عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
مانع مستی غفلت دل هشیار من است
پادشاه شب من دیده بیدار من است
می سپارند به هم دست به دست اطفالم
شور مجنون خجل از گرمی بازار من است
هر که افتاده ز خود پیش ز وحشت زدگان
در بیابان طلب قافله سالار من است
خصم را می کنم از راه تنزل مغلوب
سیل خونین جگر از پستی دیوار من است
لب خمیازه من باز ز گفتار شود
مهر خاموشی من ساغر سرشار من است
چون فلاخن ز گرانی است مرا دور نشاط
هر که باری ننهد بر دل من بار من است!
خطر از لغزش پا نیست مرا در مستی
طارم تاک به صد دست نگهدار من است
کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان
صد گره در دل تسبیح ز زنار من است
می کند دامن صحرای قیامت تنگی
به سرشکی که گره در دل افگار من است
جوی خون می کند از ناخن الماس روان
گرهی چند که از زلف تو در کار من است
قفل، مفتاح در بسته نگردد هرگز
لب خاموش تو مهر لب اظهار من است
گر چه آزار به موری نپسندم صائب
هر که را می نگرم در پی آزار من است
پادشاه شب من دیده بیدار من است
می سپارند به هم دست به دست اطفالم
شور مجنون خجل از گرمی بازار من است
هر که افتاده ز خود پیش ز وحشت زدگان
در بیابان طلب قافله سالار من است
خصم را می کنم از راه تنزل مغلوب
سیل خونین جگر از پستی دیوار من است
لب خمیازه من باز ز گفتار شود
مهر خاموشی من ساغر سرشار من است
چون فلاخن ز گرانی است مرا دور نشاط
هر که باری ننهد بر دل من بار من است!
خطر از لغزش پا نیست مرا در مستی
طارم تاک به صد دست نگهدار من است
کمر خدمت بت بسته ام از رشته جان
صد گره در دل تسبیح ز زنار من است
می کند دامن صحرای قیامت تنگی
به سرشکی که گره در دل افگار من است
جوی خون می کند از ناخن الماس روان
گرهی چند که از زلف تو در کار من است
قفل، مفتاح در بسته نگردد هرگز
لب خاموش تو مهر لب اظهار من است
گر چه آزار به موری نپسندم صائب
هر که را می نگرم در پی آزار من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
موج سنبل ز پریشانی پرواز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
گل برافروخته شعله آواز من است
سینه ای کز گل صد برگ ز هم نشناسند
مخزن درد نهان و صدف راز من است
لامکان سیرتر از عشق بود همت من
چرخ کبکی است که در چنگل شهباز من است
منم آن سلسله جنبان نواهای غریب
که ز گل مرغ چمن گوش بر آواز من است
می توان خواند ز پیشانی من راز جهان
جام جم داغ دل آینه پرداز من است
زهره شوخ که سر حلقه نه دایره است
در شبستان حیا پردگی از ساز من است
چون به آیینه رسم طوطی شیرین سخنم
صحبت تیره دلان سرمه آواز من است
نیشکر را ز خموشی به زبان چندین بند
همه از رهگذر کلک سخنساز من است
حرف مردم ز بدونیک نیارم به زبان
جای رحم است بر آن خصم که غماز من است
نیستم چشم درین دایره، لیکن چون چشم
گر پر کاه بود، مانع پرواز من است
عندلیبی که به آتش نفسی مشهورست
کف خاکستری از شعله آواز من است
شبنم بیجگر آن زهره ندارد صائب
داغ دامان گل از گریه غماز من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۵
شور دریای سخن از دل پر جوش من است
قفل گنجینه معنی لب خاموش من است
معنی بکر که در پرده غیب است نهان
بی تکلف همه شب تنگ در آغوش من است
هر خیالی که به آن اهل سخن فخر کنند
در شبستان سخن، خواب فراموش من است
چرخ دودی است که از خرمن من خاسته است
خاک گردی است که افشانده پاپوش من است
آسمان حلقه فتراک بود صید مرا
لامکان منزل سهل سفر هوش من است
چرخ نیلی که به روشن گهری مشهورست
چون به معنی نگری، نیل بناگوش من است
کاسه در خون جگر می زنم و می نوشم
خون منصور مزاجان می کم جوش من است
چهره پرده نشینان فلک، مهتابی است
زان چراغی که نهان در ته سرپوش من است
صوفیان را سخن من به سماع آورده است
خم میخانه وحدت دل پر جوش من است
خشت از مستی من چون خم می می جوشد
در و دیوار درین میکده بیهوش من است
در خرابات رضا نشو و نما یافته ام
درد میخانه قسمت می سرجوش من است
از قبا خرقه، ز دستار کله ساخته ام
نافه خونین جگر از فقر قباپوش من است
زاهدی نیست به عیاری من در عالم
این ردا، پرده گلیمی است که بر دوش من است
حلقه بندگی عشق بود در گوشم
چشم بد دور ازین حلقه که در گوش من است
بی هم آواز، نفس سرمه گفتار شود
ورنه شور دو جهان در لب خاموش من است
نرسد چون سخن من به دو عالم صائب؟
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
قفل گنجینه معنی لب خاموش من است
معنی بکر که در پرده غیب است نهان
بی تکلف همه شب تنگ در آغوش من است
هر خیالی که به آن اهل سخن فخر کنند
در شبستان سخن، خواب فراموش من است
چرخ دودی است که از خرمن من خاسته است
خاک گردی است که افشانده پاپوش من است
آسمان حلقه فتراک بود صید مرا
لامکان منزل سهل سفر هوش من است
چرخ نیلی که به روشن گهری مشهورست
چون به معنی نگری، نیل بناگوش من است
کاسه در خون جگر می زنم و می نوشم
خون منصور مزاجان می کم جوش من است
چهره پرده نشینان فلک، مهتابی است
زان چراغی که نهان در ته سرپوش من است
صوفیان را سخن من به سماع آورده است
خم میخانه وحدت دل پر جوش من است
خشت از مستی من چون خم می می جوشد
در و دیوار درین میکده بیهوش من است
در خرابات رضا نشو و نما یافته ام
درد میخانه قسمت می سرجوش من است
از قبا خرقه، ز دستار کله ساخته ام
نافه خونین جگر از فقر قباپوش من است
زاهدی نیست به عیاری من در عالم
این ردا، پرده گلیمی است که بر دوش من است
حلقه بندگی عشق بود در گوشم
چشم بد دور ازین حلقه که در گوش من است
بی هم آواز، نفس سرمه گفتار شود
ورنه شور دو جهان در لب خاموش من است
نرسد چون سخن من به دو عالم صائب؟
عشق را دست نوازش به سر دوش من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
نفس سوخته شمع سر بالین من است
مهر خاموشی من جام جهان بین من است
تیغ چون بید ز جان سختی من می لرزد
موج بی بال وپر از لنگر تمکین من است
بر دلم گرد یتیمی چو گهر نیست گران
عشرت روی زمین در دل غمگین من است
لنگر از خویش سرانجام دهد کشتی من
پله خواب، گران از دل سنگین من است
حسن از تربیت عشق شود عالمسوز
سرخی روی گل از نغمه رنگین من است
خواهد از نقش به نقاش رسانید مرا
اتحادی که در آیینه حق بین من است
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
ناصح از ساده دلی در پی تسکین من است
شده ام خانه دربسته ز حیرت صائب
می خورد خون خود آن کس که سخن چین من است
مهر خاموشی من جام جهان بین من است
تیغ چون بید ز جان سختی من می لرزد
موج بی بال وپر از لنگر تمکین من است
بر دلم گرد یتیمی چو گهر نیست گران
عشرت روی زمین در دل غمگین من است
لنگر از خویش سرانجام دهد کشتی من
پله خواب، گران از دل سنگین من است
حسن از تربیت عشق شود عالمسوز
سرخی روی گل از نغمه رنگین من است
خواهد از نقش به نقاش رسانید مرا
اتحادی که در آیینه حق بین من است
بحر از پنجه مرجان نپذیرد آرام
ناصح از ساده دلی در پی تسکین من است
شده ام خانه دربسته ز حیرت صائب
می خورد خون خود آن کس که سخن چین من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۷
دخل و تحسین بجا باعث احیای من است
هر که را درد سخن هست مسیحای من است
گر چه صد پایه ز نقش قدم افتاده مرا
کهکشان جاده همت والای من است
به تماشای گل و لاله به بستان نروم
گل رخسار سخن لاله حمرای من است
غیر زنجیر که سر در قدم من دارد
در بیابان طلب کیست که همپای من است؟
تکیه بر بالش دیبا نکنم چون صورت
خواب سنگین چو شود بالش خارای من است
هر کجا حلقه زند هاله سرگردانی
مرکز دایره اش آبله پای من است
چون سخن از نفسم سبز نگردد صائب؟
طوطی هند سخن، کلک شکرخای من است
