عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۲
شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست
موج شراب، سرخی سرهای باب ماست
مرغابی ایم و عالم آب است جان ما
در مجلسی که باده نباشد سراب ماست
از بس کتاب در گرو باده کرده ایم
امروز خشت میکده ها از کتاب ماست
خود را به تلخ و شور برآورده ایم ما
در آب اگر بود رگ تلخی، گلاب ماست
هرگز کباب ما نمکی بر جگر نداشت
دایم ز بخت شور، نمک در شراب ماست
در زیر پای سرو، شکرخواب می زنیم
چندان که شیشه بر سر بالین خواب ماست
با آن که غیر باد نداریم در گره
لب تشنه تیغ موج به خون حباب ماست
نی می کند به ناخن دشمن شکست ما
آتش کباب کرده مرغ کباب ماست
در دفتر معامله ما خلاف نیست
آن روز عید ماست که روز حساب ماست
از پیچ و تاب زلف مگوئید پیش ما
موی میان، گداخته پیچ و تاب ماست
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
خال بیاض گردن او انتخاب ماست
هر مصرعی که گوشه ابرو کند بلند
افسر به فرقش از رقم انتخاب ماست
چون خصم مضطرب نشود از سؤال ما؟
درمانده کوه طور به فکر جواب ماست
صائب بر آستان قناعت نشسته ایم
گردون غلام همت عالی جناب ماست
موج شراب، سرخی سرهای باب ماست
مرغابی ایم و عالم آب است جان ما
در مجلسی که باده نباشد سراب ماست
از بس کتاب در گرو باده کرده ایم
امروز خشت میکده ها از کتاب ماست
خود را به تلخ و شور برآورده ایم ما
در آب اگر بود رگ تلخی، گلاب ماست
هرگز کباب ما نمکی بر جگر نداشت
دایم ز بخت شور، نمک در شراب ماست
در زیر پای سرو، شکرخواب می زنیم
چندان که شیشه بر سر بالین خواب ماست
با آن که غیر باد نداریم در گره
لب تشنه تیغ موج به خون حباب ماست
نی می کند به ناخن دشمن شکست ما
آتش کباب کرده مرغ کباب ماست
در دفتر معامله ما خلاف نیست
آن روز عید ماست که روز حساب ماست
از پیچ و تاب زلف مگوئید پیش ما
موی میان، گداخته پیچ و تاب ماست
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
خال بیاض گردن او انتخاب ماست
هر مصرعی که گوشه ابرو کند بلند
افسر به فرقش از رقم انتخاب ماست
چون خصم مضطرب نشود از سؤال ما؟
درمانده کوه طور به فکر جواب ماست
صائب بر آستان قناعت نشسته ایم
گردون غلام همت عالی جناب ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۳
فتح و ظفر ز خودشکنی زیر دست ماست
چون زلف و خط، درستی ما در شکست ماست
آشوب عالمیم ز هر مصرعی چو زلف
سر رشته تپیدن دلها به دست ماست
باطل حجاب دیده حق بین نمی شود
دنیا بهشت در نظر حق پرست ماست
خمخانه شد تهی و ندادیم نم برون
منصور، داغ حوصله دیرمست ماست
گنجینه دار گوهر دریای رحمتیم
چون ابر، چشم پاک صدفها به دست ماست
چون توبه بهار، درین سبز انجمن
صائب به هر که می نگری در شکست ماست
چون زلف و خط، درستی ما در شکست ماست
آشوب عالمیم ز هر مصرعی چو زلف
سر رشته تپیدن دلها به دست ماست
باطل حجاب دیده حق بین نمی شود
دنیا بهشت در نظر حق پرست ماست
خمخانه شد تهی و ندادیم نم برون
منصور، داغ حوصله دیرمست ماست
گنجینه دار گوهر دریای رحمتیم
چون ابر، چشم پاک صدفها به دست ماست
چون توبه بهار، درین سبز انجمن
صائب به هر که می نگری در شکست ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
کی جام باده در خور کام و زبان ماست؟
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۵
صبح گشاده رو در دولتسرای ماست
