عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
تا هست اثر ز عاشق شیدا تمام نیست
ناگشته موج محو به دریا تمام نیست
تا در سرست باد تعین حباب را
پیوسته است اگر چه به دریا تمام نیست
چون شبنم گداخته در نور آفتاب
هر کس نگشته محو تماشا تمام نیست
تا همچو سوزن است به دنبال چشم تو
آویختن به دامن عیسی تمام نیست
باشد به قدر سنگ نشان جستجوی نام
با کوه قاف عزلت عنقا تمام نیست
ناکرده پای سعی چو پرگار آهنین
گشتن به گرد نقطه سودا تمام نیست
گر از گذشتگی گذری می شوی تمام
ورنه گذشتن از سر دنیا تمام نیست
تا صفحه نانوشته بود فرد باطل است
بی خط سبز چهره زیبا تمام نیست
تا در پی سحاب بود چشمش از حباب
لاف کرم ز گوهر دریا تمام نیست
همت طلب ز گوشه نشینان که سلطنت
بی استعانت از در دلها تمام نیست
گردد به شاهدان معانی سخن تمام
لاف سخن به دعوی تنها تمام نیست
عرض کمال، شاهد نقص بصیرت است
اظهار نقص هر که کند ناتمام نیست
تا می کند تمیز ز هم نقد و قلب را
صائب عیار دیده بینا تمام نیست
ناگشته موج محو به دریا تمام نیست
تا در سرست باد تعین حباب را
پیوسته است اگر چه به دریا تمام نیست
چون شبنم گداخته در نور آفتاب
هر کس نگشته محو تماشا تمام نیست
تا همچو سوزن است به دنبال چشم تو
آویختن به دامن عیسی تمام نیست
باشد به قدر سنگ نشان جستجوی نام
با کوه قاف عزلت عنقا تمام نیست
ناکرده پای سعی چو پرگار آهنین
گشتن به گرد نقطه سودا تمام نیست
گر از گذشتگی گذری می شوی تمام
ورنه گذشتن از سر دنیا تمام نیست
تا صفحه نانوشته بود فرد باطل است
بی خط سبز چهره زیبا تمام نیست
تا در پی سحاب بود چشمش از حباب
لاف کرم ز گوهر دریا تمام نیست
همت طلب ز گوشه نشینان که سلطنت
بی استعانت از در دلها تمام نیست
گردد به شاهدان معانی سخن تمام
لاف سخن به دعوی تنها تمام نیست
عرض کمال، شاهد نقص بصیرت است
اظهار نقص هر که کند ناتمام نیست
تا می کند تمیز ز هم نقد و قلب را
صائب عیار دیده بینا تمام نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
بر کافران خدای جهان گر رحیم نیست
چون زلف را ز آتش روی تو بیم نیست
بر خاک همچو طایر یک بال می تپد
آن را که دل ز تیغ ملامت دو نیم نیست
بی آه سرد یاد نداریم سینه را
شکر خدا که خانه ما بی نسیم نیست
بی درد در سخن نبود جوهر اثر
بی قدر و قیمت است گهر تا یتیم نیست
بی برگ شو که عشرت روی زمین تمام
در خانه ای است فرش که در وی گلیم نیست
ما از کجی به کوچه دیگر فتاده ایم
حرفی است این که وضع جهان مستقیم نیست
از دوزخ و بهشت نظر بسته ایم ما
پرواز ما به شهپر امید و بیم نیست
ما غافلان بساط اقامت فکنده ایم
در وادییی که کوه در او مستقیم نیست
صائب شود گشاده دلش بی گرهگشا
هر غنچه ای که چشم به راه نسیم نیست
چون زلف را ز آتش روی تو بیم نیست
بر خاک همچو طایر یک بال می تپد
آن را که دل ز تیغ ملامت دو نیم نیست
بی آه سرد یاد نداریم سینه را
شکر خدا که خانه ما بی نسیم نیست
بی درد در سخن نبود جوهر اثر
بی قدر و قیمت است گهر تا یتیم نیست
بی برگ شو که عشرت روی زمین تمام
در خانه ای است فرش که در وی گلیم نیست
ما از کجی به کوچه دیگر فتاده ایم
حرفی است این که وضع جهان مستقیم نیست
از دوزخ و بهشت نظر بسته ایم ما
پرواز ما به شهپر امید و بیم نیست
ما غافلان بساط اقامت فکنده ایم
در وادییی که کوه در او مستقیم نیست
صائب شود گشاده دلش بی گرهگشا
هر غنچه ای که چشم به راه نسیم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۴
تخمی است دوستی که در آب و گل تو نیست
شمعی است روی گرم که در محفل تو نیست
