عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
مرغ غافل چه دل آسوده بنظاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی سگ تو
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی سگ تو
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۳
در حسرت تو مردن ما از حیات به
بی التفاتیت ز هزار التفات به
صد جان فدای باده عشقت که این شراب
هرچند آتش است ز آب حیات به
کی نیشکر چو قد تو شیرین شمایل است
کاین نخل میدهد رطبی از نبات به
بازی خورد فرشته از آنرخ چه جای عقل
ایشاه حسن، عقل درین عرصه مات به
اهلی کسیکه عاشق و مست است و پاکباز
انصاف اگر بود ز ملک در صفات به
بی التفاتیت ز هزار التفات به
صد جان فدای باده عشقت که این شراب
هرچند آتش است ز آب حیات به
کی نیشکر چو قد تو شیرین شمایل است
کاین نخل میدهد رطبی از نبات به
بازی خورد فرشته از آنرخ چه جای عقل
ایشاه حسن، عقل درین عرصه مات به
اهلی کسیکه عاشق و مست است و پاکباز
انصاف اگر بود ز ملک در صفات به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
از خواب جامه چاک و پریشان برآمده
صبح قیامتش ز گریبان برآمده
ای مردم دو دیده به کشتی چشم من
بنشین که از فراق تو طوفان برآمده
دور از گل رخ تو چو مجنون گریستم
چندانکه گل ز خار مغیلان برآمده
هرگه که آهی از غم داغت کشیده ام
دودی ز خرمن مه تابان برآمده
تا خط دمید گرد رخ روحپرورت
چون من هزار سوخته از جان برآمده
جان خوش بود بپای تو دادن بهر طرف
هرجا که بیتو مانده پریشان برآمده
اهلی چو کوهکن چه کنی ناله از هلاک
کاین کار سخت برتو خوش آسان برآمده
صبح قیامتش ز گریبان برآمده
ای مردم دو دیده به کشتی چشم من
بنشین که از فراق تو طوفان برآمده
دور از گل رخ تو چو مجنون گریستم
چندانکه گل ز خار مغیلان برآمده
هرگه که آهی از غم داغت کشیده ام
دودی ز خرمن مه تابان برآمده
تا خط دمید گرد رخ روحپرورت
چون من هزار سوخته از جان برآمده
جان خوش بود بپای تو دادن بهر طرف
هرجا که بیتو مانده پریشان برآمده
اهلی چو کوهکن چه کنی ناله از هلاک
کاین کار سخت برتو خوش آسان برآمده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۶
ای ز ملاحت آتشی بر جگر ملک زده
خون شده از ملاحتت صد جگر نمکزده
مردمک دو چشم من نیست قدمگه سگت
وای که کعبتین من جای دو شش دو یک زده
از عدم آمدست جان در طلب دهان تو
لب بگشا که بهر تو اینهمه راه تک زده
تا تو ملول از منی بر سر حرف هستی ام
هر سر مو که بنگری تیغ برای حک زده
نقد دلم شناختی زان نگهم نمیکنی
کی زر قلب من کسی به ز تو بر محک زده
جور فلک بسوخت دل آه که کارگر نشد
تیر بلا که آه من اینهمه بر فلک زده
اهلی از آنپری سبق کس نبرد به نیکویی
زهره چه زهره اش بود گرچه ره ملک زده
خون شده از ملاحتت صد جگر نمکزده
مردمک دو چشم من نیست قدمگه سگت
وای که کعبتین من جای دو شش دو یک زده
از عدم آمدست جان در طلب دهان تو
لب بگشا که بهر تو اینهمه راه تک زده
تا تو ملول از منی بر سر حرف هستی ام
هر سر مو که بنگری تیغ برای حک زده
نقد دلم شناختی زان نگهم نمیکنی
کی زر قلب من کسی به ز تو بر محک زده
جور فلک بسوخت دل آه که کارگر نشد
تیر بلا که آه من اینهمه بر فلک زده
اهلی از آنپری سبق کس نبرد به نیکویی
زهره چه زهره اش بود گرچه ره ملک زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