چرخ کبود، خانه چینی نمای ماست
هر کس که فرد شد ز جهان پیشوای ماست
برخاست هر که از سر دنیا لوای ماست
ما را نمی توان به عصا و ردا فریفت
برخاست هر که از سر دنیا لوای ماست
در گوشه فقیر ما بار عام نیست
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
ما اقتدا به عام فریبان نمی کنیم
بر خلق هر که پشت کند مقتدای ماست
در کاروان ما جرس هرزه نال نیست
گلبانگ بر قدم زدن ما درای ماست
ما را برون نمی برد از راه هر دلیل
افتاده هر که پیش ز خود رهنمای ماست
آن دانه نیستیم که خرج زمین شویم
زندان خاک پله نشو و نمای ماست
هر کس که تند بگذرد از ما رمیدگان
بی چشم زخم، گرد رهش توتیای ماست
حاشا که رزق دیده قربانیان بود
آرامشی که در دل بی مدعای ماست
خضر سخن که زنده جاوید عالم است
صائب حیاتش از نفس جانفزای ماست
چرخ کبود، خانه چینی نمای ماست
هر کس که فرد شد ز جهان پیشوای ماست
برخاست هر که از سر دنیا لوای ماست
ما را نمی توان به عصا و ردا فریفت
برخاست هر که از سر دنیا لوای ماست
در گوشه فقیر ما بار عام نیست
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
ما اقتدا به عام فریبان نمی کنیم
بر خلق هر که پشت کند مقتدای ماست
در کاروان ما جرس هرزه نال نیست
گلبانگ بر قدم زدن ما درای ماست
ما را برون نمی برد از راه هر دلیل
افتاده هر که پیش ز خود رهنمای ماست
آن دانه نیستیم که خرج زمین شویم
زندان خاک پله نشو و نمای ماست
هر کس که تند بگذرد از ما رمیدگان
بی چشم زخم، گرد رهش توتیای ماست
حاشا که رزق دیده قربانیان بود
آرامشی که در دل بی مدعای ماست
خضر سخن که زنده جاوید عالم است
صائب حیاتش از نفس جانفزای ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۶
در عین بحر، گوشه نشین را کناره هاست
در یتیم را ز صدف گاهواره هاست
تا داده ام عنان توکل ز دست خویش
کارم همیشه در گره از استخاره هاست
از زاهدان خشک حدث گهر مپرس
خار و خس از محیط نصیب کناره هاست
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره هاست
آب فسرده در صدف پاک گو مباش
گوش ترا چه حاجت این گوشواره هاست؟
از راز عشق، زاهد خشک است بیخبر
ابروی قبله را چه خبر از اشاره هاست؟
از ما مجوی صبر که سررشته شکیب
از دست رفته تر ز عنان نظاره هاست
مور ضعیف اگر چه برابر بود به خاک
نسبت به خاکساری من از سواره هاست
دربسته ماند میکده از زاهدان خشک
خس پوش بحر رحمت ازین تخته پاره هاست
نگذاشت گریه در نظرم آرزوی خام
دامان صبح، پاک ز اشک ستاره هاست
صائب ز درد و داغ ندارد شکایتی
باغ و بهار سوخته جانان شراره هاست
در یتیم را ز صدف گاهواره هاست
تا داده ام عنان توکل ز دست خویش
کارم همیشه در گره از استخاره هاست
از زاهدان خشک حدث گهر مپرس
خار و خس از محیط نصیب کناره هاست
نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا
غافل که ناخدا هم ازین تخته پاره هاست
آب فسرده در صدف پاک گو مباش
گوش ترا چه حاجت این گوشواره هاست؟
از راز عشق، زاهد خشک است بیخبر
ابروی قبله را چه خبر از اشاره هاست؟
از ما مجوی صبر که سررشته شکیب
از دست رفته تر ز عنان نظاره هاست
مور ضعیف اگر چه برابر بود به خاک
نسبت به خاکساری من از سواره هاست
دربسته ماند میکده از زاهدان خشک
خس پوش بحر رحمت ازین تخته پاره هاست
نگذاشت گریه در نظرم آرزوی خام
دامان صبح، پاک ز اشک ستاره هاست
صائب ز درد و داغ ندارد شکایتی
باغ و بهار سوخته جانان شراره هاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
آتش کباب کرده یاقوت آن لب است
چشم سهیل در پی آن سیب غبغب است
ای خضر چند تیر به تاریکی افکنی؟
سرچشمه حیات نهان در دل شب است
چون می رسد به مجلس ما سجده می کند
مینای ما که خضر ره اهل مشرب است
راه نفس ز کثرت تبخاله بسته شد
گوید هنوز عشق که اینها گل تب است
در دست دیگران بود آزاد کردنم
در چارسوی دهر دلم طفل مکتب است
صائب نمی فروزد شمع مراد من
تا صبحدم اگر چه لبم گرم یارب است
چشم سهیل در پی آن سیب غبغب است
ای خضر چند تیر به تاریکی افکنی؟
سرچشمه حیات نهان در دل شب است
چون می رسد به مجلس ما سجده می کند
مینای ما که خضر ره اهل مشرب است
راه نفس ز کثرت تبخاله بسته شد
گوید هنوز عشق که اینها گل تب است
در دست دیگران بود آزاد کردنم
در چارسوی دهر دلم طفل مکتب است
صائب نمی فروزد شمع مراد من
تا صبحدم اگر چه لبم گرم یارب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۸
باد بهار سلسله جنبان صحبت است
موج شراب دام پریزاد عشرت است
هر شاخ گل که خم شود از باد نوبهار
بی چشم زخم، صیقل زنگ کدورت است
هر نرگسی به حال ز پا اوفتادگان
از روی لطف، گوشه چشم مروت است
هر برگ لاله ای لب لعلی است خونچکان
هر شبنمی ستاره صبح سعادت است
از جوش لاله هر رگ سنگی به کوهسار
پر خون چو نبض جوهر تیغ شهادت است
چون غنچه در بهار، گریبان عیش را
از کف مده که گوشه دامان فرصت است
از هر کنار نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که صحبت غنیمت است
در رهگذار صرصر غم، بر چراغ عشق
هر برگ تاک سایه دست حمایت است
تکلیف توبه هر که در ایام گل کند
خونش به خاک ریز که از اهل بدعت است
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
صائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است
موج شراب دام پریزاد عشرت است
هر شاخ گل که خم شود از باد نوبهار
بی چشم زخم، صیقل زنگ کدورت است
هر نرگسی به حال ز پا اوفتادگان
از روی لطف، گوشه چشم مروت است
هر برگ لاله ای لب لعلی است خونچکان
هر شبنمی ستاره صبح سعادت است
از جوش لاله هر رگ سنگی به کوهسار
پر خون چو نبض جوهر تیغ شهادت است
چون غنچه در بهار، گریبان عیش را
از کف مده که گوشه دامان فرصت است
از هر کنار نغمه سرایان بوستان
فریاد می کنند که صحبت غنیمت است
در رهگذار صرصر غم، بر چراغ عشق
هر برگ تاک سایه دست حمایت است
تکلیف توبه هر که در ایام گل کند
خونش به خاک ریز که از اهل بدعت است
در موسمی که می ز هوا می توان رساند
صائب چه وقت خلوت و هنگام عزلت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
درد دلم ز پرسش ارباب عادت است
بیماریی که هست مرا، از عیادت است
در کنه کفر و دین نرسیده است هیچ کس
هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است
آبی که خاکمال دهد آب خضر را
در چشمه سار جوهر تیغ شهادت است
کم خون به سایه علم عشق می خوریم؟
حرفی است این که بال هما را سعادت است
بر هر طرف که میل کند بحر، تابعم
موج مرا به کف چه عنان ارادت است؟
در ساغر زیاده طلب خون بود مدام
نشتر همیشه در خم خون زیادت است
مشکل که سر به چشمه کوثر در آورد
صائب چنین که تشنه تیغ شهادت است
بیماریی که هست مرا، از عیادت است
در کنه کفر و دین نرسیده است هیچ کس
هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است
آبی که خاکمال دهد آب خضر را
در چشمه سار جوهر تیغ شهادت است
کم خون به سایه علم عشق می خوریم؟
حرفی است این که بال هما را سعادت است
بر هر طرف که میل کند بحر، تابعم
موج مرا به کف چه عنان ارادت است؟
در ساغر زیاده طلب خون بود مدام
نشتر همیشه در خم خون زیادت است
مشکل که سر به چشمه کوثر در آورد
صائب چنین که تشنه تیغ شهادت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
بیداری سیاه دلان عین غفلت است
خوابی که نیست از سر غفلت، عبادت است
از زهد خشک بر دل زاهد غبار نیست
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
شرط طواف کعبه دل، بی بضاعتی است
گر شرط طوف کعبه گل، استطاعت است
آبی که داد زندگی جاودان به خضر
در قبضه تصرف تیغ شهادت است
شیطان پا برجاست شود هر چه عادتی
بیچاره آن که در گرو رسم عادت است
غیر از دل شکسته خود، گوشه گیر را
هر گوشه ای که هست، کمینگاه شهرت است
دامی که غیر خوردن دل نیست دانه اش
امروز در بساط زمین دام صحبت است
از ماه مصر، صلح به آوازه کرده است
گر مطلب کریم ز انعام، شهرت است
چون چشم سوزن است جهان وسیع، تنگ
صائب به چشم هر که مقید به ساعت است
خوابی که نیست از سر غفلت، عبادت است
از زهد خشک بر دل زاهد غبار نیست
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
شرط طواف کعبه دل، بی بضاعتی است
گر شرط طوف کعبه گل، استطاعت است
آبی که داد زندگی جاودان به خضر
در قبضه تصرف تیغ شهادت است
شیطان پا برجاست شود هر چه عادتی
بیچاره آن که در گرو رسم عادت است
غیر از دل شکسته خود، گوشه گیر را
هر گوشه ای که هست، کمینگاه شهرت است
دامی که غیر خوردن دل نیست دانه اش
امروز در بساط زمین دام صحبت است
از ماه مصر، صلح به آوازه کرده است
گر مطلب کریم ز انعام، شهرت است
چون چشم سوزن است جهان وسیع، تنگ
صائب به چشم هر که مقید به ساعت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۱
آن خال لب ستاره صبح قیامت است
عمر دوباره سایه آن سرو قامت است
آنجا که آفتاب حوادث شود بلند
در ابر می گریز که حصن سلامت است
بر قدر محنت است اگر پله ثواب
ما را ثواب کعبه ز سنگ ملامت است
ما را امید کام دل از زلف یار نیست
گر می دهد به ما دل ما را، کرامت است
این تخم توبه ای که تو در خاک کرده ای
موقوف آبیاری اشک ندامت است
هر شاخ گل که جلوه درین باغ می کند
از خاک برگرفته آن سروقامت است
خاک به سر، که چوب عصا در ره طلب
یک گام پیشتر ز تو در استقامت است
صائب جواب آن غزل است این که گفته اند
مصحف سفید گشت، نشان قیامت است
عمر دوباره سایه آن سرو قامت است
آنجا که آفتاب حوادث شود بلند
در ابر می گریز که حصن سلامت است
بر قدر محنت است اگر پله ثواب
ما را ثواب کعبه ز سنگ ملامت است
ما را امید کام دل از زلف یار نیست
گر می دهد به ما دل ما را، کرامت است
این تخم توبه ای که تو در خاک کرده ای
موقوف آبیاری اشک ندامت است
هر شاخ گل که جلوه درین باغ می کند
از خاک برگرفته آن سروقامت است
خاک به سر، که چوب عصا در ره طلب
یک گام پیشتر ز تو در استقامت است
صائب جواب آن غزل است این که گفته اند
مصحف سفید گشت، نشان قیامت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
هشیار زیستن نه ز قانون حکمت است
در کارخانه ای که نظامش به غفلت است
این کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهر
در چشم اهل دید کمینگاه شهرت است
بند از دهان کیسه گشودن، نه از زبان
ای خواجه در طریقه ما شکر نعمت است
سوداگرست هر که دهد زر به آبروی
آن کس که بی سؤال دهد اهل همت است
دشت گشاده را نشود بستگی نصیب
سین سخا کلید در باغ جنت است
از تیغ آفتاب گل و لاله رنگ باخت
شبنم هنوز مست شکرخواب غفلت است
در کاسه سری که بود فکر آب و نان
چون آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
یک کشتی درست به ساحل نمی رسد
زین شورشی که در سر دریای وحدت است
گوهر ز اشک ابر سرانجام می کند
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
در کارخانه ای که نظامش به غفلت است
این کنج عزلتی که گرفته است شیخ شهر
در چشم اهل دید کمینگاه شهرت است
بند از دهان کیسه گشودن، نه از زبان
ای خواجه در طریقه ما شکر نعمت است
سوداگرست هر که دهد زر به آبروی
آن کس که بی سؤال دهد اهل همت است
دشت گشاده را نشود بستگی نصیب
سین سخا کلید در باغ جنت است
از تیغ آفتاب گل و لاله رنگ باخت
شبنم هنوز مست شکرخواب غفلت است
در کاسه سری که بود فکر آب و نان
چون آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
یک کشتی درست به ساحل نمی رسد
زین شورشی که در سر دریای وحدت است
گوهر ز اشک ابر سرانجام می کند
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
پوشیدن نظر ز جهان عین حکمت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
قطع نظر ز خلق کمال بصیرت است
چشمی که باز کردن آن به ز (بستن است)
در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
چشم صفا مدار ز گردون ( )
کاین آسیا همیشه پر از گرد کلفت است
بینایی نظر به مقامی نمی رسد
دارالامان مردم آگاه، حیرت است
بی پاس شرع، وضع جهان مستقیم نیست
قانون حفظ صحت عالم، شریعت است
فرمان پذیر شرع چو گشتی به امر و نهی
ناکردنی است هر چه خلاف مروت است
چون هست بر جناح سفر، بهر اعتبار
بال هما صحیفه عنوان دولت است
آگاه را سفیدی مو تازیانه ای است
در دیده های نرم، رگ خواب غفلت است
روی زمین ز سجده اخلاص ساده است
طاعات خلق بیشتر از روی عادت است
بر صبر خود مناز، که دارد فلاخنی
زلفش به کف، که سنگ کمش کوه طاقت است
چرخ وسیع، چشمه سوزن بود (بر او)
در دیده کسی که مقید به ساعت است
رزقش رسید ز عالم بالا به پای خویش
صائب کسی که همچو صدف پاک طینت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۴
خاطر چو خرم است به صهبا چه حاجت است؟
دل چون گشاده است به صحرا چه حاجت است؟
سیر چمن بود پی تحصیل وقت خوش
با وقت خوش به سیر و تماشا چه حاجت است؟
هیچ است گنج عالم اگر نیست دل غنی
دل چون توانگرست به دنیا چه حاجت است؟
دست کریم آینه سیماب گوهرست
ابر بهار را به تقاضا چه حاجت است؟
ما چون کلید خانه به دست تو داده ایم
دیگر درازدستی یغما چه حاجت است؟
چشم از برای روی عزیزان بود به کار
یعقوب را به دیده بینا چه حاجت است؟
محتاج بادبان نبود کشتی سپهر
عشاق را به همت والا چه حاجت است؟
فردا چو غم زیاده ز امروز می رسد
امروز خوردن غم فردا چه حاجت است؟
موی سفید و روی سیه عیب مشک نیست
با خلق خوش به صورت زیبا چه حاجت است؟
راز دو کون در گره نقطه بسته است
گشتن به هر کتاب سراپا چه حاجت است؟
از شمع بی نیاز بود خاک کشتگان
در کوه لعل لاله حمرا چه حاجت است؟
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
