عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
کدورت غم هجرت بیک نگاه برفت
جمال کعبه چو دیدم غبار راه برفت
به آستان تو چندان بسجده سودم رخ
که سوده گشت رخ و نقش سجده گاه برفت
خوشم که طاعتم از سجده درت افزود
دریغ، باقی عمرم که در گناه برفت
عزیز مصر وصال است یوسف دل باز
ز خاطرش غم چاه از غرور جاه برفت
نوای مرغ سحر تا خبر ز عشق تو داد
صفای ورد سحرگه ز خانقاه برفت
بصد امید نگه داشتم ولی آن هم
دریغ و درد که با صد دریغ و آه برفت
چه طعن نامه سیاهی است بر منت اهلی
مگر گناه تو از نامه سیاه برفت
جمال کعبه چو دیدم غبار راه برفت
به آستان تو چندان بسجده سودم رخ
که سوده گشت رخ و نقش سجده گاه برفت
خوشم که طاعتم از سجده درت افزود
دریغ، باقی عمرم که در گناه برفت
عزیز مصر وصال است یوسف دل باز
ز خاطرش غم چاه از غرور جاه برفت
نوای مرغ سحر تا خبر ز عشق تو داد
صفای ورد سحرگه ز خانقاه برفت
بصد امید نگه داشتم ولی آن هم
دریغ و درد که با صد دریغ و آه برفت
چه طعن نامه سیاهی است بر منت اهلی
مگر گناه تو از نامه سیاه برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
من که چون شمع ز داغ تو صدم روشنی است
گر بگریم ز غمت غایت تر دامنی است
شب چراغ غم دل از در دلها طلبند
ورنه محمود چکارش به در گلخنی است
این چه سحرست که آن آهوی صید افکن تو
خود بخواب است و صدش غمزه بصید افکنی است
آفتابی تو و کس را نبود تاب نظر
مگر آن کس که چو آیینه دلش آهنی است
ای ز جان پاک تر آن لعل می آلود بنوش
کز کمینگاه دلم وسوسه در رهزنی است
همه کس درد دل خود به طبیبان گفتند
قصه درد دل ماست که نا گفتنی است
اهلی از زخم رقیب است ز رحمت محروم
غایت دوستی مدعیان دشمنی است
گر بگریم ز غمت غایت تر دامنی است
شب چراغ غم دل از در دلها طلبند
ورنه محمود چکارش به در گلخنی است
این چه سحرست که آن آهوی صید افکن تو
خود بخواب است و صدش غمزه بصید افکنی است
آفتابی تو و کس را نبود تاب نظر
مگر آن کس که چو آیینه دلش آهنی است
ای ز جان پاک تر آن لعل می آلود بنوش
کز کمینگاه دلم وسوسه در رهزنی است
همه کس درد دل خود به طبیبان گفتند
قصه درد دل ماست که نا گفتنی است
اهلی از زخم رقیب است ز رحمت محروم
غایت دوستی مدعیان دشمنی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
نوروز من از طلعت چون ماه تو عید است
نوروز بدین طلعت فیروز که دیدست؟
پیش آر قدح ساقی و بردار سر خم
بگشای در عیش که دست تو کلید است
در صید گه عشق به فتراک ببندتد
هر صید که در خون دل خود نطپیدست
باشد که تو خود رحم کنی ور نه جهانی
سودای تو پختند و بجایی نرسیدست
چون غنچه دلم فاش کند روز قیامت
زان جامه که پوشیده ز دست تو دریدست
فرهاد که جان داد به تلخی پی شیرین
یک ذره ازین چاشنی ما نچشیده است
تنها نکشد داغ ملامت دل اهلی
کس نیست که از عشق تو داغی نکشیده است
نوروز بدین طلعت فیروز که دیدست؟
پیش آر قدح ساقی و بردار سر خم
بگشای در عیش که دست تو کلید است
در صید گه عشق به فتراک ببندتد
هر صید که در خون دل خود نطپیدست
باشد که تو خود رحم کنی ور نه جهانی
سودای تو پختند و بجایی نرسیدست
چون غنچه دلم فاش کند روز قیامت
زان جامه که پوشیده ز دست تو دریدست
فرهاد که جان داد به تلخی پی شیرین
یک ذره ازین چاشنی ما نچشیده است
تنها نکشد داغ ملامت دل اهلی
کس نیست که از عشق تو داغی نکشیده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
گر کوه تحمل کسی از بار ستم نیست
در عشق تو ثابت قدم آن سست قدم نیست
پیشت فلک از بار غمت خم شده چون ماست
در دور تو آزاده کس از بار ستم نیست
پیش تو وجود و عدم ما چه تفاوت
در کوی بتان نیست وجودی که عدم نیست
پروانه اگر سوخت بر او شمع بگرید
آن شمع نگاهش بمن سوخته هم نیست
جان بنده ساقی که دهد می بتواضع
در مشرب ما هیچ به از خلق و کرم نیست
هر زخم غمی مرهم لطفی ز پی اوست