دود چراغ خوردنم کرد چو لاله دل سیه
گل ندهد بغیر از این آب و هوای خانقه
مومن و بت پرست را کعبه و دیر قبله شد
کافرم ار مرا بود غیر در تو قبله گه
گرچه بجستجوی مه فتنه شوند مرد و زن
گر تو به بام بر شوی کس نکند نگه به مه
هرکه شراب میخورد بیرخ ساقیی چو تو
عمر عزیز میکند در سر کار می تبه
ای تو بهشت عاشقان حسن تو شد قیامتی
وه وه ازین جمال تو این چه خطست و چهره وه
گر مه و آفتاب من دیده ام از هوای تو
در صف عاشقان تو روسیهم ازین گنه
اهلی از آنپری مکن چشم بحال خویشتن
ترسمت از نظر رود تا تو بخود کنی نگه
گل ندهد بغیر از این آب و هوای خانقه
مومن و بت پرست را کعبه و دیر قبله شد
کافرم ار مرا بود غیر در تو قبله گه
گرچه بجستجوی مه فتنه شوند مرد و زن
گر تو به بام بر شوی کس نکند نگه به مه
هرکه شراب میخورد بیرخ ساقیی چو تو
عمر عزیز میکند در سر کار می تبه
ای تو بهشت عاشقان حسن تو شد قیامتی
وه وه ازین جمال تو این چه خطست و چهره وه
گر مه و آفتاب من دیده ام از هوای تو
در صف عاشقان تو روسیهم ازین گنه
اهلی از آنپری مکن چشم بحال خویشتن
ترسمت از نظر رود تا تو بخود کنی نگه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۹
دامی نهاده آنمه از زلف تاب داده
صیاد وار چشمش خود را بخواب داده
دشنام تلخ بوده او را جواب اگر هم
صد ره سلام ما را یکره جواب داده
زان مست گریه ام من کز آن دو لعل میگون
خونابه دلم را رنگ شراب داده
با زهر چشمش ایدل نوش لبش چه جویی
پیکان غمزه بنگر کز زهر آب داده
گر استخوان عاشق بو کرده سگ پس از مرگ
از سوز داغ عشقش بوی کباب داده
هرچند بت پرستم جویم بهشت وصلش
کز دوزخ فراقم عمری عذاب داده
از خنده های نوشین جان داده عاشقانرا
اهلی چه کرده کو را زهر عتاب داده
صیاد وار چشمش خود را بخواب داده
دشنام تلخ بوده او را جواب اگر هم
صد ره سلام ما را یکره جواب داده
زان مست گریه ام من کز آن دو لعل میگون
خونابه دلم را رنگ شراب داده
با زهر چشمش ایدل نوش لبش چه جویی
پیکان غمزه بنگر کز زهر آب داده
گر استخوان عاشق بو کرده سگ پس از مرگ
از سوز داغ عشقش بوی کباب داده
هرچند بت پرستم جویم بهشت وصلش
کز دوزخ فراقم عمری عذاب داده
از خنده های نوشین جان داده عاشقانرا
اهلی چه کرده کو را زهر عتاب داده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۰
خطت که لب لعل شکر خای گرفته
نقشی است که در خاتم جان جای گرفته
از چشم و دل ما نرود سرو قد تو
کان سرو در آب و گل و ما پای گرفته
از تابش خورشید رخ تست که دل جای
در سایه آن زلف سمن سای گرفته
مخموری این عاشق لب تشنه چه داند
آنشوخ که جام فرح افزای گرفته
اهلی چمن آرایی گلزار حدیثش
رنگی است کزان روی دل آرای گرفته
نقشی است که در خاتم جان جای گرفته
از چشم و دل ما نرود سرو قد تو
کان سرو در آب و گل و ما پای گرفته
از تابش خورشید رخ تست که دل جای
در سایه آن زلف سمن سای گرفته
مخموری این عاشق لب تشنه چه داند
آنشوخ که جام فرح افزای گرفته
اهلی چمن آرایی گلزار حدیثش
رنگی است کزان روی دل آرای گرفته
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
بیا و درد هجران را دوا ده
ز شربتخانه وصلم شفا ده
غم عاشق کشت داد جفا داد
تو بر عکس ایپری داد وفا ده
تراکان ملاحت آفریدند
از آن کان نمک بخشی بما ده
همه حسن و جوانی حق ترا داد
زکوه آن بدین پیر گدا ده