چون سرو در سراسر این باغ دلفریب
آزاده ای کجاست که پا در گل تو نیست؟
در کان عقل و مخزن عشق و بساط حسن
لعلی نیافتیم که خونین دل تو نیست
یارب چه منعمی، که ندارد جهان خاک
دریای گوهری که به کف سایل تو نیست
بر روی آفتاب چرا تیغ می کشد؟
ابروی ماه عید اگر مایل تو نیست
در جلوه گاه حسن تو هر روز آفتاب
چون می تپد به خاک، اگر بسمل تو نیست؟
دل خانه تو از دگران می کند سراغ
هر چند غیر گوشه دل منزل تو نیست
نور ظهور، حق خس و خار بینش است
ورنه کدام پرده دل، محمل تو نیست؟
نازست سد راه، وگرنه در اشتیاق
فرقی میانه دل ما و دل تو نیست
صائب به لطف عام تو دارد امیدها
هر چند صید لاغر او قابل تو نیست
شمعی است روی گرم که در محفل تو نیست
چون سرو در سراسر این باغ دلفریب
آزاده ای کجاست که پا در گل تو نیست؟
در کان عقل و مخزن عشق و بساط حسن
لعلی نیافتیم که خونین دل تو نیست
یارب چه منعمی، که ندارد جهان خاک
دریای گوهری که به کف سایل تو نیست
بر روی آفتاب چرا تیغ می کشد؟
ابروی ماه عید اگر مایل تو نیست
در جلوه گاه حسن تو هر روز آفتاب
چون می تپد به خاک، اگر بسمل تو نیست؟
دل خانه تو از دگران می کند سراغ
هر چند غیر گوشه دل منزل تو نیست
نور ظهور، حق خس و خار بینش است
ورنه کدام پرده دل، محمل تو نیست؟
نازست سد راه، وگرنه در اشتیاق
فرقی میانه دل ما و دل تو نیست
صائب به لطف عام تو دارد امیدها
هر چند صید لاغر او قابل تو نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
سر رشته امید ز رحمت گسسته نیست
تا لب گشاده است در توبه بسته نیست
گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست
نتوان مرا دگر به فسون رام خویش کرد
مرغ ز دام جسته من چشم بسته است
چون نوبت نگاه رسد خسته می شود
چشمت که در شکستن دل هیچ خسته نیست
بنمای یوسفی که درین قحط سال عشق
بر چهره اش غبار کسادی نشسته نیست
مویی دم ز فکر دهان و میان او
هر چند در تصور او هیچ بسته نیست
آنجا که برق غیرت عشق است نامه سوز
هر قاصدی که پی نکنی، پی خجسته نیست
صائب برو به کوی خرابات فرش شو
کانجا به غیر توبه کسی دلشکسته نیست
تا لب گشاده است در توبه بسته نیست
گر محتسب شکست خم میفروش را
دست دعای باده پرستان شکسته نیست
نتوان مرا دگر به فسون رام خویش کرد
مرغ ز دام جسته من چشم بسته است
چون نوبت نگاه رسد خسته می شود
چشمت که در شکستن دل هیچ خسته نیست
بنمای یوسفی که درین قحط سال عشق
بر چهره اش غبار کسادی نشسته نیست
مویی دم ز فکر دهان و میان او
هر چند در تصور او هیچ بسته نیست
آنجا که برق غیرت عشق است نامه سوز
هر قاصدی که پی نکنی، پی خجسته نیست
صائب برو به کوی خرابات فرش شو
کانجا به غیر توبه کسی دلشکسته نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۶
مقبول نیست طاعت هر کس شکسته نیست
استاده را ثواب نماز نشسته نیست
چون سرو اگر چه ریشه من در ته گل است
پیوند من ز عالم بالا گسسته نیست
دایم به یک قرار بود بیقراریم
بیطاقتی سپند مرا جسته جسته نیست
با قامت دو تا نتوان خواب امن کرد
آسودگی به سایه طاق شکسته نیست
از قدر حاجت است توقع ترا یاد
ورنه در کریم به محتاج بسته نیست
بیهوده لب به خنده چرا باز می کنی؟
گر دل چو مغز پسته ترا زنگ بسته نیست
پرگار دایرست اگر نقطه پا به جاست
من گر شکسته ام سخنم پا شکسته نیست
روی گشاده از سخن سخت ایمن است
آسوده از زدن بود آن در که بسته نیست
کامل عیار نیست چو گوهر درین محیط
بر روی هر که گرد یتیمی نشسته است
اسباب تفرقه است پریشانی حواس
چون رشته دل مبند به هر گل که دسته نیست
