عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
صبوری از غمت ایشوخ بیوفا تاچند
غم تو تا کی و صبر و شکیب ما تا چند
تو بیوفا چو پشیمان نمی شوی از جور
اگر وفا نکنی با کسی جفا تا چند
بلای هجر تو ما را بکشت و چون نکشد
تحمل ستم و طاقت بلا تا چند
امید مرهم راحت چو نیست از وصلت
دل از جراحت هجر تو مبتلا تا چند
صبا به گلشن کویت چراست هر نفسی
غبار خاطر اهل دل از صبا تا چند
به دور گل همه اهلی ز عیش در جوشند
تو همچو بلبل محروم بینوا تا چند
غم تو تا کی و صبر و شکیب ما تا چند
تو بیوفا چو پشیمان نمی شوی از جور
اگر وفا نکنی با کسی جفا تا چند
بلای هجر تو ما را بکشت و چون نکشد
تحمل ستم و طاقت بلا تا چند
امید مرهم راحت چو نیست از وصلت
دل از جراحت هجر تو مبتلا تا چند
صبا به گلشن کویت چراست هر نفسی
غبار خاطر اهل دل از صبا تا چند
به دور گل همه اهلی ز عیش در جوشند
تو همچو بلبل محروم بینوا تا چند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
خوبان اگرچه در پی دلهای خسته اند
بندی به پای مرغ دل کس نبسته اند
یارب ز سنگ حادثه شان در پناه دار
سنگین دلان اگرچه دل ما شکسته اند
در پا چه افکنند سر زلف کاین کمند
هر تاره یی ز رشته جانی گسسته اند
پاکان بخون خویشتن آلوده اند دست
در چشمه حیات ابد دست شسته اند
اهلی گهی ز شمع دمد دود آه نیز
خوبان هم از کمند محبت نرسته اند
بندی به پای مرغ دل کس نبسته اند
یارب ز سنگ حادثه شان در پناه دار
سنگین دلان اگرچه دل ما شکسته اند
در پا چه افکنند سر زلف کاین کمند
هر تاره یی ز رشته جانی گسسته اند
پاکان بخون خویشتن آلوده اند دست
در چشمه حیات ابد دست شسته اند
اهلی گهی ز شمع دمد دود آه نیز
خوبان هم از کمند محبت نرسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
روزی که قدسیان گل آدم سرشته اند
جان مرا و مهر تو باهم سرشته اند
از رشک آنکه با همه کس جلوه میکنی
در خون یکدگر همه عالم سرشته اند
حور و پری بخواب نه بیند فرشته هم
این چاشنی که با گل آدم سرشته اند
هرگز ندیده ام نمکین صورتی چو تو
آری بدین نمک گل کس کم سرشته اند
کس نیست در جهان که ندارد دل خوشی
اهلی دل من است که با غم سرشته اند
جان مرا و مهر تو باهم سرشته اند
از رشک آنکه با همه کس جلوه میکنی
در خون یکدگر همه عالم سرشته اند
حور و پری بخواب نه بیند فرشته هم
این چاشنی که با گل آدم سرشته اند
هرگز ندیده ام نمکین صورتی چو تو
آری بدین نمک گل کس کم سرشته اند
کس نیست در جهان که ندارد دل خوشی
اهلی دل من است که با غم سرشته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
مرا بکوی تو شوق از در نیاز آورد
بیا که شوق تو ما را ز کعبه باز آورد
چو لاله داغ بخود سوختم ز کوره عشق
مرا غم تو درین کوره گداز آورد
غرور حسن مه و سرو ناز بشکستی
شکست هرکه به پیش تو کبر و ناز آورد
خیال قبله روی تو آسمان چون بست
فرشته را بهوای تو در نماز آورد
نیازمند توام از درم چه میرانی
بخود نیامدم اینجا مرا نیاز آورد
لطیفه دگرست این نه حسن ایخواجه
که روی خاطر محمود در ایاز آورد