عرض نیاز تشنه به دریا چه حاجت است؟
خصمی چو کجروی همه جا در رکاب اوست
افلاک را به دشمنی ما چه حاجت است؟
از راه حرف وصوت رسیدن به کنه خلق
با نامه گشاده سیما چه حاجت است؟
سرگرمی محبت خوبان مرا بس است
صائب مرا به نشأه صهبا چه حاجت است؟
دل چون گشاده است به صحرا چه حاجت است؟
سیر چمن بود پی تحصیل وقت خوش
با وقت خوش به سیر و تماشا چه حاجت است؟
هیچ است گنج عالم اگر نیست دل غنی
دل چون توانگرست به دنیا چه حاجت است؟
دست کریم آینه سیماب گوهرست
ابر بهار را به تقاضا چه حاجت است؟
ما چون کلید خانه به دست تو داده ایم
دیگر درازدستی یغما چه حاجت است؟
چشم از برای روی عزیزان بود به کار
یعقوب را به دیده بینا چه حاجت است؟
محتاج بادبان نبود کشتی سپهر
عشاق را به همت والا چه حاجت است؟
فردا چو غم زیاده ز امروز می رسد
امروز خوردن غم فردا چه حاجت است؟
موی سفید و روی سیه عیب مشک نیست
با خلق خوش به صورت زیبا چه حاجت است؟
راز دو کون در گره نقطه بسته است
گشتن به هر کتاب سراپا چه حاجت است؟
از شمع بی نیاز بود خاک کشتگان
در کوه لعل لاله حمرا چه حاجت است؟
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
عرض نیاز تشنه به دریا چه حاجت است؟
خصمی چو کجروی همه جا در رکاب اوست
افلاک را به دشمنی ما چه حاجت است؟
از راه حرف وصوت رسیدن به کنه خلق
با نامه گشاده سیما چه حاجت است؟
سرگرمی محبت خوبان مرا بس است
صائب مرا به نشأه صهبا چه حاجت است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
روی ترا به زلف معنبر چه حاجت است؟
این شعله را به بال سمندر چه حاجت است؟
دربند زلف و کاکل عنبرفشان مباش
حسن ترا سیاهی لشکر چه حاجت است؟
بی خال، چهره تو دل از دست می برد
خورشید را به یاری اختر چه حاجت است؟
شبنم به آفتاب کجا آبرو دهد؟
گوش ترا به حلقه گهر چه حاجت است؟
دریاکشان می از دل خم نوش می کنند
آن را که ظرف هست به ساغر چه حاجت است؟
بال هما را به سایه نشینان گذاشتیم
با داغ عشق، زینت افسر چه حاجت است؟
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
عرض نیاز تشنه به کوثر چه حاجت است؟
هر جا که شعر صائب شیرین کلام هست
آب حیات و چشمه کوثر چه حاجت است؟
این شعله را به بال سمندر چه حاجت است؟
دربند زلف و کاکل عنبرفشان مباش
حسن ترا سیاهی لشکر چه حاجت است؟
بی خال، چهره تو دل از دست می برد
خورشید را به یاری اختر چه حاجت است؟
شبنم به آفتاب کجا آبرو دهد؟
گوش ترا به حلقه گهر چه حاجت است؟
دریاکشان می از دل خم نوش می کنند
آن را که ظرف هست به ساغر چه حاجت است؟
بال هما را به سایه نشینان گذاشتیم
با داغ عشق، زینت افسر چه حاجت است؟
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
عرض نیاز تشنه به کوثر چه حاجت است؟
هر جا که شعر صائب شیرین کلام هست
آب حیات و چشمه کوثر چه حاجت است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
از آه، حسن را خطر بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
خط بر چراغ حسن تو دست حمایت است
بیدار از نسیم قیامت نمی شود
در هر دلی که ناله نی بی سرایت است
ذرات را به وجد درآورد آفتاب
یک زنده دل تمام جهان را کفایت است
تشویش دل تمام ز طول امل بود
هر فتنه ای که هست دین زیر رایت است
افسردگی است سنگ ره رهروان عشق
گرمی درین طریق، چراغ هدایت است