دل بد مکن از زهر غم یار که غم نیست
اهلی بجز این کز تو بشد پای بزنجیر
هیچش دگر از دولت سودای تو کم نیست
در عشق تو ثابت قدم آن سست قدم نیست
پیشت فلک از بار غمت خم شده چون ماست
در دور تو آزاده کس از بار ستم نیست
پیش تو وجود و عدم ما چه تفاوت
در کوی بتان نیست وجودی که عدم نیست
پروانه اگر سوخت بر او شمع بگرید
آن شمع نگاهش بمن سوخته هم نیست
جان بنده ساقی که دهد می بتواضع
در مشرب ما هیچ به از خلق و کرم نیست
هر زخم غمی مرهم لطفی ز پی اوست
دل بد مکن از زهر غم یار که غم نیست
اهلی بجز این کز تو بشد پای بزنجیر
هیچش دگر از دولت سودای تو کم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
سکون خاطر من بی تو سرو قامت نیست
چو باد یک نفسم بی تو استقامت نیست
به جرم عشق اگر من سزای سوختنم
تو خود بسوز مرا حاجت قیامت نیست
بجان دوست که گر صد هزار سرو بود
بناز و شیوه یکی چون تو سرو قامت نیست
درین خرابه که خار ملامت است همه
بجز طریق محبت ره سلامت نیست
ندانمت ز چه کیشی چه دینت آیین است
که چشم مست تو از کشتنش ندامت نیست
ز پیر میکده اهلی، طلب جوانمردی
که شیخ صومعه را هرگز این کرامت نیست
چو باد یک نفسم بی تو استقامت نیست
به جرم عشق اگر من سزای سوختنم
تو خود بسوز مرا حاجت قیامت نیست
بجان دوست که گر صد هزار سرو بود
بناز و شیوه یکی چون تو سرو قامت نیست
درین خرابه که خار ملامت است همه
بجز طریق محبت ره سلامت نیست
ندانمت ز چه کیشی چه دینت آیین است
که چشم مست تو از کشتنش ندامت نیست
ز پیر میکده اهلی، طلب جوانمردی
که شیخ صومعه را هرگز این کرامت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
گر تیغ تو خواهد سرو جان هم چه نزاع است
جان پیش تو چون خاک بود سر چه متاع است
چون پای تو بوسم بوداع از سر حسرت
کآتش ز لبم شعله زنان وقت وداع است
منگر به حقارت دل ما را که ز مهرت
گر ذره بود ذره خورشید شعاع است
مخمور غم عشق تو دارد سر کویی
زان روی که در مدرسه عقل صداع است
چون گوی فلک دل که بچو گان تو افتاد
گویی ز ازل تا ابدش وقت سماع است
با سلطنت وصل چه جای دگران است
اهلی اگر این بحث کند جای نزاع است
جان پیش تو چون خاک بود سر چه متاع است
چون پای تو بوسم بوداع از سر حسرت
کآتش ز لبم شعله زنان وقت وداع است
منگر به حقارت دل ما را که ز مهرت
گر ذره بود ذره خورشید شعاع است
مخمور غم عشق تو دارد سر کویی
زان روی که در مدرسه عقل صداع است
چون گوی فلک دل که بچو گان تو افتاد
گویی ز ازل تا ابدش وقت سماع است
با سلطنت وصل چه جای دگران است
اهلی اگر این بحث کند جای نزاع است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
اسیر عشق ترا میل گشت باغ کجاست
وگر بباغ رود هم، دمی فراغ کجاست
چراغ خانه من ای پری رخ خوبت
وگرنه خانه دیوانه را چراغ کجاست
نگویمت که دگر سینه ام بداغ مسوز
من از خیال تو خاک رهم دماغ کجاست
چو غنچه بشکفدم دل ز می که بی لب او
بغیر خون دلم باده در ایاغ کجاست
رقیب کیست؟ که آن گل بگلستان وصال
چو ره نداد به بلبل کجال زاغ کجاست
به قد او نرسد سرو بوستان اهلی
کجاست سایه طوبی و سرو باغ کجاست
وگر بباغ رود هم، دمی فراغ کجاست
چراغ خانه من ای پری رخ خوبت
وگرنه خانه دیوانه را چراغ کجاست
نگویمت که دگر سینه ام بداغ مسوز
من از خیال تو خاک رهم دماغ کجاست
چو غنچه بشکفدم دل ز می که بی لب او
بغیر خون دلم باده در ایاغ کجاست
رقیب کیست؟ که آن گل بگلستان وصال
چو ره نداد به بلبل کجال زاغ کجاست
به قد او نرسد سرو بوستان اهلی
کجاست سایه طوبی و سرو باغ کجاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
تاخار عشق در جگر من شکسته است
هر گل که هست در نظر من شکسته است
شوخی که بسته بود در از ناز بر همه
مست آمدست دوش و در من شکسته است
هرجا که شیشه دل پر خون عاشقی است
آن سنگدل برهگذر من شکسته است
غوغای عشق بر در و بامش ز دیگران
