عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
در خانهٔ خود یافتم از شاه نشانی
انگشتری لعل و کمر خاصهٔ کانی
دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش
از عربده مستانه بدان شیوه که دانی
گویی که گزیدهست زمستی، رخ من بر
کز شاه رخ من بر،گازیست نهانی
امروز درین خانه همیبوی نگار است
زین بوی به هر گوشه نگاریست عیانی
خون در تن من بادهٔ صرف است ازین بوی
هر موی ز من هندوی مست است شبانی
گوشی بنه و نعرهٔ مستانه شنو تو
از قامت چون چنگ من الحان اغانی
هم آتش و هم باده و خرگاه، چو نقد است
پیران طریقت بپذیرند جوانی
در آینهٔ شمس حق و دین شه تبریز
هم صورت کل شهره و هم بحر معانی
انگشتری لعل و کمر خاصهٔ کانی
دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده
آن شاه دلارامم و آن محرم جانی
بشکسته دو صد کاسه و کوزه شه من دوش
از عربده مستانه بدان شیوه که دانی
گویی که گزیدهست زمستی، رخ من بر
کز شاه رخ من بر،گازیست نهانی
امروز درین خانه همیبوی نگار است
زین بوی به هر گوشه نگاریست عیانی
خون در تن من بادهٔ صرف است ازین بوی
هر موی ز من هندوی مست است شبانی
گوشی بنه و نعرهٔ مستانه شنو تو
از قامت چون چنگ من الحان اغانی
هم آتش و هم باده و خرگاه، چو نقد است
پیران طریقت بپذیرند جوانی
در آینهٔ شمس حق و دین شه تبریز
هم صورت کل شهره و هم بحر معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
امروز سماع است و مدام است و سقایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست، بنوشید
ای تن همه جان شو، نه که زاخوان صفایی؟
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال، چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند درین دور خلایق
کین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعرهٔ صد ناقهٔ صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین، رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم، که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر، هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت، دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور زانکه ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و ازین دم
هستی پذرفتیم زدمهای خدایی
صد هستی دیگر به جز این هست بگیری
کین را تو فراموش کنی، خواجه کجایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست، بنوشید
ای تن همه جان شو، نه که زاخوان صفایی؟
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال، چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند درین دور خلایق
کین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعرهٔ صد ناقهٔ صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین، رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم، که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر، هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت، دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور زانکه ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و ازین دم
هستی پذرفتیم زدمهای خدایی
صد هستی دیگر به جز این هست بگیری
کین را تو فراموش کنی، خواجه کجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
امروز سماع است و شراب است و صراحی
یک ساقی بدمست،یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که ازان سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحیست مباحی که ازان روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب، چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
کو خون جگر ریخت، درین ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است، نه کافور رباحی
شمعیست برافروخته، وز عرش گذشته
پروانهٔ او سینهٔ دلهای فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جانها و روانها زنواحی
این حلقهٔ مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو، ای خواجهٔ صاحی
شاباش زهی حال، که از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملک الموت بگوید هله واگرد
کین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد؟
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعرهٔ مستان و خمش کن
یک غلغلهٔ پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بندهٔ دونان و خسان باش
می خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
یک ساقی بدمست،یکی جمع مباحی
زان جنس مباحی که ازان سوی وجود است
نی اباحتی گیج حشیشی مزاحی
روحیست مباحی که ازان روح چشیده ست
کو روح قدیمی و کجا روح ریاحی
در پیش چنین فتنه و در دست چنین می
یا رب، چه شود جان مسلمان صلاحی
زین باده کسی را جگر تشنه خنک شد
کو خون جگر ریخت، درین ره به سفاحی
جاوید شود عمر بدین کاس صبوحی
ایمن شود از مرگ و ز افغان نیاحی
این صورت غیب است که سرخیش ز خون نیست
اسپید ز نور است، نه کافور رباحی
شمعیست برافروخته، وز عرش گذشته
پروانهٔ او سینهٔ دلهای فلاحی
سوزیده ز نورش حجب سبع سماوات
پران شده جانها و روانها زنواحی
این حلقهٔ مستان خرابات خراب است
دور از لب و دندان تو، ای خواجهٔ صاحی
شاباش زهی حال، که از حال رهیدیت
شاباش زهی عیش صبوحی و صباحی
با خود ملک الموت بگوید هله واگرد
کین جا نکند هیچ سلاح تو سلاحی
ما را خبری نی که خبر نیز چه باشد؟
خود مغفرت این باشد و آمرزش ماحی
از غیب شنو نعرهٔ مستان و خمش کن
یک غلغلهٔ پاک ز آواز صیاحی
ور نه بدو نان بندهٔ دونان و خسان باش
می خور پی سه نان ز سنان زخم رماحی
فارس شده شمس الحق تبریز همیشه
بر شمس شموس و نکند شمس جماحی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنکه به دلها ز حسد خار خلیدی
اینها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
اینها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روانها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
برخیز که صبح است و صبوح است و سکاری
بگشای کنار، آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
رستند و گذشتند زدمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال ازین بار، تو خاری
گنجی تو، عجب نیست که در تودهٔ خاکی
ماهی تو، عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبهٔ اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده، وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه درو هست
جز تابشیک روزه، تو ای چرخ چه داری؟
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
بگشای کنار، آمد آن یار کناری
برخیز بیا دبدبهٔ عمر ابد بین
رستند و گذشتند زدمهای شماری
آن رفت که اقبال بخارید سر ما
ای دل سر اقبال ازین بار، تو خاری
گنجی تو، عجب نیست که در تودهٔ خاکی
ماهی تو، عجب نیست که در گرد و غباری
اندر حرم کعبهٔ اقبال خرامید
از بادیه ایمن شده، وز ناز مکاری
گردان شده بین چرخ که صد ماه درو هست
جز تابشیک روزه، تو ای چرخ چه داری؟
آن ساغر جان که ملک الموت اجل شد
نی شورش دل آرد و نی رنج خماری
بس کن که اگر جان بخورد صورت ما را
صد عذر بخواهد لبش از خوب عذاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی
از جنبش او، جنبش این پرده نبینی؟
از تابش آن مه،که در افلاک نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
ای برگ پریشان شده در باد مخالف
گر باد نبینی تو، نبینی که چنینی؟
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
وان باد اگر هیچ نشیند، تو نشینی
عرش و فلک و روح درین گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی
میجنب تو بر خویش و همیخور تو ازین خون
کندر شکم چرخیکی طفل جنینی
در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
سر برزنی از چرخ، بدانی که نه اینی
ماه نهمت چهرهٔ شمس الحق تبریز
ای آنکه امان دو جهان را تو امینی
تا ماه نهم صبر کن ای دل تو درین خون
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی
از جنبش او، جنبش این پرده نبینی؟
از تابش آن مه،که در افلاک نهان است
صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی
ای برگ پریشان شده در باد مخالف
گر باد نبینی تو، نبینی که چنینی؟
گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی
وان باد اگر هیچ نشیند، تو نشینی
عرش و فلک و روح درین گردش احوال
اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی
میجنب تو بر خویش و همیخور تو ازین خون
کندر شکم چرخیکی طفل جنینی