غلطان شود گهر چو صدف دلپذیر نیست
از تنگنای چرخ چه جای شکایت است؟
صائب ز خصم سفله شکایت ز عقل نیست
ورنه ز چرخ شکوه من بی نهایت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۹
آن بلبلم که باغ و بهارم دل خودست
آن طوطیم که آینه دارم دل خودست
دستم نمی رسد به گریبان ساحلی
زین بحر بیکنار کنارم دل خودست
هر مشکلی که بود گشودم به زور فکر
مانده است عقده ای که به کارم دل خودست
چون ماه چارده به سر خوان آفتاب
پیوسته رزق جان فگارم دل خودست
از دیگران چراغ نخواهد مزار من
کز سوز سینه شمع مزارم دل خودست
از شرم نیست بال و پر جستجو مر
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
فارغ ز نور عاریه چون چشم روزنم
خورشید و ماه لیل و نهارم دل خودست
صائب به سرمه دگران نیست چشم من
روشنگر دو دیده تارم دل خودست
آن طوطیم که آینه دارم دل خودست
دستم نمی رسد به گریبان ساحلی
زین بحر بیکنار کنارم دل خودست
هر مشکلی که بود گشودم به زور فکر
مانده است عقده ای که به کارم دل خودست
چون ماه چارده به سر خوان آفتاب
پیوسته رزق جان فگارم دل خودست
از دیگران چراغ نخواهد مزار من
کز سوز سینه شمع مزارم دل خودست
از شرم نیست بال و پر جستجو مر
چون باز چشم بسته شکارم دل خودست
فارغ ز نور عاریه چون چشم روزنم
خورشید و ماه لیل و نهارم دل خودست
صائب به سرمه دگران نیست چشم من
روشنگر دو دیده تارم دل خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
دستی که ریزشی نکند شاخ بی برست
نخلی که میوه ای ندهد خشک بهترست
زنهار تن به سایه بال هما مده
تا آفتابروی قناعت میسرست
از ناله مس مکن، نکند گوش اگر فلک
گل گوش هوش دارد اگر باغبان کرست
گر پاکشی به دامن خود، به ز جنت است
ور حفظ آبروی کنی، به ز کوثرست
دنیا پرست روی به عقبی نمی کند
هر هفت، پیش زشت به از هفت کشورست
در زیر پای عشق فتاده است آسمان
عشق این سواد را، تل الله اکبرست
از نعل واژگون مرو از راه زینهار
در زیر موج ریگ روان آب کوثرست
صائب کسی که گوشه عزلت گزیده است
در چشمها عزیز چو گوگرد احمرست
نخلی که میوه ای ندهد خشک بهترست
زنهار تن به سایه بال هما مده
تا آفتابروی قناعت میسرست
از ناله مس مکن، نکند گوش اگر فلک
گل گوش هوش دارد اگر باغبان کرست
گر پاکشی به دامن خود، به ز جنت است
ور حفظ آبروی کنی، به ز کوثرست
دنیا پرست روی به عقبی نمی کند
هر هفت، پیش زشت به از هفت کشورست
در زیر پای عشق فتاده است آسمان
عشق این سواد را، تل الله اکبرست
از نعل واژگون مرو از راه زینهار
در زیر موج ریگ روان آب کوثرست
صائب کسی که گوشه عزلت گزیده است
در چشمها عزیز چو گوگرد احمرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۱
در بحر شعر، خامشی از لاف بهترست
دست بلند، حجت عجز شناورست
رنگین ز پیچ و تاب شود چهره سخن
از خون نصیب تیغ به مقدار جوهرست
مهر از جهان ببر که غذای لطیف او
خونی است در لباس، اگر شیر مادرست
صبر گران رکاب نیاید به کار عشق
در بحر بیکنار چه حاجت به لنگرست؟
بر دل غبار کلفت ایام بار نیست
گوهر میان گرد یتیمی نکوترست
از عالم جهات، امید نجات نیست
بیچاره مهره ای که گرفتار ششدرست
دل جلوه گاه حسن به اقبال عشق شد
آیینه روشناس جهان از سکندرست
زان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کرد
طوق گلوی فاختگان خط ساغرست
سرچشمه ای که خضر ازو چشم آب داد
در زیر دامن خط سبز تو مضمرست