هر که را درد سخن هست مسیحای من است
گر چه صد پایه ز نقش قدم افتاده مرا
کهکشان جاده همت والای من است
به تماشای گل و لاله به بستان نروم
گل رخسار سخن لاله حمرای من است
غیر زنجیر که سر در قدم من دارد
در بیابان طلب کیست که همپای من است؟
تکیه بر بالش دیبا نکنم چون صورت
خواب سنگین چو شود بالش خارای من است
هر کجا حلقه زند هاله سرگردانی
مرکز دایره اش آبله پای من است
چون سخن از نفسم سبز نگردد صائب؟
طوطی هند سخن، کلک شکرخای من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
تا جنون انجمن افروز دل خونین است
دیده شیر مرا شمع سر بالین است
خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه
نفس نافه ز خونین جگری مشکین است
در و دیوار چمن مست شد از خنده گل
این چه شوری است که با این می لب شیرین است
این نه لاله است که از مستی سودازدگان
دامن دشت جنون پر ز کف خونین است
سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست
این سفالی است که بی می چو شود رنگین است
تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات
هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است
علم معرکه فتح بود پای ثبات
لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است
صله فکر بلندست شنیدن صائب
گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است
دیده شیر مرا شمع سر بالین است
خون خور و مهر به لب زن که درین عبرتگاه
نفس نافه ز خونین جگری مشکین است
در و دیوار چمن مست شد از خنده گل
این چه شوری است که با این می لب شیرین است
این نه لاله است که از مستی سودازدگان
دامن دشت جنون پر ز کف خونین است
سرخی چشم من از خجلت بی اشکیهاست
این سفالی است که بی می چو شود رنگین است
تن پرستان و سبک خیزی محشر، هیهات
هر که شب سیر خورد وقت سحر سنگین است
علم معرکه فتح بود پای ثبات
لنگر بحر پر آشوب جهان تمکین است
صله فکر بلندست شنیدن صائب
گوش بی حوصلگان تشنه لب تحسین است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
عقل نخلی است خزان دیده که ماتم با اوست
عشق سروی است که سرسبزی عالم با اوست
هر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغ
روزگارش به خموشی گذرد، دم با اوست
عاصیی را که سروکار به دوزخ باشد
در بهشت است، اگر دیده پر نم با اوست
دل سودازده را وصل نیاورد به حال
چه کند عید به آن کس که محرم با اوست؟
دل هر کس که در آن زلف پریشان آویخت
می توان گفت که سررشته عالم با اوست
هر که زد مهر خموشی به لب چون و چرا
گر چه مورست درین دایره خاتم با اوست
نمک عشق به بی درد رام است حرام
جای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست
با غم عشق غم عالم فانی هیچ است
غم عالم نخورد هر که همین غم با اوست
هر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزند
می توان یافت که سررشته عالم با اوست
صیقل آینه حسن بود دیده پاک
روی گل تازه ازان است که شبنم با اوست
هر که صائب ز بد خویش پشیمان نشود
تخم دیوست اگر صورت آدم با اوست
هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص
گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست
عشق سروی است که سرسبزی عالم با اوست
هر که در معرکه با جوهر ذاتی چون تیغ
روزگارش به خموشی گذرد، دم با اوست
عاصیی را که سروکار به دوزخ باشد
در بهشت است، اگر دیده پر نم با اوست
دل سودازده را وصل نیاورد به حال
چه کند عید به آن کس که محرم با اوست؟
دل هر کس که در آن زلف پریشان آویخت
می توان گفت که سررشته عالم با اوست
هر که زد مهر خموشی به لب چون و چرا
گر چه مورست درین دایره خاتم با اوست
نمک عشق به بی درد رام است حرام
جای رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست
با غم عشق غم عالم فانی هیچ است
غم عالم نخورد هر که همین غم با اوست
هر که چون سوزن عریان مژه بر هم نزند
می توان یافت که سررشته عالم با اوست
صیقل آینه حسن بود دیده پاک
روی گل تازه ازان است که شبنم با اوست
هر که صائب ز بد خویش پشیمان نشود
تخم دیوست اگر صورت آدم با اوست
هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص
گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۰
چشم بیدار چراغی است که در منزل اوست
دل بیتاب سپندی است که در محفل اوست
شکوه از تنگدلی شیوه آگاهان نیست
که فتوحات جهان در گره مشکل اوست
عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نیست
رخنه در سینه هر کس که فتد در دل اوست
کام دنیای سبکرو به خودش می ماند
ماهی ریک روان موجه بیحاصل اوست
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
سالکان ره تحقیق نشانی دارند
هر که مایل به دو عالم نبود مایل اوست
فرصت نقل مکان نیست برون زین عالم
هر که هر جا فتد از پای، همان منزل اوست
هر غباری که سر از پا نشناسد صائب
می توان یافت که دنباله رو محمل اوست
دل بیتاب سپندی است که در محفل اوست
شکوه از تنگدلی شیوه آگاهان نیست
که فتوحات جهان در گره مشکل اوست
عشق فارغ ز غم و درد گرفتاران نیست
رخنه در سینه هر کس که فتد در دل اوست
کام دنیای سبکرو به خودش می ماند
ماهی ریک روان موجه بیحاصل اوست
عشق بحری است که چون بر سر طوفان آید
دست شستن ز متاع دو جهان ساحل اوست
دست در گردن دلهای پریشان دارد
آن که از تیغ تغافل دو جهان بسمل اوست
سالکان ره تحقیق نشانی دارند
هر که مایل به دو عالم نبود مایل اوست
فرصت نقل مکان نیست برون زین عالم
هر که هر جا فتد از پای، همان منزل اوست
هر غباری که سر از پا نشناسد صائب
می توان یافت که دنباله رو محمل اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۱
چشم پر خون، صدف گوهر یکدانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
دل هر کس که شود زیر و زبر خانه اوست
لیلی وحشی ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سیه گشت، سیه خانه اوست
هر دل خسته که خون می چکد از فریادش
می توان یافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشی جاوید
بوسه زن از سر اخلاص، که پیمانه اوست
این پریشان سفرانی که درین بادیه اند
همه را روی توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستی ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سینه بی کینه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغی نکند دیده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دایره و پروانه اوست
هیچ کس گرد دل ما نتواند گردید
کاین شکاری است که در پنجه شیرانه اوست
دام او می کند آزاد ز غم ها دل را
سیر چشمی ز دو عالم، اثر دانه اوست
این کهن قصر که پشت سر طوفان دیده است
بی قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستی ناقص صائب
گر ز من می شنوی، صندل بتخانه اوست
آشنایی که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معنی بیگانه اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
شوق را شهپر توفیق سبکباری توست
راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست
دامن دشت فنا پاکترست از کف دست
سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست
چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟
لغزش ما به تمنای نگهداری توست
چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟
خط آزادی کونین، گرفتاری توست
خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ
که شب کاکل او زنده ز بیداری توست
چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟
عزت روی زمین در قدم خواری توست
چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!
خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
راه نزدیک فنا، دور ز خودداری توست
دامن دشت فنا پاکترست از کف دست
سنگ اگر هست درین راه، گرانباری توست
چون پریشان نگذاریم قدم چون سیلاب؟
لغزش ما به تمنای نگهداری توست
چون نگیرد نفس دام تو از کثرت صید؟
خط آزادی کونین، گرفتاری توست
خواب در چشم مده راه به افسانه مرگ
که شب کاکل او زنده ز بیداری توست
چون به خواری کشم ای عشق ز کوی تو قدم؟
عزت روی زمین در قدم خواری توست
چشم بدبین به نی کلک تو صائب مرساد!
خاک، گنجینه گوهر ز گهرباری توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۳
هر که دارد نظری واله زیبایی توست
حلقه دام تو از چشم تماشایی توست
نیست هر چند در این سرو قدان کوتاهی
علم این صف آراسته رعنایی توست
این که هر طایفه ای قبله خاصی دارند
نیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توست
مد احسان محیط تو رسا افتاده است
لاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توست
گر چه در حجله نازست رخت پرده نشین
شور هر انجمن از انجمن آرایی توست
کیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟
چشم پوشیده ما حجت پیدایی توست
زلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟
نبض جان همه در پنجه گیرایی توست
موج بی جنبش دریا ره خوابیده بود
هر که را درد طلب هست ز جویایی توست
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
در سیه خانه مغزی است که سودایی توست
از لطافت نتوان یافت کجا می باشی
جای رحم است بر آن کس که تماشایی توست
روزن از مهر جهانتاب بصیرت دارد
نور آگاهی ما پرتو بینایی توست
کیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟
قوت بازوی کلکش ز توانایی توست
حلقه دام تو از چشم تماشایی توست
نیست هر چند در این سرو قدان کوتاهی
علم این صف آراسته رعنایی توست
این که هر طایفه ای قبله خاصی دارند
نیست بیجا، سببش جلوه هر جایی توست
مد احسان محیط تو رسا افتاده است
لاف یکتایی هر قطره ز یکتایی توست
گر چه در حجله نازست رخت پرده نشین
شور هر انجمن از انجمن آرایی توست
کیست بی پرده به خورشید نظر باز کند؟
چشم پوشیده ما حجت پیدایی توست
زلف چون سرکشی از شانه تواند کردن؟
نبض جان همه در پنجه گیرایی توست
موج بی جنبش دریا ره خوابیده بود
هر که را درد طلب هست ز جویایی توست
آب حیوان که سکندر ز تمنایش سوخت
در سیه خانه مغزی است که سودایی توست
از لطافت نتوان یافت کجا می باشی
جای رحم است بر آن کس که تماشایی توست
روزن از مهر جهانتاب بصیرت دارد
نور آگاهی ما پرتو بینایی توست
کیست صائب که به توحید تو گویا گردد؟
قوت بازوی کلکش ز توانایی توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در کف هر که بود ساغر می، خاتم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
هر که پوشید نظر، گوهر بینایی یافت
هر که پرداخت دل از وسوسه جام جم ازوست
هوس تخت سلیمان گرهی بر بادست
هر که در حلقه انصاف بود خاتم ازوست
دم جان بخش همین قسمت روح الله نیست
هر که لب از سخن بیهده بندد دم ازوست
به من کار فرو بسته کجا پردازد؟
آن که پیشانی گل در گره شبنم ازوست
دم همت ز لب خامش پیمانه طلب
که درین عهد گلستان کرم را نم ازوست
به جز از خامه صائب نتوان داد نشان
رگ ابری که همه روی زمین خرم ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۵
هر که از حمد تو خاموش نگردد دم ازوست
هر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوست
خط پیمانه محیط است به اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
غافل از پاس نفس هر که نگردد چون صبح
روی خندان، دم جان بخش، دل بی غم ازوست
نیست جز جبهه واکرده ارباب کرم
گل ابری که گلستان جهان خرم ازوست
در کف خاک اگر رشته امیدی هست
خارخاری است که در جان بنی آدم ازوست
آب شمشیر گواراست اگر او ساقی است
مد انعام بود زخم اگر مرهم ازوست
ما لب خشک به سرچشمه حیوان ندهیم
کاین سفالی است که خون در دل جام جم ازوست
دست خالی است چو میزان ز دو سر قسمت ما
مایه از هر که بود، سود دو عالم هم ازوست
هوس ملک سلیمان گرهی بر بادست
قامت هر که خم از سجده شود، خاتم ازوست
چه عجب قامت اگر راست نسازد صائب
عشق دردی است که در پشت فلک ها خم ازوست
هر که در حلقه ذکر تو بود خاتم ازوست
خط پیمانه محیط است به اسرار جهان
هر که در عالم آب است همه عالم ازوست
غافل از پاس نفس هر که نگردد چون صبح
روی خندان، دم جان بخش، دل بی غم ازوست
نیست جز جبهه واکرده ارباب کرم
گل ابری که گلستان جهان خرم ازوست
در کف خاک اگر رشته امیدی هست
خارخاری است که در جان بنی آدم ازوست
آب شمشیر گواراست اگر او ساقی است
مد انعام بود زخم اگر مرهم ازوست
ما لب خشک به سرچشمه حیوان ندهیم
کاین سفالی است که خون در دل جام جم ازوست
دست خالی است چو میزان ز دو سر قسمت ما
مایه از هر که بود، سود دو عالم هم ازوست
هوس ملک سلیمان گرهی بر بادست
قامت هر که خم از سجده شود، خاتم ازوست
چه عجب قامت اگر راست نسازد صائب
عشق دردی است که در پشت فلک ها خم ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
بند و زندان گرامی گهران از جاه است
یوسف ما به عزیزی چو رسد در چاه است
راستان از سخن خویش نگردند به تیغ
شمع تا کشته شدن با همه کس همراه است
هر قدر جامه او بر قد سروست دراز
جامه سرو سهی بر قد او کوتاه است
به چه امید کسی از وطن آید بیرون؟
منزل اول یوسف چو درین ره چاه است
خال شبرنگ بر آن گوشه ابرو صائب
عارفان را به نظر نقطه بسم الله است
یوسف ما به عزیزی چو رسد در چاه است
راستان از سخن خویش نگردند به تیغ
شمع تا کشته شدن با همه کس همراه است
هر قدر جامه او بر قد سروست دراز
جامه سرو سهی بر قد او کوتاه است
به چه امید کسی از وطن آید بیرون؟
منزل اول یوسف چو درین ره چاه است
خال شبرنگ بر آن گوشه ابرو صائب
عارفان را به نظر نقطه بسم الله است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
هر قدم سست کی از وادی ما آگاه است؟
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
دم شمشیر فنا جاده این راه است
لب بی آه به ماتمکده گردون نیست
این نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمی پردازد
از پریشانی من موی به موی آگاه است
در ره عشق کسی را خبر از منزل نیست
خضر این بادیه چون ریگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدی است که پیراهن یوسف چاه است
صائب امروز تویی ز اهل سخن قدرشناس
که به غیر از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد می طلبد
یوسف طبع که عمری است اسیر چاه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
آن که در جام خضر آب بقا ریخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است
ما نه امروز کبابیم، که معمار ازل
رنگ افلاک ز خاکستر ما ریخته است
طفلی و سنگ و گهر در نظرت یکسان است
تو چه دانی که درین خاک چها ریخته است!