در چرخ دلت ناگه یک درد درآید
سر برزنی از چرخ، بدانی که نه اینی
ماه نهمت چهرهٔ شمس الحق تبریز
ای آنکه امان دو جهان را تو امینی
تا ماه نهم صبر کن ای دل تو درین خون
آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کین جاست تو را خانه، کجایی تو، کجایی؟
آن جا که نه جای است، چراگاه تو بودهست
زین شهره چراگاه، تو محروم چرایی؟
جاندار سراپردهٔ سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر، بگریز ازین سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
ای راهنمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعدهٔ هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده زمستی
همچون ختن غیب، پر از ترک خطایی
این نعرهزنان گشته که، هیهای چه خوبی
وان سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی، شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
کین جاست تو را خانه، کجایی تو، کجایی؟
آن جا که نه جای است، چراگاه تو بودهست
زین شهره چراگاه، تو محروم چرایی؟
جاندار سراپردهٔ سلطان عدم باش
تا بازرهی از دم این جان هوایی
گه پای مشو گه سر، بگریز ازین سو
مستی و خرابی نگر و بیسر و پایی
ای راهنمای از می و منزل چو شوی مست
نی راه به خود دانی و نی راه نمایی
مستان ازل در عدم و محو چریدند
کز نیست بود قاعدهٔ هست نمایی
جان بر زبر همدگر افتاده زمستی
همچون ختن غیب، پر از ترک خطایی
این نعرهزنان گشته که، هیهای چه خوبی
وان سجده کنان گشته که بس روح فزایی
مخدوم خداوندی، شمس الحق تبریز
هم نور زمینی تو و خورشید سمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
بخوردم از کف دلبر شرابی
شدم معمور و در صورت خرابی
گزیدم آتش پنهان پنهان
کزو اندر رخم پیداست تابی
هزاران نکته در عالم بگفتم
زعشق و هیچ نشنیدم جوابی
گهی سوزد دلم، گه خام گردد
به مانند دلم نبود کبابی
مرا آن مهیکی شکلی نمودهست
که سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی
که زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی
خرد پیش مهش، کمتر سحابی
جهان را جمله آب صاف میبین
که ماهی میدرخشد اندر آبی
اگر با شمس تبریزی نشینی
ازان مه بر تو تابد ماهتابی
شدم معمور و در صورت خرابی
گزیدم آتش پنهان پنهان
کزو اندر رخم پیداست تابی
هزاران نکته در عالم بگفتم
زعشق و هیچ نشنیدم جوابی
گهی سوزد دلم، گه خام گردد
به مانند دلم نبود کبابی
مرا آن مهیکی شکلی نمودهست
که سیصد مه نبیند آن به خوابی
منم غرقه به بحر انگبینی
که زنبور از کفش یابد لعابی
بهشت اندر رهش کمتر حجابی
خرد پیش مهش، کمتر سحابی
جهان را جمله آب صاف میبین
که ماهی میدرخشد اندر آبی
اگر با شمس تبریزی نشینی
ازان مه بر تو تابد ماهتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی؟
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
منم فانی و غرقه در ثبوتی
به دریاهای حی لایموتی
مگر من یوسفم، در قعر چاهی؟
مگر من یونسم، در بطن حوتی؟
وجود ظاهرم تا چند بینی
که اطلسهاست، اندر برگ توتی
فقیرم من، ولیکن نی فقیری
که گردد در به در، در عشق لوتی
ز بهر قهر جان لوت خوارم
بمالیده چو جلادان بروتی
به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
به دریاهای حی لایموتی
مگر من یوسفم، در قعر چاهی؟
مگر من یونسم، در بطن حوتی؟
وجود ظاهرم تا چند بینی
که اطلسهاست، اندر برگ توتی
فقیرم من، ولیکن نی فقیری
که گردد در به در، در عشق لوتی
ز بهر قهر جان لوت خوارم
بمالیده چو جلادان بروتی
به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
نگارا تو در اندیشهی درازی
بیاوردی که با یاران نسازی
نه عاشق بر سر آتش نشیند؟
مگر که عاشقی باشد مجازی
به من بنگر که بودم پیش ازین عشق
زعالم فارغ، اندر بینیازی
قضا آمد، بدیدم ماه رویی
گرفتم من سر زلفش به بازی
گناه این بود، افتادم به عشقی
چو صد روز قیامت در درازی
ز خونم بوی مشک آید، چو ریزد
شهید شرمسارم من ز غازی
نصیحت داد شمس الدین تبریز
که چون معشوق، ای عاشق ننازی
بیاوردی که با یاران نسازی
نه عاشق بر سر آتش نشیند؟
مگر که عاشقی باشد مجازی
به من بنگر که بودم پیش ازین عشق
زعالم فارغ، اندر بینیازی
قضا آمد، بدیدم ماه رویی
گرفتم من سر زلفش به بازی
گناه این بود، افتادم به عشقی
چو صد روز قیامت در درازی
