عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
آن چهره و پیشانی، شد قبلهٔ حیرانی
تشویش مسلمانی، ای مه تو که را مانی؟
من واله یزدانم، در حلقهٔ مردانم
زین بیش نمی‌دانم، ای مه تو که را مانی؟
هم بنده و آزادم، ویرانه و آبادم
هم بی‌دل و دلشادم، ای مه تو که را مانی؟
هر جسم که بر سر شد، جان گشت و قلندر شد
هم مومن و کافر شد، ای مه تو که را مانی؟
شاد آنکه نهد پایی، در لجهٔ دریایی
با دیدهٔ بینایی، ای مه تو که را مانی؟
باشد ز توام مفخر، فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر، ای مه تو که را مانی؟
من زان سوی دولابم، زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم، ای مه تو که را مانی؟
بر عاشق دوتاقد، آن کس که همی‌خندد
زان خنده چه بربندد؟ ای مه تو که را مانی؟
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان می‌زی، ای مه تو که را مانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
ای باغ همی‌دانی، کز باد کی رقصانی؟
آبستن میوه‌ستی، سرمست گلستانی
این روح چرا داری؟ گر ز آنک تو این جسمی
وین نقش چرا بندی؟ گر ز آنک همه جانی
جان پیشکشت چبود؟ خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم؟ چون غیرت عمانی
عقلا ز قیاس خود، زین رو تو زنخ می‌زن
زان رو تو کجا دانی؟ چون مست زنخدانی
دشوار بود با کر، طنبور نوازیدن
یا بر سر صفرایی، رسم شکرافشانی
می وام کند ایمان، صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان، زان بادهٔیزدانی
در پای دل افتم من، هر روز همی‌گویم
راز تو شود پنهان، گر راز تو نجهانی
کان مهرهٔ شش گوشه، هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی، شش گوشهٔ انسانی؟
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو، گر زانکه نه سلطانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
آن ماه همی‌تابد بر چرخ و زمین یا نی؟
خود نیست به جز آن مه، این هست چنین یا نی؟
در هر ره و هر بیشه، در لشکر اندیشه
هر چستی و هر سستی، آید ز کمین یا نی؟
آن رسته ز خویش خود، دیده پس و پیش خود
ایمن بود و فارغ، از روز پسین یا نی؟
در هر قدمی دامی، چون شکر و بادامی
زین دام امان یابد جز جان امین یا نی؟
گر باغ یقین خواهی، پس رخت منه بر ظن
ظن ارچه بود عالی، باشد چو یقین یا نی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
در عشق کجا باشد، مانند تو عشقینی؟
شاهان ز هوای تو در خرقهٔ دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسهٔ مسکینی
بس جان گزین بوده، سلطانیقین بوده
سردفتر دین بوده، از عشق تو بی‌دینی
کو گوهر جان بودن، کو حرف بپیمودن
کو سینهٔ ره بینی، کو دیدهٔ شه بینی
هر مست می‌ات خورده، دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا، وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین، تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود زیاسینی؟
آن دلشدهٔ خاکی، کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه بادهٔ جان گیرد، گه طرهٔ مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
چونبسته کنی راهی، آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو، فریاد و علی اللهی
در روح نظر کردم، بی‌رنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد، هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره، گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم، دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا، من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را، نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
آبیست به زیرش مه، آبیست به زیرش که
او چشم چنین بندد، چون جادو دلخواهی
