عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
خوبرویان، چون بشوخی قصد مرغ دل کنند
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یارب، این سنگین دلان را شیوه رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده می دارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر بعمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
اولش سازند صید و آخرش بسمل کنند
یارب، این سنگین دلان را شیوه رحمی بده
تا مراد عاشق بیچاره را حاصل کنند
چون تو سروی برنخیزد، گر چه در باغ بهشت
خاک آدم را بآب زندگانی گل کنند
پیش ما بر روی جانان پرده می دارد رقیب
کاشکی آن پرده را بر روی او حایل کنند
فتنه است آن چشم و او را خواب مستی لایقست
مردم بد مست را آن به که لایعقل کنند
گر بعمری گوید از من با رقیبان یک سخن
صد سخن گویند و از یاد منش غافل کنند
آن مه، از روی کرم، سوی هلالی مایلست
آه! اگر اغیار سوی دیگرش مایل کنند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
دل بدرد آمد و این درد بدرمان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
سر درین کار شد و کار بسامان نرسید
آن جفا پیشه، که بر ناله من رحم نکرد
کافری بود، بفریاد مسلمان نرسید
کس بر آن شه خوبان غم من عرض نکرد
وه! که درد دل درویش بسلطان نرسید
وه! که تا گشت سرم بر سر میدان تو خاک
بعد از آن پای تو یک روز بمیدان نرسید
تو چه دانی که: چه حالست مرا در ره عشق؟
چون ترا گردی ازین راه بدامان نرسید
عاقبت دست بدامان رقیب تو زدم
چه کنم؟ دست من او را بگریبان نرسید
عمرها خواست، هلالی، که بخوبان برسد
مرد بیچاره و یک روز بدیشان نرسید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
گر دلم زین گونه آه دم بدم خواهد کشید
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند، یارب! کوه غم خواهد کشید؟
تنگ شد بر عاشق بی خانمان شهر وجود
بعد ازین خود را بصحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از آب چشمم خاک هر سر منزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیدادی، که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آنرا بنام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که: او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند، یارب! کوه غم خواهد کشید؟
تنگ شد بر عاشق بی خانمان شهر وجود
بعد ازین خود را بصحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از آب چشمم خاک هر سر منزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیدادی، که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آنرا بنام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که: او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
یار من، وه! که مرا یار نداند هرگز
قدر یاران وفادار نداند هرگز
خوش طبیبیست مسیحا دم و جان بخش ولی
چاره عاشق بیمار نداند هرگز
دردمندی، که چو من، تلخی هجران نچشید
لذت شربت دیدار نداند هرگز
ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی ترا
هیچ کس قیمت و مقدار نداند هرگز
تا رخت هست کسی کی طرف گل بیند؟
مگر آنکس که گل از خار نداند هرگز
درد خود با تو چه گویم؟ که دل نازک تو
حال دلهای گرفتار نداند هرگز
از هلالی مطلب هوش، که آن مست خراب
شیوه مردم هشیار نداند هرگز
قدر یاران وفادار نداند هرگز
خوش طبیبیست مسیحا دم و جان بخش ولی
چاره عاشق بیمار نداند هرگز
دردمندی، که چو من، تلخی هجران نچشید
لذت شربت دیدار نداند هرگز
ما کجا قدر تو دانیم؟ که یک موی ترا
هیچ کس قیمت و مقدار نداند هرگز
تا رخت هست کسی کی طرف گل بیند؟
مگر آنکس که گل از خار نداند هرگز
درد خود با تو چه گویم؟ که دل نازک تو
حال دلهای گرفتار نداند هرگز
از هلالی مطلب هوش، که آن مست خراب
شیوه مردم هشیار نداند هرگز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
کار من از جمله عالم همین عشقست و بس
عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق
من میان فتنه و خیل بلا از پیش و پس
دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست
وه! که جایی رفته ام کان جاندارم دسترس
در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او
یک دل و چندین تمنا، یک سرو چندین هوس
آرزو دارم که: پیشت جان دهم، بهر خدا
یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس
این چنین برقی، که از نعل سمندت می جهد
بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس
زار می نالد هلالی بی تو در کنج فراق
همچو آن بلبل که می نالد به زندان قفس
عالمی دارم، که در عالم ندارد هیچ کس
پادشاه اهل دردم بر سر میدان عشق
من میان فتنه و خیل بلا از پیش و پس
دست امیدم ز دامان وصالش کوتهست
وه! که جایی رفته ام کان جاندارم دسترس
در جهان چیزی که دارم از سواد عشق او
یک دل و چندین تمنا، یک سرو چندین هوس
آرزو دارم که: پیشت جان دهم، بهر خدا
یک نفس بنشین، که باقی نیست غیر از یک نفس
این چنین برقی، که از نعل سمندت می جهد
بر سر راه تو خواهم سوختن چون خار و خس
زار می نالد هلالی بی تو در کنج فراق
همچو آن بلبل که می نالد به زندان قفس
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
دردمندم، گر مرا درمان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق دیوانه ام، سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بسته ام، دیگر مرا با دین چکار؟
بت پرستم، گر مرا ایمان نباشد، گو، مباش
گر هلالی از سر کویت بزاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد، گو: مباش
دردمندان ترا گر جان نباشد، گو: مباش
گر غریبی بر سر کویت بمیرد، گو: بمیر
ور گدایی بر در سلطان نباشد، گو: مباش
چند روزی با جمالت عشق پنهان باختم
بعد ازین این قصه گر پنهان نباشد، گو: مباش
عاشق دیوانه ام، سامان کار از من مجوی
عاشق دیوانه را سامان نباشد، گو: مباش
در بتان دل بسته ام، دیگر مرا با دین چکار؟
بت پرستم، گر مرا ایمان نباشد، گو، مباش
گر هلالی از سر کویت بزاری رفت، رفت
این چنین خاری درین بستان نباشد، گو: مباش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
مردم و خود را ز غمهای جهان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت: او را از بلای جاودان کردم خلاص
عالمی را هم ز فریاد و فغان کردم خلاص
در غم عشق جوانی می شنیدم پند پیر
خویشتن را از غم پیر و جوان کردم خلاص
خوش زمانی دست داد از عالم مستی مرا
کز دو عالم خویش را در یک زمان کردم خلاص
بر سر بازار رمزی گفتم از سودای عشق
مردمان را از غم سود و زیان کردم خلاص
گفتمش: آخر هلالی را ز هجران سوختی
گفت: او را از بلای جاودان کردم خلاص
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
نیست غم، گر شد گریبان من از غم چاک جاک
سینه ام چاکست، از چاک گریبان خود چه باک؟
می کشی بر غیر تیغ و می کشی از غیرتم
از هلاک دیگران بگذر، که خواهم شد هلاک
نیست جان را با تن پاک تو اصلا نسبتی
این تن پاک تو صد ره پاک تر از جان پاک
خاک آدم را، از آن گل کرد، استاد ازل
تا چنین نازک نهالی بر دمد ز آن آب و خاک
ای که از ما فارغی، گویا نمی دانی که ما
دردمندانیم و آه ما بغایت دردناک
می پرستان را ز می هر دم حیاتی دیگرست
آب حیوان ریخت، گویا، باغبان در جوی تاک
گر هلالی چند روزی در لباس زهد بود
باز در کوی خراباتست مست و جامه چاک
سینه ام چاکست، از چاک گریبان خود چه باک؟
می کشی بر غیر تیغ و می کشی از غیرتم
از هلاک دیگران بگذر، که خواهم شد هلاک
نیست جان را با تن پاک تو اصلا نسبتی
این تن پاک تو صد ره پاک تر از جان پاک
خاک آدم را، از آن گل کرد، استاد ازل
تا چنین نازک نهالی بر دمد ز آن آب و خاک
ای که از ما فارغی، گویا نمی دانی که ما
دردمندانیم و آه ما بغایت دردناک
می پرستان را ز می هر دم حیاتی دیگرست
آب حیوان ریخت، گویا، باغبان در جوی تاک
گر هلالی چند روزی در لباس زهد بود
باز در کوی خراباتست مست و جامه چاک
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
ای در دلم ز آتش عشق تو صد الم
هر یک الم نشانه چندین هزار غم
وصل تو زود رفت و فراق تو دیر ماند
فریاد ازین عقوبت بسیار و عمر کم!
دانی کدام روز عدم شد وجود ما؟
روزی که عاشقی بوجود آمد از عدم
گویند: درد عشق بدرمان نمیرسد
من چون زیم؟ که عاشقم و دردمندهم
ماییم و نیم جانی و هر دم هزار آه
اینک بباد میرود آن نیز دم بدم
چون آب زندگیست قدم تا بفرق سر
خواهم درون جان کنمت فرق تا قدم
ای پادشاه حسن، هلالی گدای تست
خواهم که سوی او گذری از ره کرم
هر یک الم نشانه چندین هزار غم
وصل تو زود رفت و فراق تو دیر ماند
فریاد ازین عقوبت بسیار و عمر کم!