نبست زخم دل از بهر دلخوشی اهلی
ز روی غیر، در دل بهم فراز آورد
بیا که شوق تو ما را ز کعبه باز آورد
چو لاله داغ بخود سوختم ز کوره عشق
مرا غم تو درین کوره گداز آورد
غرور حسن مه و سرو ناز بشکستی
شکست هرکه به پیش تو کبر و ناز آورد
خیال قبله روی تو آسمان چون بست
فرشته را بهوای تو در نماز آورد
نیازمند توام از درم چه میرانی
بخود نیامدم اینجا مرا نیاز آورد
لطیفه دگرست این نه حسن ایخواجه
که روی خاطر محمود در ایاز آورد
نبست زخم دل از بهر دلخوشی اهلی
ز روی غیر، در دل بهم فراز آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
سرو قدان که دل از عاشق محتاج برند
یوسف از چاه برآرند و بمعراج برند
گلرخانی که برند از دل ما صبر و قرار
جان بی صبر مرا همره خود کاج برند
صبر و هوش و دل و دین رفت همین حالی ماند
که بیک عشوه مستانه بتاراج برند
دیده کز هجر کمان ابروی خود گشت سپید
کی بود کز پی تیرش سوی آماج برند
مرد منصوبه شطرنج جهان اهلی نیست
کاین حریفان دغل دست ز لیلاج برند
یوسف از چاه برآرند و بمعراج برند
گلرخانی که برند از دل ما صبر و قرار
جان بی صبر مرا همره خود کاج برند
صبر و هوش و دل و دین رفت همین حالی ماند
که بیک عشوه مستانه بتاراج برند
دیده کز هجر کمان ابروی خود گشت سپید
کی بود کز پی تیرش سوی آماج برند
مرد منصوبه شطرنج جهان اهلی نیست
کاین حریفان دغل دست ز لیلاج برند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
بکوی دوست که از ما پیام خواهد برد؟
سلام ما که بدار السلام خواهد برد؟
چنین که نام و نشانم بزندگی محو است
چو بی نشان شوم از من که نام خواهد برد؟
بسوختم ز خموشی و عاقبت دانم
که دود دل علم من ببام خواهد برد
دلا، ز رشته جان دام دل منه که همای
بدام کس نفتد بلکه دام خواهد برد
هزار کس چو گل استاده نقد جان بر کف
صبا بحضرت او تا کدام خواهد برد
خرام او نگر ای باغبان و در بگشا
که آب سرو سهی زین خرام خواهد برد
ز فیض روح قدس بکر خاطر اهلی
دل از فرشته بحسن کلام خواهد برد
سلام ما که بدار السلام خواهد برد؟
چنین که نام و نشانم بزندگی محو است
چو بی نشان شوم از من که نام خواهد برد؟
بسوختم ز خموشی و عاقبت دانم
که دود دل علم من ببام خواهد برد
دلا، ز رشته جان دام دل منه که همای
بدام کس نفتد بلکه دام خواهد برد
هزار کس چو گل استاده نقد جان بر کف
صبا بحضرت او تا کدام خواهد برد
خرام او نگر ای باغبان و در بگشا
که آب سرو سهی زین خرام خواهد برد
ز فیض روح قدس بکر خاطر اهلی
دل از فرشته بحسن کلام خواهد برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
در جان و دل بیک نگه آن شوخ راه کرد
آنشوخ هرچه کرد هم از یک نگاه کرد
ای شاه حسن در دل ویران ز عشق تست
گنجی که صدهزار گدا پادشاه کرد
من بی تو چون زنم دم خوش؟ کاتش غمت
در سینه هر نفس که زدم دود آه کرد
جای فرشته نیست چه جای پری وشان
در خلوت دلم که غمت تکیه گاه کرد
چند از خیال خط تو مشق جنون کنم
سودا ببین که نامه عمرم سیاه کرد
کافر دلم بعشق دو زنارت ایصنم
یکرنگ کفر گشت و خدا را گواه کرد
