عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۴
کرم‌های ترا هرگز فراموش
نخواهم کرد اگر کردم کفن‌پوش
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۸
پیش رؤیت جای ذکر آفتاب و ماه نیست
کاین دو را در خرمن حسن تو قدر کاه نیست
دل در آن گیسو شدی چون گفتمش وقتی در آی
گفت موئی تا که بر خود جنبم اینجا راه نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۴ - المسامره
مسامر با اضافه تاست صحبت
که حق در سر کند با اهل وحدت
بعرفست آن سخت در لیل گفتن
بیاری رازها از میل گفتن
بود صحبت بشب نیکو مناسب
خصوصا گر بود یاری مصاحب
تو را گر بوده وقتی هم نشینی
نگاری گلعذاری مه جبینی
که خاطر باویت خوش بوده باشد
بشبهایت سخن فرموده باشد
خود آگاهی ز حال اهل اسرار
گرفتاران شب تا صبح بیدار
صفی ار واقف از حال آنزمانی
که شبها با بتی هم داستانی
بصحبت در کنارت خفته باشد
سخنها در ضمیرت گفته باشد
برون از فکر ماه و هفته باشی
ز هوش از صحبت او رفته باشی
ز خود پیش دهان او شوی گم
که گوی بیدهان کرد او تکلم
بوهم افتی که هیچ او را دهان نیست
وگر باشد دهان بین در میان نیست
هر آنکس آندهان دید از میان رفت
از او اندیشه نام و نشان رفت
کسی کو ترک جان با آن دهن گفت
تواند از دهان او سخن گفت
لب او در تکلم شد لب یار
که بس بشنیده شبها مطلب یار
سخن می‌گفت او و بن میشد از خود
به پیش لعل نوشش بیخود از خود
بحرفش بد صفی سر تا بپا سمع
همه اسباب از خود رفتنش جمع
شبم بد روشن از وی بیچراغی
ز چشمش مست بودم بی‌ایاغی
چراغ اندر میان بیگانه بود
خود او شمع وصفی پروانه بود
سخن می‌گفت او با من نهانی
من از خود می‌شدم همواره فانی
ز زلف خود بدل افسانه می‌گفت
حدیث از بند با دیوانه می‌گفت
بچشمش گر من از دنبال رفتم
نبودم اختیار از حال رفتم
پریشان گر سخن گویم عجب نیست
مریض و مست و مجنون را ادب نیست
گریبانم بدست گلعذاریست
که هر دم با منش حالی و کاریست
گهی گوید ز مویم داستان گو
گهی بندد کمر را میان گو
من از موی و میانش ناتوانم
بحیرت زان کلام و زان دهانم
که آرد هر دم از حرفی بحرفم
همی مواج خواهد بحر ژرفم
خود او گوید سخن کس در میان نیست
بکس در صحبتی همداستان نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۳ - النفس
نفس گویند ترویح قلوبست
بامداد لطایف کز غیوب است
نفسها مر محبی راست مطلوب
که باشد در تنفس انس محبوب
بر این مخصوص باشند اهل انفاس
دم آدم بود غیر از دم ناس
نه هر جنبنده‌ئی صاحب نفس شد
کسی قدر نفس داند که کس شد
کسی قدر نفس داند که شبها
کشیده در فراقی رنج و تبها
کسی قدر نفس داند که حالی
رسیده بعد هجران بر وصالی
کسی کو صرف وقتی کرد هم را
شناسد قدر وقت و قدر دم را
کسی را می‌توان صاحب نفس گفت
که در عشق بتی ترک هوس گفت
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
جستم بسی و سعی نمودم، به هیچ باب
یاری نیافتم به جهان بهتر از کتاب
غیر از صراحی می صافی و روی خوب
گر خسرو زمانه بود زو کن اجتناب
آمد خیال دوست مرا دوش در نظر
چون من که دید در همه دنیا شب آفتاب
در دل نشسته مهر رخ او به جای جان
آری، چو جای گنج بود منزل خراب
هجران آن نگار عذابی است بس الیم
با دیدن رقیب عذابی است بر عذاب
در دور چشم مست و لب می فروش او
زهاد شهر روزه گشادند از شراب
در چنگ غم بساز تو امروز صوفیا
از حد گذشت ناله ز آه تو چون رباب
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷
امروز مرا فرقت آن روی چو ماه است
در هجر ندانم که در آفاق چه ماه است
از خلق نخواهم که کنم درد تو پنهان
اما چه کنم این دو رخ زرد گواه است
گوید که مکش آه، مرا آه چه سازد
خورسندی بیمار چو از ناله و آه است
زلف آمد و بگرفت همه عارض او را