دانی کدام روز عدم شد وجود ما؟
روزی که عاشقی بوجود آمد از عدم
گویند: درد عشق بدرمان نمیرسد
من چون زیم؟ که عاشقم و دردمندهم
ماییم و نیم جانی و هر دم هزار آه
اینک بباد میرود آن نیز دم بدم
چون آب زندگیست قدم تا بفرق سر
خواهم درون جان کنمت فرق تا قدم
ای پادشاه حسن، هلالی گدای تست
خواهم که سوی او گذری از ره کرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار بی وفا عمری وفا کردم ندانستم
بامید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
دل آزاری، که هرگز دیده بر مردم نیندازد
بسان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم
بهر بیگانه باشد خوی او از آشنا بهتر
بآن بیگانه خود را آشنا کردم ندانستم
گرفتم آن سر زلف و کشیدم صد گرفتاری
بدست خویش خود را مبتلا کردم ندانستم
هلالی، پیش آن مه شرمسارم زین شکایتها
درین معنی بغایت ماجرا کردم ندانستم
بامید وفا بر خود جفا کردم ندانستم
دل آزاری، که هرگز دیده بر مردم نیندازد
بسان مردمش در دیده جا کردم ندانستم
اگر گفتم که: دارد یار من آیین دلجویی
معاذالله! غلط کردم، خطا کردم، ندانستم
بلای جان من آن شوخ و من افتاده در کویش
دریغا! خانه در کوی بلا کردم ندانستم
بهر بیگانه باشد خوی او از آشنا بهتر
بآن بیگانه خود را آشنا کردم ندانستم
گرفتم آن سر زلف و کشیدم صد گرفتاری
بدست خویش خود را مبتلا کردم ندانستم
هلالی، پیش آن مه شرمسارم زین شکایتها
درین معنی بغایت ماجرا کردم ندانستم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
براهت بینم و از بیخودی بر رهگذر غلتم
بهر جا پا نهی، از شوق پا بوست بسر غلتم
بهر پهلو، که می افتم، بپهلوی سگت شبها
نمیخواهم کز آن پهلو بپهلوی دگر غلتم
بدان در وقت بسمل از تو میخواهم چنان زخمی
که عمری نیم بسمل باشم و بر خاک در غلتم
بامیدی که روزی بر سرم آید سگ کویت
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم
چنان زار و ضعیفم در هوای سرو بالایی
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
نمیخواهم که از بزم وصال او روم بیرون
کرم کن، ساقیا، جامی که آنجا بی خبر غلتم
هلالی، چون مرا در کوی آن مه ناتوان بینی
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
بهر جا پا نهی، از شوق پا بوست بسر غلتم
بهر پهلو، که می افتم، بپهلوی سگت شبها
نمیخواهم کز آن پهلو بپهلوی دگر غلتم
بدان در وقت بسمل از تو میخواهم چنان زخمی
که عمری نیم بسمل باشم و بر خاک در غلتم
بامیدی که روزی بر سرم آید سگ کویت
در آن کو هر شبی تا روز در خون جگر غلتم
چنان زار و ضعیفم در هوای سرو بالایی
که همچون خار و خاشاک از دم باد سحر غلتم
نمیخواهم که از بزم وصال او روم بیرون
کرم کن، ساقیا، جامی که آنجا بی خبر غلتم
هلالی، چون مرا در کوی آن مه ناتوان بینی
بگیر از دستم و بگذار تا بار دگر غلتم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
من نه آنم که دل خویش مشوش دارم
هر کجا ناخوشییی هست باو خوش دارم
گر سگان سر آن کوی کبابی طلبند
پاره سازم دل پر خون و بر آتش دارم
چه بلاها که دل زارم از آن مه نکشید؟
الله، الله! چه دل زار بلا کش دارم!
تا ترا صفحه دل ساده شد از نقش وفا
ورق چهره بخوناب منقش دارم
از من امروز، هلالی، مطلب خاطر جمع
که دل آشفته آن زلف مشوش دارم
هر کجا ناخوشییی هست باو خوش دارم
گر سگان سر آن کوی کبابی طلبند
پاره سازم دل پر خون و بر آتش دارم
چه بلاها که دل زارم از آن مه نکشید؟
الله، الله! چه دل زار بلا کش دارم!