منت ز آفتاب نبرد از فرشته هم
اهلی که سایه سگ این در پناه کرد
آنشوخ هرچه کرد هم از یک نگاه کرد
ای شاه حسن در دل ویران ز عشق تست
گنجی که صدهزار گدا پادشاه کرد
من بی تو چون زنم دم خوش؟ کاتش غمت
در سینه هر نفس که زدم دود آه کرد
جای فرشته نیست چه جای پری وشان
در خلوت دلم که غمت تکیه گاه کرد
چند از خیال خط تو مشق جنون کنم
سودا ببین که نامه عمرم سیاه کرد
کافر دلم بعشق دو زنارت ایصنم
یکرنگ کفر گشت و خدا را گواه کرد
منت ز آفتاب نبرد از فرشته هم
اهلی که سایه سگ این در پناه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
رخ تو داغ کهن تازه از ملاحت کرد
ملاحت تو مرا تازه صد جراحت کرد
طریق زنده دلان در غم تو بیداری است
کسیکه مرد درین راه خواب راحت کرد
اگرچه چون گل نو آفتاب صبح دمید
رخ تواش خجل از غایت صباحت کرد
ز حیرت رخ خوب تو لال شد بلبل
اگرچه پیش گل اظهار صد فصاحت کرد
ندید به زه دهان تو چشمه نوشی
خضر که روی زمین سر بسر سیاحت کرد
حدیث اهلی از آن نیست خالی از نمکی
که از لبان تو دریوزه ملاحت کرد
سبز لیلی وش من آنکه مرا مجنون کرد
نمک او جگر ریش مرا پر خون کرد
تا نشاط غم او در دل من جای گرفت
غم عالم همه از خاطر من بیرون کرد
چشم و ابروی خوشش گرچه دلم سوخت مپرس
آنچه با جان من آن لعل لب میگون کرد
گنج عشق است دلم از غم آن دانه خال
این چه گنجیست که موری چو مرا قارون کرد
ای رقیب اینهمه نخوت چه فروشی که بتو
گوشه چشم علی رغم من محزون کرد
هرکخ دید آن صنم آراسته همچون بت چین
نامسلمان بود ارقبله مه گردون کرد
کشتی می مده ای همنفس از دست که دوست
دیده اهلی دلسوخته را جیحون کرد
ملاحت تو مرا تازه صد جراحت کرد
طریق زنده دلان در غم تو بیداری است
کسیکه مرد درین راه خواب راحت کرد
اگرچه چون گل نو آفتاب صبح دمید
رخ تواش خجل از غایت صباحت کرد
ز حیرت رخ خوب تو لال شد بلبل
اگرچه پیش گل اظهار صد فصاحت کرد
ندید به زه دهان تو چشمه نوشی
خضر که روی زمین سر بسر سیاحت کرد
حدیث اهلی از آن نیست خالی از نمکی
که از لبان تو دریوزه ملاحت کرد
سبز لیلی وش من آنکه مرا مجنون کرد
نمک او جگر ریش مرا پر خون کرد
تا نشاط غم او در دل من جای گرفت
غم عالم همه از خاطر من بیرون کرد
چشم و ابروی خوشش گرچه دلم سوخت مپرس
آنچه با جان من آن لعل لب میگون کرد
گنج عشق است دلم از غم آن دانه خال
این چه گنجیست که موری چو مرا قارون کرد
ای رقیب اینهمه نخوت چه فروشی که بتو
گوشه چشم علی رغم من محزون کرد
هرکخ دید آن صنم آراسته همچون بت چین
نامسلمان بود ارقبله مه گردون کرد
کشتی می مده ای همنفس از دست که دوست
دیده اهلی دلسوخته را جیحون کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۹
دی که آن کان نمک خنده بر این مجنون کرد
من چه گویم که چه با این جگر پرخون کرد
غرق خون گشته ام از دیدن آن مردم چشم
چکنم چشم خودم غرقه درین جیحون کرد
تا صبا یک گره از سنبل زلفش بگشاد
هر بمویی گرهی از دل ما بیرون کرد
عاشقان مست غم از آن می گلگون گشتند
هرچه با خسته دلان کرد لب میگون کرد