گردد ز غمگسار سبک کوه درد و غم
شمعی به از طبیب به بالین خسته نیست
دایم چو سبزه ته سنگ است در عذاب
صائب کسی که از خودی خویش رسته نیست
استاده را ثواب نماز نشسته نیست
چون سرو اگر چه ریشه من در ته گل است
پیوند من ز عالم بالا گسسته نیست
دایم به یک قرار بود بیقراریم
بیطاقتی سپند مرا جسته جسته نیست
با قامت دو تا نتوان خواب امن کرد
آسودگی به سایه طاق شکسته نیست
از قدر حاجت است توقع ترا یاد
ورنه در کریم به محتاج بسته نیست
بیهوده لب به خنده چرا باز می کنی؟
گر دل چو مغز پسته ترا زنگ بسته نیست
پرگار دایرست اگر نقطه پا به جاست
من گر شکسته ام سخنم پا شکسته نیست
روی گشاده از سخن سخت ایمن است
آسوده از زدن بود آن در که بسته نیست
کامل عیار نیست چو گوهر درین محیط
بر روی هر که گرد یتیمی نشسته است
اسباب تفرقه است پریشانی حواس
چون رشته دل مبند به هر گل که دسته نیست
گردد ز غمگسار سبک کوه درد و غم
شمعی به از طبیب به بالین خسته نیست
دایم چو سبزه ته سنگ است در عذاب
صائب کسی که از خودی خویش رسته نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷
محوم چنان که در دل تنگم اراده نیست
در شیشه ام ز جوش پری جای باده نیست
از خود سفر کنم به امید کدام راه؟
جز موجه سراب درین دشت جاده نیست
بالاترست از حرکت رتبه سکون
آب روان به صافی آب ستاده نیست
دل ساده کن ز نقش که در روز بازخواست
پروانه نجات به جز لوح ساده نیست
پیشانی گشاده ز آفات ایمن است
چون شیشه جام را خطر از جوش باده نیست
در تنگنای بیضه پر و بال عاجزست
در زیر آسمان دل و دست گشاده نیست
در وصل از فراق چه داند چه می کشم
هر کس که در وطن به غریبی فتاده نیست
راضی شدن به پایه دون پست فطرتی است
هر کس به خر سوار نگردد، پیاده نیست
صائب به قدر سوز جگر آب اگر دهند
بحر محیط از دهن ما زیاده نیست
در شیشه ام ز جوش پری جای باده نیست
از خود سفر کنم به امید کدام راه؟
جز موجه سراب درین دشت جاده نیست
بالاترست از حرکت رتبه سکون
آب روان به صافی آب ستاده نیست
دل ساده کن ز نقش که در روز بازخواست
پروانه نجات به جز لوح ساده نیست
پیشانی گشاده ز آفات ایمن است
چون شیشه جام را خطر از جوش باده نیست
در تنگنای بیضه پر و بال عاجزست
در زیر آسمان دل و دست گشاده نیست
در وصل از فراق چه داند چه می کشم
هر کس که در وطن به غریبی فتاده نیست
راضی شدن به پایه دون پست فطرتی است
هر کس به خر سوار نگردد، پیاده نیست
صائب به قدر سوز جگر آب اگر دهند
بحر محیط از دهن ما زیاده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۸
از حسن خلق رتبه همت زیاده نیست
دست و دل گشاده چو روی گشاده نیست
فیض فتادگان بود از ایستاده بیش
سنگ نشان به راهنمایی چو جاده نیست
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
هر چند کوه قاف بود لقمه ای بزرگ
عنقا اگر شوی ز دهانت زیاد نیست
چرخ است زیر ران ز دنیا گذشتگان
عیسی اگر پیاده شد از خر، پیاده نیست
صائب در آن سری که بود همت بلند
گر می شود به خاک برابر، فتاده نیست
دست و دل گشاده چو روی گشاده نیست
فیض فتادگان بود از ایستاده بیش
سنگ نشان به راهنمایی چو جاده نیست
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
چون طفل نوسوار به میدان اختیار
دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست
هر چند کوه قاف بود لقمه ای بزرگ
عنقا اگر شوی ز دهانت زیاد نیست
چرخ است زیر ران ز دنیا گذشتگان
عیسی اگر پیاده شد از خر، پیاده نیست
صائب در آن سری که بود همت بلند
گر می شود به خاک برابر، فتاده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۹
تا آدمی خمش نشود برگزیده نیست
صهبا ز جوش تا ننشیند رسیده نیست
تمکین ز چار موجه طمع داشتن خطاست
در قلزمی که آب گهر آرمیده نیست
هر کس نظر به عیب کسان از هنر کند
در پیش صاحبان نظر پاک دیده نیست
بیهوده دست بر دل من می نهد طبیب
لنگر حریف کشتی طوفان رسیده نیست
آواز نیست پای به دامن کشیده را
هر کس که از وصول زند دم رسیده نیست
مشغول جمع کردن تیر فکنده است
پشت فلک ز راه تواضع خمیده نیست
مگشای لب به خنده و کوتاه دار دست
در عالمی که دست و لب ناگزیده نیست
پیوسته در کشاکش خار علایق است
چون سرو دامنی که درین باغ چیده نیست
صائب بود ز درد خطا صاف فکر من
در جام من به غیر شراب چکیده نیست
صهبا ز جوش تا ننشیند رسیده نیست
تمکین ز چار موجه طمع داشتن خطاست
در قلزمی که آب گهر آرمیده نیست
هر کس نظر به عیب کسان از هنر کند
در پیش صاحبان نظر پاک دیده نیست
بیهوده دست بر دل من می نهد طبیب
لنگر حریف کشتی طوفان رسیده نیست
آواز نیست پای به دامن کشیده را
هر کس که از وصول زند دم رسیده نیست
مشغول جمع کردن تیر فکنده است
پشت فلک ز راه تواضع خمیده نیست
مگشای لب به خنده و کوتاه دار دست
در عالمی که دست و لب ناگزیده نیست
پیوسته در کشاکش خار علایق است
چون سرو دامنی که درین باغ چیده نیست
صائب بود ز درد خطا صاف فکر من
در جام من به غیر شراب چکیده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
ماتم سرای خاک مقام نظاره نیست
اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست
در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن
کاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
ما درد را به داغ مداوا نموده ایم
بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست
ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما
در حلقه تصرف این گوشواره نیست
دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند
در یتیم، مهره هر گاهواره نیست
در لافگاه عشق که افتادگی است باب
هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست
خضر مسافران توکل عزیمت است
سیل بهار همسفر استخاره نیست
در چشمه سار باده اگر شستشو دهی
هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست
در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟
صائب حریف دیده شور ستاره نیست
اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست
در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن
کاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
ما درد را به داغ مداوا نموده ایم
بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست
ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما
در حلقه تصرف این گوشواره نیست
دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند
در یتیم، مهره هر گاهواره نیست
در لافگاه عشق که افتادگی است باب
هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست
خضر مسافران توکل عزیمت است
سیل بهار همسفر استخاره نیست
در چشمه سار باده اگر شستشو دهی
هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست
در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟
صائب حریف دیده شور ستاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
دور قمر چو گردش چشم پیاله نیست
با کودکی نشاط شراب دو ساله نیست
حسن برشته ای که نگه را کند کباب
امروز در بساط چمن غیر لاله نیست
هر کس به شاهدی است درین بزم هم شراب
ما را بغیر شیشه کسی هم پیاله نیست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در کنار هاله در آغوش هاله نیست
از وحشت است بستر ما کام اژدها
ما را شبی که دختر رز در حباله نیست
خشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرست
در شیشه هست باده اگر در پیاله نیست
نسبت به اهل درد، کبابی است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیست
هر ذره از جمال تو فردست و بی مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نیست
صائب مرا خرد نتواند مرید ساخت
پیری مرا بغیر می دیر ساله نیست
با کودکی نشاط شراب دو ساله نیست
حسن برشته ای که نگه را کند کباب
امروز در بساط چمن غیر لاله نیست
هر کس به شاهدی است درین بزم هم شراب
ما را بغیر شیشه کسی هم پیاله نیست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در کنار هاله در آغوش هاله نیست
از وحشت است بستر ما کام اژدها
ما را شبی که دختر رز در حباله نیست
خشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرست
در شیشه هست باده اگر در پیاله نیست
نسبت به اهل درد، کبابی است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیست
هر ذره از جمال تو فردست و بی مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نیست
صائب مرا خرد نتواند مرید ساخت
پیری مرا بغیر می دیر ساله نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
خاری که در دلم نخلد چون زبان مار
در آشیانه من بی آب و دانه نیست
خمیازه نشاط بود خنده اش چو صبح
آن را که در جگر نفس بیغمانه نیست
بر هر که می فتد نظرم، دلشکسته است
یک شیشه درست درین شیشه خانه نیست
باغ و بهار ما جگر داغدار ماست
در برگریز، بلبل ما بی ترانه نیست
یارب که چشم کرد من دردمند را؟
کز دیده کاروان سرشکم روانه نیست
ره گم ز تازیانه کند اسب راهوار
در بزم باده حاجت چنگ و چغانه نیست
از بهر حفظ، سیم و زر بی ثبات را
بهتر ز دست و دامن سایل خزانه نیست
بیهوده سیر و دور به گرد جهان زند
پرگار را بغیر دل خویش دانه نیست
افتاده ای تو در غلط از کثرت مثال
یک عکس بیش در همه آیینه خانه نیست
صائب بغیر نام، چو عنقا درین جهان
چیزی دگر ز هستی من در میانه نیست
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
خاری که در دلم نخلد چون زبان مار
در آشیانه من بی آب و دانه نیست
خمیازه نشاط بود خنده اش چو صبح
آن را که در جگر نفس بیغمانه نیست
بر هر که می فتد نظرم، دلشکسته است
یک شیشه درست درین شیشه خانه نیست
باغ و بهار ما جگر داغدار ماست
در برگریز، بلبل ما بی ترانه نیست
یارب که چشم کرد من دردمند را؟
کز دیده کاروان سرشکم روانه نیست
ره گم ز تازیانه کند اسب راهوار
در بزم باده حاجت چنگ و چغانه نیست
از بهر حفظ، سیم و زر بی ثبات را
بهتر ز دست و دامن سایل خزانه نیست
بیهوده سیر و دور به گرد جهان زند
پرگار را بغیر دل خویش دانه نیست
افتاده ای تو در غلط از کثرت مثال
یک عکس بیش در همه آیینه خانه نیست
صائب بغیر نام، چو عنقا درین جهان
چیزی دگر ز هستی من در میانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
ما را زبان شکوه ز جور زمانه نیست
یاقوت وار آتش ما را زبانه نیست
با قد خم کسی که شود غافل از خدا
در خانه کمان، نظرش بر شانه نیست
افغان که ناله من برگشته بخت را
در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیست
حسن تو منتهی شده و صبر من تمام
تنگ است وقت ما و تو، جای بهانه نیست
گر جرم من ز ریگ روان است بیشتر
شکر خدا که رحمت حق را کرانه نیست
چون چشم وا کنم، که به وحشی غزال من
