عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۷
از بهر مرغ خانه، چون خانهیی بسازی
اشتر درو نگنجد، با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است، وان خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است، با قد و سرفرازی
رطل گران شه را، این مرغ برنتابد
بویی کزو بیابی، صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم، از نکتهٔ مجازی
من هیکلی بدیدم، اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گران ترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پردهام دریده، تا پردهها بسوزم
از آتشی که خیزد در پردهٔ حجازی
چون عشق او بغرد، وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز، در وقت عشق بازی
اشتر درو نگنجد، با آن همه درازی
آن مرغ خانه عقل است، وان خانه این تن تو
اشتر جمال عشق است، با قد و سرفرازی
رطل گران شه را، این مرغ برنتابد
بویی کزو بیابی، صد مغز را ببازی
از ما مجوی جانا اسرار این حقیقت
زیرا که غرق غرقم، از نکتهٔ مجازی
من هیکلی بدیدم، اسرار عشق در وی
کردم حمایل آن را از روی لاغ و بازی
تا شد گران ترک شد آن هیکل خدایی
تا برنتابد آن را پشت هزار تازی
شد پردهام دریده، تا پردهها بسوزم
از آتشی که خیزد در پردهٔ حجازی
چون عشق او بغرد، وین پردهها بدرد
با شمس حق تبریز، در وقت عشق بازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۸
آن مه چو در دل آید، او را عجب شناسی؟
در دل چگونه آید؟ از راه بیقیاسی
گر گویی میشناسم، لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم؟ کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم، گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته، چون استر خراسی
می گرد چون خراسی، خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ، زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری، با هیجده قلب، آری
از کوری خرنده، وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی، در چاه تن فتاده
اینک رسن، برون آ، تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمئنه، اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس، تا کی درین پلاسی؟
گر من غزل نخوانم، بشکافد او دهانم
گوید طرب بیفزا، آخر حریف کاسی
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
ماهت منم گرفته، بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد، کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی، ایمن ز زخم داسی
در دل چگونه آید؟ از راه بیقیاسی
گر گویی میشناسم، لاف بزرگ و دعوی
ور گویی من چه دانم؟ کفر است و ناسپاسی
بردانم و ندانم، گردان شدهست خلقی
گردان و چشم بسته، چون استر خراسی
می گرد چون خراسی، خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ، زیرا دربند احتباسی
یوسف خرید کوری، با هیجده قلب، آری
از کوری خرنده، وز حاسدی نخاسی
تو هم ز یوسفانی، در چاه تن فتاده
اینک رسن، برون آ، تا در زمین نتاسی
ای نفس مطمئنه، اندر صفات حق رو
اینک قبای اطلس، تا کی درین پلاسی؟
گر من غزل نخوانم، بشکافد او دهانم
گوید طرب بیفزا، آخر حریف کاسی
از بانگ طاس ماه بگرفته میگشاید
ماهت منم گرفته، بانگی زن ار تو طاسی
آدم ز سنبلی خورد، کان عاقبت بریزد
تو سنبل وصالی، ایمن ز زخم داسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۹
ما را مسلم آمد، هم عیش و هم عروسی
شادی هر مسلمان، کوری هر فسوسی
هر روز خطبهٔ نو، هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر، نی قبضهٔ فلوسی
عشقیست سخت زیبا، فقریست پای برجا
بر آسمان نهی پا، گر دست این دو بوسی
جانیست چون چراغی، در زیر طشت قالب
کآرد به پیش نورش، خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد، صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد، نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق، در تخته جامهٔ حق
نی بارگیر سیسی، نی جامههای سوسی
از ذوق آتش دل، وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم، اما نیم جوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی، چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم، ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی، ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکانها، بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ، کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب، ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی؟ تا کی زبون لوسی؟
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد، اقبال بینحوسی
شادی هر مسلمان، کوری هر فسوسی
هر روز خطبهٔ نو، هر شام گردکی نو
هر دم نثار گوهر، نی قبضهٔ فلوسی
عشقیست سخت زیبا، فقریست پای برجا
بر آسمان نهی پا، گر دست این دو بوسی
جانیست چون چراغی، در زیر طشت قالب
کآرد به پیش نورش، خورشید چاپلوسی
صد گونه رخت دارد، صد تخت و بخت دارد
تختش ز رفعت آمد، نی تخت آبنوسی
رختش ز نور مطلق، در تخته جامهٔ حق
نی بارگیر سیسی، نی جامههای سوسی
از ذوق آتش دل، وز سوزش خوش دل
آتش پرست گشتم، اما نیم جوسی
روزی دو همره آمد جان غریب با تن
چون مرغزی و رازی، چون مغربی و طوسی
پرویزن است عالم، ما همچو آرد در وی
گر بگذری تو صافی، ور نگذری سبوسی
هر روز بر دکانها، بازار این خسان بین
ای خام پیش ما آ، کتان ماست روسی
بشکن سبوی قالب، ساغر ستان لبالب