بخت آواره مرا در طلب گوهر وصل
در بیابان فنا همسفر مجنون کرد
گنجها زیر زمین دارم ازین سیم سرشک
کیمیای نظر دوست مرا قارون کرد
اهلی از سروقدان سبزه صفت خرم بود
آخرش سوخته برق ستم گردون کرد
من چه گویم که چه با این جگر پرخون کرد
غرق خون گشته ام از دیدن آن مردم چشم
چکنم چشم خودم غرقه درین جیحون کرد
تا صبا یک گره از سنبل زلفش بگشاد
هر بمویی گرهی از دل ما بیرون کرد
عاشقان مست غم از آن می گلگون گشتند
هرچه با خسته دلان کرد لب میگون کرد
بخت آواره مرا در طلب گوهر وصل
در بیابان فنا همسفر مجنون کرد
گنجها زیر زمین دارم ازین سیم سرشک
کیمیای نظر دوست مرا قارون کرد
اهلی از سروقدان سبزه صفت خرم بود
آخرش سوخته برق ستم گردون کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
ایمرغ آزاد از قفس پر بر دل افکاران مخند
شکرانه کز غم فارغی بر ما گرفتاران مخند
هرگز بپایت زین چمن خاری نرفت از دست غم
ای نوگل خندان من بر زخم غمخواران مخند
در سجده روی تو بت چین جبین ما کشد
سررشته تقدیر بین بر ما گنهکاران مخند
اندیشه کن از درد و غم شادی مکن بر روز ما
هان ای طبیب سنگدل بر درد بیماران مخند
پروانه سوزان از وفا خندان تو چون شمع از جفا
باری وفا گر نیستت بر ما وفادارن مخند
ای نوبهار عاشقان کز دیدنت گریم چو ابر
چون برق از چشمم مرو بر اشک چون باران مخند
گر غافلند این بیغمان اهلی تو باری عاشقی
بر ما گرانباران غم همچون سبکباران مخند
شکرانه کز غم فارغی بر ما گرفتاران مخند
هرگز بپایت زین چمن خاری نرفت از دست غم
ای نوگل خندان من بر زخم غمخواران مخند
در سجده روی تو بت چین جبین ما کشد
سررشته تقدیر بین بر ما گنهکاران مخند
اندیشه کن از درد و غم شادی مکن بر روز ما
هان ای طبیب سنگدل بر درد بیماران مخند
پروانه سوزان از وفا خندان تو چون شمع از جفا
باری وفا گر نیستت بر ما وفادارن مخند
ای نوبهار عاشقان کز دیدنت گریم چو ابر
چون برق از چشمم مرو بر اشک چون باران مخند
گر غافلند این بیغمان اهلی تو باری عاشقی
بر ما گرانباران غم همچون سبکباران مخند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
یک سخن گفت آن لب و جان شهیدان تازه کرد
مرده صد ساله را گفتار او جان تازه کرد
نرگسش از غمزه خون صد چو من بیچاره ریخت
نامسلمان بین که خون صد مسلمان تازه کرد
آتشی پنهان که در خاکستر من مانده بود
کاوکاو غمزه آن چشم فتان تازه کرد
نرگس چشم از نسیم جیب یوسف گر شکفت
بوی او داغ کهن بر پیر کنعان تازه کرد
آن تبسم کردن پنهان و آن کان نمک
مرهم دل شد ولی صد زخم پنهان تازه کرد
یک نظر در چشم اهلی جلوه کرد آن مشگموی
صد پریشانی بر این پیر پریشان تازه کرد
مرده صد ساله را گفتار او جان تازه کرد
نرگسش از غمزه خون صد چو من بیچاره ریخت
نامسلمان بین که خون صد مسلمان تازه کرد
آتشی پنهان که در خاکستر من مانده بود
کاوکاو غمزه آن چشم فتان تازه کرد
نرگس چشم از نسیم جیب یوسف گر شکفت
بوی او داغ کهن بر پیر کنعان تازه کرد
آن تبسم کردن پنهان و آن کان نمک
مرهم دل شد ولی صد زخم پنهان تازه کرد
