عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
فیروزی بخت همه کس لعل تو بخشید
فیروزه ما بود که هرگز ندرخشید
چشم همه بر راه تو بازاست و تو از ناز
یکچشم زدن رو ننمایی چو مه عید
هرچند که دوری ز نظر یاد وصالت
هرگز نظری از دل ما دور نگردید
بی داغ محبت نتوان رفت ز عالم
خوش وقت کسی کز چمن عمر گلی چید
جان بنده خلق خوش ساقی است که هرگز
از بی ادبی های من مست نرنجید
اهلی رسی از عشق مجازی به حقیقت
گر یار به تحقیق شناسی نه بتقلید
فیروزه ما بود که هرگز ندرخشید
چشم همه بر راه تو بازاست و تو از ناز
یکچشم زدن رو ننمایی چو مه عید
هرچند که دوری ز نظر یاد وصالت
هرگز نظری از دل ما دور نگردید
بی داغ محبت نتوان رفت ز عالم
خوش وقت کسی کز چمن عمر گلی چید
جان بنده خلق خوش ساقی است که هرگز
از بی ادبی های من مست نرنجید
اهلی رسی از عشق مجازی به حقیقت
گر یار به تحقیق شناسی نه بتقلید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
نظاره بین که عاشق بیچاره میکند
جان داده همچو صورت و نظاره میکند
گر من جگر کباب شدم این نه از من است
آن چشم مست بین که جگر پاره میکند
حیران آن لبم که مرا کشت و زنده کرد
کی عشوه چاره من بیچاره میکند
کوی تو جنت است ولی مدعی به مکر
شیطان صفت ز جنتم آواره میکند
آمد زقتل دمبدم آن غنچه لب به تنگ
تمهید قتل خلق بیکباره میکند
اهلی اگر جمال تو را گوید آفتاب
تشبیه آفتاب به سیاره میکند
جان داده همچو صورت و نظاره میکند
گر من جگر کباب شدم این نه از من است
آن چشم مست بین که جگر پاره میکند
حیران آن لبم که مرا کشت و زنده کرد
کی عشوه چاره من بیچاره میکند
کوی تو جنت است ولی مدعی به مکر
شیطان صفت ز جنتم آواره میکند
آمد زقتل دمبدم آن غنچه لب به تنگ
تمهید قتل خلق بیکباره میکند
اهلی اگر جمال تو را گوید آفتاب
تشبیه آفتاب به سیاره میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
فکر وصلت کسش خیال مباد
کس در اندیشه محال مباد
در پریزاده مردمی نبود
آدمی زاده را زوال مباد
گر بنوشی بجای می خونم
خون من هرگزت هلال مباد
هیچ پیری چو من برسوایی
مست طفلان خورد سال مباد
در وبال است دایم اختر عقل
کوکب عشق را وبال مباد
فتنه راه مرغ خاطر کس
دانه و دام و زلف و خال مباد
در خم سنبل شکسته او
کس چو اهلی حال مباد
کس در اندیشه محال مباد
در پریزاده مردمی نبود
آدمی زاده را زوال مباد
گر بنوشی بجای می خونم
خون من هرگزت هلال مباد
هیچ پیری چو من برسوایی
مست طفلان خورد سال مباد
در وبال است دایم اختر عقل
کوکب عشق را وبال مباد
فتنه راه مرغ خاطر کس
دانه و دام و زلف و خال مباد
در خم سنبل شکسته او
کس چو اهلی حال مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
ایخوش آنکس که چو گل مستی بیباک کند
ساغری درکشد و پیرهنی چاک کند
برق حسن تو که بر لاله رخان آتش زد
تاچه با خرمن مشتی خس و خاشاک کند
آخر ای پادشه حسن نگویی که کسی
تا بکی داد زند چند به سر خاک کند
چند افتیم بپای همه چون نیست کسی
که بدامان کرم چهره ما پاک کند
تنگدل اهلی از آنگل چو شوی غنچه صفت
که هزار از تو بیک خنده فرحناک کند
ساغری درکشد و پیرهنی چاک کند
برق حسن تو که بر لاله رخان آتش زد
تاچه با خرمن مشتی خس و خاشاک کند
آخر ای پادشه حسن نگویی که کسی
تا بکی داد زند چند به سر خاک کند
چند افتیم بپای همه چون نیست کسی
که بدامان کرم چهره ما پاک کند
تنگدل اهلی از آنگل چو شوی غنچه صفت
که هزار از تو بیک خنده فرحناک کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
هرگز از کوی تو کس دور بشمشیر نشد
هرگز از دیدن دیدار تو کس سیر نشد
گام بر سبزه باغ طربش باد حرام
هرکه در راه وفا بر سر شمشیر نشد
صید نخجیرگه عشق به کامی نرسید
تا به چابک صفتی در دهن شیر نشد
دست ساقی بکرم در همه وقت است بلند
هرگز از دور فلک دست کرم زیر نشد
زود رفت از بر ما یار و دل اهلی زار
سوخت از دوری او گرچه بسی دیر نشد
هرگز از دیدن دیدار تو کس سیر نشد
گام بر سبزه باغ طربش باد حرام
هرکه در راه وفا بر سر شمشیر نشد
صید نخجیرگه عشق به کامی نرسید
تا به چابک صفتی در دهن شیر نشد
دست ساقی بکرم در همه وقت است بلند
هرگز از دور فلک دست کرم زیر نشد
زود رفت از بر ما یار و دل اهلی زار
سوخت از دوری او گرچه بسی دیر نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
عیسی دم من کز نفسش جان بتن آید
گر مرده حدیثش شنود در سخن آید
ماییم و سجودی و نیازی بر آن بت
جز سجده دیدار چه از برهمن آید
چون لاله ز داغت کفنم گر بگشایند
بیرون کف خاک سیهم از کفن آید
نامردم اگر از ستم دوست بنالم
گر محنت عالم همه بر جان من آید
هر دلکه سفر کرد چو اهلی بسوی دوست
بسیار غریب است اگر با وطن آید
گر مرده حدیثش شنود در سخن آید
ماییم و سجودی و نیازی بر آن بت
جز سجده دیدار چه از برهمن آید
چون لاله ز داغت کفنم گر بگشایند
بیرون کف خاک سیهم از کفن آید
نامردم اگر از ستم دوست بنالم
گر محنت عالم همه بر جان من آید
هر دلکه سفر کرد چو اهلی بسوی دوست
بسیار غریب است اگر با وطن آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
آمد آن عیسی نفس کز عشوه و نازم کشد
زنده ام سازد به مهر و از جفا بازم کشد
روز وصل آمد ولی ترسم که در روز چنین
طالع ناسازگار و بخت ناسازم کشد
گو: بدارم بر کش و بر بستر هجرم مکش
کشتنی گر کشته ام باری سرافرازم کشد
مادر دهرم چه می پرورد عمری در کنار؟
کانچنین در خاک و خون آنترک طنازم کشد
همچو اهلی دارم از راز غمش گنجی نهان
گر کشد عشق آخر از افشای اینرازم کشد
زنده ام سازد به مهر و از جفا بازم کشد
روز وصل آمد ولی ترسم که در روز چنین
طالع ناسازگار و بخت ناسازم کشد
گو: بدارم بر کش و بر بستر هجرم مکش
کشتنی گر کشته ام باری سرافرازم کشد
مادر دهرم چه می پرورد عمری در کنار؟
کانچنین در خاک و خون آنترک طنازم کشد
همچو اهلی دارم از راز غمش گنجی نهان
گر کشد عشق آخر از افشای اینرازم کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
خوش آنکه دل زغم هجر بر کناری بود
زیمن وصل تو فرخنده روزگاری بود
هزار زخم اگر میرسید خوش بودم
که مرهم دلم از وصل چون تو یاری بود
تو آن گلی که فلک با وجود یوسف هم
به نوبهار تواش چشم انتظاری بود
دلم زهجر تو شد همچو غنچه پژمرده
خوش آنکه همچو نسیمت بمن گذاری بود
تنم بباد فنا شد ولی خوشم کآخر
ز راه ما و تو برخاست گر غباری بود
کس این زمان نشمارد بهیچ اهلی را
خوش آنکه پیش سگان تو در شماری بود
زیمن وصل تو فرخنده روزگاری بود
هزار زخم اگر میرسید خوش بودم
که مرهم دلم از وصل چون تو یاری بود
تو آن گلی که فلک با وجود یوسف هم
به نوبهار تواش چشم انتظاری بود
دلم زهجر تو شد همچو غنچه پژمرده
خوش آنکه همچو نسیمت بمن گذاری بود
تنم بباد فنا شد ولی خوشم کآخر
ز راه ما و تو برخاست گر غباری بود
کس این زمان نشمارد بهیچ اهلی را
خوش آنکه پیش سگان تو در شماری بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۴
جوش سودای غم دل پایم از جا میبرد
شاقی آن شربت کرم فرما که سودا میبرد
هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست
کار او را آفتاب عشق بالا میبرد
بسکه میگردم چو مجنون دور از آنچابک غزال
سیل اشگ از خانه رخت من بصحرا میبرد
گرچه خط و خال و زلفش هر یکی غارتگریست
دل ز دست عاشقان آن چشم شهلا میبرد
جان که باز آرد ز دست غمزه اش کانشاهباز
میرباید دل ز دست خلق و در پا میبرد
کشته شد اهلی ز عشق و دادش اینجا کس نداد
با شهیدان رخت خون آلوده اینجا میبرد
شاقی آن شربت کرم فرما که سودا میبرد
هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست
کار او را آفتاب عشق بالا میبرد
بسکه میگردم چو مجنون دور از آنچابک غزال
سیل اشگ از خانه رخت من بصحرا میبرد
گرچه خط و خال و زلفش هر یکی غارتگریست
دل ز دست عاشقان آن چشم شهلا میبرد
جان که باز آرد ز دست غمزه اش کانشاهباز
میرباید دل ز دست خلق و در پا میبرد
کشته شد اهلی ز عشق و دادش اینجا کس نداد
با شهیدان رخت خون آلوده اینجا میبرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
شد سگش یار رقیب و جور با خود میکند
با بدان هر کو نکویی میکند بد میکند
سرو من در باغ و نگشاید در من باغبان
باغبان هم ناز بر من زان سهی قد میکند
در بیابان عدم سر مینهم دیوانه وار
زلف چون زنجیر او بازم مقید میکند
می زدن کی از سفال آنسگ کو حد ماست
ما چه سگ باشیم او خود لطف بیحد میکند
سر بنه بر آستان او بامید قبول
گر قبولت میکند اهلی و گر رد میکند
با بدان هر کو نکویی میکند بد میکند
سرو من در باغ و نگشاید در من باغبان
باغبان هم ناز بر من زان سهی قد میکند
در بیابان عدم سر مینهم دیوانه وار
زلف چون زنجیر او بازم مقید میکند
می زدن کی از سفال آنسگ کو حد ماست
ما چه سگ باشیم او خود لطف بیحد میکند
سر بنه بر آستان او بامید قبول
گر قبولت میکند اهلی و گر رد میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
هر شمع جمالی که بر افروخته باشد
پروانه او جان من سوخته باشد
چشم از تو که پوشد مگر آن طفل که چون زاد
از مادر ایام نظر دوخته باشد
خواهد به نثار قدمت دیده من ریخت
لعلی که بخون جگر اندوخته باشد
میخانه ما کعبه فیض است کز آنجا
صد تیره درون شمع دل افروخته باشد
در مهر و وفا حاجت آموختنش نیست
اهلی که وفا از ازل آموخته باشد
پروانه او جان من سوخته باشد
چشم از تو که پوشد مگر آن طفل که چون زاد
از مادر ایام نظر دوخته باشد
خواهد به نثار قدمت دیده من ریخت
لعلی که بخون جگر اندوخته باشد
میخانه ما کعبه فیض است کز آنجا
صد تیره درون شمع دل افروخته باشد
در مهر و وفا حاجت آموختنش نیست
اهلی که وفا از ازل آموخته باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
مشاطه تو جلوه ناز ای پسر بود
طاووس را چه حاجت مشاطه گر بود
با سایه همرهی نکنم شب بکوی تو
صاحب نظر ز سایه خود بر حذر بود
گر سیل خون ز دیده فشانیم دور نیست
ماراکه از تو آنهمه خون در جگر بود
ذوقی است کشته کشتن عاشق ز بهر تو
ور جان دهد بپای تو ذوقی دگر بود
از نخل آرزو رطبی گر نمیدهی
سنگی بزن که از تو مرا این ثمر بود
هرچند عاشقان گله از دلبران کنند
مارا شکایت از دل خود بیشتر بود
گر شمع راه مرغ سحر شد چراغ گل
ما را چراغ راه زآه سحر بود
اهلی چو بنده نگهی شد بیک نظر
او را بخر که قیمت او یک نظر بود
طاووس را چه حاجت مشاطه گر بود
با سایه همرهی نکنم شب بکوی تو
صاحب نظر ز سایه خود بر حذر بود
گر سیل خون ز دیده فشانیم دور نیست
ماراکه از تو آنهمه خون در جگر بود
ذوقی است کشته کشتن عاشق ز بهر تو
ور جان دهد بپای تو ذوقی دگر بود
از نخل آرزو رطبی گر نمیدهی
سنگی بزن که از تو مرا این ثمر بود
هرچند عاشقان گله از دلبران کنند
مارا شکایت از دل خود بیشتر بود
گر شمع راه مرغ سحر شد چراغ گل
ما را چراغ راه زآه سحر بود
اهلی چو بنده نگهی شد بیک نظر
او را بخر که قیمت او یک نظر بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
با فتنه چشم تو چه تدبیر توان کرد
خوابم نه چنان است که تعبیر توان کرد
باز آی و نگهدار دلم را که ز هجرت
مجنون نه چنانشد که بزنجیر توان کرد
ب مصحفرخسار تو ریحان خط سبز
آن سحر نپرداخت که تفسیر توان کرد
گر حکم بکشتن کنی ام چاره هلاک است
حکم تو نه آن است که تغییر توان کرد
این قصه محال است که افسانه و افسون
هرگز پری یی همچو تو تسخیر توان کرد
مارا بجز از تیر دعا هیچ بکف نیست
کی مرغ هوس صید بدین تیر توان کرد
اهلی ز فراق تو بجان باز نماند
آنروز کزین مرحله شبگیر توان کرد
خوابم نه چنان است که تعبیر توان کرد
باز آی و نگهدار دلم را که ز هجرت
مجنون نه چنانشد که بزنجیر توان کرد
ب مصحفرخسار تو ریحان خط سبز
آن سحر نپرداخت که تفسیر توان کرد
گر حکم بکشتن کنی ام چاره هلاک است
حکم تو نه آن است که تغییر توان کرد
این قصه محال است که افسانه و افسون
هرگز پری یی همچو تو تسخیر توان کرد
مارا بجز از تیر دعا هیچ بکف نیست
کی مرغ هوس صید بدین تیر توان کرد
اهلی ز فراق تو بجان باز نماند
آنروز کزین مرحله شبگیر توان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
گرمی کوثر بدان لبهای خندان داده اند
جرعه دردی بما هم دردمندان داده اند
آنهمه خوبی که یوسف داشت در مصر جمال
از ملاحت دلبر مارا دو چندان داده اند
شاخ گل میافتد از رشک سهی قدان بخاک
کاینهمه شوخی باین بالا بلندان داده اند
پیش آن مژگان ساحر سامری گوساله است
بازی صد سامری آن چشم بندان داده اند
آب چشم و آتش آ]م نگیرد در دلش
چون کنم کاو را دل سختی چو سندان داده اند
ازغم هجران بمردن رست جان و خرم است
چون کسی کاو را خلاص از بند و زندان داده اند
رفت اهلی از جهان چونشمع خندان لب برون
جان بجانان عاشقان سرمست و خندان داده اند
جرعه دردی بما هم دردمندان داده اند
آنهمه خوبی که یوسف داشت در مصر جمال
از ملاحت دلبر مارا دو چندان داده اند
شاخ گل میافتد از رشک سهی قدان بخاک
کاینهمه شوخی باین بالا بلندان داده اند
پیش آن مژگان ساحر سامری گوساله است
بازی صد سامری آن چشم بندان داده اند
آب چشم و آتش آ]م نگیرد در دلش
چون کنم کاو را دل سختی چو سندان داده اند
ازغم هجران بمردن رست جان و خرم است
چون کسی کاو را خلاص از بند و زندان داده اند
رفت اهلی از جهان چونشمع خندان لب برون
جان بجانان عاشقان سرمست و خندان داده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
مپرس یوسف من کز تو گلرخان چونند
چو گل بریده کف از رشک و غرقه در خونند
فتاده سلسله مو بپای مهرویان
کنایتی است که بهر تو جمله مجنونند
از آن حساب نپرسند از شهیدانت
که گر حساب کنند از حساب بیرونند
بهانه جام شراب است ورنه سرمستان
خراب نرگس ساقی و لعل میگونند
غمین مبین دل ناشاد عاشقان اهلی
که محض دل خوشی اند آنزمان که محزونند
چو گل بریده کف از رشک و غرقه در خونند
فتاده سلسله مو بپای مهرویان
کنایتی است که بهر تو جمله مجنونند
از آن حساب نپرسند از شهیدانت
که گر حساب کنند از حساب بیرونند
بهانه جام شراب است ورنه سرمستان
خراب نرگس ساقی و لعل میگونند
غمین مبین دل ناشاد عاشقان اهلی
که محض دل خوشی اند آنزمان که محزونند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
کی شود سرو من آگه ز دل افکاری چند
تا چو گل در ته پا نشکندش خاری چند
چون گل از پرده برون آی و مبین لاله صفت
خانه آتش زده سوخته زاری چند
ایکه با همنفسان روز و شبی میخواره
نفسی نیز بر آور به جگر خواری چند
روز و شب قصد رقیبان تو آزار دل است
بجز این هیچ ندانند دل آزاری چند
یار آن باش که باری ز دلی بردارد
نه کسی کو بدل ریش نهد باری چند
اهلی از دوست طلب کام نه از اهل ورع
مطلب فیض دل از صورت دیواری چند
تا چو گل در ته پا نشکندش خاری چند
چون گل از پرده برون آی و مبین لاله صفت
خانه آتش زده سوخته زاری چند
ایکه با همنفسان روز و شبی میخواره
نفسی نیز بر آور به جگر خواری چند
روز و شب قصد رقیبان تو آزار دل است
بجز این هیچ ندانند دل آزاری چند
یار آن باش که باری ز دلی بردارد
نه کسی کو بدل ریش نهد باری چند
اهلی از دوست طلب کام نه از اهل ورع
مطلب فیض دل از صورت دیواری چند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
مست رفتی و ز شوقت جگرم چاک بماند
دل بخون غرقه از آن روی عرقناک بماند
همه از مهر تو چون ذره بر افلاک شدند
دل بی طالع ما بود که در خاک بماند
روز مردن نشدی نخل سر تابوتم
در دلم حسرت آن قامت چالاک بماند
مردن از زهر جفایت بدلم تلخ نبود
تلخی آن بود که در حسرت تریاک بماند
اهلی آن گل شد و ما را برقیبان بگذاشت
زان گلستان به حببان خس و خاشاک بماند
دل بخون غرقه از آن روی عرقناک بماند
همه از مهر تو چون ذره بر افلاک شدند
دل بی طالع ما بود که در خاک بماند
روز مردن نشدی نخل سر تابوتم
در دلم حسرت آن قامت چالاک بماند
مردن از زهر جفایت بدلم تلخ نبود
