عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۷
بهر جا چشم بگشایم جمال یار می بینم
تو گویی صورت یار از در و دیوار می بینم
جهانی عاشق رویش ولیکن رخ ز من تابد
که من در عین بیتابی درو بسیار می بینم
مگر درمان درد من شکیبایی کند ورنه
فزونتر میشود دردم گرش صدبار می بینم
مرا هرگز نباشد بر رخ او طاقت دیدن
مگر چون بگذرد گاهی در او رفتار می بینم
نه تنها اهلی شیدا که مجنون نیز بگریزد
ز رسوایی که من در کوچه و بازار می بینم
تو گویی صورت یار از در و دیوار می بینم
جهانی عاشق رویش ولیکن رخ ز من تابد
که من در عین بیتابی درو بسیار می بینم
مگر درمان درد من شکیبایی کند ورنه
فزونتر میشود دردم گرش صدبار می بینم
مرا هرگز نباشد بر رخ او طاقت دیدن
مگر چون بگذرد گاهی در او رفتار می بینم
نه تنها اهلی شیدا که مجنون نیز بگریزد
ز رسوایی که من در کوچه و بازار می بینم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
رخ بخون سرخ کند دیده گریان خودم
نا بدین رنگ شماری ز شهیدان خودم
میل جانبخشی عیسی نکنم بی لب تو
بلکه در هجر تو بیزار هم از جان خودم
چکنم گر نکنم ناله چو مرغان قفس
مرغ مهجورم و مشتاق گلستان خودم
تا کی از گریه دلم ریش شود هم تو مگر
مرهمی لطف کنی از لب خندان خودم
گر سرم گوی کنی باد فدای سر تو
گو بچوگان که مران از سر میدان خودم
دوستان جمع و من آشفته ز دست دل خود
از که نالم من مسکین که پریشان خودم
همه حیران جمال تو و من چون اهلی
زنده چون مانده ام از هجر تو حیران خودم
نا بدین رنگ شماری ز شهیدان خودم
میل جانبخشی عیسی نکنم بی لب تو
بلکه در هجر تو بیزار هم از جان خودم
چکنم گر نکنم ناله چو مرغان قفس
مرغ مهجورم و مشتاق گلستان خودم
تا کی از گریه دلم ریش شود هم تو مگر
مرهمی لطف کنی از لب خندان خودم
گر سرم گوی کنی باد فدای سر تو
گو بچوگان که مران از سر میدان خودم
دوستان جمع و من آشفته ز دست دل خود
از که نالم من مسکین که پریشان خودم
همه حیران جمال تو و من چون اهلی
زنده چون مانده ام از هجر تو حیران خودم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۱
از جهان چون لاله داغت ایسهی قد میبریم
از ازل آورده ایم این داغ و با خود میبریم
میرویم ازین چمن با دست خالی همچو گل
داغ دل کاورده ایم اینجا یکی صد میبریم
جان من با عاشقان گر بد کنی نیکو بود
با رقیبان گر نکویی میکنی بد میبریم
ساقیا از غمزه ما را می بحد خود بده
ورنه عیب ما مکن گر مستی از حد میبریم
غلغل عیش حریفان است در طاس فلک
ما همین درد سر از طاق زبرجد میبریم
غم مخور اهلی که آخر در حریم وصل دوست
ره بیمن دولت آل محمد میبریم
از ازل آورده ایم این داغ و با خود میبریم
میرویم ازین چمن با دست خالی همچو گل
داغ دل کاورده ایم اینجا یکی صد میبریم
جان من با عاشقان گر بد کنی نیکو بود
با رقیبان گر نکویی میکنی بد میبریم
ساقیا از غمزه ما را می بحد خود بده
ورنه عیب ما مکن گر مستی از حد میبریم
غلغل عیش حریفان است در طاس فلک
ما همین درد سر از طاق زبرجد میبریم
غم مخور اهلی که آخر در حریم وصل دوست
ره بیمن دولت آل محمد میبریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
ایهمه آرزوی تو فکر من و خیال هم
چند بر آرزو زیم آرزوی محال هم
لعبت چنین مگر تویی کز هوس تو بت پرست