تا چند کاسه لیسی؟ تا کی زبون لوسی؟
دستور میدهی تا گویم تمام این را
تا شرق و غرب گیرد، اقبال بینحوسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
چون زخمهٔ رجا را بر تار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گل روی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار میکشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
کاهل روان ره را در کار میکشانی
ای عشق چون درآیی در لطف و دلربایی
دامان جان بگیری، تا یار میکشانی
ایمن کنی تو جان را، کوری ره زنان را
دزدان نقد دل را بر دار میکشانی
سوداییان جان را، از خود دهی مفرح
صفراییان زر را بس زار میکشانی
مهجور خارکش را گلزار مینمایی
گل روی خارخو را در خار میکشانی
موسی خاک رو را بر بحر مینشانی
فرعون بوش جو را در عار میکشانی
موسی عصا بگیرد، تا یار خویش سازد
ماری کنی عصا را، چون مار میکشانی
چون مار را بگیرد، یابد عصای خود را
این نعل بازگونه، هموار میکشانی
آن کو در آتش افتد، راهش دهی به آبی
وان کو در آب آید، در نار میکشانی
ای دل چه خوش ز پرده، سرمست و باده خورده
سر را برهنه کرده، دستار میکشانی
ما را مده به غیری، تا سوی خود کشاند
ما را تو کش، ازیرا شهوار میکشانی
تا یار زنده باشد، کوهی کنی تو سدش
چون در غمش بکشتی، در غار میکشانی
خاموش و درکش این سر، خوش خامشانه میخور
زیرا که چون خموشی اسرار میکشانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۱
ای گوهر خدایی، آیینهٔ معانی
هر دم ز تاب رویت، بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کین تاب کیست بر من؟
فرمایدش ز غیرت کین تاب را ندانی
از غیرت الهی، درعرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد، پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی، صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه، لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی، مقصودهای جانی
در راه ره روان را، رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی، اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی، تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر، تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت، چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت، بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
یک جام مان بدادی، تا رختها گرو شد
جامی دگر ازان می هم چاره کن، تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همینماید، در غیب دلستانی
هر دم ز تاب رویت، بر عرش ارمغانی
عرش از خدای پرسد کین تاب کیست بر من؟
فرمایدش ز غیرت کین تاب را ندانی
از غیرت الهی، درعرش حیرت افتد
زیرا ز غیرت آمد، پیغام لن ترانی
زان تاب اگر شعاعی بر آسمان رسیدی
از آسمان نمودی، صد ماه آسمانی
اندر جمال هر مه، لطف ازل نمودی
هر عاشقی بدیدی، مقصودهای جانی
در راه ره روان را، رنج و طلب نبودی
خوف فنا نبودی، اندر جهان فانی
یک بار دردمیدی، تا جان گرفت قالب
دردم تو بار دیگر، تا جان شود عیانی
از یک شعاع رویت، چون لامکان مکان شد
هم برق تو رساند او را به لامکانی
انگشتری لعلت، بر نقد عرضه فرما
تا نعرهها برآید از لعلهای کانی
یک جام مان بدادی، تا رختها گرو شد
جامی دگر ازان می هم چاره کن، تو دانی
جانی رسید ما را از شمس حق تبریز
کان جان همینماید، در غیب دلستانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
گرمی مجوی الا از سوزش درونی
زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید، گوید ز لطف چونی؟
آن نافههای آهو، وان زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد، عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم، یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند
آن گه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین، هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی
زیرا نگشت روشن، دل ز آتش برونی
بیمار رنج باید، تا شاه غیب آید
در سینه درگشاید، گوید ز لطف چونی؟
آن نافههای آهو، وان زلف یار خوش خو
آن را تو در کمی جو، کان نیست در فزونی
تا آدمی نمیرد، جان ملک نگیرد
جز کشته کی پذیرد، عشق نگار خونی
عشقش بگفته با تو یا ما رویم، یا تو
ساکن مباش تا تو در جنبش و سکونی
بر دل چو زخم راند، دل سر جان بداند
آن گه نه عیب ماند در نفس و نی حرونی
غم چون تو را فشارد، تا از خودت برآرد
پس بر تو نور بارد از چرخ آبگونی
در عین درد بنشین، هر لحظه دوست میبین
آخر چرا تو مسکین اندر پی فسونی
تبریز جان فزودی، چون شمس حق نمودی
از وی خجسته بودی پیوسته، نی کنونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش، گریهست پیشهٔ شمع
از ما وفا و خدمت، وز یار بیوفایی
آتش که او نخندد، خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید، چوبی بود، عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید، افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو، زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره، مهمان مهتری شد
مهمانییی بکردش، باکار و باکیایی
بریانهای فاخر، سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد، بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان، هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما، در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این، ولیکن