تلخی آن بود که در حسرت تریاک بماند
اهلی آن گل شد و ما را برقیبان بگذاشت
زان گلستان به حببان خس و خاشاک بماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
نتوان بر ساقی سخن از توبه عیان کرد
پیش محک تجربه قلبی نتوان کرد
آن دل که نیرزد سفال سگ کویی
از جرعه خود جام جمش پیر مغان کرد
المنه لله که صبا خاک ره دوست
در دیده من کوری چشم دگران کرد
پیرانه سرم مست جوانی که به عشقش
صد بار شدم پیر و دگر بار جوان کرد
بسیار بنومیدی و حسرت دل من سوخت
و آخر ز کرم هرچه دلم خواست چنان کرد
مستان محبت می عشق تو نهفتند
بدمست تنگ حوصله چون شیشه عیان کرد
سر دهنت کس بیقین راه نبردست
اهلی بگمان هم سخنی چند بیان کرد
پیش محک تجربه قلبی نتوان کرد
آن دل که نیرزد سفال سگ کویی
از جرعه خود جام جمش پیر مغان کرد
المنه لله که صبا خاک ره دوست
در دیده من کوری چشم دگران کرد
پیرانه سرم مست جوانی که به عشقش
صد بار شدم پیر و دگر بار جوان کرد
بسیار بنومیدی و حسرت دل من سوخت
و آخر ز کرم هرچه دلم خواست چنان کرد
مستان محبت می عشق تو نهفتند
بدمست تنگ حوصله چون شیشه عیان کرد
سر دهنت کس بیقین راه نبردست
اهلی بگمان هم سخنی چند بیان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
چون لاله جهانی بغمت غرقه بخونند
یکبار نگه کن که اسیران تو چونند
عشاق ترا در خط فرمان نکشد عقل
کاینطایفه از دایره عقل برونند
چون سلسله عشق سراسر همه قیدست
آزاده دل آن قوم که در قید جنونند
بر خاک شهیدان گذر ای سرو بعزت
کز خاک رهت کمتر و از عرش فزونند
ثابت قدمانرا منگر در ره خود سهل
کاین طایفه در خیمه افلاک ستونند
ای من سگ آن قوم که از آهوی چشمت
چون نافه دهان دوخته باداغ جنونند
بی صبری اهلی نبود عیب ز شوقت
مستان محبت همه بی صبر و سکونند
یکبار نگه کن که اسیران تو چونند
عشاق ترا در خط فرمان نکشد عقل
کاینطایفه از دایره عقل برونند
چون سلسله عشق سراسر همه قیدست
آزاده دل آن قوم که در قید جنونند
بر خاک شهیدان گذر ای سرو بعزت
کز خاک رهت کمتر و از عرش فزونند
ثابت قدمانرا منگر در ره خود سهل
کاین طایفه در خیمه افلاک ستونند
ای من سگ آن قوم که از آهوی چشمت
چون نافه دهان دوخته باداغ جنونند
بی صبری اهلی نبود عیب ز شوقت
مستان محبت همه بی صبر و سکونند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
سرو من تا چو مه از خانه زین گشت بلند
آفتابی دگر از روی زمین گشت بلند
برحذر باش دلازان بت خونخواره که باز
رنگش افروخت می و چین جبین گشت بلند
عاشق آنست که پروا نکند بد نامی
در جهان نام زلیخا بهمین گشت بلند
منم آن صید که تا چشم فکندم به بتان
هر طرف دست و کمانی ز کمین گشت بلند
اهلی از دار فنا سرنکشی چون منصور
که مقام همه در عشق ازین گشت بلند
آفتابی دگر از روی زمین گشت بلند
برحذر باش دلازان بت خونخواره که باز
رنگش افروخت می و چین جبین گشت بلند
عاشق آنست که پروا نکند بد نامی
در جهان نام زلیخا بهمین گشت بلند
منم آن صید که تا چشم فکندم به بتان
هر طرف دست و کمانی ز کمین گشت بلند
اهلی از دار فنا سرنکشی چون منصور
که مقام همه در عشق ازین گشت بلند