یک نظر در چشم اهلی جلوه کرد آن مشگموی
صد پریشانی بر این پیر پریشان تازه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
دی نظر دیده بر آن نعل سم توسن کرد
صیقلی دید که آیینه جان روشن کرد
دوست شد یارم و یاران بمن اغیار شدند
دوست بنگر که همه خلق جهان دشمن کرد
این نه آن بود که شد همسخنم وقت وداع
جان من بود که میرفت و سخن با من کرد
خار در دیده من باد بجای مژه ام
گر دلم بی رخ او چشم سوی گلشن کرد
عاشق غمزده بی او چو بگلشن بگذشت
گلشن او دو دل سوخته چون گلخن کرد
دل تاریک مرا خانه خود کرد و خوش است
که به تیر مژه آن خانه پر از روزن کرد
سایه بر عرش برین کی برسد چون خورشید
هرکه چون اهلی مسکین نه در او مسکین کرد
صیقلی دید که آیینه جان روشن کرد
دوست شد یارم و یاران بمن اغیار شدند
دوست بنگر که همه خلق جهان دشمن کرد
این نه آن بود که شد همسخنم وقت وداع
جان من بود که میرفت و سخن با من کرد
خار در دیده من باد بجای مژه ام
گر دلم بی رخ او چشم سوی گلشن کرد
عاشق غمزده بی او چو بگلشن بگذشت
گلشن او دو دل سوخته چون گلخن کرد
دل تاریک مرا خانه خود کرد و خوش است
که به تیر مژه آن خانه پر از روزن کرد
سایه بر عرش برین کی برسد چون خورشید
هرکه چون اهلی مسکین نه در او مسکین کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
هیچم ز گریه قدر برین خاک کو نماند
چندان گریستم که مرا آب رو نماند
ساقی بحال تشنه لبان غبار غم
گاهی نظر فکند که می در سبو نماند
گل بی رخت بباغ ز باران اشک من
یکذره در رخش اثر رنگ و بو نماند
چندان بجان رسید دلم ز آرزوی دوست
کاخر به آرزوی دلم آرزو نماند
در بحر عشق غرقه بسی شد ولی کسی
هرگز بحال خویش چو اهلی فرو نماند
چندان گریستم که مرا آب رو نماند
ساقی بحال تشنه لبان غبار غم
گاهی نظر فکند که می در سبو نماند
گل بی رخت بباغ ز باران اشک من
یکذره در رخش اثر رنگ و بو نماند
چندان بجان رسید دلم ز آرزوی دوست
کاخر به آرزوی دلم آرزو نماند
در بحر عشق غرقه بسی شد ولی کسی
هرگز بحال خویش چو اهلی فرو نماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
بر من خسته رقیبان چو گذر می آرند
می طپد دل که از آن مه چه خبر می آرند
زان شهیدان ترا دست در آغوش خودست
که خیال تو در اندیشه به بر می آرند
چشم خون ریز بپوشم ز رخت لاله صفت
گرم از کاسه سر چشم بدر می آرند
از تو چون سایه گریزند بتان هر طرفی
که تو خورشیدی و کم تاب نظر می آرند
سوخت از خوی تو اهلی چو دمی با تو نشست
پس حریفان تو چون با تو بسر می آرند
می طپد دل که از آن مه چه خبر می آرند
زان شهیدان ترا دست در آغوش خودست
که خیال تو در اندیشه به بر می آرند
چشم خون ریز بپوشم ز رخت لاله صفت
گرم از کاسه سر چشم بدر می آرند
از تو چون سایه گریزند بتان هر طرفی
که تو خورشیدی و کم تاب نظر می آرند
سوخت از خوی تو اهلی چو دمی با تو نشست
پس حریفان تو چون با تو بسر می آرند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
داغت خبر ز سوز من دل فکار کرد
آخر شرار آتش ما در تو کار کرد
گفتم که جان بپای تو خورشید رخ دهم