مهمانیات نمایم، چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر، گفت ای عجب، چه باشد
بهتر ازین تنعم، وین خلعت بهایی
زین گفت حاج گوله شد، در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او، مهمانییی، سمایی
این میوههای دنیا، گل پارههاست رنگین
چبود نعیم دنیا، جز نان و نان ربایی؟
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا، دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی، در انتظار این دم
بی انتظار ندهد، هرگز دوا، دوایی
می گفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی، در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش، آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو، دید از خدا، خدایی
شه جست یک رسولی، تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند، پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش، گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما، ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را، همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را، از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو، میشد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان، اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر، از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر، چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی، کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد، دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن، چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی، در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی، شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را، رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش، دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان، دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را ازو رهایی
این را به چپ کشاند، وان را به راست آرد
این را به وصل آرد، وان را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو، تا مست و گرم گردد
وان سوی هجر باشد، مکریست این دغایی
دررفت آن معلا، در شهرهمچو دریا
از کو به کو همیشد، کی مقصدم، کجایی؟
جوینده چون شتابد، مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی، سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر، پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش، جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی، تا محفل اندرآیی؟
چل روز بر سر کو، سرمست ماند ازان بو
حیران شده رعیت با میر های هایی
نی حکم و نی امارت، نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میل اغتذایی
زو هر که جست کاری، میگفت خیره آری
آری و نی یکی دان، در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دمنه و کلیله؟ کو کد کدخدایی؟
سیلاب عشق آمد، نی دام ماند، نی دد
چون سیل شد به بحری، بیبدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچه گفتی
بردی مرا ز اسفل، تا مصعد علایی
این درس که شنودم، هرگز نخوانده بودم
درسیست نی وسیطی،نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی، معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد، که قبلهٔ دعایی
این جمله بد بدایت، کو باقی حکایت؟
واپرس ازو که دادت، در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی، بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی، آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلاء
والله ما علونا الا باعتناء
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفاء
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش، گریهست پیشهٔ شمع
از ما وفا و خدمت، وز یار بیوفایی
آتش که او نخندد، خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید، چوبی بود، عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید، افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو، زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره، مهمان مهتری شد
مهمانییی بکردش، باکار و باکیایی
بریانهای فاخر، سنبوسههای نادر
شمع و شراب و شاهد، بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان، هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما، در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این، ولیکن
مهمانیات نمایم، چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر، گفت ای عجب، چه باشد
بهتر ازین تنعم، وین خلعت بهایی
زین گفت حاج گوله شد، در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او، مهمانییی، سمایی
این میوههای دنیا، گل پارههاست رنگین
چبود نعیم دنیا، جز نان و نان ربایی؟
میگفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا، دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی، در انتظار این دم
بی انتظار ندهد، هرگز دوا، دوایی
می گفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی، در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش، آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو، دید از خدا، خدایی