تا ترا صفحه دل ساده شد از نقش وفا
ورق چهره بخوناب منقش دارم
از من امروز، هلالی، مطلب خاطر جمع
که دل آشفته آن زلف مشوش دارم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دل خسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
اما چه کنم؟ طاقت گفتار ندارم
لطف تو بود اندک و اندوه تو بسیار
من خود گله اندک و بسیار ندارم
گو: خلق بدانند که من رندم و رسوا
از رندی و بدنامی خود عار ندارم
بی قیدم و از کار جهان فارغ مطلق
کس با من و من هم بکسی کار ندارم
حال من دل خسته خرابست، هلالی
آزرده دلی دارم و غم خوار ندارم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴
مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزی
بیاد قد او در سایه سرو چمن باشم
چسان رازی کنم پنهان؟ که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوهست و من جان می کنم، آری
ترا چون لعل شیرینست، من هم کوهکن باشم
هلالی، چون نمی پرسد مرا یاری و غم خواری
من مسکین غریبم، گر چه دایم در وطن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن
مرا بگذار، تا مشغول کار خویشتن باشم
جدا، زان سرو قد، گر جانب بستان روم روزی
بیاد قد او در سایه سرو چمن باشم
چسان رازی کنم پنهان؟ که از صد پرده ظاهر شد
مگر وقتی نهان ماند که در زیر کفن باشم
مرا جان کوه اندوهست و من جان می کنم، آری
ترا چون لعل شیرینست، من هم کوهکن باشم
هلالی، چون نمی پرسد مرا یاری و غم خواری
من مسکین غریبم، گر چه دایم در وطن باشم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
من که باشم که می لعل به آن ماه کشم؟
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر باده دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پُر درد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم؟
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه؟
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم؟
ماه من رفت، هلالی، که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزه ازین ماه کشم؟
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که دگر باده دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
هر زمان خیزم و خود را به سر راه کشم
میرم از غصه که ناگاه به آن ماه رسد
آه سردی که من سوخته ناگاه کشم
چند درد و المش بر دل پُر درد نهم؟
چند کوه ستمش با تن چون کاه کشم؟
پیش آن خسرو خوبان چه کشم ناوک آه؟
چیست این تحفه که من در نظر شاه کشم؟
ماه من رفت، هلالی، که نیامد ماهی
تا به کی محنت سی روزه ازین ماه کشم؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
آنکه از درد دل خود بفغانست منم
وانکه از زندگی خویش بجانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره شهرست تویی
وانکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گر چه بیک بار پریشان شده دل
آنکه صد بار پریشان تر از آنست منم
عاشقان همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه دهر
آنکه هر جا سخنش ورد زبانست منم
وانکه از زندگی خویش بجانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان بردارد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره شهرست تویی
وانکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گر چه بیک بار پریشان شده دل
آنکه صد بار پریشان تر از آنست منم
عاشقان همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه دهر
آنکه هر جا سخنش ورد زبانست منم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
از پی آن دلبر شیرین شمایل می روم
دل پی او رفت و من هم از پی دل می روم
می روم نزدیک آن قصاب و گو: خونم بریز
من هلاک قتل خویشم، سوی قاتل می روم
گر زند تیغ، از سر کویش نخواهم رفت، لیک
چند گامی همچو مرغ نیم بسمل می روم
چون بکوی او روم ترسم رقیبان پی برند
زانکه من در گریه خود پای در گل می روم
ای که می گویی: برو، تحصیل درس عشق کن
می روم، اما پی تحصیل حاصل می روم
وادی درد و بلا در عشق هر یک منزلست
کرده ام عزم سفر، منزل، بمنزل می روم
می روم سویش باستقبال و خوشحالم که باز
می رسد اقبال و من هم در مقابل می روم
در ره عشق، ای هلالی، از من آگاهی مجو
زانکه من این راه را بسیار غافل می روم
دل پی او رفت و من هم از پی دل می روم
می روم نزدیک آن قصاب و گو: خونم بریز
