عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
سرگران از چشم دلبر دوش چون بر ما گذشت
اشک خون کردم ز غم چون بر من از عمدا گذشت
من ز غم رفتم ولی ترسیدم از نظاره‌ای
کاندرین ساعت برین ره حور یا حورا گذشت
گفت خورشید خرامان دیدم و ماه سما
کز تکبر دوش او ابر بر زهرهٔ زهرا گذشت
لولو لال همی بارم ز عشقش در کنار
کز کنارم ناگهان آن لولو لالا گذشت
با خط مشکین ز سیمین عارضی کایزد نهاد
مورچه گویی به عمدا بر رهی بیضا گذشت
آنچه بر جانم رسید از عشق آن سیمین صنم
صد یکی زان بالله ار بر وامق و عذرا گذشت
حلقهٔ زلفش بدی چون عروةالوثقی مرا
ای مسلمانان فغان کان عروةالوثقا گذشت
دین و دنیا گفتمی در بازم اندر کار عشق
کار من با او کنون از دین و از دنیا گذشت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
زینهاد این یادگار از دست رفت
در غم تو روزگار از دست رفت
چون مرا دل بود با او برقرار
دل شد و با دل قرار از دست رفت
سیم و زر بودی مرا و صبر و هوش
در غم تو هر چهار از دست رفت
پای من در دام تو بس سخت ماند
گر نگیری دست کار از دست رفت
یار بودی مر مرا از روی مهر
یاری اکنون کن که یار از دست رفت
اینهمه خوارست کاندر عاشقی
چون سنایی صد هزار از دست رفت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد
جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد
ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد
ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
نگویند ای مسلمانان هرانکو مبتلا باشد
نباشد مبتلا الا خداوند بلا باشد
چنین گیرم که این عالم همه یکسر ترا باشد
نه آخر هر فرازی را نشیبی در قفا باشد
سنایی از غم عشقت سنایی گشت ای دلبر
مگویید ای مسلمانان خطا باشد خطا باشد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را
تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی
درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود
من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم
گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود
راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا
روی زرد و آه سرد و دیدهٔ گریان بود
زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق
هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود
بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز
حور باشد هر که او پروردهٔ رضوان بود
هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار
ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار
ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار
پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار
در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار
از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار
از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار
بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار
ما را مگوی سرو که ما رنج دیده‌ایم
از گشت آسمان وز آسیب روزگار
زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست
بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار
رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی
ما را بسست اینکه برو آمدست کار
بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش
چونان که شد حرام می نوش خوشگوار
ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست
خواهیم زینهار به روزی هزار بار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
همواره جفا کردن تا کی بود ای دلبر
پیوسته بلا کردن تا کی بود ای دلبر
من با تو دل یکتا وانگه تو ز غم تشنه
چون زلف دوتا کردن تا کی بود ای دلبر
پیراهن صبر ما اندر غم هجرانت
چون چاک قبا کردن تا کی بود ای دلبر
بی روی چو خورشیدت بیچاره سنایی را
گردان چو سها کردن تا کی بود ای دلبر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
بر من از عشقت شبیخون بود دوش
آب چشمم قطرهٔ خون بود دوش
در دل از عشق تو دوزخ می‌نمود
در کنار از دیده جیحون بود دوش
ای توانگر همچو قارون از جمال
عاشق از عشق تو قارون بود دوش
ای به رخ ماه زمین بی روی تو
مونس من ماه گردون بود دوش
بی تو دوش از عمر نشمردم همی
کز شمار عمر بیرون بود دوش
چون شب دوشین شبی هرگز مباد
کز همه شبها غم افزون بود دوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
از فلک در تاب بودم دی و دوش
وز غمت بی تاب بودم دی و دوش
با لب خشک از سرشک دیدگان
در میان آب بودم دی و دوش
گاه می‌خوردم گه از بحر دعا
روی در محراب بودم دی و دوش
بی رخ تو در میان بحر آب
با نبید ناب بودم دی و دوش
از کمان هجر در صحرای درد
تیر در پرتاب بودم دی و دوش
صحبت دیدار تو جستم همی
گر چه با اصحاب بودم دی و دوش
بی تو لرزان و طپان بر روی خاک
راست چون سیماب بودم دی و دوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰
تا به رخسار تو نگه کردم
عیش بر خویشتن تبه کردم
تا ره کوی تو بدانستم
بر رخ از خون دیده ره کردم
تا سر زلف تو ربود دلم
روز چون زلف تو سیه کردم
دست بر دل هزار بار زدم
خاک بر سر هزار ره کردم
کردگارت ز بهر فتنه نگاشت
نیک در کار تو نگه کردم
گنه آن کردم ای نگار که دوش
صفت روی تو به مه کردم
عذر دوشینه خواستم امروز
توبه کردم اگر گنه کردم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
به دردم به دردم که اندیشه دارم
کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم
به وقتی که دولت بپیوست با من
بپیوست هجرش به غم روزگارم
که داند که حالم چگونست بی تو
که داند که شبها همی چون گذارم
خیالش ربودست خواب از دو چشم
گرفتنش باید همی استوارم
ز من برد نرمک همی هوشیاری
کنون با غم او نه بس هوشیارم
اگر غمگنان را غم اندر دل آمد
چرا غمگنم من چو من دل ندارم
چون آن گوهر پاک از من جدا شد
