عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۳
هله ای پری شب رو، که ز خلق ناپدیدی
به خدا به هیچ خانه، تو چنین چراغ دیدی؟
نه ز بادها بمیرد، نه ز نم کمی پذیرد
نه ز روزگار گیرد کهنی ویا قدیدی
هله آسمان عالی، زتو خوش همه حوالی
سفری دراز کردی، به مسافران رسیدی
تو بگو، وگر نگویی، به خدا که من بگویم
که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی
سخنی ز نسر طایر، طلبیدم از ضمایر
که عجب، در آن چمن‌ها که ملک بود پریدی؟
بزد آه سرد و گفتا که بران در است قفلی
که به جز عنایت شه، نکند برو کلیدی
چو فغان او شنیدم، سوی عشق بنگریدم
که چو نیستت سراو، دل او چرا خلیدی؟
به جواب گفت عشقم، که مکن تو باور او را
که درونه گنج دارد، تو چه مکر او خریدی؟
چو شنیدم این بگفتم، تو عجب تری و یا او؟
که هزار جوحی این جا، نکند به جز مریدی
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان کن، که هزار روز عیدی
تو چو یوسف جمالی، که ز ناز و لاابالی
به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی
خمش ارچه داد داری، طرب و گشاد داری
به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۴
تو که‌یی درین ضمیرم، که فزون‌تر از جهانی؟
تو که نکتهٔ جهانی، زچه نکته می‌جهانی؟
تو کدام و من کدامم؟ تو چه نام و من چه نامم؟
تو چه دانهٔ من چه دامم؟ که نه اینی و نه آنی
تو قلم به دست داری و جهان چو نقش پیشت
صفتیش می‌نگاری، صفتیش می‌ستانی
چو قلم زدست بنهی، بدهیش بی‌قلم تو
صفتی که نور گیرد ز خطاب لن ترانی
تن اگرچه در دوادو اثر نشان جان است
بنماند از لطافت رخ جان بدین نشانی
سخن و زبان اگرچه که نشان و فیض حق است
به چه ماند این زبانه؟ به فسانهٔ زبانی
گل و خار و باغ اگرچه اثری‌ست زآسمان‌ها
به چه ماند این حشیشی به جمال آسمانی؟
وگر آسمان و اختر، دهدت نشان جانان
به چه ماند این دو فانی به جلالت معانی؟
بفروز آتشی را که درو نشان بسوزد
به نشان رسی تو آن دم که تو بی‌نشان بمانی
هجرالحبیب روحی وهما بلا مکان
حجبا عن المدارک لنهایة التدانی
و هواءه ربیع نضرت به جنان
وجنانه محیط وجنانه جنانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۶
چو مرا زعشق کهنه، صنما به یاد دادی
دل همچو آتشم را، به هزار باد دادی
چو زهجر تو بنالم، زخدا جواب آید
که چو یوسفی خریدی، به چه در مزاد دادی
دو جهان اگر درآید به دلم، حقیر باشد
دل خسته را زعشقت چه عجب گشاد دادی
تو اگر زخار گفتی، دو هزار گل شکفتی
تو اگر چه تلخ گفتی، همگی مراد دادی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری
که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
سحر است خیز ساقی بکن آنچه خوی داری
سر خنب برگشای و برسان شراب ناری
چه شود اگر زعیسی، دو سه مرده زنده گردد؟
خوش و شیرگیر گردد ز کفت دو سه خماری؟
قدح چو آفتابت، چو به دور اندر آید
برهد جهان تیره، زشب و زشب شماری
زشراب چون عقیقت، شکفد گل حقیقت
که حیات مرغ زاری و بهار مرغزاری
بدهیم جان شیرین، به شراب خسروانی
چو سر خمار ما را به کف کرم بخاری
که زفکرت دقیقه، خللی‌ست در شقیقه
تو روان کن آب درمان، بگشا ره مجاری
همه آتشی تو مطلق، بر ما شد این محقق
که هزار دیگ سر را به تفی به جوش آری
همه مطربان خروشان، همه از تو گشته جوشان
همه رخت خود فروشان، خوششان همی‌فشاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۱
شب و روز آن نکوتر، که به پیش یار باشی
به میان سرو و سوسن، گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان، که بوند عیش مندان
به میان باغ خندان، مثل انار باشی
نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را
به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی
به مثال آفتابی، که شهیر شد به بخشش
به میان پاک بازان، به عطا مشار باشی
هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید
چو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
چو یقین شده‌ست دل را که تو جان جان جانی
بگشا در عنایت، که ستون صد جهانی
چو فراق گشت سرکش، بزنی تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت، که تو صارم زمانی
چو وصال گشت لاغر، تو بپرورش به ساغر
همه چیز را به پیشت خورشی‌ست رایگانی
به حمل رسید آخر به سعادت آفتابت
که جهان پیر یابد، زتو تابش جوانی
چه سماع‌هاست در جان، چه قرابه‌های ریزان
که به گوش می‌رسد زان دف و بربط و اغانی
چه پر است این گلستان، ز دم هزاردستان
که ز‌های و هوی مستان، تو می از قدح ندانی
همه شاخ‌ها شکفته، ملکان قدح گرفته
همگان ز خویش رفته، به شراب آسمانی
برسان سلام جانم تو بدان شهان، ولیکن
تو کسی به هش نیابی، که سلامشان رسانی
پشه نیز باده خورده، سر و ریش یاوه کرده
نمرود را به دشنه، زوجود کرده فانی
چو به پشه این رساند، تو بگو به پیل چه دهد؟
چه کنم؟ به شرح ناید می جام لامکانی
زشراب جان پذیرش، سگ کهف شیرگیرش
که به گرد غار مستان، نکند به جز شبانی
چو سگی چنین زخود شد، تو ببین که شیر شرزه
چو وفا کند چه یابد زرحیق آن اوانی؟
تبریز مشرقی شد، به طلوع شمس دینی
که ازو رسد شرارت به کواکب معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
تو زعشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی؟
دو جهان به هم برآید، چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی، تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را، نه سویی و همه به سوی مایی
به تو دل چگونه پوید؟ نظرم چگونه جوید؟
که سخن چگونه پرسد زدهان که تو کجایی؟
تو به گوش دل چه گفتی؟ که به خنده‌‌اش شکفتی
به دهان نی چه دادی؟ که گرفت قندخایی
تو به می چه جوش دادی؟ به عسل چه نوش دادی؟
به خرد چه هوش دادی؟ که کند بلندرایی
زتو خاک‌ها منقش، دل خاکیان مشوش
زتو ناخوشی شده خوش، که خوشی و خوش فزایی
طرب از تو با طرب شد، عجب از تو بوالعجب شد
کرم از تو نوش لب شد، که کریم و پرعطایی
دل خسته را تو جویی، زحوادثش تو شویی
سخنی به درد گویی که همو کند دوایی
زتو است ابر گریان، زتو است برق خندان
زتو خود هزار چندان، که تو معدن وفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۴
برسید لکلک جان که بهار شد، کجایی؟
بشکفت جمله عالم، گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی، که زچاه سر برآرد
همه گل رخان ببینی، که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته، به درون خاک بسته
بگشاده دیده، دیده زبلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان، بشکسته‌اند زندان
گل و لاله شاد و خندان، زسعادت عطایی
همه مریمان کامل، همه بکر و گشته حامل
بنموده عارفان دل، به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد بستان، زره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ززمانه، گر زمایی
به مثال گربه هر یک، به دهان گرفته کودک
سوی مادران گلشن، به نظاره چون نیایی؟
بنگر به مرغ خوش پر، چو خطیب، فوق منبر
به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
هله ای دلی که خفته، تو به زیر ظل مایی
شب و روز در نمازی، به حقیقت و غزالی
مه بدر نور بارد، سگ کوی بانگ دارد
زبرای بانگ هر سگ، مگذار روشنایی
به نماز نان برسته، جز نان دگر چه خواهد؟
دل همچو بحر باید، که گهر کند گدایی
اگر آن میی که خوردی، به سحر نبود گیرا
بستان میی که یابی زتفش زخود رهایی
به خدا به ذات پاکش، که میی‌ست کز حراکش
برهد تن از هلاکش، به سعادت سمایی
بستان، مکن ستیزه، تو بدین حیات ریزه
که حیات کامل آمد، زورای جان فزایی
بهلم، دگر نگویم، که دریغ باشد ای جان
بر کور، یوسفی را حرکات و خودنمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
صنما چگونه گویم، که تو نور جان مایی؟
که چه طاقت است جان را، چو تو نور خود نمایی؟
تو چنان همایی ای جان، که به زیر سایهٔ تو
به کف آورند زاغان، همه خلقت همایی
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلایی، تو گشاد بندهایی
تویی گوهری که محو است، دو هزار بحر در تو
تویی بحر بی‌کرانه، زصفات کبریایی
به وصال می‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی
به فراق می‌بزارم که چه یار باوفایی
به گه وصال آن مه، چه بود؟ خدای داند
که گه فراق باری، طرب است و جان فزایی
دل اگر جنون آرد، خردش تویی که رفتی
رخ توست عذرخواهش به گهی که رخ گشایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۹
برو ای عشق که تا شحنهٔ خوبان شده‌یی
توبه و توبه کنان را همه گردن زده‌یی
که شود با تو معول؟ که چنین صاعقه‌یی
که کند با تو حریفی؟ که همه عربده‌یی
نی زمین و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه درین شش جهتی، پس زکجا آمده‌یی؟
هشت جنت به تو عاشق، تو چه زیبارویی؟
هفت دوزخ زتو لرزان، تو چه آتشکده‌یی؟
دوزخت گوید بگذر، که مرا تاب تو نیست
جنت جنتی و، دوزخ دوزخ بده‌یی
چشم عشاق زچشم خوش تو تردامن
فتنه و ره زن هر زاهد و هر زاهده‌یی
بی تو در صومعه بودن، به جز از سودا نیست
زان که تو زندگی صومعه و معبده‌یی
دل ویران مرا داد ده، ای قاضی عشق
که خراج از ده ویران دلم بستده‌یی
ای دل سادهٔ من داد ز که می‌خواهی؟
خون مباح است بر عشق، اگر زین رده‌یی
داد عشاق ز اندازهٔ جان بیرون است
تو در اندیشه و در وسوسهٔ بیهده‌یی
جز صفات ملکی نیست یقین محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و دیو و دده‌یی
بس کن و سحر مکن، اول خود را برهان
که اسیر هوس جادویی و شعبده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
هست در حلقهٔ ما حلقه ربایی، عجبی
قمری، باخبری، درددوایی، عجبی
هست در صفهٔ ما، صف شکنی کز نظرش
تابد از روزن دل، نور ضیایی، عجبی
این چه جام است، که از عین بقا سر برزد؟
تا زند جان منش طال بقایی، عجبی
هر که از ظلمت غم، بر دل او بند بود
یابد از دولت او بندگشایی، عجبی
این چه سحر است که خلق از نظرش محرومند؟
یا چه ابر است بر آن ماه لقایی، عجبی؟
از کجا تافت چنان ماه، درین قالب تن؟
تا زجا رفت دل و رفت به جایی، عجبی
چون دل از خانهٔ وهم حدثان بیرون شد
زیکی دانهٔ در، دید سرایی، عجبی
می نمود از در و دیوار سرا، در تابش
هشت جنت ز یکی روح فزایی، عجبی
شمس تبریز ازین خوف و رجا باز رهان
تا برآید زعدم خوف و رجایی، عجبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
هله هش دار که با بی‌خبران نستیزی
پیش مستان چنان رطل گران، نستیزی
گر نخواهی که کمان وار ابد کژمانی
چون کشندت سوی خود همچو کمان، نستیزی
گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد
چون تو را خواند سوی خویش شبان، نستیزی
عجمی وار نگویی تو شهان را که که‌یید؟
چون نمایند تو را نقش و نشان، نستیزی
از میان دل و جان تو چو سر بر کردند
جان به شکرانه نهی تو به میان، نستیزی
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی
ظاهر آن گه شود این که به نهان نستیزی
در گمانی زمعاد خود و از مبدء خود
شودت عین، چو با اهل عیان نستیزی
در تجلی بنماید دو جهان، چون ذرات
گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی
ززمان و زمکان بازرهی، گر تو ز خود
چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی
مثل چرخ، تو در گردش و در کار آیی
گر چو دولاب، تو با آب روان نستیزی
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه
الله الله که تو با شاه جهان نستیزی
هم به بغداد رسی، روی خلیفه بینی
گر کنی عزم سفر، در همدان نستیزی
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی
راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۴
به شکرخنده اگر می‌ببرد دل ز کسی
می‌دهد در عوضش جان خوشی، بوالهوسی
گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش
گه به شب گشت کند بر دل و جان، چون عسسی
گه بگوید که حذر کن، شه شطرنج منم
بیدقی گر ببری، من برم از تو فرسی
طوطیانند که خود را بکشند از غیرت
گر به سوی شکرش راه برد خرمگسی
پاره پاره کند آن طوطی مسکین خود را
گر یکی پاره شکر زو ببرد مرتبسی
در رخ دشمن من، دوست بخندید چو برق
همچو ابر این دل من پر شد و بگریست بسی