نیست پرواز به بال دگران شیوه من
ورنه در سایه من بال هما ریخته است
خاک را دست به افسردن این آتش نیست
خون عشاق عیان است کجا ریخته است
ما نه آنیم که بر برگ بلرزیم چو بید
بارها دامن گل از کف ما ریخته است
صائب از چشمه آیینه کجا گیرد آب؟
آن که در شوره زمین آب بقا ریخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است
ما نه امروز کبابیم، که معمار ازل
رنگ افلاک ز خاکستر ما ریخته است
طفلی و سنگ و گهر در نظرت یکسان است
تو چه دانی که درین خاک چها ریخته است!
نیست پرواز به بال دگران شیوه من
ورنه در سایه من بال هما ریخته است
خاک را دست به افسردن این آتش نیست
خون عشاق عیان است کجا ریخته است
ما نه آنیم که بر برگ بلرزیم چو بید
بارها دامن گل از کف ما ریخته است
صائب از چشمه آیینه کجا گیرد آب؟
آن که در شوره زمین آب بقا ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
هر طرف روی نهی باده جان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
این چه فیض است که در دیر مغان ریخته است
هر کجا فاخته ای هست درین سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ریخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تیغ من از آب روان ریخته است
نخل شمع است خزان دیده و از یکرنگی
بال پروانه چو اوراق خزان ریخته است
در بیابان طلب راهبری حاجت نیست
گوهر آبله چون ریگ روان ریخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بی برگان
برگ عیش است که چون برگ خزان ریخته است
نگرانم که چسان پای گذارم به زمین
بس که هر سو دل و چشم نگران ریخته است
هیچ جا نیست که در خاک نباشد تیغی
بس که بر روی زمین تیغ زبان ریخته است
چون به دامن نکشم پای، که در دامن خاک
هر جا پای نهی شیره جان ریخته است
تا تو شیرازه اش از طول امل می سازی
دفتر عمر چو اوراق خزان ریخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بیان ریخته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
همچو زنجیر به هم ناله ما پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است
هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است
نیست چون قافله ریگ روان آرامش
به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است
چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون
می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است
نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است
زود چون سایه زادبار شود خاک نشین
دولت هر که به اقبال هما پیوسته است
به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟
چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است
دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است
ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است
منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حیران
که سررشته جانها به کجا پیوسته است
بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت به هما پیوسته است
نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است
شور این سلسله تا روز جزا پیوسته است
شرط همراهی ما بی خبران ترک خودی است
هر که از خویش گسسته است به ما پیوسته است
نیست چون قافله ریگ روان آرامش
به زمینی که رگ و ریشه ما پیوسته است
چون گره هر که سر از جیب نیارد بیرون
می توان یافت به آن بند قبا پیوسته است
نیست گوش شنوا گمشدگان را، ورنه
تا به منزل همه جا بانگ درا پیوسته است
زود چون سایه زادبار شود خاک نشین
دولت هر که به اقبال هما پیوسته است
به چه امید به آن زلف کنم چشم سیاه؟
چون گره، دانه به این دام بلا پیوسته است