سزد گر من از چشم یاقوت بارم
وگر من نپایم به آزاد مردی
ببینند مردم که چون بی قرارم
همی داد ندهد زمانه مهان را
اگر داد دادی نرفتی نگارم
چو من یادگارش دل راد دارم
دهد هجر گویی به جان زینهارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
روزی که رخ خوب تو در پیش ندارم
آن روز دل خلق و سر خویش ندارم
چندین چه کنی جور و جفا با من مسکین
چون طاقت هجرت من درویش ندارم
در مجمرهٔ عشق و غمت سوخته گشتم
زین بیش سر گفت و کمابیش ندارم
تا سلسلهٔ عشق تو بربست مرا دست
جز سلسله بر دست دل ریش ندارم
زان غمزهٔ غماز غم افزای تو بر من
اسلام شد و قبله شد و کیش ندارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
تا کی ز تو من عذاب بینم
گر صلح کنی صواب بینم
شبگیر ز خواب سست خیزم
آن شب که ترا به خواب بینم
یاد تو خورم به ساتکینی
جایی که شراب ناب بینم
امشب چه بود که حاضر آیی
تا من به شب آفتاب بینم
تا کی ز غم فراق رویت
جان و دل خود کباب بینم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
نه سیم نه دل نه یار داریم
پس ما به جهان چه کار داریم
غفلت‌زدگان پر غروریم
خجلت‌زدگان روزگاریم
ای دل تو ز سیم و زر چگویی
ما جمله ز بهر یار داریم
از دست بداده دستهٔ گل
در پای هزار خار داریم
هل تا نفسی به هم برآریم
چون عمر عزیز خوار داریم
اندر بنه صد شتر بدیدیم
اکنون غم یک مهار داریم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
گر کار به جز مستی اسکندر می من
ور معجزه شعرستی پیغمبر می من
با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی
اندر دو جهان شاه بلند اختر می من
ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال
گر من به غمش نگرومی کافر می من
گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه
حقا که به فردوس همش چاکر می من
گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد
وی گه که درین وقت چگوید درمی من
بودیش سر عشق من و برگ مراعات
گر چون دگران فاسق در کون بر می من
گر تیر برویی زندم از سر شنگی
از شادی تیرش به هوا بر پر می من
گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت
از گردن خود بفگنمی گر سرمی من
هر روز دل آید که مگر نیک شود یار
گر خر نیمی عشوهٔ او کی خر می من
گر بلفرج مول خبر یابدی از من
زین روی برین طایقه سر دفتر می من
پس در غم آنکس که ز گل خار نداند
عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
اسب را باز کشیدی در زین
راه را کردی بر خانه گزین
راه بیداری آوردی پیش
دل من کردی گمراه و حزین
بدل و شق بپوشیدی درع
بدل جام گرفتی زوبین
دست بردی به سوی تیر و کمان
روی دادی به سوی حرب و کمین
نه براندیشی از کرب زمان
نه ببخشایی بر خلق زمین
تا نبینم رخ چون ماه ترا
بارم از دیده به رخ بر پروین
چون بخسبم ز فراق تو مرا
غم بود بستر و حیرت بالین
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای
باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای
زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی
پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای
گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی
گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیاره‌ای
کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد
هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره‌ای
هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری
خون خلقی تازه یابی در خم هر تاره‌ای
هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته
در میان عاشقان آوازهٔ آواره‌ای
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند
نقش حق را آخر ای مستان کم از نظاره‌ای
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی
لالهٔ سیراب من بی‌رنگ شد یکبارگی
دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان
ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی
جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی
آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی
بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه
این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی
با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم
کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی
این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر
بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی
گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی
ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا
بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی
نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو
گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی
ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت
من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی
گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا
ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی
زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساخته‌ست
کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی
در خرابات قلندر گر ترا ماواستی
من نشیمن در خرابات قلندر دارمی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی
شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه
ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری
به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او
ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی
زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی
بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را
بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی