تو چون کوه گران کرد مرا
بسته بودم نظر از هر چه درین عالم هست
چشم عاشق نگه او نگران کرد مرا
گل روی سبد فصل بهاران بودم
آه بی برگ تر از نخل خزان کرد مرا
دو زبانی چو الف در دل من راه نداشت
غمزه موی شکافت دو زبان کرد مرا
من نه آنم که گران بر دل موری باشم
ناز در چشم تو چون خواب، گران کرد مرا
دل صد پاره و لخت جگر و دانه اشک
فارغ از نعمت الوان جهان کرد مرا
صائب افسردگی توبه درین فصل بهار
سرد هنگامه تر از فصل خزان کرد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
نیم آن شعله که خاموش توان کرد مرا
یا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا
بیش ازان است فروغ دل نورانی من
کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
خون من در جگر تیغ زند جوش نشاط
نیستم باده که بی جوش توان کرد مرا
صاف گردیده ام از درد علایق چندان
که به صد رغبت می، نوش توان کرد مرا
گوش تا گوش پرست از سخنم روی زمین
چه خیال است که خس پوش توان کرد مرا؟
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش توان کرد مرا
هست چون بحر زهر موج مرا آغوشی
کی تهیدست ز آغوش توان کرد مرا؟
غیر آن خط بناگوش، درین دعویگاه
حلقه ای نیست که در گوش توان کرد مرا
نگزیده است مرا تلخی ایام چنان
که به تکلیف، قدح نوش توان کرد مرا
هر کمندی نکند صید مرا چون منصور
صید چون دار به آغوش توان کرد مرا
بس که صائب زده ام جوش ز رنگینی فکر
در قدح چون می سر جوش توان کرد مرا
یا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا
بیش ازان است فروغ دل نورانی من
کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
خون من در جگر تیغ زند جوش نشاط
نیستم باده که بی جوش توان کرد مرا
صاف گردیده ام از درد علایق چندان
که به صد رغبت می، نوش توان کرد مرا
گوش تا گوش پرست از سخنم روی زمین
چه خیال است که خس پوش توان کرد مرا؟
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نیست ممکن که فراموش توان کرد مرا
هست چون بحر زهر موج مرا آغوشی
کی تهیدست ز آغوش توان کرد مرا؟
غیر آن خط بناگوش، درین دعویگاه
حلقه ای نیست که در گوش توان کرد مرا
نگزیده است مرا تلخی ایام چنان
که به تکلیف، قدح نوش توان کرد مرا
هر کمندی نکند صید مرا چون منصور
صید چون دار به آغوش توان کرد مرا
بس که صائب زده ام جوش ز رنگینی فکر
در قدح چون می سر جوش توان کرد مرا