دوری ذره ناچیز ز کوته نظری است
ورنه خورشید به هر ذره جدا پیوسته است
گر چه پروانه ما حلقه بیرون درست
رشته شمع به بال و پر ما پیوسته است
منزل سیل گرانسنگ بود سینه بحر
نشود خرج ره آن کس که به ما پیوسته است
موشکافان جهانند چو سوزن حیران
که سررشته جانها به کجا پیوسته است
بر سر تیغ تو عشاق چرا خون نکنند؟
این رگ ابر به دریای بقا پیوسته است
بی قناعت نتوان شد ز سعادتمندان
استخوان بندی دولت به هما پیوسته است
نیست ممکن یکی از جمله مردان نشود
صائب آن کس که به مردان خدا پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
رگ جانها به دم تیغ عدم پیوسته است
زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است
استواری طمع از عمر سبکسیر مدار
کز دو سر، رشته جانها به عدم پیوسته است
چون قلم گر چه جدا گشته مرا بند از بند
شکرلله که دم من به قدم پیوسته است
نسبت آهوی رم کرده و صحرا دارد
گر به ظاهر تن و جان هر دو به هم پیوسته است
بر مدار از قدم تیغ شهادت سر خویش
کاین رگ ابر به دریای کرم پیوسته است
هست با ناوک مژگان تو زور دو کمان
تا دو ابروی بلند تو به هم پیوسته است
آه شیرازه جمعیت اوراق دل است
که صف آرایی لشکر به علم پیوسته است
نشود یک جهان را در و دیوار حجاب
هر کجا هست برهمن به صنم پیوسته است
چون کنم فکر رهایی، که مرا بر پیکر
داغ چون حلقه زنجیر به هم پیوسته است
نیست ممکن که رود چین ز جبینش صائب
هر که چون سکه به دینار و درم پیوسته است
زود بر باد رود هر چه به دم پیوسته است
استواری طمع از عمر سبکسیر مدار
کز دو سر، رشته جانها به عدم پیوسته است
چون قلم گر چه جدا گشته مرا بند از بند
شکرلله که دم من به قدم پیوسته است
نسبت آهوی رم کرده و صحرا دارد
گر به ظاهر تن و جان هر دو به هم پیوسته است
بر مدار از قدم تیغ شهادت سر خویش
کاین رگ ابر به دریای کرم پیوسته است
هست با ناوک مژگان تو زور دو کمان
تا دو ابروی بلند تو به هم پیوسته است
آه شیرازه جمعیت اوراق دل است
که صف آرایی لشکر به علم پیوسته است
نشود یک جهان را در و دیوار حجاب
هر کجا هست برهمن به صنم پیوسته است
چون کنم فکر رهایی، که مرا بر پیکر
داغ چون حلقه زنجیر به هم پیوسته است
نیست ممکن که رود چین ز جبینش صائب
هر که چون سکه به دینار و درم پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
خط سبزی که به گرد لب جانان گشته است
پی خضرست که بر چشمه حیوان گشته است
چهره نو خط ما روی مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان گشته است
طمع رحم ازان دشمن ایمان زودست
که به تیغ خط بیرحم مسلمان گشته است؟
وای بر عاشق بیچاره که هر حلقه خط
گرد رخساره او چشم نگهبان گشته است
ماه از هاله سر خود به گریبان برده است
تا خط سبز به گرد رخ جانان گشته است
خط که ارباب هوس را رقم نومیدی است
مد احسان من بی سر و سامان گشته است
به صف محشر اگر روی نهد می شکند
لشکر حسن تو هر چند پریشان گشته است
صائب از میوه جنت نخورد آب، دلش
دیده هر که بر آن سیب زنخدان گشته است
پی خضرست که بر چشمه حیوان گشته است
چهره نو خط ما روی مه کنعانی است
که کبود از اثر سیلی اخوان گشته است
طمع رحم ازان دشمن ایمان زودست
که به تیغ خط بیرحم مسلمان گشته است؟
وای بر عاشق بیچاره که هر حلقه خط
گرد رخساره او چشم نگهبان گشته است
ماه از هاله سر خود به گریبان برده است
تا خط سبز به گرد رخ جانان گشته است
خط که ارباب هوس را رقم نومیدی است
مد احسان من بی سر و سامان گشته است
به صف محشر اگر روی نهد می شکند
لشکر حسن تو هر چند پریشان گشته است
صائب از میوه جنت نخورد آب، دلش
دیده هر که بر آن سیب زنخدان گشته است