دلا، از گل هوا داری بیاموز
تن و جان جمله بر باد هوا ده
صفای کعبه را با کعبه بگذار
بیا و خانه دل را صفا ده
بتلخی کوهکن میمرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده
بخوبان همعنان اهلی چه گردی
عنان در دست تسلیم و رضا ده
ز شربتخانه وصلم شفا ده
غم عاشق کشت داد جفا داد
تو بر عکس ایپری داد وفا ده
تراکان ملاحت آفریدند
از آن کان نمک بخشی بما ده
همه حسن و جوانی حق ترا داد
زکوه آن بدین پیر گدا ده
دلا، از گل هوا داری بیاموز
تن و جان جمله بر باد هوا ده
صفای کعبه را با کعبه بگذار
بیا و خانه دل را صفا ده
بتلخی کوهکن میمرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده
بخوبان همعنان اهلی چه گردی
عنان در دست تسلیم و رضا ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
آدم و گندم، من و خال لب جانانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۳
عالم چو آفتاب پر از نور کرده یی
مارا چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمورکرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر ز بنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم ز رشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی ز ره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی
مارا چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمورکرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر ز بنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم ز رشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی ز ره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
من کیم خسته دلی حال دگرگون شده یی
بیدلی سوخته یی عاشق مجنون شده یی
اضطراب من درمانده گریان داند
جان بلب آمده یی غرقه جیحون شده یی
گریه ام بینی و خود را ندهی هیچ بر آن
کز کجا میکند این گریه جگر خون شده یی
ایکه سر حلقه بزم طربی یاد آور
همچو من بیکسی از دایره بیرون شده یی
روی زرد از چه صفت سرخ به بیند اهلی
مگر آیینه کند چهره گلگون شده یی
بیدلی سوخته یی عاشق مجنون شده یی
اضطراب من درمانده گریان داند
جان بلب آمده یی غرقه جیحون شده یی
گریه ام بینی و خود را ندهی هیچ بر آن
کز کجا میکند این گریه جگر خون شده یی
ایکه سر حلقه بزم طربی یاد آور
همچو من بیکسی از دایره بیرون شده یی
روی زرد از چه صفت سرخ به بیند اهلی
مگر آیینه کند چهره گلگون شده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۵
در چمن با کف رنگین قدح ای گل زده یی
ناخنی بر دل صد پاره بلبل زده یی
رویت افروخته از آتش می با خط سبز
آه ازین شعله که در خرمن سنبل زده یی
حالم از درد تو بد نیست ازین شیوه بدست
که تو میدانی و عمدا بتغافل زده یی
در دلم میخلد از سوزن عیسی خاری
که بمژگان ره ارباب توکل زده یی
عاشقی کار تحمل بود از جور منال
صبر کن اهلی اگر لاف تحمل زده یی
ناخنی بر دل صد پاره بلبل زده یی
رویت افروخته از آتش می با خط سبز
آه ازین شعله که در خرمن سنبل زده یی
حالم از درد تو بد نیست ازین شیوه بدست
که تو میدانی و عمدا بتغافل زده یی
در دلم میخلد از سوزن عیسی خاری
که بمژگان ره ارباب توکل زده یی
عاشقی کار تحمل بود از جور منال
صبر کن اهلی اگر لاف تحمل زده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
در وقت گل چو غنچه چرا دل فسرده یی