ز خونم بوی مشک آید، چو ریزد
شهید شرمسارم من ز غازی
نصیحت داد شمس الدین تبریز
که چون معشوق، ای عاشق ننازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳
گرین سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو، جانی زنده باشی
به هفتم چرخ، نوبت پنج داری
چو خیمهی شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه، به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی؟
بدیشان صدقه میده، چون هلالند
تو بدری، از کجا گیرنده باشی؟
اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر، آکنده باشی
برو، خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟
به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او، پاینده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو، جانی زنده باشی
به هفتم چرخ، نوبت پنج داری
چو خیمهی شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه، به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی؟
بدیشان صدقه میده، چون هلالند
تو بدری، از کجا گیرنده باشی؟
اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر، آکنده باشی
برو، خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟
به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او، پاینده باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
ببین این فتح، زاستفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
تو نقشی، نقش بندان را چه دانی؟
تو شکلی، پیکری، جان را چه دانی؟
تو خود مینشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی؟
هنوز از کاف کفرت خود خبر نیست
حقایقهای ایمان را چه دانی؟
هنوزت خار در پای است، بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی؟
تو نامی کردهیی این را و آن را
ازین نگذشتهیی، آن را چه دانی؟
چه صورتهاست مر بیصورتان را
تو صورتهای ایشان را چه دانی؟
زنخ کم زن، که اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی؟
درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی، قدر باران را چه دانی؟
سیه کاری مکن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی؟
سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی؟
نگهبانیست حاضر بر تو سبحان
تو حیوانی، نگهبان را چه دانی؟
تو را در چرخ آوردهست ماهی
تو ماه چرخ گردان را چه دانی؟
تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو دیوی، نور رحمان را چه دانی؟
تو شکلی، پیکری، جان را چه دانی؟
تو خود مینشنوی بانگ دهل را
رموز سر پنهان را چه دانی؟
هنوز از کاف کفرت خود خبر نیست
حقایقهای ایمان را چه دانی؟
هنوزت خار در پای است، بنشین
تو سرسبزی بستان را چه دانی؟
تو نامی کردهیی این را و آن را
ازین نگذشتهیی، آن را چه دانی؟
چه صورتهاست مر بیصورتان را
تو صورتهای ایشان را چه دانی؟
زنخ کم زن، که اندر چاه نفسی
تو آن چاه زنخدان را چه دانی؟
درخت سبز داند قدر باران
تو خشکی، قدر باران را چه دانی؟
سیه کاری مکن با باز چون زاغ
تو باز چتر سلطان را چه دانی؟
سلیمانی نکردی در ره عشق
زبان جمله مرغان را چه دانی؟
نگهبانیست حاضر بر تو سبحان
تو حیوانی، نگهبان را چه دانی؟
تو را در چرخ آوردهست ماهی
تو ماه چرخ گردان را چه دانی؟
تجلی کرد این دم شمس تبریز
تو دیوی، نور رحمان را چه دانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو، جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد زاتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی، عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشهی بامشان چون پاسبانی
سرشتهی وصل یزدان کوه طور است
دران کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل برهم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
نشانیهای مردان، سجده آرد
اگر زان بینشان گویم نشانی
ازان نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرفها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی
نه اسرار دل ما را زبانی
برهنه شد ز صد پرده دل و عشق
نشسته دو به دو، جانی و جانی
میان هر دو گر جبریل آید
نباشد زاتشش یک دم امانی
به هر لحظه وصال اندر وصالی
به هر سویی، عیان اندر عیانی