مد نگاه گرم، کم از تازیانه نیست
شرب مدام، زندگی جاودان بود
آب حیات، غیر شراب شبانه نیست
از موج، تازیانه گلگون می بس است
حاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نیست
افسردگی زم و زمان را گرفته است
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
قانع به خاکساریم از اوج اعتبار
صائب به صدر، چشم من از آستانه نیست
یاقوت وار آتش ما را زبانه نیست
با قد خم کسی که شود غافل از خدا
در خانه کمان، نظرش بر شانه نیست
افغان که ناله من برگشته بخت را
در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیست
حسن تو منتهی شده و صبر من تمام
تنگ است وقت ما و تو، جای بهانه نیست
گر جرم من ز ریگ روان است بیشتر
شکر خدا که رحمت حق را کرانه نیست
چون چشم وا کنم، که به وحشی غزال من
مد نگاه گرم، کم از تازیانه نیست
شرب مدام، زندگی جاودان بود
آب حیات، غیر شراب شبانه نیست
از موج، تازیانه گلگون می بس است
حاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نیست
افسردگی زم و زمان را گرفته است
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
قانع به خاکساریم از اوج اعتبار
صائب به صدر، چشم من از آستانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
از شرم اگر چه روی تو چندین نقاب داشت
هر ذره از فروغ تو چشم پر آب داشت
رفتی به سیر گلشن و از شرم آب شد
هر گل که باغبان ز برای گلاب داشت
دود قیامت از دل آتش بلند کرد
خونابه ای که در دل گرم این کباب داشت
می خواست زین خرابه به جای خراج، گنج
فرمانروای عشق که ما را خراب داشت
در گلشنی که بلبل ما شد سیه گلیم
هر غنچه در نقاب، گل آفتاب داشت
مجنون به ریگ بادیه غم های خود شمرد
یاد زمانه ای که غم دل حساب داشت
زان آتشی که در دل من عشق برفروخت
هر موی من چو موی میان پیچ و تاب داشت
از ورطه ای که کشتی ما بر کنار رفت
دریا خطر ز گردش چشم حباب داشت
صائب ز ما دگر سخن خونچکان مجوی
تا خام بود، گریه خونین کباب داشت
هر ذره از فروغ تو چشم پر آب داشت
رفتی به سیر گلشن و از شرم آب شد
هر گل که باغبان ز برای گلاب داشت
دود قیامت از دل آتش بلند کرد
خونابه ای که در دل گرم این کباب داشت
می خواست زین خرابه به جای خراج، گنج
فرمانروای عشق که ما را خراب داشت
در گلشنی که بلبل ما شد سیه گلیم
هر غنچه در نقاب، گل آفتاب داشت
مجنون به ریگ بادیه غم های خود شمرد
یاد زمانه ای که غم دل حساب داشت
زان آتشی که در دل من عشق برفروخت
هر موی من چو موی میان پیچ و تاب داشت
از ورطه ای که کشتی ما بر کنار رفت
دریا خطر ز گردش چشم حباب داشت
صائب ز ما دگر سخن خونچکان مجوی
تا خام بود، گریه خونین کباب داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
هر کس ز تیغ غمزه او سر دریغ داشت
جام سفالی از لب کوثر دریغ داشت
زر را به زر چرا ندهد بی دریغ کس؟
از یار سیمبر نتوان زر دریغ داشت
ماند از غبار خاطر خود زنده زیر خاک
از هر که آسمان مژه تر دریغ داشت
میزان روزگار ندارد به ظلم میل
زان سر بجوی هر چه ازین سر دریغ داشت
فیض قدح چرا بود از آفتاب کم؟
نتوان ز خاک باده احمر دریغ داشت
آگاه بود خضر ز آفات زندگی
دانسته آب را ز سکندر دریغ داشت
صائب ز حرف تلخ شکایت چرا کند؟
هر کس ز کام طوطی، شکر دریغ داشت
جام سفالی از لب کوثر دریغ داشت
زر را به زر چرا ندهد بی دریغ کس؟
از یار سیمبر نتوان زر دریغ داشت
ماند از غبار خاطر خود زنده زیر خاک
از هر که آسمان مژه تر دریغ داشت
میزان روزگار ندارد به ظلم میل
زان سر بجوی هر چه ازین سر دریغ داشت
فیض قدح چرا بود از آفتاب کم؟