طالع مدد نکرد و مرا شرمسار کرد
ترسم بگرد من نرسی روز حشر هم
زینسان که سوخت عشقم و خاکم غبار کرد
ذوق شراب و شوق تو ای شوخ نوجوان
مارا ببین که آخر پیری چه خوار کرد
اهلی زیاد خود نه چنان برده یی که باز
روزی بخاطر تو تواند گذار کرد
آخر شرار آتش ما در تو کار کرد
گفتم که جان بپای تو خورشید رخ دهم
طالع مدد نکرد و مرا شرمسار کرد
ترسم بگرد من نرسی روز حشر هم
زینسان که سوخت عشقم و خاکم غبار کرد
ذوق شراب و شوق تو ای شوخ نوجوان
مارا ببین که آخر پیری چه خوار کرد
اهلی زیاد خود نه چنان برده یی که باز
روزی بخاطر تو تواند گذار کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
کس زنده کی از هجر تو ای عهد گسل ماند
ور ماندهم از زندگی خویش خجل ماند
نقش من ازین خانه گل سیل فناشست
در خانه دل نقش تو ای شمع چگل ماند
با قد چو شاخ گل تو سرو به دعوی
برخاست چو دید آن گل رخ پای بگل ماند
داغ دل من لاله صفت زان گل رخ بود
گل رفت مرا از نظر آن داغ بدل ماند
زخم جگرم اهلی از ایام نشد به
زخم دگرم در دل از آن عهد گسل ماند
ور ماندهم از زندگی خویش خجل ماند
نقش من ازین خانه گل سیل فناشست
در خانه دل نقش تو ای شمع چگل ماند
با قد چو شاخ گل تو سرو به دعوی
برخاست چو دید آن گل رخ پای بگل ماند
داغ دل من لاله صفت زان گل رخ بود
گل رفت مرا از نظر آن داغ بدل ماند
زخم جگرم اهلی از ایام نشد به
زخم دگرم در دل از آن عهد گسل ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
ایشه خوبان که ملک حسنت ارزانی بود
ناز پنهان تو با من خیر پنهانی بود
دل از آن سیب ذقن پر قطره خون چون انار
به که درج لعل پر یاقوت رمانی بود
من که روی از هر دو عالم در تو بت آورده ام
گر تو روی از من بتابی نامسلمانی بود
مردم چشمم بخون غرقند از موج سرشک
وای بر مردم چو موج بحر طوفانی بود
پاکدامانی چو شمع و نور بارد از رخت
پاکدامانی دلیلش روی نورانی بود
بلبل این باغم و یک نکته گویم از هزار
کز هزاران در یکی فهم سخندانی بود
تا غزلگو شد چو مجنون اهلی از آن نوغزال
هر کجا بینی غزالی در غزلخوانی بود
ناز پنهان تو با من خیر پنهانی بود
دل از آن سیب ذقن پر قطره خون چون انار
به که درج لعل پر یاقوت رمانی بود
من که روی از هر دو عالم در تو بت آورده ام
گر تو روی از من بتابی نامسلمانی بود
مردم چشمم بخون غرقند از موج سرشک
وای بر مردم چو موج بحر طوفانی بود
پاکدامانی چو شمع و نور بارد از رخت
پاکدامانی دلیلش روی نورانی بود
بلبل این باغم و یک نکته گویم از هزار
کز هزاران در یکی فهم سخندانی بود
تا غزلگو شد چو مجنون اهلی از آن نوغزال
هر کجا بینی غزالی در غزلخوانی بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
دل ز فریب گلرخان بی تو شکیب چون کند
کیست که خار خار تو از دل ما برون کند
هجر تو جانگداز شد وصل تو جانگدازتر
کار دلم ز دست شد هم تو بگو که چون کند
گر بچمن گذر کنی گل چو بتان ز رشگ تو
چهره خود بناخنان پیش تو غرق خون کند
چند برانی ام ز در چون سگ و بازخوانی ام
کی سگ آزموده را کس دگر آزمون کند
