عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۴
از آفتاب چاشنی صبح شد بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند
بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند
ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند
از روی گرم شکوه ما می شود تمام
یک ناله است سرمه آواز این سپند
علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
ز نهار لب ببند ز چون و چرا و چند
چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند
در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
ز نهار دل به غنچه این بوستان مبند
از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله صائب شود بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند
بگذار تا به داغ رهایی شود کباب
صیدی که همچو تاب نپیچد بر آن کمند
ما را چه نسبت است به مجنون که جوش ما
نگذاشت گردباد ز هامون شود بلند
از روی گرم شکوه ما می شود تمام
یک ناله است سرمه آواز این سپند
علم تو چون محیط به اسرار غیب نیست
ز نهار لب ببند ز چون و چرا و چند
چون گل شکفته باش درین انجمن که صبح
تسخیر کرد روی زمین را به نوشخند
در آتش زوال بود نعل رنگ و بو
ز نهار دل به غنچه این بوستان مبند
از گل به وام گوش ستانند بلبلان
در گلشنی که ناله صائب شود بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۵
جمعی که زیر خاک دل پاک می برند
با خود بهشت را به ته خاک می برند
روحی که شد لطیف چو شبنم در این چمن
با صد کمند مهر به افلاک می برند
در حشر سر ز روزن جنت بر آورند
آنان که سر به حلقه فتراک می برند
جمعی که همچو غنچه کله کج نهاده اند
چون گل ز باغ سینه صد چاک می برند
نتوان به نور شرم به جز پیش پای دید
از حسن فیض مردم بیباک می برند
هر مال شبهه ای که بود چون حرامیان
دست و دهن به آب کشان پاک می برند
صائب مکن ز چرخ شکایت که عارفان
از سیر گلخن آینه پاک می برند
با خود بهشت را به ته خاک می برند
روحی که شد لطیف چو شبنم در این چمن
با صد کمند مهر به افلاک می برند
در حشر سر ز روزن جنت بر آورند
آنان که سر به حلقه فتراک می برند
جمعی که همچو غنچه کله کج نهاده اند
چون گل ز باغ سینه صد چاک می برند
نتوان به نور شرم به جز پیش پای دید
از حسن فیض مردم بیباک می برند
هر مال شبهه ای که بود چون حرامیان
دست و دهن به آب کشان پاک می برند
صائب مکن ز چرخ شکایت که عارفان
از سیر گلخن آینه پاک می برند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۶
این غافلان که دست به پیمانه می برند
از چشم شیر شمع به کاشانه می برند
جان چون کمال یافت نمانند در بدن
انگور چون رسید به میخانه می برند
چندین هزار ملک سلیمان به باد رفت
موران همان به خانه خود دانه می برند
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند
جای خراج گنج ز ویرانه می برند
نتوان شمرد دشمن خونخوار را ضعیف
مردان به مور حمله شیرانه می برند
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عشاق فیض کعبه ز بتخانه می برند
صائب جماعتی که به صورت مقیدند
لذت کجا ز معنی بیگانه می برند
از چشم شیر شمع به کاشانه می برند
جان چون کمال یافت نمانند در بدن
انگور چون رسید به میخانه می برند
چندین هزار ملک سلیمان به باد رفت
موران همان به خانه خود دانه می برند
گردون ستم به خانه خرابان فزون کند
جای خراج گنج ز ویرانه می برند
نتوان شمرد دشمن خونخوار را ضعیف
مردان به مور حمله شیرانه می برند
میزان عدل میل به یک سو نمی کند
عشاق فیض کعبه ز بتخانه می برند
صائب جماعتی که به صورت مقیدند
لذت کجا ز معنی بیگانه می برند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۷
قربانیان شکفته به قصاب برخورند
چون پل بغل گشاده به سیلاب برخورند
جمعی که ره به چاشنی فقر برده اند
بر روی بوریا ز شکر خواب برخورند
صاف جهان به مردم خاموش می رسد
لب بسته کوزه ها ز می ناب برخورند
اقبال دیدگان به گنهکار و بیگناه
با جبهه گشاده چو محراب برخورند
چون ذره می دوند به هر کوچه عاشقان
شاید به آفتاب جهانتاب برخورند
سر گشتگی به طالع جمعی که آمده است
در چشمه سیراب به گرداب برخورند
هر کس دعا کند به اجابت قرین شود
در هر کجا به یکدگر احباب برخورند
جمعی که از یگانگی نور آگهند
هر شب که شمع نیست ز مهتاب برخورند