در دل عارف تو، هر دو جهان یاوه شود
کی درآید به دو چشمی که تو را دید، خسی؟
جیب مریم ز دمش حامل معنی گردد
که منم کز نفسی سازم عیسی نفسی
مجمع روح تویی، جان به تو خواهد آمد
تو چو بحری، همه سیل‌اند و فرات و ارسی
ای که صالح تو و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
نعرهٔ زنگله از جنبش اشتر باشد
که شتر نقل کند از کنسی تا کنسی
هر چراغی که بسوزد، مطلب زو نوری
نور موسی طلبی، رو به چنان مقتبسی
بس کن این گفت خیال است، مشو وقف خیال
چون که هستت به حقیقت نظر و دست رسی
ای ضیاء الحق ذوالفضل حسام الدین تو
عارف طب دلی، بی‌رگ و نبض و مجسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
گر گریزی به ملولی ز من سودایی
روکشان، دست گزان، جانب جان بازآیی
زین خیالی که کشان کرد تو را، دست بکش
دست ازو گر نکشی، دست پشیمان خایی
رو بدو آر و بگو خواجه کجا می‌کشی‌ام؟
کاسمان، ماه ندیده‌ست بدین زیبایی
رایگان روی نموده ست، غلط افتادی
باش تا در طلب و پویه جهان پیمایی
گنده پیر است جهان، چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و زدرون رسوایی
چو بدان پیر روی، بخت جوانت گوید
سرخر معدهٔ سگ، رو که همان را شایی
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الآراء
اشتهی انصح لکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست؟
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟
بیم ازان می‌کندت تا برود بیم از تو
یار ازان می‌گزدت تا همه شکر خایی
شمس تبریز نه شمعی‌ست که غایب گردد
شب چو شد روز، چرا منتظر فردایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
هست اندر غم تو، دلشده دانشمندی
همچو نقره‌ست در آتشکده دانشمندی
بر امید کرم و رحمت بخشایش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندی
هست زاوباش خیالات تو اندر ره عشق
خسته و شیفته و ره زده دانشمندی
چه زیان دارد خوبی تو را، دوست اگر
قوت یابد ز چنین مایده دانشمندی؟
با چنین جام جنونی که تو گردان کردی
کی بماند به سر قاعده دانشمندی؟
که روا دارد انصاف و جوامردی تو
که به غم کشته شود بیهده دانشمندی؟
که روا دارد خورشید حق گرمی بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندی؟
جانب مدرسهٔ عشق کشیدش لطفت
تا ز درس تو برد فایده دانشمندی
نحس تربیع عناصر بگرفتش، رحمی
تا منور شود از منقده دانشمندی
بس سخن دارد وز بیم ملال دل تو
لب ببسته‌ست درین معبده دانشمندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۰
ای دریغا، در این خانه دمی بگشودی
مونس خویش بدیدی، دل هر موجودی
چشم یعقوب به دیدار پسر شاد شدی
ساقی وصل، شراب صمدی پیمودی
رو نمودی که منم شاهد تو، باک مدار
از زیان هیچ میندیش، چو دیدی سودی
هیچ کس رشک نبردی که فلان دست ببرد
هر کسی در چمن روح، به کام آسودی
نیست روزی که سپاه شبش آرد غارت
نیست دینار و درم، یا هوس معدودی
حاجتت نیست که یاد طرب کهنه کنی
کی بود در خضر خلد، غم امرودی؟
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصیب کرمش آب شدی، بگشودی
صورت حشو خیالات، ره ما بستند
تیغ خورشید رخش، خفیه شده در خودی
طالب جمله وی است و لقبش مطلوبی
عابد جمله وی است و لقبش معبودی
خادم و موذن این مسجد تن جان شماست
ساجدی گشته نهان، در صفت مسجودی
ای ایازت دل و جان، شمس حق تبریزی
نیست در هر دو جهان، چون تو شه محمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۱
به دغل کی بگزیند دل یارم یاری؟
کی فریبد شه طرار مرا، طراری؟
کی میان من و آن یار بگنجد مویی؟
کی در آن گلشن و گلزار بخسپد ماری؟
عنکبوتی بتند، پردهٔ اغیار شود
همچو صدیق و محمد، من و او در غاری
گل صد برگ زرشک رخ او جامه درید
حال گل چون که چنین است، چه باشد خاری؟
هم بگویم دو سه بیتی، که ندانی سر و پاش
لیک بهر دل من، ریش بجنبان کآری
بس طبیب است که هشیار کند مجنون را
وین طبیبم نهلد در دو جهان هشیاری
آفتاب رخ او را حشم تیغ زنیم
که نخواهیم به جز دیدن او، ادراری