بوی جنون اگر دمد از دم عاشقان چه شد
هرکه نشست با پری چون حذر از جنون کند
اهلی خسته درد تو هم ز تو می کند نهان
زان رخ زرد خویشرا پیش تو غرق خون کند
کیست که خار خار تو از دل ما برون کند
هجر تو جانگداز شد وصل تو جانگدازتر
کار دلم ز دست شد هم تو بگو که چون کند
گر بچمن گذر کنی گل چو بتان ز رشگ تو
چهره خود بناخنان پیش تو غرق خون کند
چند برانی ام ز در چون سگ و بازخوانی ام
کی سگ آزموده را کس دگر آزمون کند
بوی جنون اگر دمد از دم عاشقان چه شد
هرکه نشست با پری چون حذر از جنون کند
اهلی خسته درد تو هم ز تو می کند نهان
زان رخ زرد خویشرا پیش تو غرق خون کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
خط سبزی که سر از لعل تو برخواهد کرد
تاچه با جان من خسته جگر خواهد کرد
بر رخ همچو گلت سبزه که برمیخیزد
رستخیزی است که جان زیر و زبر خواهد کرد
رخنه ها در دل من میکند آن خط دگرم
نه که راضی بهمین است دگر خواهد کرد
در دل آن روز که آتش زدی ام می گفتم
کاخر این دود دلم در تو اثر خواهد کرد
ملک دل جای تو ای رشک بتان خواهد بود
تو درون آی که جان عزم سفر خواهد کرد
برهمن وارم اگر زنده در آتش سوزی
کافرم گر دلم از عشق حذر خواهد کرد
یار بر تربت اغیار چو باد از گذرد
اهلی سوخته دل خاک بسر خواهد کرد
تاچه با جان من خسته جگر خواهد کرد
بر رخ همچو گلت سبزه که برمیخیزد
رستخیزی است که جان زیر و زبر خواهد کرد
رخنه ها در دل من میکند آن خط دگرم
نه که راضی بهمین است دگر خواهد کرد
در دل آن روز که آتش زدی ام می گفتم
کاخر این دود دلم در تو اثر خواهد کرد
ملک دل جای تو ای رشک بتان خواهد بود
تو درون آی که جان عزم سفر خواهد کرد
برهمن وارم اگر زنده در آتش سوزی
کافرم گر دلم از عشق حذر خواهد کرد
یار بر تربت اغیار چو باد از گذرد
اهلی سوخته دل خاک بسر خواهد کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
رخ او را دهان شکر افشانی چنین باید
چنان خوان ملامت را نمکدانی چنین باید
بآب چشمه خورشید عیسی پرورد جان را
نثار مقدمت گر جان سزد جانی چنین باید
ز خوبی میکند رویت سواد دیده ام روشن
چراغ خلوتم شمع شبستانی چنین باید
خوشم با عشق پنهانی که داری با خراب خود
دل ویران ما را گنج پنهانی چنین باید
ترا دل میپرستد گرچه در دین میزنی آتش
چنان کافر دلی را نامسلمانی چنین باید
شهیدان ترا باید فضای عرش جولانگه
برای کشتگان عشق میدانی چنین باید
گلستان بهشتی در جهان زان روی شد ظاهر
که مرغی همچو اهلی را گلستانی چنین باید
چنان خوان ملامت را نمکدانی چنین باید
بآب چشمه خورشید عیسی پرورد جان را
نثار مقدمت گر جان سزد جانی چنین باید
ز خوبی میکند رویت سواد دیده ام روشن
چراغ خلوتم شمع شبستانی چنین باید
خوشم با عشق پنهانی که داری با خراب خود
دل ویران ما را گنج پنهانی چنین باید
ترا دل میپرستد گرچه در دین میزنی آتش
چنان کافر دلی را نامسلمانی چنین باید
شهیدان ترا باید فضای عرش جولانگه
برای کشتگان عشق میدانی چنین باید
گلستان بهشتی در جهان زان روی شد ظاهر
که مرغی همچو اهلی را گلستانی چنین باید