عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
ز بوی زلف تو باغ آنچنان معطر گشت
که خاک مشک تر و داغ لاله عنبر گشت
ز شرم سبزه خط تو، طوطی خوش حرف
چو مغز پسته نهان در میان شکر گشت
دگر به حال جگرتشنگان که پردازد؟
که خط پشت لبت پرده دار کوثر گشت
ز طوق فاختگان نام سرو حلقه کنند
در آن چمن که نهال تو سایه گستر گشت
توان ز وقت خوش نقطه دهان تو یافت
که آفتاب جمال تو ذره پرور گشت
کناره گیر ز مردم، صفای وقت ببین
که قطره گوشه گرفت از محیط، گوهر دشت
زبان تیغ ز سنگ فسان دراز شود
ز بردباری من آسمان ستمگر گشت
مرا به دفتر بال هما فریب مده
که در خرابه نم این رساله ابتر گشت
به هر چه می رسد از رزق، سازگاری کن
که هر که ساخت به سد رمق، سکندر گشت
چه چاشنی به سخن داد خامه صائب؟
که قند در نظر طوطیان مکرر گشت
که خاک مشک تر و داغ لاله عنبر گشت
ز شرم سبزه خط تو، طوطی خوش حرف
چو مغز پسته نهان در میان شکر گشت
دگر به حال جگرتشنگان که پردازد؟
که خط پشت لبت پرده دار کوثر گشت
ز طوق فاختگان نام سرو حلقه کنند
در آن چمن که نهال تو سایه گستر گشت
توان ز وقت خوش نقطه دهان تو یافت
که آفتاب جمال تو ذره پرور گشت
کناره گیر ز مردم، صفای وقت ببین
که قطره گوشه گرفت از محیط، گوهر دشت
زبان تیغ ز سنگ فسان دراز شود
ز بردباری من آسمان ستمگر گشت
مرا به دفتر بال هما فریب مده
که در خرابه نم این رساله ابتر گشت
به هر چه می رسد از رزق، سازگاری کن
که هر که ساخت به سد رمق، سکندر گشت
چه چاشنی به سخن داد خامه صائب؟
که قند در نظر طوطیان مکرر گشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۳
فغان که گرد سر او نمی توانم گشت
چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت
همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم
اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت
ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست
ز دور در نظر او او نمی توانم گشت
مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است
که گرد بام و در او نمی توانم گشت
ازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب
که غافل از خبر او نمی توانم گشت
چو زلف بر کمر او نمی توانم گشت
همیشه گرد دلش بی حجاب می گردم
اگر چه گرد سر او نمی توانم گشت
ز بس که تیر نگاهش بلند پروازست
ز دور در نظر او او نمی توانم گشت
مرا ز بی پر و بالی غمی که هست این است
که گرد بام و در او نمی توانم گشت
ازان ز هر دو جهان بیخبر شدم صائب
که غافل از خبر او نمی توانم گشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۴
ره سخن به رخش خط عنبرافشان یافت
فغان که طوطی از آیینه باز میدان یافت
ز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخ
گلی که پرورش از اشک عندلیبان یافت
به هر که هر چه سزاوار بود بخشیدند
سکندر آینه و خضر آب حیوان یافت
مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار
که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
کلید گنج سعادت زبان خاموش است
صدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافت
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافت
هزار سختی نادیده در کمین دارد
کسی که کام دل از روزگار آسان یافت
حجاب مانع روزی است خاکساران را
تنور از نفس آتشین خود نان یافت
فغان که کوهکن ساده دل نمی داند
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
مکن شتاب به هر ورطه ای که افتادی
که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافت
(لب خموش سخن های دلنشین دارد
ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت)
ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب
به دست همت خود خاتم سلیمان رفت
فغان که طوطی از آیینه باز میدان یافت
ز شبنمش جگر سنگ می شود سوراخ
گلی که پرورش از اشک عندلیبان یافت
به هر که هر چه سزاوار بود بخشیدند
سکندر آینه و خضر آب حیوان یافت
مگیر از سر زانوی فکر سر زنهار
که غنچه هر چه طلب کرد در گریبان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
ز کاوش جگر فکر ناامید مباش
که ذره در دل خود آفتاب تابان یافت
کلید گنج سعادت زبان خاموش است
صدف به مزد خموشی گهر ز نیسان یافت
من آن زمان ز دل چاک چاک شستم دست
که شانه راه در آن زلف عنبرافشان یافت
هزار سختی نادیده در کمین دارد
کسی که کام دل از روزگار آسان یافت
حجاب مانع روزی است خاکساران را
تنور از نفس آتشین خود نان یافت
فغان که کوهکن ساده دل نمی داند
که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت
مکن شتاب به هر ورطه ای که افتادی
که ماه مصر برآمد ز چاه، زندان یافت
(لب خموش سخن های دلنشین دارد
ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت)
ز فکر، قامت هر کس که حلقه شد صائب
به دست همت خود خاتم سلیمان رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
ز زخم تیغ زبان هوش من بلندی یافت
ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت
نفس به سینه صبح سخن گره شده بود
چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت
ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت
درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو
ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت
به شیشه خانه افلاک می زند خود را
چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت
مرا ز دیده بندگان مکن بیرون
که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت
ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار
ز مستی دگران هوش من بلندی یافت
هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود
دمی که از لب خاموش من بلندی یافت
نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود
ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت
یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم
ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت
ز هر زمین که غباری بلند شد صائب
به قصد آینه هوش من بلندی یافت
ز نیش، چاشنی نوش من بلندی یافت
نفس به سینه صبح سخن گره شده بود
چو مشرق این علم از دوش من بلندی یافت
ز عشق آتشی افتاد در وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندی یافت
درین ریاض من آن قمریم که قامت سرو
ز تنگ گیری آغوش من بلندی یافت
به شیشه خانه افلاک می زند خود را
چنین که خشت خم از جوش من بلندی یافت
مرا ز دیده بندگان مکن بیرون
که حلقه فلک از گوش من بلندی یافت
ز خواب بیخبران گشت چشم من بیدار
ز مستی دگران هوش من بلندی یافت
هزار عقده دل چون نسیم صبح گشود
دمی که از لب خاموش من بلندی یافت
نبود هوش مرا تا خبر ز خویشم بود
ز فیض بیخبری هوش من بلندی یافت
یکی هزار شد از بند، عشق پنهانم
ز کاوش آتش خس پوش من بلندی یافت
ز هر زمین که غباری بلند شد صائب
به قصد آینه هوش من بلندی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
نظر بپوش ز خود تا نظر توانی یافت
بشوی دست ز جان تا گهر توانی یافت
ترا که چشم ز نور ستاره خیره شود
ز آفتاب حقیقت چه در توانی یافت؟
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که وصل کعبه ازین رهگذر توانی یافت
اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کنی
ز اشک و آه، کلاه و کمر توانی یافت
هر آنچه گم شده است از تو ای سیاه درون
به روشنایی آه سحر توانی یافت
چنین که خواب نظربند کرده است ترا
ز فیض صبح چه مقدار در توانی یافت؟
ز دوستان زبانی مدار چشم وفا
ز برگ بید محال است بر توانی یافت
درین حدیقه هستی چو لاله ممکن نیست
که نان سوخته ای، بی جگر توانی یافت
شکوفه یافت وصال ثمر ز بی برگی
بریز برگ ز خود تا ثمر توانی یافت
غبار دامن صحرای خاکسار شو
که تاج رفعت ازین رهگذر توانی یافت
قدم ز دایره اختیار بیرون نه
که سود هر دو جهان زین سفر توانی یافت
چو عمر می گذرد در کمین فرصت باش
که وصل سوخته ای چون شرر توانی یافت
نگشته سبز چو طوطی ز زهر ناکامی
امید نیست که وصل شکر توانی یافت
نظر بپوش چو یعقوب از جهان صائب
مگر ز گمشده خود خبر توانی یافت
بشوی دست ز جان تا گهر توانی یافت
ترا که چشم ز نور ستاره خیره شود
ز آفتاب حقیقت چه در توانی یافت؟
ز شارع کشش دل قدم برون مگذار
که وصل کعبه ازین رهگذر توانی یافت
اگر در آتش سوزان چو شمع صبر کنی
ز اشک و آه، کلاه و کمر توانی یافت
هر آنچه گم شده است از تو ای سیاه درون
به روشنایی آه سحر توانی یافت
چنین که خواب نظربند کرده است ترا
ز فیض صبح چه مقدار در توانی یافت؟
ز دوستان زبانی مدار چشم وفا
ز برگ بید محال است بر توانی یافت
درین حدیقه هستی چو لاله ممکن نیست
که نان سوخته ای، بی جگر توانی یافت
شکوفه یافت وصال ثمر ز بی برگی
بریز برگ ز خود تا ثمر توانی یافت
غبار دامن صحرای خاکسار شو
که تاج رفعت ازین رهگذر توانی یافت
قدم ز دایره اختیار بیرون نه
که سود هر دو جهان زین سفر توانی یافت
چو عمر می گذرد در کمین فرصت باش
که وصل سوخته ای چون شرر توانی یافت
نگشته سبز چو طوطی ز زهر ناکامی
امید نیست که وصل شکر توانی یافت
نظر بپوش چو یعقوب از جهان صائب
مگر ز گمشده خود خبر توانی یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۸
فغان که هستی من در ورق شماری رفت
حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت
به خون دل، ورقی چند را سیه کردم
چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت
نکرده غنچه امید من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت
زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا
اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت
نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم
تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت
اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم
که نقد زندگی من به خوش قماری رفت
قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز
برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت
نمی شود نکند آرمیده اش صائب
سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت
حیات من چو قلم در سیاه کاری رفت
به خون دل، ورقی چند را سیه کردم
چو لاله زندگیم در سیاه کاری رفت
نکرده غنچه امید من دهن را باز
سبک ز گلشن من باد نوبهاری رفت
زمین پاک غریبی عزیز کرده مرا
اگر چه یوسف من از وطن به خواری رفت
نشد چو سون ازین خرقه سر برون آرم
تمام رشته عمرم به پینه کاری رفت
اگر چه نقش مساعد نشد، به این شادم
که نقد زندگی من به خوش قماری رفت
قلم ز دست بیفکن که روز رستاخیز
برون ز آتش نتوان به نی سواری رفت
نمی شود نکند آرمیده اش صائب
سبکروی که حیاتش به بیقراری رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۰
غبار خط تو از دل به هیچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت
به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست
ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت
ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش
غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت
یکی هزار شد از وصل بیقراری من
به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت
نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من
چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت
به آب خضر بنای حیات خود نرساند
کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت
اگر چه صد در توفیق باز شد صائب
گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت
خط غبار به افشاندن از کتاب نرفت
نمی توان غم دل را به خنده بیرون برد
ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت
ستاره سوختگی را علاج نتوان کرد
ز داغ لاله سیاهی به هیچ باب نرفت
به جرم این که کله گوشه بر محیط شکست
ز تیغ موج چها بر سر حباب نرفت
ز سوز سینه ما هیچ کس نشد آگاه
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
نریخت تا گهر عاریت ز دامن خویش
غبار تیرگی از چهره سحاب نرفت
یکی هزار شد از وصل بیقراری من
به قرب دریا از موج پیچ و تاب نرفت
نظر به قطره و دریا یکی است نسبت من
چو ریگ، تشنگی من به هیچ آب نرفت
به آب خضر بنای حیات خود نرساند
کسی که بر سر پیمانه چون حباب نرفت
اگر چه صد در توفیق باز شد صائب
گدای ما ز در دل به هیچ باب نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۱
ز فرقت تو ز دل امشب اضطراب نرفت
ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت
چگونه بی لب او عیش من شود شیرین؟
که از جدایی گل تلخی از گلاب نرفت
همیشه در ته دل بود ازو شکایت من
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
ستاره که درین خاکدان بلندی یافت؟
که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت
که داد در سر خود جای، باد نخوت را؟
که دست خالی ازین بحر چون حباب نرفت
چنین که من به دم تیغ می روم به شتاب
ز کوه، سی به دریا این شتاب نرفت
نهشت گریه ما را به روی کار آید
چه ظلمها که ز آتش بر این کباب نرفت
چها نمی کشم از وعده سبکسیرش
خوشا کسی که پی جلوه سراب نرفت
خوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراب
به سیر کوی خرابات بی کتاب نرفت
ستاره محو شد و چشم من به خواب نرفت
چگونه بی لب او عیش من شود شیرین؟
که از جدایی گل تلخی از گلاب نرفت
همیشه در ته دل بود ازو شکایت من
ازین خرابه برون دود این کباب نرفت
ستاره که درین خاکدان بلندی یافت؟
که چون شرر ز جهان با صد اضطراب نرفت
که داد در سر خود جای، باد نخوت را؟
که دست خالی ازین بحر چون حباب نرفت
چنین که من به دم تیغ می روم به شتاب
ز کوه، سی به دریا این شتاب نرفت
نهشت گریه ما را به روی کار آید
چه ظلمها که ز آتش بر این کباب نرفت
چها نمی کشم از وعده سبکسیرش
خوشا کسی که پی جلوه سراب نرفت
خوشم به مشرب صائب که بهر رهن شراب
به سیر کوی خرابات بی کتاب نرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۳
به ابر اگر چه توان چشم آفتاب گرفت
نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت
به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟
چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفت
خیال لعل تو از دل کجا رود، هیهات
نمی توان نمک سوده از کباب گرفت
خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد را دل ازین خانه خراب گرفت
ز بس که بوی تو در مغز پیچیده است
توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت
مگر عذار ترا شد زمان خط نزدیک؟
که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفت
کدام ساعت سنگین، دو چشم بخت مرا
درین زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟
گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگ
وگرنه لعل ز خورشید آب و تاب گرفت
به جرعه ای دل گرم مرا کسی ننواخت
اگر چه روی زمین را به آفتاب گرفت
عیار غفلت ازین بیشتر نمی باشد
که آفتاب قیامت مرا به خواب گرفت
به روی مهر جهانتاب، ماه نو را دید
کسی که وقت سواری ترا رکاب گرفت
ز عشق کار جهان باز می شود صائب
خوشا کسی که توسل به آن جناب گرفت
نمی توان دل بیدار را به خواب گرفت
به آب خضر کجا التفات خواهد کرد؟
چنین که تشنه ما خوی با سراب گرفت
خیال لعل تو از دل کجا رود، هیهات
نمی توان نمک سوده از کباب گرفت
خراب حالی ازین بیشتر نمی باشد
که جغد را دل ازین خانه خراب گرفت
ز بس که بوی تو در مغز پیچیده است
توان ز بال و پر بلبلان گلاب گرفت
مگر عذار ترا شد زمان خط نزدیک؟
که خون مرا به جگر رنگ مشک ناب گرفت
کدام ساعت سنگین، دو چشم بخت مرا
درین زمانه پر انقلاب خواب گرفت؟
گرانترست ترا خواب غفلت از دل سنگ
وگرنه لعل ز خورشید آب و تاب گرفت
به جرعه ای دل گرم مرا کسی ننواخت
اگر چه روی زمین را به آفتاب گرفت
عیار غفلت ازین بیشتر نمی باشد
که آفتاب قیامت مرا به خواب گرفت
به روی مهر جهانتاب، ماه نو را دید
کسی که وقت سواری ترا رکاب گرفت
ز عشق کار جهان باز می شود صائب
خوشا کسی که توسل به آن جناب گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
سحر که باد صبا از رخش نقاب گرفت
دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت
ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب
که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت
ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم
به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت
یکی هزار شد امید، خاکساران را
ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت
قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد
چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت
دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد
چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت
مگر به اشک ندامت سفید نامه شود
رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت
من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟
که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت
عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است
که رخت خوش به دود دل کباب گرفت
به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات
ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت
ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب
اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت
دو دست صبح به روی خود آفتاب گرفت
ز فیض حسن تو عالم آنچنان سیراب
که می توان ز گل کاغذی گلاب گرفت
ز عشق بس که مهیای سوختن گشتم
به دامن ترم آتش ز ماهتاب گرفت
یکی هزار شد امید، خاکساران را
ز بوسه ای که لب بام از آفتاب گرفت
قرار نامه سیاهی به خویش هر کس داد
چو لاله، داد دل خویش از شراب گرفت
دل سیاه مرا رهنمای رحمت شد
چو سیل دامن دریا به اضطراب گرفت
مگر به اشک ندامت سفید نامه شود
رخی که رنگ ز گلگونه شراب گرفت
من از ثبات قدم ناامید چون باشم؟
که سنگ، باده لعلی ز آفتاب گرفت
عبیر رحمت فردوس، رزق سوخته ای است
که رخت خوش به دود دل کباب گرفت
به وصل دولت بیدار کی رسی، هیهات
ترا که آینه چشم، زنگ خواب گرفت
ز عدل عشق ندارم شکایتی صائب
اگر چه گنج خراج من از خراب گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۶
ز روی گرم تو خورشید حشر نور گرفت
قیامت از لب چون پسته تو شور گرفت
نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت
کلیم دست به رخسار شمع طور گرفت
دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند
گلوی شیشه چو با ساعد بلور گرفت
چنان شکستگی دل ز پا فکند مرا
که نقش، پهلویم از نقش پای مور گرفت
ز آشیانه خفاش، دل سیه تر بود
رخ تو خانه چشم مرا به نور گرفت
دلی که داشتم از جان خود عزیزترش
کمان ابروی او از کفم به زور گرفت
نمی شوند ز نان سیر، دست چرخ مگر
خمیر مایه خلق از گل تنور گرفت!