صوفی سالخورده شد کودک خردسال هم
شامگهی ببام خود جلوه ناز اگر کنی
ناز تو ماه بشکند چین جبین هلال هم
ای بکمال نیکویی رشگ فرشته و پری
نیست برین جمال کس کیست بدین کمال هم
شد به سپهر دلبری حسن رخ تو مهر و مه
ماه تو بیکمی ولی مهر تو بی زوال هم
ناز تو میکشد مرا نام وصال چون برم
قطع امید کرده ام از خود و از وصال هم
در حرم وصال تو روح قدس نمیرسد
اهلی خاکسار را جا که دهد مجال هم
چند بر آرزو زیم آرزوی محال هم
لعبت چنین مگر تویی کز هوس تو بت پرست
صوفی سالخورده شد کودک خردسال هم
شامگهی ببام خود جلوه ناز اگر کنی
ناز تو ماه بشکند چین جبین هلال هم
ای بکمال نیکویی رشگ فرشته و پری
نیست برین جمال کس کیست بدین کمال هم
شد به سپهر دلبری حسن رخ تو مهر و مه
ماه تو بیکمی ولی مهر تو بی زوال هم
ناز تو میکشد مرا نام وصال چون برم
قطع امید کرده ام از خود و از وصال هم
در حرم وصال تو روح قدس نمیرسد
اهلی خاکسار را جا که دهد مجال هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۳
من دردمند و ناتوان او سرکش و خونخواره هم
حالم خراب از جور او کار دل بیچاره هم
هجرش همه محنت بود وصل آتش حسرت بود
نی دوریم طاقت بود نی طاقت نظاره هم
ز آهوی چشم آنجوان این پیر زار ناتوان
مجنون صفت شد در جهان سرگشته و آواره هم
رویی چو برگ نسترن چشمی چو آهوی ختن
مردم فریب و راهزن کافر دل و عیاره هم
تا کی بقصد جان ما زلفش کشد باد صبا
ایکاش از آن زلف دوتا ما را رسد یکتاره هم
زد عاشق ناشاد او صد جامه چاک از یاد او
گر این بود بیداد او جانها شود صد پاره هم
با چشم مست دلربا گر بنگرد آن بیوفا
خلوت نشین پارسا عاشق شود میخواره ام
گر من برم زان سرو قد این داغها زیر لحد
گلهای آتش تا ابد خیزد ز خار از خاره هم
دور از رخ آن نازنین اهلی ز آه آتشین
نگذاشت یک گل در زمین بر آسمان استاره هم
حالم خراب از جور او کار دل بیچاره هم
هجرش همه محنت بود وصل آتش حسرت بود
نی دوریم طاقت بود نی طاقت نظاره هم
ز آهوی چشم آنجوان این پیر زار ناتوان
مجنون صفت شد در جهان سرگشته و آواره هم
رویی چو برگ نسترن چشمی چو آهوی ختن
مردم فریب و راهزن کافر دل و عیاره هم
تا کی بقصد جان ما زلفش کشد باد صبا
ایکاش از آن زلف دوتا ما را رسد یکتاره هم
زد عاشق ناشاد او صد جامه چاک از یاد او
گر این بود بیداد او جانها شود صد پاره هم
با چشم مست دلربا گر بنگرد آن بیوفا
خلوت نشین پارسا عاشق شود میخواره ام
گر من برم زان سرو قد این داغها زیر لحد
گلهای آتش تا ابد خیزد ز خار از خاره هم
دور از رخ آن نازنین اهلی ز آه آتشین
نگذاشت یک گل در زمین بر آسمان استاره هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۷
اگرچه رسم بود دل بدلستان دادن
بدست دل نتوان بیش ازین عنان دادن
سپرده ام دل خود را بدست خونخواری
که راضیم ز رهیدن ازو بجان دادن
ز زهر چشم تو مردم یکی بخند آخر
که زهر نیز بشیرینی توان دادن
بپایبوس تو در بزم وصل اگر رسم
خوش است به بوسه گهی هم بر آستان دادن
نه آنچنان ز تو اهلی شدست خانه خراب
که از خرابی او میتوان نشان دادن
بدست دل نتوان بیش ازین عنان دادن
سپرده ام دل خود را بدست خونخواری
که راضیم ز رهیدن ازو بجان دادن
ز زهر چشم تو مردم یکی بخند آخر
که زهر نیز بشیرینی توان دادن
بپایبوس تو در بزم وصل اگر رسم
خوش است به بوسه گهی هم بر آستان دادن
نه آنچنان ز تو اهلی شدست خانه خراب
که از خرابی او میتوان نشان دادن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۸
ایکه دین و دلم ایثار تو خواهد بودن
یار من شو که خدا یار تو خواهد بودن
بیتو جایی که قراری بودم ای خورشید
هم مگر سایه دیوار تو خواهد بودن
آن حلاوت دل من از مگس شهد تو دید
که همه عمر گرفتار تو خواهد بودن
کشتن من که هم از جرم خریداری نیست
عاقبت در سر بازار تو خواهد بودن
اهلی آنروز که در بحر فنا غرقه بود
همچنان تشنه دیدار تو خواهد بودن
یار من شو که خدا یار تو خواهد بودن
بیتو جایی که قراری بودم ای خورشید
هم مگر سایه دیوار تو خواهد بودن
آن حلاوت دل من از مگس شهد تو دید
که همه عمر گرفتار تو خواهد بودن
کشتن من که هم از جرم خریداری نیست
عاقبت در سر بازار تو خواهد بودن
اهلی آنروز که در بحر فنا غرقه بود
همچنان تشنه دیدار تو خواهد بودن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
ایکه میسوزد رخت دلها بداغ خویشتن
بر فروز امروز ازین آتش چراغ خویشتن
اینک اینک میوزد باد خزان ای نوبهار
خیز و فرصت دان گلی چیدن ز باغ خویشتن
ساقیا امروز و فردایی که دوران زان تست
تشنه یی را جرعه یی ده از ایاغ خویشتن
با پریشان بودن عاشق خود او را دل خوش است
نیست عاشق هرکه میجوید فراغ خویشتن
از نسیم زلف او اهلی مجو بوی وفا
این خیال کج برون کن از دماغ خویشتن
بر فروز امروز ازین آتش چراغ خویشتن
اینک اینک میوزد باد خزان ای نوبهار
خیز و فرصت دان گلی چیدن ز باغ خویشتن
ساقیا امروز و فردایی که دوران زان تست
تشنه یی را جرعه یی ده از ایاغ خویشتن
با پریشان بودن عاشق خود او را دل خوش است
نیست عاشق هرکه میجوید فراغ خویشتن
از نسیم زلف او اهلی مجو بوی وفا
این خیال کج برون کن از دماغ خویشتن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۰
ما خود بریده ایم دل از کار خویشتن
لیکن تو رحم کن بگوفتار خویشتن
من جان فروشم و تو بهیچم نمی خری
کس چون تو نیست واقف بازار خویشتن
ما گفته ایم با تو تو با ما مگوی هیچ
شرمنده تو ایم ز گفتار خویشتن
هر عاشقی که خون جگر از نظر بریخت
هرگز گلی نچید ز گلزار خویشتن
اهلی که پیش یار بگوید حدیث تو
یار تو کیست گر نشوی یار خویشتن
لیکن تو رحم کن بگوفتار خویشتن
من جان فروشم و تو بهیچم نمی خری
کس چون تو نیست واقف بازار خویشتن
ما گفته ایم با تو تو با ما مگوی هیچ
شرمنده تو ایم ز گفتار خویشتن
هر عاشقی که خون جگر از نظر بریخت
هرگز گلی نچید ز گلزار خویشتن
اهلی که پیش یار بگوید حدیث تو
یار تو کیست گر نشوی یار خویشتن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
پرسشی کن ایطبیب و جان ما را شاد کن
دردمندان توایم از دردمندان یاد کن
خسرو خوبان که شیرین کام باد از جام عیش
رحم گو بر تلخی جان کندن فرهاد کن
شکر این شادی که کردت بخت چون یوسف عزیز
مستمندان غم از بند ستم آزاد کن
گوشه گیران را ز حسرت خانه دل شد خراب
گوشه چشمی فکن صد خانه را آباد کن
ناله کرد از بخت خود اهلی چه خوبش گفت بخت
بنده آن شاه حسنی پیش او فریاد کن
دردمندان توایم از دردمندان یاد کن
خسرو خوبان که شیرین کام باد از جام عیش
رحم گو بر تلخی جان کندن فرهاد کن
شکر این شادی که کردت بخت چون یوسف عزیز
مستمندان غم از بند ستم آزاد کن
گوشه گیران را ز حسرت خانه دل شد خراب
گوشه چشمی فکن صد خانه را آباد کن
ناله کرد از بخت خود اهلی چه خوبش گفت بخت
بنده آن شاه حسنی پیش او فریاد کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۴
ای روی دل افروز تو ماه همه خوبان
خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
گر پرده برافتد ز جمالت بقیامت
بخشند بروی تو گناه همه خوبان
ساعد بنما کان ید بیضا که تو داری
در معجزه خوبیست گواه همه خوبان
خاک ره هر طرفه غزالی که سگ تست
شد سرمه کش چشم سیاه همه خوبان
شد شیفته نرگس مستت بنگاهی
اهلی که بود مست نگاه همه خوبان
خوبان همه شاهند و تو شاه همه خوبان
گر پرده برافتد ز جمالت بقیامت
بخشند بروی تو گناه همه خوبان
ساعد بنما کان ید بیضا که تو داری
در معجزه خوبیست گواه همه خوبان
خاک ره هر طرفه غزالی که سگ تست
شد سرمه کش چشم سیاه همه خوبان
شد شیفته نرگس مستت بنگاهی
اهلی که بود مست نگاه همه خوبان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۵
قد بین و رخ ببین و لب جانفزا ببین
آن چشم مست و آن نگه دلربا ببین
اجزای حسن او همه یک یک نگاه کن
وانگه بیا و حال من مبتلا ببین
من زارتر ز صورت مجنونم از غمش
هر کس که باورش نشود گو بیا ببین
ای مست ناز چند بخشم نظر کنی
یکره مرا بگوشه چشم رضا ببین
جور تو ذره وار ببادم اگر دهد
یکذره از تو روی نتابم وفا ببین
بر روی دوست سجده اهل نظر رواست
زاهد درین میانه تو روی خدا ببین
اهلی کدورتی که تو داری ز خامی است
عاشق شو و چو شمع بسوز و صفا ببین
آن چشم مست و آن نگه دلربا ببین
اجزای حسن او همه یک یک نگاه کن
وانگه بیا و حال من مبتلا ببین
من زارتر ز صورت مجنونم از غمش
هر کس که باورش نشود گو بیا ببین
ای مست ناز چند بخشم نظر کنی
یکره مرا بگوشه چشم رضا ببین
جور تو ذره وار ببادم اگر دهد
یکذره از تو روی نتابم وفا ببین
بر روی دوست سجده اهل نظر رواست
زاهد درین میانه تو روی خدا ببین
اهلی کدورتی که تو داری ز خامی است
عاشق شو و چو شمع بسوز و صفا ببین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
دو ضعیفیم من و سایه در آنراه شدن
گه منم باز پس از سایه و گه سایه ز من
ایکه چون سایه مرا مهر تو برداشت ز خاک
چونکه بر داشتیم باز بخاکم مفکن
رچه خواهی بکن آزار دل زار مکن
جام جم گر شکنی غم نبود دل مشکن
باغبان جامه درد همچو گل از دست رخت
که بدور تو نگه کس نکند سرو و سمن
بقلم هم نکشد مثل تو صورتگر چین
سرو نازی که بود لاله رخ و غنچه دهن
آفتابا بچمن گر گذری سرو صفت
سجده قد تو چون سایه کند سرو چمن
اهلی از داغ بتان شرط وفا سوختن است
یا بسوز از غم او یا ز وفا لاف مزن
گه منم باز پس از سایه و گه سایه ز من
ایکه چون سایه مرا مهر تو برداشت ز خاک
چونکه بر داشتیم باز بخاکم مفکن
رچه خواهی بکن آزار دل زار مکن
جام جم گر شکنی غم نبود دل مشکن
باغبان جامه درد همچو گل از دست رخت
که بدور تو نگه کس نکند سرو و سمن
بقلم هم نکشد مثل تو صورتگر چین
سرو نازی که بود لاله رخ و غنچه دهن
آفتابا بچمن گر گذری سرو صفت
سجده قد تو چون سایه کند سرو چمن
اهلی از داغ بتان شرط وفا سوختن است
یا بسوز از غم او یا ز وفا لاف مزن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
خوش است زیر سر آن خشت آستان دیدن
ولی گرانی سر کی بر آن توان دیدن
مرا ز تیغ تو بر استخوان بود زخمی
که همچو پسته توان مغز استخوان دیدن
ز تیر غمزه که تاب آرد ای کمان ابرو
دو چشم ترک تو در خانه کمان دیدن
نشاط این من و یعقوب خسته میدانیم
جمال یار سفر کرده ناگهان دیدن
ز اشک گرم کشد میل دیده را اهلی
که کوری است رخت پیش مردمان دیدن
ولی گرانی سر کی بر آن توان دیدن
مرا ز تیغ تو بر استخوان بود زخمی
که همچو پسته توان مغز استخوان دیدن
ز تیر غمزه که تاب آرد ای کمان ابرو
دو چشم ترک تو در خانه کمان دیدن
نشاط این من و یعقوب خسته میدانیم
جمال یار سفر کرده ناگهان دیدن
ز اشک گرم کشد میل دیده را اهلی
که کوری است رخت پیش مردمان دیدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
گر نه کافر بچه یی آتش دل تیز مکن
کعبه بر هم مزن آتشکده انگیز مکن
مرهم ریش دلم کز سخن تلخ کنی
باری از خنده پنهان نمک آمیز مکن
ایکه در گلشن حسنی و جوانی سرمست
تکیه بر نازکی سبزه نوخیز مکن
خون من هم ز دل و دیده من باز طلب
پرسش قتلم از آن غمزه خونریز مکن
یا بنه دل بگرفتاری و محنت اهلی
یا نظر در سر آن زلف دلاویز مکن
کعبه بر هم مزن آتشکده انگیز مکن
مرهم ریش دلم کز سخن تلخ کنی
باری از خنده پنهان نمک آمیز مکن
ایکه در گلشن حسنی و جوانی سرمست
تکیه بر نازکی سبزه نوخیز مکن
خون من هم ز دل و دیده من باز طلب
پرسش قتلم از آن غمزه خونریز مکن
یا بنه دل بگرفتاری و محنت اهلی
یا نظر در سر آن زلف دلاویز مکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
آن نخل قد و لعل لب چون رطبش بین
وان چاشنی خنده شیرین لبش بین
گر طوبی جنت طلبی با ورق سبز
بر سرو قد آن سبز قبای قصبش بین
تنها نه منم طالب آن چشمه حیوان
صد تشنه جگر همچو خضر در طلبش بین
در شادی وصل دل بدروز چه بینی
بیداد شب هجر و دوام تعبش بین
تا چشم زنی روز وصالت شب هجرست
این کوتهی روز، درازی شبش بین
اهلی بودش جام طرب دیده پر خون
ای مست جگر سوخته جام طربش بین
وان چاشنی خنده شیرین لبش بین
گر طوبی جنت طلبی با ورق سبز
بر سرو قد آن سبز قبای قصبش بین
تنها نه منم طالب آن چشمه حیوان
صد تشنه جگر همچو خضر در طلبش بین
در شادی وصل دل بدروز چه بینی
بیداد شب هجر و دوام تعبش بین
تا چشم زنی روز وصالت شب هجرست
این کوتهی روز، درازی شبش بین
اهلی بودش جام طرب دیده پر خون
ای مست جگر سوخته جام طربش بین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
گر شوم خاک ره و سبزه دمد از گل من
حسرت سبزه خطت نرود از دل من
ای چراغ نظر و شمع شبستان همه
یکشب از شمع رخ افروخته کن محفل من
قصه درد دل از داغ تو تا کی گویم
آه ازین درد دل و وای ز داغ دل من
دانه خال تو حاصل نشد از خرمن عمر
گو ببر باد فنا خرمن بیحاصل من
مگذر از من که سرم کوی تو زان منزل ساخت
که فتد سایه سرو تو بسر منزل من
ساقی امشب مه من مست و سر افشان سازش
که بمستی مگر آنسرو شود مایل من
رخت در کعبه مقصود کشم چون اهلی
گر ببندد اجل از کوی بتان محمل من
حسرت سبزه خطت نرود از دل من
ای چراغ نظر و شمع شبستان همه
یکشب از شمع رخ افروخته کن محفل من
قصه درد دل از داغ تو تا کی گویم
آه ازین درد دل و وای ز داغ دل من