سنگ غم از میانه سر من شکسته است
من چون خمیده پشت نگردم که در فراق
بار چو کوه او کمر من شکسته است
دی خنده کرد آن بت و گفتا شکر فروش
اینست کز لبش شکر من شکسته است
اهلی بشاخ وصل چو بلبل کجا رسم
کز سنگ جور بال و پر من شکسته است
هر گل که هست در نظر من شکسته است
شوخی که بسته بود در از ناز بر همه
مست آمدست دوش و در من شکسته است
هرجا که شیشه دل پر خون عاشقی است
آن سنگدل برهگذر من شکسته است
غوغای عشق بر در و بامش ز دیگران
سنگ غم از میانه سر من شکسته است
من چون خمیده پشت نگردم که در فراق
بار چو کوه او کمر من شکسته است
دی خنده کرد آن بت و گفتا شکر فروش
اینست کز لبش شکر من شکسته است
اهلی بشاخ وصل چو بلبل کجا رسم
کز سنگ جور بال و پر من شکسته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
بمردمی چو سگ یار کس بعالم نیست
کسی که نیست سگ کوی یار آدم نیست
گداختم ز تماشای روی او چکنم
نظاره رخ خورشید کار شبنم نیست
دوای زخم دلم جز لبش که میداند
که مرهم دل من با مسیح مریم نیست
گسستم از همه عالم بمهریار و چه سود
که سست عهد مرا عقد مهر محکم نیست
ز بسکه خون جهانی بریخت دوری او
کجاست کز غم هجرش فغان و ماتم نیست
در آفتاب رخش کم ز ذره یی اهلی است
ولی بمهر و محبت ز هیچکس کم نیست
کسی که نیست سگ کوی یار آدم نیست
گداختم ز تماشای روی او چکنم
نظاره رخ خورشید کار شبنم نیست
دوای زخم دلم جز لبش که میداند
که مرهم دل من با مسیح مریم نیست
گسستم از همه عالم بمهریار و چه سود
که سست عهد مرا عقد مهر محکم نیست
ز بسکه خون جهانی بریخت دوری او
کجاست کز غم هجرش فغان و ماتم نیست
در آفتاب رخش کم ز ذره یی اهلی است
ولی بمهر و محبت ز هیچکس کم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گریه ام دید و چو گل از خنده آن مهوش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هر که عاشق شد چو شمع آزاده از دل مردگی است
زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است
من بآزارت خوشم چون مرهم دیدار هست
خوشدل از یک دیدنم گر صد هزار آزردگی است
گر ز پیری سبزه پژمرده ام عیبم مکن
آخر کار گل سیراب هم پژمردگی است
داغ دل در پرده دارد غنچه زان رسوا نشد
مستی و رسوایی ما چون گل از بی پردگی است
گر شهید عشق شد اهلی نگویی مرده است
در حقیقت زندگی این است و نامش مردگی است
زندگی دلگرمی عشق است و مرگ افسردگی است
من بآزارت خوشم چون مرهم دیدار هست
خوشدل از یک دیدنم گر صد هزار آزردگی است
گر ز پیری سبزه پژمرده ام عیبم مکن
آخر کار گل سیراب هم پژمردگی است
داغ دل در پرده دارد غنچه زان رسوا نشد
مستی و رسوایی ما چون گل از بی پردگی است
گر شهید عشق شد اهلی نگویی مرده است
در حقیقت زندگی این است و نامش مردگی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گذشت در هوست عمر و یک نفس باقی است
هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است
بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ
هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است
بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم
شکر نماند مرا زحمت مگس باقی است
برفت صید مرادم ز پیش چشم و هنوز
هزار تیر ملامت ز پیش و پس باقی است
اگرچه دین و دل از دست رفت غم نبود
بپایبوس تو ما را چو دسترس باقی است
اگرچه سوخت چو شمع و نفس نزد اهلی
هنوز طعنه یاران همنفس باقی است
هنوز تا نفسی هست این هوس باقی است
بهار عمر خزان گشت و گل برفت از باغ
هنوز مرغ مرا ناله در قفس باقی است
بسوخت با تو شکر لب رقیب روسیهم
شکر نماند مرا زحمت مگس باقی است
برفت صید مرادم ز پیش چشم و هنوز
هزار تیر ملامت ز پیش و پس باقی است
اگرچه دین و دل از دست رفت غم نبود
بپایبوس تو ما را چو دسترس باقی است
اگرچه سوخت چو شمع و نفس نزد اهلی