ز چاه کلک من آید گهر برون صائب
چنان که طوفان جوش از دل تنور گرفت
قیامت از لب چون پسته تو شور گرفت
نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت
کلیم دست به رخسار شمع طور گرفت
دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند
گلوی شیشه چو با ساعد بلور گرفت
چنان شکستگی دل ز پا فکند مرا
که نقش، پهلویم از نقش پای مور گرفت
ز آشیانه خفاش، دل سیه تر بود
رخ تو خانه چشم مرا به نور گرفت
دلی که داشتم از جان خود عزیزترش
کمان ابروی او از کفم به زور گرفت
نمی شوند ز نان سیر، دست چرخ مگر
خمیر مایه خلق از گل تنور گرفت!
ز چاه کلک من آید گهر برون صائب
چنان که طوفان جوش از دل تنور گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۷
خطش عنان تصرف ز دست خال گرفت
به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت
چه حسن بود که از پرده تا برون آمد
جهان به زیر سراپرده جمال گرفت
ز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟
نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفت
عجب که آتش دوزخ به گرد من گردد
که آتشم به دل از تاب انفعال گرفت
دو چشم روشن خود باخت در تماشایش
ز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفت
به یک پیاله مرا عالم دگر سازید
کز این جهان مکرر مرا ملال گرفت
هما گداخت چنان ز استخوان سوخته ام
کز سایه را نتواند به زیر بال گرفت
غزل نبود به این رتبه هیچ گه صائب
نوای عشق در ایام من کمال گرفت
به خوش سیاه دلی ملک انتقال گرفت
چه حسن بود که از پرده تا برون آمد
جهان به زیر سراپرده جمال گرفت
ز دام و دانه چه پرواست مرغ زیرک را؟
نمی توان دل ما را به زلف و خال گرفت
عجب که آتش دوزخ به گرد من گردد
که آتشم به دل از تاب انفعال گرفت
دو چشم روشن خود باخت در تماشایش
ز مصحف رخ او هر کسی که فال گرفت
به یک پیاله مرا عالم دگر سازید
کز این جهان مکرر مرا ملال گرفت
هما گداخت چنان ز استخوان سوخته ام
کز سایه را نتواند به زیر بال گرفت
غزل نبود به این رتبه هیچ گه صائب
نوای عشق در ایام من کمال گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت
شدند سوخته جانان امیدوار آن روز
که داغ لاله به کف جام لعل فام گرفت
ز غنچه، مستی بلبل دو روز بیش نبود
سزای آن که ز نو کیسه زر به وام گرفت!
تهی است جیب و کنارش ز دور باش حیا
اگر چه هاله به بر ماه را تمام گرفت
نمی توان به نظر کرد عشق را تسخیر
محیط را نتواند کسی به دام گرفت
چرا به حال غریبان نمی کنی اقبال؟
ترا که صبح بناگوش رنگ شام گرفت
سپهر سفله نگردد حجاب، قسمت را
صدف ز آب گهر در محیط کام گرفت
فغان که گریه شادی نمی تواند شست
حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت!
شکستگی نرسد خامه ترا صائب!
