عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
به ابرو الفتی پیوسته آن مژگان خم دارد
غلط کردم نگاهش دست بر تیغ ستم دارد
اشارت سنج بزم حیرتم از بی زبانیها
هر انگشتم زبان عرض حالی چون قلم دارد
دهان خنده چشم گریه گردد اهل غفلت را
اگر امروز دل خوش نیست کس فردا چه غم دارد
نماید مایه دار فیض باقی اهل همت را
کف سائل چه منت ها که بر دست کرم دارد
ز بیداد نگه دانسته جویا چشم می پوشد
به جرم عشق بازی هر که دل را متهم دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
همچو جوهر همه تن دیدهٔ حیران کردند
سخت مستغرقم این آینه رویان کردند
آه چون غنچه به یک جنبش مژگان این قوم
مشت چاک دل ما را به گریبان کردند
غنچه سان بسکه زخوناب جگر لبریزم
خنده را بر لب ما زخم نمایان کردند
گذر قافلهٔ اشک به مژگان افتاد
خار را فرش ره آبله پایان کردند
هیچ کس غنچه ای از باغ وصال تو نچید
همه چون لاله گل داغ به دامان کردند
ز لب آهی که با لخت دل خونبار برخیزد
چه طاوسی است رنگین جلوه کز گلزار برخیزد
ترا گر بر دل بیدرد ناخن می زند گاهی
مرا پهلو درد هر نغمه ای کز تار برخیزد
ز بیدادش دلم چون غنچه گر لبریز خون باشد
نوای شکوه حاشا کز لب اظهار برخیزد
به غیر از نوک مژگانم که لخت دل به بار آرد
کجا از دستهٔ خاری گل بی خار برخیزد
به صد رنگینی آه جگر پاش از دل خونین
نگه از دیده ام در حسرت دیدار برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
کردی چو کباب ستم عشوه گری چند
یابی نمک گریهٔ خونین جگری چند
در راه تمنای تو بی پا و سری چند
از دیده برون ریخته لخت جگری چند
بشکن قفس سینه و بر باد ده ای آه
از لخت جگر لاله صفت بال و پری چند
از فطرت عالی بدافلاک نگویم
حیف است کنم شکوهٔ بی پا و سری چند
ای مرغ نگه بی رخ او گرم طپش باش
بر باد ده از پلک و مژه بال و پری چند
فریاد که در هند سیه بختی هجران
مویی شده ام از غم نازک کمری چند
در مدرسهٔ عشق تو شاگرد جنون است
از پیر خرد یافته جویا نظری چند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
از بصیرت جوش اشکش بسکه فارغبال کرد
آفتاب از پردهٔ چشمم توان غربال کرد
می کند با هستی حیرت نصیب بزم عشق
دوری او آنچه در آیینه با تمثال کرد
باده ام را ریخت بر خاک و مرا کشت از خمار
محتسب خون مرا آخر چنین پامال کرد
در بهاران هر قدر بر مستی بلبل فزود
جام گل را از شراب رنگ مالامال کرد
بسکه در وحدت سرای عشق یک رنگ تو شد
باده نوشیهای جویا گونه ات را آل کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
سرشکم بسکه پردرد از دل مهجور برخیزد
به دریا چون رسد سیلاب اشکم شور برخیزد
دل تنگم سلیمانی کند در دشت دلتنگی
که شور محشر از آواز پای مور برخیزد
شود چون آب تیغش ساقی پیمانهٔ زخمم
نوای نوش بادی از لب ناسور برخیزد
مرا نشتر به شریان و ترا ناخن زند بر دل
جگر خون کن نوایی کز لب طنبور برخیزد
خیال لعل او جویا نمکدان ریخت بر زخمم
زدل در یاد آن کان ملاحت شور برخیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
چنان فکر میان نازک او لاغرم دارد
که چشم آینه مو از مثال پیکرم دارد
بود فکر محالم خواهش وصل بناگوشی
که در بحر طلب غواص آب گوهرم دارد
ز ننگ احتیاج از دولت درویشی آزادم
مرقع پوش چون طاووس از بال و پرم دارد
هماغوش خیال او بخواب بیخودی رفتم
شمیم نوبهار صدچمن گل بسترم دارد
زفیض بیخودی باشد دلم سیاح عالم ها
که هر دم رفتن از خود در جهان دیگرم دارد
نمی ترسم زعصیان با ولای ساقی کوثر
که از دریای رحمت مایه دامان ترم دارد
شدم یک قطرهٔ خون و چکیدم از سر مژگان
محبت طرفه د ستی در فشار پیکرم دارد
بطور آن غزل جویا که گفت استاد من صائب
ادب لب تشنه در آغوش آب کوثرم دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
در هر شکنی آهم لختی زجگر دارد
زین نخل عجب دارم تا ریشه ثمر دارد
خوش خط شده زان حسنش کز سبزهٔ پشت لب
سرمشق خط یاقوت در مدنظر دارد
بر سر زندش فردا ز افسوس و پشیمانی
آنکس که ز ناز امروز دستی به کمر دارد
فریاد که ننماید جا در دل چون سنگش
هر چند که فریادم در سنگ اثر دارد
دل بستهٔ زنجیرش جان هم شده نخجیرش
از زلف تو می ترسم کاین مار دو سر دارد
در صیدگهش جویا شیران به کمند آیند
دل دادهٔ او باشد آن کس که جگر دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
هر کس ز تو چشم کام دارد
بیچاره خیال خام دارد
دور از تو کسی که باده نوش است
افشردهٔ دل به جام دارد
امروز نگین آن لب لعل
در کشور حسن نام دارد
آخر روی تو خط برآورد
آری هر صبح شام دارد
در سینهٔ داغ داغ عشقت
در خاک هزار دام دارد
در بحر خفیف شعر رنگین
جویا مزهٔ تمام دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
دلم در رقص مانند شرر از ساز می آید
به بال شعلهٔ آواز در پرواز می آید
زکنج لب به رنگ نافه از آهو فرو ریزد
ز بس آه من از دل سر به مهر راز می آید
نشان ناجوانمردی بود فکر خودآرایی
کی از طاووس آید آنچه از شهباز می آید
‏ ز بس سر در گریبان خموشی غنچه سان ماندم
به گوشم از شکستن های دل آواز می آید
به پای صید مطلب رشتهٔ طول امل بستی
رها هر چند سازی در کف دل باز می آید
در و دیوارها را مستعد رقص می بینم
مگر جویا به بزمت امشب آن طنار می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
رفتی و دل در طپش چون طایر بی بال ماند
چشم شوقم باز چون نقش پی از دنبال ماند
هر سر شاخی بود در راه او دامی دگر
پای مرغ دل به بند رشتهٔ آمال ماند
در گداز آمد دل و از رخنه های سینه ریخت
حسرتی زان آب صاف آخر به این غربال ماند
دل پذیرای خیال اوست گو یاد گداز
آب شد آیینه و منظور آن تمثال ماند
مرغ دل را آرزو هر سوی در پرواز داشت
ریخت تا این بال و پر از خویش فارغبال ماند
رفت جویا نوجوانیها و از غفلت ترا
دل همان چون مهره ای بازیچهٔ اطفال ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
شب که عریان به بر آن شوخ قدح نوشم بود
یک بغل نور چو فانوس در آغوشم بود
ابر رحمت شد و بارید به دل مایهٔ فیض
گوهر چند که از لعل تو در گوشم بود
آنچه مینای فلک ریخت به پیمانهٔ مهر
بی تکلف نمی از ساغر سر جوشم بود
شکر کز عشق سبکبار تعلق شده ام
آرزو کوه گرانی به سر دوشم بود
چون ز خود در ره بی پا و سری می رفتم
بیشتر نالهٔ نی راه زن هوشم بود
شود در گنبد گردون شب هجران جویا
تا سحرگه زفغان لب خاموشم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
از باغ رفت و گل خون دایم به جام دارد
هر غنچهٔ پارهٔ دل بی او به کام دارد
از عکس روی پنهان در گرد و کلفت غم
آیینه ام ز جوهر در خاک دام دارد
گر با خودم نبردی گیرم ز روی ناز است
نام مرا نبردن آیا چه نام دارد؟
ریحان زگل دمیدش جویا چرا ننالم
لطفی که خاص من بود امروز عام دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید
ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد
زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد
کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد
چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
سراپا را چو در رخت زمردفام می پیچد
به خود چون تاک سرو از رشک آن اندام می پیچد
حیا دارد لبش را اینقدرها کم سخن با ما
چو برگ غنچه از شرمش زبان در کام می پیچد
چو عکس لعل او در ساغر می آتش اندازد
ز بیتابی به خود گرداب آسا جام می پیچد
شکست امروز خم از سنگ جورش محتسب را بین
که بر بیدست و پایی با هزار ابرام می پیچد
گلوی تر نسازد باده جویا دور از آن محفل
می ام گرداب سان بی لعل او در کام می پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