ما چو خورشیدپرستیم، برین بام رویم
تا نپوشد رخ خورشید زما، دیواری
کیست خورشید؟ بگو شمس حق تبریزی
که نگنجد صفتش در صحف گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۲
مرغ اندیشه که اندر همه دل‌ها بپری
به خدا کز دل و از دلبر ما، بی‌اثری
آفتابی که به هر روزنه‌یی درتابی
از سر روزن آن اصل بصر، بی‌بصری
باد شبگیر که چون پیک خبرها آری
زآنچه دریای خبرهاست، چرا بی‌خبری؟
دیدبانا که تو را عقل و خرد می‌گویند
ساکن سقف دماغی و چراغ نظری
بر سربام شدستی، مه نو می‌جویی
مه نو کو و تو مسکین به کجا می‌نگری؟
دل ترسنده که از عشق گریزان شده‌یی
ز کف عشق اگر جان ببری، جان نبری
ره زنانند، به هر گام یکی عشوه دهی
وای بر تو، گر ازین عشوه دهان، عشوه خری
ای مه ارتو عسسی، الحذر از جامه کنان
که کلاهت ببرند، ارچه که سیمین کمری
به حشر غره مشو، این نگر ای مه کز بیم
می‌گریزی همه شب، گرچه شه باحشری
می‌گریزی تو، ولی جان نبری از کف عشق
تیرت آید سه پری، گرچه همه تن سپری
گر همه تن سپری، ورره پنهان سپری
وردو پر ورسه پری، در فخ آن دام دری
مردم چشم که مردم به تو مردم بیند
نظرت نیست به دل، گرچه که صاحب نظری
در درون ظلمات سیهی چشمان
همچو آب حیوان، ساکنی و مستتری
خانه در دیده گرفتی و تو را یار نشد
آن که از چشمهٔ او جوش کند دیده وری
گر شکر را خبری بودی از لذت عشق
آب گشتی ز خجالت، ننمودی شکری
چشم غیرت زحسد گوش شکر را کر کرد
ترس از آن چشم که در گوش شکر ریخت کری
شیر گردون که همه شیردلان از تو برند
جگر و صف شکنی، حمیت و استیزه گری
جگر با جگران، آب ظفر از تو خورند
به کمین گاه دل اهل دلان، بی‌جگری
شیر زآتش برمد سخت و دل آتشکده‌یی ست
جان پروانه بود بر شرر شمع جری
پر پروانه بسوزد، جز پروانهٔ دل
که پرش ده پره گردد زفروغ شرری
شاه حلمی، زحلا زیر پر دل می‌رو
تا تو را علم دهد، واهب انسان و پری
رو به مریخ بگو که بنگر وصلت دل
تا که خنجر بنهی، هیچ سری را نبری
گر توانی عوض سر، سر دیگر دادن
سزد ارسر ببری، حاکم و وهاب سری
سر زتو یافت سری، پر زتو دزدید پری
گل زتو آموخت تری، زر زتو آورد زری
شیشه گر کو به دمی صد قدح و جام کند
قدحی گر شکند، زو نتوان گشت بری
مشتری را نرسد لاف که من سیم برم
که نبود و نبود سیم بری سیم بری
مشتری بود زلیخا، مه کنعانی را
سیم بر بود بر سیم بر از زرشمری
زهرهٔ زخمه زن آخر بشنو زخمهٔ دل
به تری غره مشو، چنگ کنندت به تری
چنگ دل چند ازین، چنگ و دف و نای شکست
وای بر مادر تو، گر نکند دل پدری
ای عطارد بس ازین کاغذ و از حبر و قلم
زفتی و لاف و تکبر، حیل و پر هنری
گر پلنگی به یکی باد، چو موشی گردی
ورتو شیری به یکی برق، زروبه بتری
سر قدم کن چو قلم، بر اثر دل می‌رو
که اثرهاست نهان، در عدم و بی‌صوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
بر یکی بوسه حقستت که چنان می‌لرزی
زان که جان است و پی دادن جان می‌لرزی
از دم و دمدمه، آیینهٔ دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان می‌لرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چون که تو جان جهانی، تو جهان می‌لرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست؟
سزدت گر جهت سود و زیان می‌لرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
که تو صیادی و با تیر و کمان می‌لرزی
تو به صورت مهی، اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی، چو سنان می‌لرزی
گه پی فتنه گری، چون می خم می‌جوشی
گه چو اعضای غضوب، از غلیان می‌لرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان می‌لرزی؟
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ، تو از باد خزان می‌لرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان می‌لرزی
قصر شکری، که به تو هر که رسد، شکر کند
سقف صبری تو، که از بار گران می‌لرزی
چون که قاف، یقین راسخ و بی‌لرزه بود
در گمانی تو مگر، که چو کمان می‌لرزی
دم فروکش، هله ای ناطق ظنی و خمش
کز دم فال زنان، همچو زنان می‌لرزی