که از تو کار سخن رونق تمام گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۹
دلم ز گریه مستانه هم صفا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان
شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت
کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟
رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت
ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من
به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت
ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود
کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت
شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟
سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت
بس است سایه تیر تو استخوان مرا
مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت
کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟
که دست کوته ما دامن دعا نگرفت
فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت
نیامد از ته حرف شکوه ام به زبان
شرر ز آتش آسوده ام هوا نگرفت
کجا به مردم بیگانه انس می گیرد؟
رمیده ای که سلامی ز آشنا نگرفت
ز چشم، کاسه دریوزه سیر چشمی من
به رنگ بی بصران پیش توتیا نگرفت
ز مد عمر، نصیبش سیاهکاری بود
کسی که سرخط مشق جنون ز ما نگرفت
شود به باد کجا حکم او روان چون آب؟
سبکروی که هوا را به زیر پا نگرفت
بس است سایه تیر تو استخوان مرا
مرا به زیر پر و بال اگر هما نگرفت
کجا رسدبه گریبان مدعا صائب؟
که دست کوته ما دامن دعا نگرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
شد یوسف آنکه رشته حب الوطن گسیخت
آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!
ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟
برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت
از دستبرد رشک زلیخا که کور باد
پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت
تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید
این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سر رشته امید من از پیرهن گسیخت
از امن گاه گوشه خلوت برون میا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت
حرفی بگو که باعث دلبستگی شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت
آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!
ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟
برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت
از دستبرد رشک زلیخا که کور باد
پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت
تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید
این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سر رشته امید من از پیرهن گسیخت
از امن گاه گوشه خلوت برون میا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت
حرفی بگو که باعث دلبستگی شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۷
خط سر زد و تغافل او همچنان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟
اینک هزار لاله درین بوستان بجاست
آیینه خانه دل ما بی غبار نیست
چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟
از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد
پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرین ماست
امروز شعله ای که درین دودمان بجاست
گل کوچ کرد و گوش کر باغبان بجاست
ایمن مشو ز خصمی تیغ زبان که شمع
در بوته گداز بود تا زبان بجاست
کو سینه ای که داغ عزیزان ندیده است؟
اینک هزار لاله درین بوستان بجاست
آیینه خانه دل ما بی غبار نیست
چندان که سرمه واری ازین خاکدان بجاست
عهد شباب رفت و همان مست غفلتیم
شد نوبهار و زحمت خواب گران بجاست
جان را ببین کدام به تلخی سپرده اند؟
از طوطیان شکر، ز هما استخوان بجاست
کج بحث، راستی ز طبیعت برون برد
پهلو تهی نمودن تیر از کمان بجاست
صائب زبان کلک سخن آفرین ماست
امروز شعله ای که درین دودمان بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۸
جان در طلسم جسم ز تن پروری بجاست
این تیغ در نیام ز بیجوهری بجاست
غیر از خط تو، خط که را ای بهار صنع
در آفتابروی قیامت تری بجاست؟
ایمان به خط سبز تو آورد هر که بود
چشم سیاه مست ترا کافری بجاست
حرفی است این که سرمه شود مهر خامشی
چشم ترا ز سرمه زبان آوری بجاست
باران اگر چه نیست بجا در زمین شور
با زاهدان خشک زمستان تری بجاست