جامی بکش بشادی گل ورنه مرده یی
ساقی شراب تلخ ترا خوشگوار نیست
عیب نمیکنم که چو من خون نخورده یی
سر میزند اشعه نورت چو آفتاب
از چشمهای پرده چه در زیر پرده یی
گیرم که مدعی همه عالم ز رشک سوخت
غم نیست چون تو در دل ما خانه کرده یی
خرمن چو گل بباده ایسرو پیش یار
در خاکدان دهر چرا پافشرده یی
اهلی چه عاشقی که نمیری ز درد عشق
ناموس اهل عشق تو بیدرد برده یی
جامی بکش بشادی گل ورنه مرده یی
ساقی شراب تلخ ترا خوشگوار نیست
عیب نمیکنم که چو من خون نخورده یی
سر میزند اشعه نورت چو آفتاب
از چشمهای پرده چه در زیر پرده یی
گیرم که مدعی همه عالم ز رشک سوخت
غم نیست چون تو در دل ما خانه کرده یی
خرمن چو گل بباده ایسرو پیش یار
در خاکدان دهر چرا پافشرده یی
اهلی چه عاشقی که نمیری ز درد عشق
ناموس اهل عشق تو بیدرد برده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
عالمی را تو بشوخی دل و جان سوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۲
بخلق درد تو بیهوده گفتم تا کی
بهر زه طعنه مردم شنفتنم تا کی
تو در کنار گلستان بخواب خوش مشغول
من از هوای تو بر خار خفتنم تا کی
چو نیست در دل شیرین چو کوهکن راهم
بخون دیده و دل سنگ سفتنم تا کی
بجرم گریه ز مژگان ره سگت روبم
گناه کردن و ره باز رفتنم تا کی
حکایتم نشنیدی ز صد هزار یکی
نگفتی اینهمه افسانه گفتنم تا کی
کجاست باد که چونگل شکفته ام سازد
چو غنچه در غم دل ناشکفتنم تا کی
دوا نماند بجز ناله کردنم اهلی
که درد خویش ز درمان نهفتنم تا کی
بهر زه طعنه مردم شنفتنم تا کی
تو در کنار گلستان بخواب خوش مشغول
من از هوای تو بر خار خفتنم تا کی
چو نیست در دل شیرین چو کوهکن راهم
بخون دیده و دل سنگ سفتنم تا کی
بجرم گریه ز مژگان ره سگت روبم
گناه کردن و ره باز رفتنم تا کی
حکایتم نشنیدی ز صد هزار یکی
نگفتی اینهمه افسانه گفتنم تا کی
کجاست باد که چونگل شکفته ام سازد
چو غنچه در غم دل ناشکفتنم تا کی
دوا نماند بجز ناله کردنم اهلی
که درد خویش ز درمان نهفتنم تا کی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۵
دی بسکه چو گل در نظر افروخته بودی
دوشم همه شب در جگر سوخته بودی
میآمدی از مکتب و می کشتیم از ناز
گویا همه عاشق کشی آموخته بودی
در چشم من از خون جگر سوسنی آمد
آن لعل قبایی که بنو دوخته بودی
میسوزم ازین غم که زیان شد همه بر من
تیری که پی صید خود اندوخته بودی
اهلی بتو گفتم که نگهدار ز خوبان
آب رخت آنروز که نفروخته بودی
دوشم همه شب در جگر سوخته بودی
میآمدی از مکتب و می کشتیم از ناز
گویا همه عاشق کشی آموخته بودی
در چشم من از خون جگر سوسنی آمد
آن لعل قبایی که بنو دوخته بودی
میسوزم ازین غم که زیان شد همه بر من
تیری که پی صید خود اندوخته بودی
اهلی بتو گفتم که نگهدار ز خوبان
آب رخت آنروز که نفروخته بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
رفتی و کنار از من دیوانه گرفتی
کردی سفر از چشم و بدل خانه گرفتی
چون مهر نمودی و من از خویش بریدم
بد مهر شدی خوی به بیگانه گرفتی
فریاد از این قصه که درد دل ما را
هرچند شنیدی همه افسانه گرفتی
من مست خراباتم از آنشب که تو ایشوخ
مستان و غزلخوان ره میخانه گرفتی
تا بر رخت از باده عرق دانه فشاند
بس مرغ دلی را که بدین دانه گرفتی
زین شیوه خرابم که چو ساغر بتو دادم
دستم بگرفتی و چه یارانه گرفتی