شه جست یک رسولی، تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند، پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش، گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما، ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را، همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را، از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو، میشد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان، اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر، از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر، چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی، کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد، دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن، چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی، در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی، شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را، رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش، دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان، دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را ازو رهایی
این را به چپ کشاند، وان را به راست آرد
این را به وصل آرد، وان را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو، تا مست و گرم گردد
وان سوی هجر باشد، مکریست این دغایی
دررفت آن معلا، در شهرهمچو دریا
از کو به کو همیشد، کی مقصدم، کجایی؟
جوینده چون شتابد، مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی، سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر، پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش، جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی، تا محفل اندرآیی؟
چل روز بر سر کو، سرمست ماند ازان بو
حیران شده رعیت با میر های هایی
نی حکم و نی امارت، نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میل اغتذایی
زو هر که جست کاری، میگفت خیره آری
آری و نی یکی دان، در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دمنه و کلیله؟ کو کد کدخدایی؟
سیلاب عشق آمد، نی دام ماند، نی دد
چون سیل شد به بحری، بیبدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچه گفتی
بردی مرا ز اسفل، تا مصعد علایی
این درس که شنودم، هرگز نخوانده بودم
درسیست نی وسیطی،نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی، معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد، که قبلهٔ دعایی
این جمله بد بدایت، کو باقی حکایت؟
واپرس ازو که دادت، در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی، بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی، آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلاء
والله ما علونا الا باعتناء
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفاء
ای مبدعی که سگ را بر شیر میفزایی
سنگ سیه بگیری، آموزیاش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغشان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولیست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۶
دی عهد و توبه کردی، امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی، امروز گوهرستی
دی بایزید بودی، وندر مزید بودی
وامروز در خرابی، دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی، هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی، نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن، بیرونی از معادن
آن نیستی، ولیکن، هستی چنان که هستی
یک گوشه بسته بودی، زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی، رستی تمام، رستی
حیوان سوار نبود، جز بهر کار نبود
حیوان نهیی تو حیی، جستی ز کار، جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی، تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی، گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی، هر خستهیی که خستی
دی بحر تلخ بودی، امروز گوهرستی
دی بایزید بودی، وندر مزید بودی
وامروز در خرابی، دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی، هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی، نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن، بیرونی از معادن
آن نیستی، ولیکن، هستی چنان که هستی
یک گوشه بسته بودی، زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی، رستی تمام، رستی
حیوان سوار نبود، جز بهر کار نبود
حیوان نهیی تو حیی، جستی ز کار، جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی، تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی، گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی، هر خستهیی که خستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
یا من عجب فتادم، یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
ای کرده رو چو سرکه، چه گردد ار بخندی؟
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
در غیب هست عودی، کین عشق از اوست دودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
وان غیب همچو آتش، در پردههای دودی
دود ار چه زاد زآتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، برهستها فزودی
بشکستی از نری او، سد سکندری او
زافرشته و پری او، روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از فرش تا ثریا