آشفتگی من همه از زلف سیاه است
کردم نظری و دلم افتاد درین قید
از قید دل ای دیده ترا عین گناه است
ای دل چو اسیر سر زلف و ذقنی تو
شب حاضر خود باش که در راه تو چاه است
باشد رخ صوفی و قدوم تو چو در شهر
مقبول بود زر که برو سکه شاه است
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸
وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست
ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست
مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز
همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست
می کنم جان را نثار مقدم میمون او
گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست
هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند
منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست
جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل
ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست
از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن
ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست
می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش
تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی تو آتش است و برو خال چون سپند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
روز ازل که طینت آدم سرشته اند
بر صفحه دلم غم او را نوشته اند
عاشق شدی، هرآینه باید جفا کشید
بر می دهد بلی به زمین هر چه کشته اند
ای زاهدان چو منع من از عشق می کنید
من چون کنم که در گل من این سرشته اند
عشق از برای زینت انسان پدید شد
محروم ازین شرف به یقین دان، فرشته اند
آنها رسیده اند به مقصود کین زمان
دامان غم گرفته و خود را بهشته اند
خون شد دلم در آتش سودایش و هنوز
تا بر سرم چهار ز غم او نوشته اند
در جامه دید چون تن صوفی نگار گفت
باریکتر ازین نخ دیگر نرشته اند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
ماه من رنجیده شد یا رب گناه من چه بود
من ندانم در ره بخت سیاه من چه بود
گر نمی سوزد دلم در آتش سودای او
هر شبی سوی فلک این دود آه من چه بود
دعوی عشق تو کردم لا نسلم داشتی
این لب خشک و دو چشم تر گواه من چه بود
من نه خود گشتم اسیر عشق آن شوخ این زمان
ای مسلمانان نمی دانم به راه من چه بود
گر سر محبوبی من نیست آن خورشید را
در رخم خندیدن پنهان ماه من چه بود
خلق در کویش بسی بود و من بیچاره هم
گر نه مقصودم بد او هر دم نگاه من چه بود
خلق می پرسند صوفی از چه برگردید یار
چون کنم یاران، نمی دانم گناه من چه بود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ساقیا عید صیام آمد و نوروز رسید
سبزه از هر طرفی چون خط معشوق دمید
می کند بلبل شوریده حکایت به چمن
انتظاری که به وصل گل سیراب کشید
کی گشاید به چمن از طربی عید دلش
همچو من هر که بود از رخ دلدار بعید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
هر که سودای بتی را به دو عالم بخرید
اشک من در هوس خاک کف پای حبیب
سالها رفت در آن کوی و به گردش نرسید
روح را گشت میسر شرف پابوسش
دل اگر دولت وصل تو به جان می طلبید
در ره عشق تو صوفی شده سرگردان آه
نیست این بادیه را هیچ کرانی چو بدید
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل
اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار
سبوی باده به دست آر با پری رویی
چه مانده ای تو گرفتار جبه و دستار
خمار باده لعل لبان او دارم
درین خمار تو ساقی صراحیی زخم آر
به خواب، لعل لبان تو دوش می دیدم
مراست این شرف آری ز دولت بیدار
ز یمن عشق تو گشتم غنی بحمدالله
مراست چهره زرین و دیده دربار
به روز واقعه در دامن تو آویزد
بروید از گل صوفی مستمند چو خار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
خواهم نظری در رخ خوب تو دگر بار
از عمر چو سیری نبود ای بت عیار
چشم تو به هم برزده حال دل ما را
دانم که چنینها نکند مردم هشیار
گل خار شده باز و چمن گشته معطر
کاکل زده ای شانه مگر دوش به گلزار
بر عارض آن ماه خط سبز عیان شد
ای دل حذر از عین بلاکن به شب تار
در مذهب رندان می پنهان دو گناه است
با ناله نی باده خور و عود به چنگ آر
شب پرتو روی تو مرا در نظر آمد
از نور بلی بهره برد دیده دیدار
آن غمزه شد از کشتن عشاق پشیمان
آری چو انابت بود اندر دل بیمار
صوفی به حذر باش که گفتند ازین پیش
خواهی که به کس دل ندهی دیده نگه دار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ساقیا عید صیام آمد و هنگام بهار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر بود با من به صلح و گر به جنگ
رو نگرداند دل از وی هیچ ... نگ
بعد ازین ناموس را یکسان کنم
راست ناید عشق چون با نام و ننگ
زاهدا دست از من مسکین بشو
طشت من افتاد از بام این درنگ
با لب او قند دعوی می کند
کله او را فرو کوبی به سنگ
بر سر بازار خندان می گذشت
شکر آمد از دهان او به تنگ
ای دل اکنون حاضر آن غمزه باش
کز سپر بیرون شود تیر خدنگ
دیده صوفی چو گردد خاک راه
لآله روید از گل او زرد رنگ
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
آن پری دور از من و من در غمش دیوانه ام
آشنای اویم و از خویشتن بیگانه ام
چون سگ دیوانه بر در مانده ام حیران و زار
نیستم قابل از آن ره نیست در کاشانه ام
داد جام باده ام دل گشت فانی زین طرب
می رود جان از بدن برگشت چون پیمانه ام
ساقی از آب عنب دیگر مرا معذور دار
زان که من مست دو چشم شوخ آن جانانه ام
همنشینی دل نمی خواهد مرا با هیچ کس
با خیال روی او تا در جهان همخانه ام
هرگز آبادان مبادا سینه من تا به حشر
هست چون گنج غم او در دل ویرانه ام
خلق می گویند صوفی در غمش دیوانه شد
ای مسلمانان بلی دیوانه ام دیوانه ام
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
وقت آن شد که اقامت به خرابات برم
چند در مدسه بی فایده اوقات برم
عمر بی صحبت رندان خرابات گذشت
باقی عمر به آنجا به مکافات برم
می کند آن عنب آینه دل، صافی
خواهم این زنگ غم از طلعت مرآت برم
خود فروشی است کرامات بگو زاهد را
من چرا رنج دل از بهر کرامات برم
زلف آن شاه پسر فتنه دور قمرست
زان شر و شور امان سوی خرابات برم
طاق محراب دو ابروی تو کو در شب زلف
تا دل غمزده خود به مناجات برم
هر کسی روز جزا فخر کند از عملی
من چو صوفی غم او را به مباهات برم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
خاک...
...نیست در سر من
مرا...
...یارست در برابر من
ز عشق...
... چه ضرورست ای برادر من
نهان چگونه کنم...
چون لب خشک است و دیده تر من
نثار خاک قدمهای این...
به هیچ جا نرسد تحفه محقر من
جفای چرخ و فراق ترا و جور رقیب
درین زمان چه کند این دل صنوبر من
چو غیر عشق ندارد درین جهان صوفی
اگر تو صاحب دردی ببین به دفتر من
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شاه حسن بر من مسکین زکوه ده
دل مرده ام مرا زلب خود حیات ده
چشم مرا ز خاک قدم ساز پر ز کحل
نیکی کن این زمان و به بحر فرات ده
از شوق روی خوب تو دارم رخی چو زر
وجه مرا ببین و ازان لب نبات ده
دل در کمند زلف تو افتاد و شد اسیر
از بند آهوی حرم است او نجات ده
جز یاد دوست هر چه بود هست مهملات
ای دل بیا و ترک همه مهملات ده
نشناخت قدر خاک کف پای تو رقیب
ای مه به داغ آتش هجران برات ده
فصل صبوح زان می حمراکه خورده ای
ساقی مرا به لطف ازآن باقیات ده
خواهی تو صوفیا که بیابی ز خود حضور
بردار از وطن دل و ترک هرات ده