هنوز طعنه یاران همنفس باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
رقیب مانع دیدار یار من شده است
عجب ستاره نحسی دچار من شده است
برزوگار که این فتنه بود کز خط تو
بلای جان من و روزگار من شده است
بخون دیده و دل لعبتی که پروردم
چرا چو گوهر اشک از کنار من شده است
کسی که از غم عشق تو عیب من میکرد
چو دید روی ترا شرمسار من شده است
بیار باده و بی اختیارم از می کن
چرا که کار من از اختیار من شده است
از آن خوشم که چو اهلی، بباد شد خاکم
که یارش آینه صاف از غبار من شده است
عجب ستاره نحسی دچار من شده است
برزوگار که این فتنه بود کز خط تو
بلای جان من و روزگار من شده است
بخون دیده و دل لعبتی که پروردم
چرا چو گوهر اشک از کنار من شده است
کسی که از غم عشق تو عیب من میکرد
چو دید روی ترا شرمسار من شده است
بیار باده و بی اختیارم از می کن
چرا که کار من از اختیار من شده است
از آن خوشم که چو اهلی، بباد شد خاکم
که یارش آینه صاف از غبار من شده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است
لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است
حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن
قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است
دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری
دست در گردن کند خون منش در گردن است
آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می
رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب آن دارد از پیراهن یوسف نشان
گکوری ایبرا در اینهمان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی
من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است
نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار
هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است
لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است
حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن
قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است
دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری
دست در گردن کند خون منش در گردن است
آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می
رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب آن دارد از پیراهن یوسف نشان
گکوری ایبرا در اینهمان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی
من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است
نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار
هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا گوشه چشمی بمن آن سیم تن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
قد طوبی و لب کوثر و خود حور بهشت است
یارب ملک است آدمی این چه بهشت است
جز برق محبت نبود آتش موسی
گر از سر طورست و گر از کنج کنشت است
آن لعل روان بخش بود یا خط نوخیز
یا چشمه آبی که روان از لب کشت است
پیش رخ خوبش که ملک را نمکی نیست
از حسن پری هیچ مگویید که زشت است
خشت سرخم بس بودم بالش راحت
بالین چکنم من که سرم لایق خشت است
این نیز هم از طینت پاک است که اهلی
آمیخته با مهر تو ای حور سرشت است
یارب ملک است آدمی این چه بهشت است
جز برق محبت نبود آتش موسی
گر از سر طورست و گر از کنج کنشت است
آن لعل روان بخش بود یا خط نوخیز
یا چشمه آبی که روان از لب کشت است
پیش رخ خوبش که ملک را نمکی نیست
از حسن پری هیچ مگویید که زشت است
خشت سرخم بس بودم بالش راحت
بالین چکنم من که سرم لایق خشت است
این نیز هم از طینت پاک است که اهلی
آمیخته با مهر تو ای حور سرشت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
آن بت که قبله دل عشاق روی اوست
هرجا که هست روی دل ما بسوی اوست
ای دل چراغ دیده تاریک بر فروز
تا خانه روشن از اثر شمع روی اوست
من خاک کوی او نفروشم بآب خضر