از زیر هفت دریا، در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم، زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی بسودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی
یک هست نیست رنگی، کز اوست هر وجودی
هستی ز غیب رسته، بر غیب پرده بسته
وان غیب همچو آتش، در پردههای دودی
دود ار چه زاد زآتش، هم دود شد حجابش
بگذر ز دود هستی، کز دود نیست سودی
از دود گر گذشتی جان عین نور گشتی
جان شمع و تن چو طشتی، جان آب و تن چو رودی
گر گرد پست شستی، قرص فلک شکستی
در نیست برشکستی، برهستها فزودی
بشکستی از نری او، سد سکندری او
زافرشته و پری او، روبندها گشودی
ملکش شدی مهیا، از فرش تا ثریا
از زیر هفت دریا، در بقا ربودی
رفتی لطیف و خرم، زان سو ز خشک و از نم
در عشق گشته محرم، با شاهدی بسودی
تبریز شمس دینی، گر داردش امینی
با دیدهٔ یقینی در غیب وانمودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
ای آن که جان ما را در گلشکر کشیدی
چون جان و دل ببردی، خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی، از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش، از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان، ما سو به سو دوانه
اندر پیات، تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو، آمد به خرمن تو
مانند آفتابش، در کان زر کشیدی
کشتی زرشک ما را، باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن، چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو، از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود، پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت، بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت، اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی، در خون چند گولی
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت، شب خواب شد رمیده
زیرا که بیدلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق دل نداری، تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری، دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی، از بیخودی و مستی
در آخر ستوران، در پیش خر کشیدی
چون جان و دل ببردی، خود را تو درکشیدی
ما را چو سایه دیدی، از پای درفتاده
جانا چو سرو سرکش، از سایه سر کشیدی
چون سیل در کهستان، ما سو به سو دوانه
اندر پیات، تو خیمه سوی دگر کشیدی
تو آن مهی که هر کو، آمد به خرمن تو
مانند آفتابش، در کان زر کشیدی
کشتی زرشک ما را، باری چو اشک ما را
از چشم خود میفکن، چون در نظر کشیدی
بر عاشقت ز صد سو، از خلق زخم آید
از لطف و رحمت خود، پیشش سپر کشیدی
یک قوم را به حیلت، بستی به بند زرین
یک قوم را به حجت، اندر سفر کشیدی
آوه که شد فضولی، در خون چند گولی
رحمی بکن بر آن کش در شور و شر کشیدی
از چشم عاشقانت، شب خواب شد رمیده
زیرا که بیدلان را وقت سحر کشیدی
ای عشق دل نداری، تا که دلت بسوزد
خود جمله دل تو داری، دل را تو برکشیدی
بس کن که نقل عیسی، از بیخودی و مستی
در آخر ستوران، در پیش خر کشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۱
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی ازان شدم من، تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود، تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم، تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم، در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل، چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم، چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت، بر من کند بهاری
حمال آن امانت، کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادی، کز لطف توست یاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان، نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را، کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر، یابند رستگاری
چون موی ازان شدم من، تا تو سرم بخاری
زان دست شستم از خود، تا دست من تو گیری
زان چون خیال گشتم، تا در دلم گذاری
زان روز و شب دریدم، در عاشقی گریبان
تا تو ز مشرق دل، چون مه سری برآری
زان اشکبار گشتم، چون ابر در بهاران
تا نوبهار حسنت، بر من کند بهاری
حمال آن امانت، کان را فلکت نپذرفت
گشتم به اعتمادی، کز لطف توست یاری
شاها به حق آنک بر لوح سینه هر دم
از بهر بت پرستان، نوصورتی نگاری
بنمای صورتی را، کان لوح درنگنجد
تا بت پرست و بتگر، یابند رستگاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
گر از شراب دوشین، در سر خمار داری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۳
بازآمدی که ما را درهم زنی، بشوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بیقراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمدهست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره میزن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
چون روی آتشین را یک دم تو مینپوشی
ای دوست چند جوشم؟ گویی که چند جوشی؟
ای جان و عقل مسکین، کی یابد از تو تسکین؟
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جانها را در میدمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد، چون تو همیخروشی؟
روپوش برنتابد، گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو، گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی، ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی، یا خود سیاه گوشی
گر زان که عقل داری، دیوانه چون نگشتی؟
ورنه از اصل عشقی، با عشق چند کوشی؟
اجزای خویش دیدم، اندر حضور خامش
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کین خامشان کیانند؟
گفتا چو وقت آید، تو نیز هم نپوشی
ای دوست چند جوشم؟ گویی که چند جوشی؟
ای جان و عقل مسکین، کی یابد از تو تسکین؟
زین سان که تو نهادی قانون می فروشی
سرنای جانها را در میدمی تو دم دم
نی را چه جرم باشد، چون تو همیخروشی؟
روپوش برنتابد، گر تاب روی این است
پنهان نگردد این رو، گر صد هزار پوشی
بر گرد شید گردی، ای جان عشق ساده
یا نیک سرخ چشمی، یا خود سیاه گوشی
گر زان که عقل داری، دیوانه چون نگشتی؟
ورنه از اصل عشقی، با عشق چند کوشی؟
اجزای خویش دیدم، اندر حضور خامش
بس نعرهها شنیدم در زیر هر خموشی
گفتم به شمس تبریز کین خامشان کیانند؟
گفتا چو وقت آید، تو نیز هم نپوشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
دل را تمام برکن ای جان ز نیک نامی
تا یک به یک بدانی، اسرار را تمامی
ای عاشق الهی، ناموس خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتیست سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن، در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بینشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن، دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من، زان شیوههای بامی
گر مست و گر میام من، نی از دف و نیام من
از شیوهٔ وی ام من، مست شراب جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقههای دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
کی دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچه دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
تا یک به یک بدانی، اسرار را تمامی
ای عاشق الهی، ناموس خلق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشق چو قند باید، بیچون و چند باید
جانی بلند باید، کان حضرتیست سامی
هستی تو از سر و بن، در چشم خویش ناخن
زنار روم گم کن، در عشق زلف شامی
در عشق علم جهل است، ناموس علم سهل است
نادان علم اهل است، دانای علم عامی
از کوی بینشانش، زان سوی جهل و دانش
وز جان جان جانش، عشق آمدت سلامی
بر بام عشق بیتن، دیدم چو ماه روشن
بر در بماندهام من، زان شیوههای بامی
گر مست و گر میام من، نی از دف و نیام من
از شیوهٔ وی ام من، مست شراب جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیر زلف دلکش
گردن ببسته جان خوش، در حلقههای دامی
گوید غمت ز تیزی، وقتی که خون تو ریزی
کی دل تو خود چه چیزی؟ وی جان تو خود کدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سری نهادی
دادی تو آنچه دادی، وز جان مطیع و رامی
ای روح برپریدی، بر ساحلی چریدی
دل دادی و خریدی، آن را که تش غلامی
گر رند و گر قلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شمس هر طواشی، تبریز را نظامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
اندر شکست جان شد، پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد، وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین، کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی، اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه، کی گشت از زمانه؟
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سریست زان نهان تر، صد نقش ازان مصور
در خاطر مهندس، وندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد، آن سر جهان بگیرد
وان گه کسی نمیرد، در دور لامکانی
تبریز شمس دین را، از لطف لابهیی کن
کز باغ بیزمانی، در ما نگر زمانی
چون این جهان فروشد، وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین، کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی، اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه، کی گشت از زمانه؟
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سریست زان نهان تر، صد نقش ازان مصور
در خاطر مهندس، وندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد، آن سر جهان بگیرد
وان گه کسی نمیرد، در دور لامکانی
تبریز شمس دین را، از لطف لابهیی کن
کز باغ بیزمانی، در ما نگر زمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۹
ای آن که جمله عالم، از توست یک نشانی
زخمت برین نشانه آمد کنون تو دانی
زخمی بزن دگر تو، مرهم نخواهم از تو
گر یک جهان نماند، چه غم؟ تو صد جهانی
در شرح درنیایی، چون شرح سر حقی
در جان چرا نیایی؟ چون جان جان جانی
ماییم چون درختان، صنع تو باد گردان
خود کار باد دارد، هر چند شد نهانی
زان باد سبز گردیم، زان باد زرد گردیم
گر برگ را بریزی، از میوه کی ستانی؟
در نقش، باغ پیش است، در اصل میوه پیش است
تو اولین گهر را آخر همیرسانی
خواهم که از تو گویم، وز جز تو دست شویم
پنهان شوی و ما را در صف همیکشانی
زخمت برین نشانه آمد کنون تو دانی
زخمی بزن دگر تو، مرهم نخواهم از تو
گر یک جهان نماند، چه غم؟ تو صد جهانی
در شرح درنیایی، چون شرح سر حقی
در جان چرا نیایی؟ چون جان جان جانی
ماییم چون درختان، صنع تو باد گردان
خود کار باد دارد، هر چند شد نهانی
زان باد سبز گردیم، زان باد زرد گردیم
گر برگ را بریزی، از میوه کی ستانی؟
در نقش، باغ پیش است، در اصل میوه پیش است
تو اولین گهر را آخر همیرسانی
خواهم که از تو گویم، وز جز تو دست شویم
پنهان شوی و ما را در صف همیکشانی