من هلاک قتل خویشم، سوی قاتل می روم
گر زند تیغ، از سر کویش نخواهم رفت، لیک
چند گامی همچو مرغ نیم بسمل می روم
چون بکوی او روم ترسم رقیبان پی برند
زانکه من در گریه خود پای در گل می روم
ای که می گویی: برو، تحصیل درس عشق کن
می روم، اما پی تحصیل حاصل می روم
وادی درد و بلا در عشق هر یک منزلست
کرده ام عزم سفر، منزل، بمنزل می روم
می روم سویش باستقبال و خوشحالم که باز
می رسد اقبال و من هم در مقابل می روم
در ره عشق، ای هلالی، از من آگاهی مجو
زانکه من این راه را بسیار غافل می روم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
منم، چون غنچه، در خوناب زان گل برگ تر پنهان
دلم صد پاره و هر پاره در خون جگر پنهان
تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری
که من تا چشم وا کردم شد از پیش نظر پنهان
طبیبا، داغهای سینه را صد بار مرهم نه
که دارم در ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
خط سبزی که خواهد رست از آن لب چیست میدانی؟
برای کشتن من زهر دارد در شکر پنهان
مگو: تا زنده باشی عشق را از خلق پنهان کن
که راز عاشقی هرگز نماند این قدر پنهان
نه تنها آشکارا داغ عشقت سوخت جان من
بلای عشق جانسوزست، اگر پیدا و گر پنهان
هلالی را چه سود از عشق پنهان داشتن در دل؟
چو در عالم نخواهد ماند آخر این خبر پنهان
دلم صد پاره و هر پاره در خون جگر پنهان
تماشای رخش، در دیده خوابی بود، پنداری
که من تا چشم وا کردم شد از پیش نظر پنهان
طبیبا، داغهای سینه را صد بار مرهم نه
که دارم در ته هر داغ صد داغ دگر پنهان
خط سبزی که خواهد رست از آن لب چیست میدانی؟
برای کشتن من زهر دارد در شکر پنهان
مگو: تا زنده باشی عشق را از خلق پنهان کن
که راز عاشقی هرگز نماند این قدر پنهان
نه تنها آشکارا داغ عشقت سوخت جان من
بلای عشق جانسوزست، اگر پیدا و گر پنهان
هلالی را چه سود از عشق پنهان داشتن در دل؟
چو در عالم نخواهد ماند آخر این خبر پنهان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا بکی تند شوی بهر جفای دل من؟
چند روزی بوفا کوش برای دل من
گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست
دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟
حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا
کز جفاهای تو بیشست وفای دل من
زان دو گیسوی دلاویز چه امکان گریز؟
که دو زنجیر نهادند بپای دل من
هر طبیبی که خبر داشت ز بیماری عشق
غیر وصل تو نفرمود دوای دل من
دل گرفتار بلاییست، هلالی، که مپرس
کس گرفتار مبادا ببلای دل من!
چند روزی بوفا کوش برای دل من
گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست
دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟
حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا
کز جفاهای تو بیشست وفای دل من
زان دو گیسوی دلاویز چه امکان گریز؟
که دو زنجیر نهادند بپای دل من
هر طبیبی که خبر داشت ز بیماری عشق
غیر وصل تو نفرمود دوای دل من
دل گرفتار بلاییست، هلالی، که مپرس
کس گرفتار مبادا ببلای دل من!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
گهی لطفست و گاهی قهر کار دلربای من
ولی لطف از برای دیگران، قهر از برای من
بخوبان تا وفا کردم جفا دیدم، بحمدالله
که تقریب جفای خوبرویان شد وفای من
دعای خویش را شایسته احسان نمیدانم
خوشم گر لایق دشنام هم باشد دعای من
بدرد عشق خو کردم، ندارم تاب بیداری
طبیبا، ترک درمان کن، که درد آمد دوای من
بلای من شد این بالا، خدا را، پیش من بنشین
نمیخواهم که پیش دیگران آید بلای من
ز اشک خود بخون آغشته ام، سوی تو چون آیم
که بر خاک درت جا نیست پاکان را، چه جای من؟
هلالی، بعد ازین خواهم: قدم از فرق سر سازم
که در راهش سر من رشکها دارد بپای من
ولی لطف از برای دیگران، قهر از برای من
بخوبان تا وفا کردم جفا دیدم، بحمدالله
که تقریب جفای خوبرویان شد وفای من
دعای خویش را شایسته احسان نمیدانم
خوشم گر لایق دشنام هم باشد دعای من
بدرد عشق خو کردم، ندارم تاب بیداری
طبیبا، ترک درمان کن، که درد آمد دوای من
بلای من شد این بالا، خدا را، پیش من بنشین
نمیخواهم که پیش دیگران آید بلای من
ز اشک خود بخون آغشته ام، سوی تو چون آیم
که بر خاک درت جا نیست پاکان را، چه جای من؟
هلالی، بعد ازین خواهم: قدم از فرق سر سازم
که در راهش سر من رشکها دارد بپای من