اهلی چو برون رفت ز کف گنج مرادت
جا بهر چه در عالم ویرانه گرفتی
کردی سفر از چشم و بدل خانه گرفتی
چون مهر نمودی و من از خویش بریدم
بد مهر شدی خوی به بیگانه گرفتی
فریاد از این قصه که درد دل ما را
هرچند شنیدی همه افسانه گرفتی
من مست خراباتم از آنشب که تو ایشوخ
مستان و غزلخوان ره میخانه گرفتی
تا بر رخت از باده عرق دانه فشاند
بس مرغ دلی را که بدین دانه گرفتی
زین شیوه خرابم که چو ساغر بتو دادم
دستم بگرفتی و چه یارانه گرفتی
اهلی چو برون رفت ز کف گنج مرادت
جا بهر چه در عالم ویرانه گرفتی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۷
با دیگران بعشوه سخن هر نفس کنی
بیچاره من که چون رسم از دور بس کنی
دانم که هست با همه جورت نظر بمن
کز من چو بگذری نظری بازپس کنی
هرگز هوس بصحبت من نیستت ولی
کی مدعی گذارد اگر هم هوس کنی
زینسانکه شیوه تو همه ناز و سر کشی است
ایسرو ناز مشکل اگر میل کس کنی
اهلی بهوش باش که خواب غم آورد
گر گوش بر فسانه من یکنفس کنی
بیچاره من که چون رسم از دور بس کنی
دانم که هست با همه جورت نظر بمن
کز من چو بگذری نظری بازپس کنی
هرگز هوس بصحبت من نیستت ولی
کی مدعی گذارد اگر هم هوس کنی
زینسانکه شیوه تو همه ناز و سر کشی است
ایسرو ناز مشکل اگر میل کس کنی
اهلی بهوش باش که خواب غم آورد
گر گوش بر فسانه من یکنفس کنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۸
کعبه عاشق من کاش شکیبا بودی
چاره عشق شکیب است دریغا بودی
خلق عالم همه دیوانه شدی چون من مست
حسن پنهان تو گر بر همه پدا بودی
گر گرفتی لب جانبخش تو در همنفسان
هرکه بودی نفسی با تو مسیحا بودی
کیست کز جان نه خریدار رخ یوسف ماست
کاشکی یوسف مارا سر سودا بودی
گرنه باد سحری وصف تو کردی ایگل
کی ز مرغان سحر اینهمه غوغا بودی
صد قیامت شود از خون شهیدان هردم
چشم شوخ تو گرش میل تماشا بودی
در زمین سرمه خاک قدمت کی ماند
گر چو اهلی همه را دیده بینا بودی
چاره عشق شکیب است دریغا بودی
خلق عالم همه دیوانه شدی چون من مست
حسن پنهان تو گر بر همه پدا بودی
گر گرفتی لب جانبخش تو در همنفسان
هرکه بودی نفسی با تو مسیحا بودی
کیست کز جان نه خریدار رخ یوسف ماست
کاشکی یوسف مارا سر سودا بودی
گرنه باد سحری وصف تو کردی ایگل
کی ز مرغان سحر اینهمه غوغا بودی
صد قیامت شود از خون شهیدان هردم
چشم شوخ تو گرش میل تماشا بودی
در زمین سرمه خاک قدمت کی ماند
گر چو اهلی همه را دیده بینا بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۹
خواهم شبی گوش رضا بر حال زار من نهی
وانگه که خواب آید ترا سر در کنار من نهی
کی مرهم داغم شوی ای آرزوی جان من
صد داغ اگر دستت دهد بر جان زار من نهی
گشتم غبار راه تو تا بگذری گاهی به من
لبکن بپوشی چشم اگر پا بر غبار من نهی
من چون بغم خو کرده ام ایسرو خواهم خار غم
برداری از راه کسان بر رهگذار من نهی
زنهار در روز اجل تابوت من اهلی بسوز
ترسم بدوش دیگری ناگاه بار من نهی
وانگه که خواب آید ترا سر در کنار من نهی
کی مرهم داغم شوی ای آرزوی جان من
صد داغ اگر دستت دهد بر جان زار من نهی
گشتم غبار راه تو تا بگذری گاهی به من
لبکن بپوشی چشم اگر پا بر غبار من نهی
من چون بغم خو کرده ام ایسرو خواهم خار غم
برداری از راه کسان بر رهگذار من نهی
زنهار در روز اجل تابوت من اهلی بسوز
ترسم بدوش دیگری ناگاه بار من نهی