با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را؟
چاه و رسن زلفت، والله که به از جاهی
از غمزهٔ جادواش، شمس الحق تبریزی
در سحر نمی‌بندد جز سینهٔ آگاهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
جانا تو بگو رمزی، از آتش همراهی
من دم نزنم، زیرا، دم می‌نزند ماهی
بر خیمهٔ این گردون، تو دوش قنق بودی
مه سجده همی‌کردت، ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده، این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد، تو آتش و من روغن؟
وین قسمت چون آمد، تو یوسف و من چاهی؟
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بندهٔ آن خلعت، گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین، از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد، گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی، یا زحمت بیگاهی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
در کوی که می‌گردی؟ ای خواجه چه می‌خواهی؟
پابسته شدی چون من، زان دلبر خرگاهی
گر بسته شدی از وی، رسته ز همه بندی
نی خدمت کس خواهی، نی خسروی و شاهی
شد خدمت تو دستان، چون خدمتسرمستان
در آب سجود آری بی‌مساله چو ماهی
چون مست و خراب آمد، سجده گهش آب آمد
فارغ ز ثواب آمد، فرد از ره و بیراهی
کو ره چو درین آبی، کو سجده چو محرابی
نی ظالم و نی تایب، نی ذاکر و نی ساهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
ای شادی آن روزی، کز راه تو بازآیی
در روزن جان تابی، چون ماه ز بالایی
زان ماه پرافزایش، آن فارغ از آرایش
این فرش زمینی را چون عرش بیارایی
بس عاقل پابسته، کز خویش شود رسته
بس جان که ز سر گیرد قانون شکرخایی
زین منزل شش گوشه، بی‌مرکب و بی‌توشه
بس قافله ره یابد در عالم بی‌جایی
روشن کن جان من، تا گوید جان با تن
کامروز مرا بنگر، ای خواجهٔ فردایی
تو آبی و من جویم، جز وصل تو کی جویم؟
رونق نبود جو را، چون آب بنگشایی
ای شاد تو از پیشی، یعنی ز همه بیشی
والله که چو با خویشی، از خویش نیاسایی
در جستن دل بودم، بر راه خودش دیدم
افتاده درین سودا، چون مردم صفرایی
شمس الحق تبریزی پالود مرا هجرت
جز عشق نبینی گر صد بار بپالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
من نیت آن کردم تا باشم سودایی
نیت ز کجا گنجد اندر دل شیدایی؟
مجنونی من گشته، سرمایهٔ صد عاقل
وین تلخی من گشته، دریای شکرخایی
زیر شجر طوبی، دیدم صنمی، خوبی
بس فتنه و آشوبی، افکنده ز زیبایی
از من دو جهان شیدا، وز من همه سر پیدا
فارغ ز شب و فردا، چون باشم فردایی؟
می‌گفت که رایم من؟ وقتی که برآیم من
جان که فزایم من؟ گفتم دلم افزایی
دریای معانی بین، بی‌قیمت و بی‌کابین
تبریز ز شمس الدین، بی‌صورت دریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
عیسی چو تویی جانا ای دولت ترسایی
لاهوت ازل را از ناسوت تو بنمایی
ایمان ز سر زلفت، زنار عجب بندد
کز کافر زلف خود،یک پیچ تو بگشایی
ای از پس صد پرده، درتافته رخسارت
تا عالم خاکی را از عشق برآرایی
جان دوش ز سرمستی، با عشق تو عهدی کرد
جان بود دران بیعت، با عشق به تنهایی
سر عشق به گوشش برد، سر گفت به گوش جان
کس عهد کند با خود؟ نی تو همگی مایی؟
چندانکه تو می‌کوشی، جز چشم نمی‌پوشی
تا چند گریزی تو از خویش و نیاسایی؟
جان گفت که ای فردم، سوگند بدین دردم
سوگند بدان زلفی، عاشق کش سودایی
کان عهد که من کردم، بی‌جان و بدن کردم
نی ما و نه من کردم، ای مفردیکتایی
مست آنچ کند در می، از می بود آن بروی
در آب نماید او، لیک او است ز بالایی
تبریز ز شمس الدین، آخر قدحی زو، هین
آن ساقی ترسا را یک نکته نفرمایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۸
جانا نظری فرما، چون جان نظرهایی
چون گویم دل بردی، چون عین دل مایی؟
جان‌ها همه پا کوبد، آن لحظه که دلکوبی
دل نیز شکر خاید، آن دم که جگر خایی
تن روح برافشاند، چون دست برافشانی
مرده ز تو حال آرد، چون شعبده بنمایی
گر جور و جفا این است، پس گشت وفا کاسد
ای دل به جفای او جان باز، چه می‌پایی؟
امروز چنان مستم، کز خویش برون جستم
اییار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
چیزی که تو را باید، افلاک همان زاید
گوهر چه کمت آید؟ چون در تک دریایی؟
مردم ز تو شد ای جان هر مردمک دیده
بی‌تو چه بود دیده، ای گوهر بینایی؟
ای روح بزن دستی، در دولت سرمستی
هستی و چه خوش هستی، در وحدتیکتایی
ای روح چه می‌ترسی، روحی، نه تن و نفسی؟
تن معدن ترس آمد، تو عیش و تماشایی
ای روز چه خوش روزی، شمع طرب افروزی
او را برسان روزی، جان را و پذیرایی
صبحا نفسی داری سرمایهٔ بیداری
بر خفته دلان بردم انفاس مسیحایی
شمس الحق تبریزی خورشید چو استاره
در نور تو گم گردد، چون شرق برآرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
گل گفت مرا نرمی از خار چه می‌جویی؟
گفتم که درین سودا، هشیار چه می‌جویی؟
گفتا که درین سودا، دلدار تو کو؟ بنما
گفتم نشدی بی‌دل، دلدار چه می‌جویی؟
گفتا هله مستانه، بنما ره خمخانه
گفتم که برو، طفلی، خمار چه می‌جویی؟
گفتا ز چه بیهوشی؟ بنمای چه می‌نوشی؟
گفتم برو ای مسکین هشدار چه می‌جویی؟
گفتا که چه گلزار است، کز وی نرسد بویی؟
گفتم اگرت بو نیست، گلزار چه می‌جویی؟
گفتا که وفاجویان، خوابیست که می‌بینند
گفتم که خیال خواب، بیدار چه می‌جویی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
ما گوش شماییم، شما تن زده تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آن‌ها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بی‌مزه گرم آمده، تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبهٔ شاه حقیقت بنمودی
این کوس سلاطین، بر تو چون جرسستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
کی دامن و ریش تو به دست عسسستی؟
گر پیش روان، بر تو عنایت فکنندی
فکری که به پیش دل توست، آن سپسستی
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی
گوید همه مردند،یکی بازنیامد
بازآمده دیدی اگر آن گیج، کسستی
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
طفل خرد تو به تبارک برسیدی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی
خاموش که این‌ها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی، داعیه فریادرسستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
ای دل تو درین غارت و تاراج چه دیدی؟
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بی‌آلت و بی‌کف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
عاشق شو و عاشق شو، بگذار زحیری
سلطان بچه‌یی آخر، تا چند اسیری؟
سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است
زنهار به جز عشق دگر چیز نگیری
آن میر اجل نیست، اسیر اجل است او
جز وزر نیامد، همه سودای وزیری
گر صورت گرمابه نه‌یی، روح طلب کن
تا عاشق نقشی، ز کجا روح پذیری؟
در خاک میامیز، که تو گوهر پاکی
در سرکه میامیز، که تو شکر و شیری
هر چند از این سوی تو را خلق ندانند
آن سوی که سو نیست، چه بی‌مثل و نظیری
این عالم مرگ است و درین عالم فانی
گر زانکه نه میری، نه بس است این که نمیری؟
در نقش بنی آدم، تو شیر خدایی
پیداست درین حمله و چالیش و دلیری
تا فضل و مقامات و کرامات تو دیدم
بیزارم ازین فضل و مقامات حریری
بی گاه شد این عمر، ولیکن چو تو هستی
در نور خدایی، چه بگاهی و چه دیری
اندازهٔ معشوق بود عزت عاشق
ای عاشق بیچاره ببین تا ز چه تیری
زیبایی پروانه به اندازهٔ شمع است
آخر نه که پروانهٔ این شمع منیری؟
شمس الحق تبریز از آنت نتوان دید