ببینی تو چه سلطانان معنی
به گوشهی بامشان چون پاسبانی
سرشتهی وصل یزدان کوه طور است
دران کان تاب نارد یک زمانی
اگر صد عقل کل برهم ببندی
نگردد بامشان را نردبانی
نشانیهای مردان، سجده آرد
اگر زان بینشان گویم نشانی
ازان نوری که حرف آن جا نگنجد
تو را این حرف گشته ارمغانی
کمر شد حرفها از شمس تبریز
بیا بربند اگر داری میانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقهٔ مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفتهیی مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی درین بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی
همیخواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی
ازان رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامهٔ پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بیخبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانهٔ سلطان فرستی؟
وگر کشت مرا باران فرستی
وگر آن میر خوبان را به حیلت
ز خانه جانب میدان فرستی
وگر ساقی جان عاشقان را
میان حلقهٔ مستان فرستی
همه ذرات عالم زنده گردد
چو جانم را بر جانان فرستی
وگر لب را به رحمت برگشایی
مفرح سوی بیماران فرستی
به دربان گفتهیی مگذار ما را
مرا هر دم بر دربان فرستی
منم کشتی درین بحر و نشاید
که بر من باد سرگردان فرستی
همیخواهم که کشتیبان تو باشی
اگر بر عاشقان طوفان فرستی
مرا تا کی مها چون ارمغانی
به پیش این و پیش آن فرستی
دل بریان عاشق باده خواهد
تو او را غصه و گریان فرستی
یکی رطلی گران برریز بر وی
ازان رطلی که بر مردان فرستی
دل و جان هر دو را در نامه پیچم
اگر تو نامهٔ پنهان فرستی
تو چون خورشید از مشرق برآیی
جهان بیخبر را جان فرستی
چه باشد ای صبا گر این غزل را
به خلوتخانهٔ سلطان فرستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
چرا ز اندیشهیی بیچاره گشتی؟
فرورفتی به خود، غم خواره گشتی؟
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صد پاره گشتی؟
ز دارالملک عشقم رخت بردی
درین غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسردهی تختهٔ گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی، خاره گشتی
تویی فرزند جان، کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟
ازان خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی؟
دران خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن، اماره گشتی
خمش کن، گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی؟
فرورفتی به خود، غم خواره گشتی؟
تو را من پاره پاره جمع کردم
چرا از وسوسه صد پاره گشتی؟
ز دارالملک عشقم رخت بردی
درین غربت چنین آواره گشتی
زمین را بهر تو گهواره کردم
فسردهی تختهٔ گهواره گشتی
روان کردم ز سنگت آب حیوان
به سوی خشک رفتی، خاره گشتی
تویی فرزند جان، کار تو عشق است
چرا رفتی تو و هرکاره گشتی؟
ازان خانه که تو صد زخم خوردی
به گرد آن در و درساره گشتی؟
دران خانه که صد حلوا چشیدی
نگشتی مطمئن، اماره گشتی
خمش کن، گفت هشیاریت آرد
نه مست غمزهٔ خماره گشتی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۲
دلا رو رو، همان خون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
درین خاکستر هستی چو غلطی؟
در آتشدان و کانون شو که بودی
درین چون شد چگونه، چند مانی؟
بدان تصریف بیچون شو که بودی
نه گاوی، که کشی بیگار گردون
بران بالای گردون شو که بودی
درین کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی؟
فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین، که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی
بدان صحرا و هامون شو که بودی
درین خاکستر هستی چو غلطی؟
در آتشدان و کانون شو که بودی
درین چون شد چگونه، چند مانی؟
بدان تصریف بیچون شو که بودی
نه گاوی، که کشی بیگار گردون
بران بالای گردون شو که بودی
درین کاهش چو بیماران دقی
به عمر روزافزون شو که بودی
زبون طب افلاطون چه باشی؟
فلاطون فلاطون شو که بودی
ایم هو کی، اسیرانه چه باشی؟
همان سلطان و بارون شو که بودی
اگر رویین تنی، جسم آفت توست
همان جان فریدون شو که بودی
همان اقبال و دولت بین، که دیدی
همان بخت همایون شو که بودی
رها کن نظم کردن درها را
به دریا در مکنون شو که بودی