امشب زمی چو مجلس دلدار گرم شد
بازار گل فروشی رخسار گرم شد
جان را ز فیض عشق تعلق بود به جسم
چندان بتافت مهر که دیوار گرم شد
بر من از این باده مپیما می نگاه
سوزد دلم به سینه که بسیار گرم شد
برداشت چون نقاب ز رخ بزم در گرفت
هنگامه ای ز شعلهٔ دیدار گرم شد
جویا چو مهر مطلع انوار فیضهاست
آن سرکه از پیالهٔ سرشار گرم شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
آنانکه میل وصل تو خود کام می کنند
آخر ز بوسه صلح به پیغام می کنند
یک قطره خون از مژهٔ غم چکیده ایست
آنرا که عاشقان تو دل نام می کنند
مستان به رنگ شیشهٔ ساعت ز رفتنت
گرد کدورت از دل هم وام می کنند
یابند لذت شکر از سرکهٔ جبین
آنانکه خو به تلخی دشنام می کنند
قفلی ز سعی بر در روزی نهاده اند
آن غافلان که در طلب ابرام می کنند
اغیارگر شوند همه لب هلال وار
دل خوش ز بوسهٔ لب آن بام می کنند
آزادگان که دست ز صهبا کشیده اند
مستی ز تلخی غم ایام می کنند
جمعی که چون عقیق یمن پاک گوهراند
خون می خورند و آرزوی نام می کنند
جویا نیافتند ز وسعتگه قفس
ذوقی که عاشقان بخم دام می کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ترک همره رهنمای کوی ماه من بود
چشم پوشیدن ز مردم شمع راه من بود
من که چشم عیب بینی را نمی پوشم زخلق
سر زند از هر که تقصیری گناه من بود
چون شمیم غنچه از خوناب دل جوشیده ام
سرو رنگین جلوه ای گر هست آه من بود
گر به ظاهر زان گل رو چشم می پوشم ولی
هر بن مژگان کمینگاه نگاه من بود
من چرا لرزم به خویش از آفتاب روز حشر
سایهٔ آل عبا جویا پناه من بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
آه تا برخاست از دل اشک غلطان می شود
چون هوا گیرد بخار از بحر باران می شود
شد ریاضت قوت روح ما که شمع بزم را
هر قدر می کاهد از تن روزی جان می شود
چون طلوع صبح کز فیض جهان روشن می شود
گر تو لبخندی کنی عالم گلستان می شود
ای دل از کوچک نهادیهای خصم ایمن مباش
یک شرر آتش فروز صد نیستان می شود
ساغر گل را چو باد صبح در گرد آورد
گلستان عشرتگه پیمانه نوشان می شود
روشن این معنی بود از ماه همچون آفتاب
هر که شد از خود تهی لبریز جانان می شود
داد دل خود را بسیل اشک و از مژگان بریخت
واصل عمان چو گردد قطره عمان می شود
این بطور آن غزل جویا که سابق گفته است
جای دندان سخت چون گردید دندان می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چو یادم ابروی آن ماه عالمگیر می آید
نفس از سینه ام بر لب دم شمشیر می آید
سبکروحان کنند از بادهٔ کوچکدلی مستی
به بزمم از لب پیمانه بوی شیر می آید
به که گسترده زلف او بساط دلفریبی را
که از دلها صدای شیون زنجیر می آید
زفیض بیخودی منظور اهل دید خواهی شد
به گوشم این نوا از عالم تصویر می آید
به روی بوریای فقر با آلایش دنیا
منه پای هوس زین بیشه بوی شیر می آید
چرا منت کش اندیشهٔ بیجا کنی دل را
که از تدبیر آید آنچه از تقدیر می آید
دلم بشکفت زیربار کهسار غم از یادش
از این گلزار بوی گلشن کشمیر می آید
مزاج کودکان در پیری ام چون صبحدم باشد
هنوزم از دهان خشک بوی شیر می آید
چسان بی او به گلگشت چمن راضی شوم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز بس تمکین تکلم بر لبش اسرار را ماند
ز بس شوخی ستادن در رهش رفتار را ماند
نهال جرأتم را نیست باری با جگر داری
به چشمم پنجهٔ شیران گل بی خار را ماند
ز بس دور از تو در گرد کدورت گشته ام پنهان
شکست رنگ رویم رخنهٔ دیوار را ماند
شبم از روی او روز است و روز از زلف مشکین شب
به راه جستجو شبگیر ما ایوار را ماند
به چشم آنکه کرد از حسن معنی چشم دل روشن
به گردون مهر تابان صورت دیوار را ماند
سرم برگرد دل از فیض یادش بسکه می گردد
دلم در سینه جویا نقطهٔ پرگار را ماند