که اصل بصر باشی، یا عین بصیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
هر روز بگه ای شه دلدار درآیی
جان را و جهان را شکفانی و فزایی
یا رب چه خجسته‌‌‌ست ملاقات جمالت
آن لحظه که چون بدر، برین صدر برآیی
هر جا که ملاقات دو یار است، اثر توست
خود ذوق و نمک بخش وصالی و لقایی
معنی ندهد وصلت این حرف بدان حرف
تا تو ننهی در کلمه فایده زایی
ای داده تو دندان و شکرها که بخایند
دندان دگر داده پی فایده خایی
بیزارم ازان گوش که آواز نیاشنود
و آگاه نشد از خرد و دانش نایی
این مشک به خود چون رود و آب کشاند؟
تا خواجهٔ سقا نکند جهد سقایی
این چرخ که می‌گردد، بی‌آب نگردد
تا سر نبود، پای کجا یابد پایی؟
هان ای دل پرسنده که دلدار کجایست
تو ای دل جوینده و پرسنده کجایی؟
تیهی ز کجا یابد گلزار و شقایق؟
پیهی ز کجا یابد تمییز ضیایی؟
اصداف حواسی که به شب ماند ز در دور
دانند که در هست ز دریای عطایی
درهاست دران بحر، در اصداف نگنجد
آن سوی برو ای صدف این سوی چه پایی
آن نیستی ای خواجه که کعبه به تو آید
گوید بر ما آی، اگر حاجی مایی
این کعبه نه جا دارد، نی گنجد در جا
می گوید العزه و الحسن ردایی
هین غرقهٔ عزت شو و فانی ردا شو
تا جان دهدت چونک ببیند که فنایی
خامش کن و از راه خموشی به عدم رو
معدوم چو گشتی، همگی حمد و ثنایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۹
ای ماه اگر باز برین شکل بتابی
ما را و جهان را تو درین خانه نیابی
چون کوه احد آب شد از شرم عقیقت
چه نادره گر آب شود مردم آبی
از عقل دو صدپر، دو سه پر بیش نمانده‌ست
وان نیز بدان ماند که در زیر نقابی
ای عشق دو عالم ز رخت مست و خرابند
باری، تو نگویی ز که مست و خرابی؟
تا باده نجوشید دران خنب ز اول
در جوش نیارد همه را او به شرابی
تا اول با خود نخروشید ربابی
در ناله نیارد همه را او به ربابی
ای گرد جهان گشته و جز نقش ندیده
بر روی زن آبی و یقین دان که بخوابی
در خرمن ما آی، اگر طالب کشتی
سوی دل ما آی، اگر مرد کبابی
ور زانکه نیایی بکشیمت به سوی خویش
کز حلقهٔ مایی، نه غریبی، نه غرابی
مکتب نرود کودک، لیکن ببرندش
پنداشته‌یی خواجه که بیرون حسابی
بستان قدح عشرت، وز بند برون جه
تا باخبری، بند سوالی و جوابی
آخر بشنو هر نفسی نعرهٔ مستان
کی گیج خرف گشته، ببین در چه عذابی
دست تو بگیرم دو سه روزی، تو همی‌جوش
تا بار دگر روی ز اقبال نتابی
آن جا که شدی مست، همان جای بخسبی
وان سوی که ساقیست، همان سوی شتابی
تا چند در آتش روی ای دل، نه حدیدی
وی دیدهٔ گرینده، بس است این، نه سحابی
ای ساقی مه روی چه مست است دو چشمت
انگشتک می‌زن که تو بر راه صوابی
بگشای دهان، زانچه نگفتم تو بیان کن
بگشا در دل‌ها، که تو سلطان خطابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روان‌ها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
ای جان گذرکرده ازین گنبد ناری
در سلطنت فقر و فنا، کار تو داری
ای رخت کشیده به نهان خانهٔ بینش
وی کشته وجود همه و خویش به زاری
پوشیده قباهای صفت‌‌های مقدس
وز دلق دو صدپارهٔ آدم شده عاری
از شرم تو گل ریخته در پای جمالت
وز لطف تو هر خار، برون رفته ز خاری
بی برگ نشاید که دگر غوره فشارد
در میکده، اکنون که تو انگور فشاری
اقبال کف پای تو بر چشم نهاده
اندر طمعی که سرش از لطف بخاری
از غار به نور تو به باغ ازل آیند
اییار چه یاری تو و ای غار چه غاری
بر کار شود در خود و بی‌کار زعالم
آن کز تو بنوشیدیکی شربت کاری
در باغ صفا، زیر درختی، به نگاری
افتاد مرا چشم و بگفتم چه نگاری
کز لذت حسن تو درختان به شکوفه
آبستن تو گشته، مگر جان بهاری
در سجده شدم بیخود و گفتم که نگارا
آخر ز کجایی تو؟ علی الله، چه یاری
او گفت که از پرتو شمس الحق تبریز
کاوصاف جمال رخ او نیست شماری