صائب ز خاک چاشنی قند می برد
موری که محو حسن گلوسوز شکرست
دست بلند، حجت عجز شناورست
رنگین ز پیچ و تاب شود چهره سخن
از خون نصیب تیغ به مقدار جوهرست
مهر از جهان ببر که غذای لطیف او
خونی است در لباس، اگر شیر مادرست
صبر گران رکاب نیاید به کار عشق
در بحر بیکنار چه حاجت به لنگرست؟
بر دل غبار کلفت ایام بار نیست
گوهر میان گرد یتیمی نکوترست
از عالم جهات، امید نجات نیست
بیچاره مهره ای که گرفتار ششدرست
دل جلوه گاه حسن به اقبال عشق شد
آیینه روشناس جهان از سکندرست
زان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کرد
طوق گلوی فاختگان خط ساغرست
سرچشمه ای که خضر ازو چشم آب داد
در زیر دامن خط سبز تو مضمرست
صائب ز خاک چاشنی قند می برد
موری که محو حسن گلوسوز شکرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
خال لب تو داغ دل آب کوثرست
پنهان تبسمت نمک شور محشرست
حالا به فکر دلبری افتاده ابرویت
تیغ برهنه روی تو نوخط جوهرست
تنها نه من دل پری از باغ می برم
شبنم هم از تبسم رسوای گل، ترست
کی رو ز تلخرویی دریا به هم کشد؟
ابر مرا معامله با آب گوهرست
دارد خبر ز آه من و تنگنای چرخ
هر شعله ای که در قفس تنگ مجمرست
پرویز داغ غیرت خود را علاج کرد
شیرین تندخوی همان داغ شکرست
از آستان عشق به جایی نمی رود
صائب یکی ز حلقه به گوشان این درست
پنهان تبسمت نمک شور محشرست
حالا به فکر دلبری افتاده ابرویت
تیغ برهنه روی تو نوخط جوهرست
تنها نه من دل پری از باغ می برم
شبنم هم از تبسم رسوای گل، ترست
کی رو ز تلخرویی دریا به هم کشد؟
ابر مرا معامله با آب گوهرست
دارد خبر ز آه من و تنگنای چرخ
هر شعله ای که در قفس تنگ مجمرست
پرویز داغ غیرت خود را علاج کرد
شیرین تندخوی همان داغ شکرست
از آستان عشق به جایی نمی رود
صائب یکی ز حلقه به گوشان این درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۳
پرواز من به بال و پر تیغ و خنجرست
هر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرست
ما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغ
آتش گل همیشه بهار سمندرست
تخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شد
سر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرست
پای شکسته بر سر زانوی منزل است
دست ز کار رفته در آغوش دلبرست
از آرزوی جنت دربسته فارغ است
آن را که سر به جیب کشیدن میسرست
موی میان نازک پرپیچ و تاب اوست
تیغ برهنه ای که سراپای جوهرست
خودبینی از حیات ابد سنگ راه توست
از آب خضر، آینه سد سکندرست
از جاده بی نیاز بود رهنورد شوق
کلکی که کجروست مقید به مسطرست
صائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیا
آن را که هست چهره زرین توانگرست
هر زخم، مرغ روح مرا بال دیگرست
ما صلح کرده ایم ز گلشن به درد و داغ
آتش گل همیشه بهار سمندرست
تخت است دل ز وسوسه چون آرمیده شد
سر چون ز فکر پوچ تهی گشت افسرست
پای شکسته بر سر زانوی منزل است
دست ز کار رفته در آغوش دلبرست
از آرزوی جنت دربسته فارغ است
آن را که سر به جیب کشیدن میسرست
موی میان نازک پرپیچ و تاب اوست
تیغ برهنه ای که سراپای جوهرست
خودبینی از حیات ابد سنگ راه توست
از آب خضر، آینه سد سکندرست
از جاده بی نیاز بود رهنورد شوق
کلکی که کجروست مقید به مسطرست
صائب به سیم و زر نتوان شد ز اغنیا
آن را که هست چهره زرین توانگرست