سرچشمه حیات هم از خاک کوی اوست
چون هرکه هست آرزویی دارد از جهان
دل را گناه چیست گرش آرزوی اوست
بی روی و موی او نه شبم خوش نه روزهم
چون روز و شب مراد دلم روی و موی اوست
یعقوب نور دیده دهد بوی یوسفش
وین نور دیده زندگی ما ببوی اوست
اهلی حیات وصل کند جستجو چو خضر
مقصود ازین حیات همین جستجوی اوست
هرجا که هست روی دل ما بسوی اوست
ای دل چراغ دیده تاریک بر فروز
تا خانه روشن از اثر شمع روی اوست
من خاک کوی او نفروشم بآب خضر
سرچشمه حیات هم از خاک کوی اوست
چون هرکه هست آرزویی دارد از جهان
دل را گناه چیست گرش آرزوی اوست
بی روی و موی او نه شبم خوش نه روزهم
چون روز و شب مراد دلم روی و موی اوست
یعقوب نور دیده دهد بوی یوسفش
وین نور دیده زندگی ما ببوی اوست
اهلی حیات وصل کند جستجو چو خضر
مقصود ازین حیات همین جستجوی اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نه از طرب هوس گشت با غم افتادست
هوای نو گل خود در دماغم افتادست
چه تیره است شبم با وجود آتش دل
مگر که چشم بدی بر چراغم افتادست
هلاک خود طلبم من که می خورم بی تو
گمان مبر که نظر بر فراغم افتادست
چو لاله بر سر راهت فتاده ام بنگر
که هوش رفته و از کف ایاغم افتادست
بکوی او همه جا لاله زار شد اهلی
ز بسکه پنبه خونین ز داغم افتادست
هوای نو گل خود در دماغم افتادست
چه تیره است شبم با وجود آتش دل
مگر که چشم بدی بر چراغم افتادست
هلاک خود طلبم من که می خورم بی تو
گمان مبر که نظر بر فراغم افتادست
چو لاله بر سر راهت فتاده ام بنگر
که هوش رفته و از کف ایاغم افتادست
بکوی او همه جا لاله زار شد اهلی
ز بسکه پنبه خونین ز داغم افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ذره چون خورشید گردد طالع و لامع خوش است
آفتاب بخت من لامع نشد طالع خوش است
میزند تیغ آفتاب من که میرم پیش او
گر شفاعتخواه نبود در میان مانع خوش است
میرسد گاهی بسمع محرمان حالم ولی
حال مجنون را اگر لیلی بود سامع خوش است
سایه ام بر سر سگش همچون همامی افکند
گر بمشتی استخوان من شود قانع خوش است
ناخوشیهایی که ما از ظلمت هجران کشیم
گاه گاهی برق وصلی گر شود لامع خوش است
دوش دیدم اهلی آنمه همنشین در واقعه
گر بخواب این قصه هم واقع شود واقع خوش است
آفتاب بخت من لامع نشد طالع خوش است
میزند تیغ آفتاب من که میرم پیش او
گر شفاعتخواه نبود در میان مانع خوش است
میرسد گاهی بسمع محرمان حالم ولی
حال مجنون را اگر لیلی بود سامع خوش است
سایه ام بر سر سگش همچون همامی افکند
گر بمشتی استخوان من شود قانع خوش است
ناخوشیهایی که ما از ظلمت هجران کشیم
گاه گاهی برق وصلی گر شود لامع خوش است
دوش دیدم اهلی آنمه همنشین در واقعه
گر بخواب این قصه هم واقع شود واقع خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
آن شمع که پروانه صفت بال و پرم سوخت
هرگاه که در خاطرم آید جگرم سوخت
جز صورت او در نظرم هیچ نیاید
کز یک نگه آن مه، دو جهان در نظرم سوخت
از غیرت اغیار چراغ دل و جان مرد
کرد از رخ خود زنده و غیرت دگرم سوخت
ای شمع شب افروز که ماندی ز نظر دور
باز آی که بی روی تو آه سحرم سوخت
در جان منی هجر و وصالم چه تفاوت
مشتاقی حرف لب همچون شکرم سوخت
من بودم و چشمی تر از ایام و لبی خشک
در خرمنم آتش زدی و خشک و ترم سوخت
گویند که اهلی بخبر باش از آن شمع
تا چشم زدم برق بلا بی خبرم سوخت
هرگاه که در خاطرم آید جگرم سوخت
جز صورت او در نظرم هیچ نیاید
کز یک نگه آن مه، دو جهان در نظرم سوخت
از غیرت اغیار چراغ دل و جان مرد
کرد از رخ خود زنده و غیرت دگرم سوخت
ای شمع شب افروز که ماندی ز نظر دور
باز آی که بی روی تو آه سحرم سوخت
در جان منی هجر و وصالم چه تفاوت
مشتاقی حرف لب همچون شکرم سوخت
من بودم و چشمی تر از ایام و لبی خشک
در خرمنم آتش زدی و خشک و ترم سوخت
گویند که اهلی بخبر باش از آن شمع
تا چشم زدم برق بلا بی خبرم سوخت