نتوان ز خاک باده احمر دریغ داشت
آگاه بود خضر ز آفات زندگی
دانسته آب را ز سکندر دریغ داشت
صائب ز حرف تلخ شکایت چرا کند؟
هر کس ز کام طوطی، شکر دریغ داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
گل بس که شرم ازان رخ پر خط و خال داشت
آیینه در کف از عرق انفعال داشت
از چشم دام می کند امروز خوابگاه
مرغی که وحشت قفس از نفس بال داشت
فیروز جنگ گشت دل شیشه بار ما
در کوچه ای که سنگ حذر از سفال داشت
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته بود
مجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشت
جز دود دل نچید گلی از وصال شمع
فانوس ساده لوح چها در خیال داشت
امروزه خنده طرح به گلزار می دهد
آن روزگار رفت که صائب ملال داشت
آیینه در کف از عرق انفعال داشت
از چشم دام می کند امروز خوابگاه
مرغی که وحشت قفس از نفس بال داشت
فیروز جنگ گشت دل شیشه بار ما
در کوچه ای که سنگ حذر از سفال داشت
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته بود
مجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشت
جز دود دل نچید گلی از وصال شمع
فانوس ساده لوح چها در خیال داشت
امروزه خنده طرح به گلزار می دهد
آن روزگار رفت که صائب ملال داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
دل کار خود به دامن پاک دعا گذاشت
اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت
ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش
فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت
خضری که خار از قدم سعی می کشید
پای به خواب رفته ما را حنا گذاشت
دیگر به خاک پای تو دست که می رسد؟
صد سرمه خط به کاغذ این توتیا گذاشت
روزی که عشق سلسله جنبان زلف شد
زنجیر جای کفش مرا پیش پا گذاشت
صائب گلی نچید ز شکر لبان هند
روز بدی قدم به دیار وفا گذاشت
اغیار را به باطن مهر و وفا گذاشت
ناخن شکست و سینه همان برقرار خویش
فرهاد رفت و کوه الم را به جا گذاشت
خضری که خار از قدم سعی می کشید
پای به خواب رفته ما را حنا گذاشت
دیگر به خاک پای تو دست که می رسد؟
صد سرمه خط به کاغذ این توتیا گذاشت
روزی که عشق سلسله جنبان زلف شد
زنجیر جای کفش مرا پیش پا گذاشت
صائب گلی نچید ز شکر لبان هند
روز بدی قدم به دیار وفا گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
آسان نمی توان به سراپای ما گذشت
نتوان به بال موج ز دریای ما گذشت
آیینه اش ز گرد خجالت سیه مباد
سیلی که بر خرابه دلهای ما گذشت
روشن شدش که دیده بینا نداشته است
خورشید تا به دیده بینای ما گذشت
یوسف به سیم قلب فروشی است کار ما
مغبون شود کسی که ز سودای ما گذشت
شد تیر روی ترکش زورین کشان فکر
هر مصرعی که بر لب گویای ما گذشت
چون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیم
داغ تو از سرآمد و از پای ما گذشت
چون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرد
از هر دو کون، همت والای ما گذشت
ما این بساط کز دل صد پاره چیده ایم
صائب نمی توان ز تماشای ما گذشت
نتوان به بال موج ز دریای ما گذشت
آیینه اش ز گرد خجالت سیه مباد
سیلی که بر خرابه دلهای ما گذشت
روشن شدش که دیده بینا نداشته است
خورشید تا به دیده بینای ما گذشت
یوسف به سیم قلب فروشی است کار ما
مغبون شود کسی که ز سودای ما گذشت
شد تیر روی ترکش زورین کشان فکر
هر مصرعی که بر لب گویای ما گذشت
چون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیم
داغ تو از سرآمد و از پای ما گذشت
چون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرد
از هر دو کون، همت والای ما گذشت
ما این بساط کز دل صد پاره چیده ایم
صائب نمی توان ز تماشای ما گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
امشب خیال زلف تو از چشم تر گذشت
این رشته با هزار گره زین گهر گذشت
چون موج دست در کمر بحر می کند
هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت
از سنگلاخ دهر دل شیشه بار من
خندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشت
حسن تو سرکش است، وگرنه ز جذب عشق
آهو عنان کشیده مرا از نظر گذشت
نقص بصیرت است حجاب گذشتگی
تا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشت
چون شمع با سری که به یک موی بسته است
می بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
طوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشت
از سیلی خزان نشود چهره اش کبود
آزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشت
چون بلبلان ترانه من مستی آورد
هر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشت
صائب برون نبرد مرا وصل از خیال
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
این رشته با هزار گره زین گهر گذشت
چون موج دست در کمر بحر می کند
هر کس که چون حباب تواند ز سر گذشت
از سنگلاخ دهر دل شیشه بار من
خندان چو کبک مست ز کوه و کمر گذشت
حسن تو سرکش است، وگرنه ز جذب عشق
آهو عنان کشیده مرا از نظر گذشت
نقص بصیرت است حجاب گذشتگی
تا چشم باز کرد ز دنیا شرر گذشت
چون شمع با سری که به یک موی بسته است
می بایدم ز پیش نسیم سحر گذشت
با شوخ دیدگان نتوان هم نواله شد
طوطی ز تنگ چشمی مور از شکر گذشت
از سیلی خزان نشود چهره اش کبود
آزاده خاطری که چو سرو از ثمر گذشت
چون بلبلان ترانه من مستی آورد
هر کس خبر گرفت ز من، بیخبر گذشت
صائب برون نبرد مرا وصل از خیال
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
کارم شب وصال به پاس نظر گذشت
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
دامان بیخودی مده از کف به حرف عقل
از بیم راهزن نتوان زین سفر گذشت
دلبستگی نتیجه نقصان بینش است
تا چشم باز کرد صدف از گهر گذشت
ای کاش صرف مشق جنون می شدی تمام
از زندگانی آنچه به کسب هنر گذشت
گر سر رود، ز تیغ فنا سر نمی کشم
نتوان به تلخرویی بحر از گهر گذشت
هر زنده دل که بر خط تسلیم سر نهاد
چون خون مرده از خطر نیشتر گذشت
اشکم هزار مرحله از دل گذشته است
چون رهروی که گرم شد از راهبر گذشت
تا همچو شمع پای نهادم درین بساط
عمرم به گریه شب و آه سحر گذشت
دل را دست دار که موج سبک عنان
با کشتی شکسته ز بحر خطر گذشت
نقصان نکرده است کسی از گذشتگی
وصل نبات یافت چو بید از ثمر گذشت
صائب گرفت دامن عمر رمیده را
بر خاک هر که سایه آن سیمبر گذشت
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
دامان بیخودی مده از کف به حرف عقل
از بیم راهزن نتوان زین سفر گذشت
دلبستگی نتیجه نقصان بینش است
تا چشم باز کرد صدف از گهر گذشت
ای کاش صرف مشق جنون می شدی تمام
از زندگانی آنچه به کسب هنر گذشت
گر سر رود، ز تیغ فنا سر نمی کشم
نتوان به تلخرویی بحر از گهر گذشت
هر زنده دل که بر خط تسلیم سر نهاد
چون خون مرده از خطر نیشتر گذشت
اشکم هزار مرحله از دل گذشته است
چون رهروی که گرم شد از راهبر گذشت
تا همچو شمع پای نهادم درین بساط
عمرم به گریه شب و آه سحر گذشت
دل را دست دار که موج سبک عنان
با کشتی شکسته ز بحر خطر گذشت
نقصان نکرده است کسی از گذشتگی
وصل نبات یافت چو بید از ثمر گذشت
صائب گرفت دامن عمر رمیده را
بر خاک هر که سایه آن سیمبر گذشت