آیینه را گزیر نباشد ز پشت و روی
تا دین به جای خویش بود کافری بجاست
از بخل نیست راز حقیقت نهفته روی
در شیشه این شراب ز بی ساغری بجاست
کم نیست ز آب خضر، اثرهای پایدار
ز آیینه قصر دولت اسکندری بجاست
شیرازه نظام جهان است راستی
تا این علم بپای بود لشکری بجاست
زنار می شود کمر بندگی ترا
تا در دل تو داعیه سروری بجاست
عمر دراز قسمت بی حاصلان شود
صد سال سرو در چمن از بی بری بجاست
نتوان به دخل زلف سخن را ز دست داد
هم بت شکن به موقع و هم بتگری بجاست
از سر هوای جاه به افسون نمی رود
تا سر به جای خویش بود سروری بجاست
الزام خصم، کار فرومایگان بود
صائب گذشت اگر ز سر داوری بجاست
این تیغ در نیام ز بیجوهری بجاست
غیر از خط تو، خط که را ای بهار صنع
در آفتابروی قیامت تری بجاست؟
ایمان به خط سبز تو آورد هر که بود
چشم سیاه مست ترا کافری بجاست
حرفی است این که سرمه شود مهر خامشی
چشم ترا ز سرمه زبان آوری بجاست
باران اگر چه نیست بجا در زمین شور
با زاهدان خشک زمستان تری بجاست
آیینه را گزیر نباشد ز پشت و روی
تا دین به جای خویش بود کافری بجاست
از بخل نیست راز حقیقت نهفته روی
در شیشه این شراب ز بی ساغری بجاست
کم نیست ز آب خضر، اثرهای پایدار
ز آیینه قصر دولت اسکندری بجاست
شیرازه نظام جهان است راستی
تا این علم بپای بود لشکری بجاست
زنار می شود کمر بندگی ترا
تا در دل تو داعیه سروری بجاست
عمر دراز قسمت بی حاصلان شود
صد سال سرو در چمن از بی بری بجاست
نتوان به دخل زلف سخن را ز دست داد
هم بت شکن به موقع و هم بتگری بجاست
از سر هوای جاه به افسون نمی رود
تا سر به جای خویش بود سروری بجاست
الزام خصم، کار فرومایگان بود
صائب گذشت اگر ز سر داوری بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۹
میگون لبی که مست و خرابم
سرچشمه ای که سیر ز آبم کند کجاست؟
دریادلی که از قدح بی شمار می
فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟
عمری است تا ز جسم گرانجان در آتشم
سیل سبکروی که خرابم کند کجاست؟
کرده است تلخ دیده بیدار عیش من
شیرین فسانه ای که به خوابم کند کجاست؟
چون لاله شد دلم سیه از تنگنای شهر
دشتی که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟
چون گل ز هرزه خندی بیجای خود ترم
سوز محبتی که گلابم کند کجاست؟
بند زبان من شده در بزم وصل، هوش
پیمانه ای که رفع حجابم کند کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابم کند کجاست؟
صائب سخن رسی که درین قحط سال هوش
گوشی به فکرهای صوابم کند کجاست؟
سرچشمه ای که سیر ز آبم کند کجاست؟
دریادلی که از قدح بی شمار می
فارغ ز فکر روز حسابم کند کجاست؟
عمری است تا ز جسم گرانجان در آتشم
سیل سبکروی که خرابم کند کجاست؟
کرده است تلخ دیده بیدار عیش من
شیرین فسانه ای که به خوابم کند کجاست؟
چون لاله شد دلم سیه از تنگنای شهر
دشتی که خوش عنان چو سرابم کند کجاست؟
چون گل ز هرزه خندی بیجای خود ترم
سوز محبتی که گلابم کند کجاست؟
بند زبان من شده در بزم وصل، هوش
پیمانه ای که رفع حجابم کند کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابم کند کجاست؟
صائب سخن رسی که درین قحط سال هوش
گوشی به فکرهای صوابم کند کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۱
رویی کز او نریخته است آبرو کجاست؟
ابرتری که تازه شود جان ازو کجاست؟
تا چون حریم کعبه بگردم به گرد او
یارب درین جهان دل بی آرزو کجاست؟
از تهمت است پیرهن ماه مصر چاک
دامان عصمتی که ندارد رفو کجاست؟
هر چند صیقلی کند آیینه روی خویش
آن جوهری که با تو شود روبرو کجاست؟
چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف
جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟
آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق
لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟
صائب ز بس که بر سر هم ریخته است دل
ره شانه را به کاکل آن فتنه جو کجاست؟
ابرتری که تازه شود جان ازو کجاست؟
تا چون حریم کعبه بگردم به گرد او
یارب درین جهان دل بی آرزو کجاست؟
از تهمت است پیرهن ماه مصر چاک
دامان عصمتی که ندارد رفو کجاست؟
هر چند صیقلی کند آیینه روی خویش
آن جوهری که با تو شود روبرو کجاست؟
چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف
جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟
آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق
لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟
صائب ز بس که بر سر هم ریخته است دل
ره شانه را به کاکل آن فتنه جو کجاست؟