دانه خال تو حاصل نشد از خرمن عمر
گو ببر باد فنا خرمن بیحاصل من
مگذر از من که سرم کوی تو زان منزل ساخت
که فتد سایه سرو تو بسر منزل من
ساقی امشب مه من مست و سر افشان سازش
که بمستی مگر آنسرو شود مایل من
رخت در کعبه مقصود کشم چون اهلی
گر ببندد اجل از کوی بتان محمل من
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
زخم پنهان بردل عاشق تو میدانی زدن
هر کمان ابرو نداند تیر پنهانی زدن
تا نگردی آشنا در بحر عشقت راه نیست
گر نیی موسی قدم در نیل نتوانی زدن
عشرت آباد چمن گلبانگ بلبل را سزد
ما و کنج غم چو جغد و بانگ ویرانی زدن
می زدن از لعل شیرین در خور خسرو بود
کوهکن می بایدش بر سنگ پیشانی زدن
شرح حسنش گرچه اهلی نیک میدانی بگوی
زانکه از دانا خوش آید لاف نادانی زدن
هر کمان ابرو نداند تیر پنهانی زدن
تا نگردی آشنا در بحر عشقت راه نیست
گر نیی موسی قدم در نیل نتوانی زدن
عشرت آباد چمن گلبانگ بلبل را سزد
ما و کنج غم چو جغد و بانگ ویرانی زدن
می زدن از لعل شیرین در خور خسرو بود
کوهکن می بایدش بر سنگ پیشانی زدن
شرح حسنش گرچه اهلی نیک میدانی بگوی
زانکه از دانا خوش آید لاف نادانی زدن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۷
هرکه زنجیرش نهد مشکین کمندی ایچنین
گر بود دیوانه نگریزد ز بندی اینچنین
بر زمین پای سمندت ناید از شوخی ولی
حیف باشد بر زمین پای سمندی اینچنین
چشم من، چون داغ بر دست تو بیند چشم من
کی بچشم خود توان دیدن گزندی اینچنین
با هزاران دردمندی جان فدایت میکنم
وه چرا ننگ آیدت از دردمندی اینچنین
دست اهلی کوته از بختست چون آرد ببر
دست کوتاهی چنان سرو بلندی اینچنین
گر بود دیوانه نگریزد ز بندی اینچنین
بر زمین پای سمندت ناید از شوخی ولی
حیف باشد بر زمین پای سمندی اینچنین
چشم من، چون داغ بر دست تو بیند چشم من
کی بچشم خود توان دیدن گزندی اینچنین
با هزاران دردمندی جان فدایت میکنم
وه چرا ننگ آیدت از دردمندی اینچنین
دست اهلی کوته از بختست چون آرد ببر
دست کوتاهی چنان سرو بلندی اینچنین
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
گرچه هجر امشب ره اهل نظر خواهد زدن
ناگه از جایی که مقصودست سر خواهد زدن
یار رفت از شهر و اینک از سواد دیده ام
خیمه با او مردم چشمم بدر خواهد زدن
ساز مردم ساختم دانم که دور از او اجل
ناگهانم حلقه بر در بیخبر خواهد زدن
دم زدم زانشمع و برق غیرتم سوزد دهان
گر سخن میگویم آتش در جگر خواهد زدن
رخنه اندر بزم شیرین همچو خسرو کی کند
کوهکن هرچند سر بر سنگ در خواهد زدن
دور باش ایهمنشین کاینک زبان ناصح کشید
باز بر رگهای جانم نیشتر خواهد زدن
پیر شد اهلی اگر دولت جوانمردی کند
با حریف خویش دستی در کمر خواهد زدن
ناگه از جایی که مقصودست سر خواهد زدن
یار رفت از شهر و اینک از سواد دیده ام
خیمه با او مردم چشمم بدر خواهد زدن
ساز مردم ساختم دانم که دور از او اجل
ناگهانم حلقه بر در بیخبر خواهد زدن
دم زدم زانشمع و برق غیرتم سوزد دهان
گر سخن میگویم آتش در جگر خواهد زدن
رخنه اندر بزم شیرین همچو خسرو کی کند
کوهکن هرچند سر بر سنگ در خواهد زدن
دور باش ایهمنشین کاینک زبان ناصح کشید
باز بر رگهای جانم نیشتر خواهد زدن
پیر شد اهلی اگر دولت جوانمردی کند
با حریف خویش دستی در کمر خواهد زدن