صائب سراغ بحر کنند وروان شوند
از سر گذشتگان چو به سیلاب برخورند
چون پل بغل گشاده به سیلاب برخورند
جمعی که ره به چاشنی فقر برده اند
بر روی بوریا ز شکر خواب برخورند
صاف جهان به مردم خاموش می رسد
لب بسته کوزه ها ز می ناب برخورند
اقبال دیدگان به گنهکار و بیگناه
با جبهه گشاده چو محراب برخورند
چون ذره می دوند به هر کوچه عاشقان
شاید به آفتاب جهانتاب برخورند
سر گشتگی به طالع جمعی که آمده است
در چشمه سیراب به گرداب برخورند
هر کس دعا کند به اجابت قرین شود
در هر کجا به یکدگر احباب برخورند
جمعی که از یگانگی نور آگهند
هر شب که شمع نیست ز مهتاب برخورند
صائب سراغ بحر کنند وروان شوند
از سر گذشتگان چو به سیلاب برخورند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۸
آزادگان کجا غم دستار می خورند
این پر دلان قسم به سر دارمی خورند
حیرانیان عشق چو شبنم در این چمن
روزی ز راه دیده بیدار می خورند
آنان که ره به نقطه توحیدبرده اند
از دل همیشه دانه چو پرگار می خورند
از نشاه شراب صبوحی چه غافلند
جمعی که باده را به شب تار می خورند
بر لوح دل چو مصرع رنگین کنند نقش
زخمی که رهروان تو از خار می خورند
نقل شراب سنگ ملامتگران کنند
رندان که باده بر سر بازار می خورند
طوطی به زهر غوطه زد از حرف شکرین
مردم همین فریب ز گفتار می خورند
با آسمان بساز که آیینه خاطران
پیمانه های زهر ز زنگار می خورند
مگذر ز خون من که طبیبان مهربان
گاهی ز لطف شربت بیمار می خورند
از شکر می کنند لب خویش شکرین
گر جام زهر مردم هشیار می خورند
صائب هزار بار به از آب زندگی است
خونی که عاشقان به شب تار می خورند
این پر دلان قسم به سر دارمی خورند
حیرانیان عشق چو شبنم در این چمن
روزی ز راه دیده بیدار می خورند
آنان که ره به نقطه توحیدبرده اند
از دل همیشه دانه چو پرگار می خورند
از نشاه شراب صبوحی چه غافلند
جمعی که باده را به شب تار می خورند
بر لوح دل چو مصرع رنگین کنند نقش
زخمی که رهروان تو از خار می خورند
نقل شراب سنگ ملامتگران کنند
رندان که باده بر سر بازار می خورند
طوطی به زهر غوطه زد از حرف شکرین
مردم همین فریب ز گفتار می خورند
با آسمان بساز که آیینه خاطران
پیمانه های زهر ز زنگار می خورند
مگذر ز خون من که طبیبان مهربان
گاهی ز لطف شربت بیمار می خورند
از شکر می کنند لب خویش شکرین
گر جام زهر مردم هشیار می خورند
صائب هزار بار به از آب زندگی است
خونی که عاشقان به شب تار می خورند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۹
چون حرف شکوه برق ز تیغ زبان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
تبخاله قفل خامشیم بر دهان زند
دیگر چو تیر قد نکند راست در مصاف
آن را که ابروی تو به پشت کمان زند
شد سروی از بهار رخش آه سرد من
کز جلوه پشت پای بر آب روان زند
آه بلندی از جگر رشک می کشم
خورشید بوسه چند بر آن آستان زند
تیر از تنم برآورد انگشت زینهار
از خون گرم من لب تیغ الامان زند
نگذاشت پای سرو ببوسیم تنگ چشم
دست چنار بر کمر باغبان زند
صائب ز حسرت قفس ودام سوختیم
کو برق خانه سوز که بر آشیان زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۰
زیر سپهر دست دعا موج می زند
در خانه کریم گدا موج می زند
غفلت نگر که پشت به محراب کرده ایم
در کشوری که قبله نما موج می زند
آفاق را تردد خاطر گرفته است
هر قطره زین محیط جدا موج می زند
زنهار در حمایت عریان تنی گریز
کز خرقه های صوف بلا موج می زند
بردار می تپد سر منصور و تن به خاک
دریا کجا سفینه کجا موج می زند
چشم هوس چه نقش تواند بر آب زد
آنجا که آبروی حیا موج می زند
درحیرتم که آن گل بی خارچون گذشت
از سینه ای که خار جفا موج می زند
تا خورد استخوان من دلشکسته را
جوهر ز استخوان هما موج می زند
کوه از تجلی توچنان آب گشته است
کز جنبش نسیم صبا موج می زند
تیغ برهنه تو ز جوهر منزه است
این بحر از کشاکش ما موج می زند
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کآرام در مقام رضا موج می زند
در خانه کریم گدا موج می زند
غفلت نگر که پشت به محراب کرده ایم
در کشوری که قبله نما موج می زند
آفاق را تردد خاطر گرفته است
هر قطره زین محیط جدا موج می زند
زنهار در حمایت عریان تنی گریز
کز خرقه های صوف بلا موج می زند
بردار می تپد سر منصور و تن به خاک
دریا کجا سفینه کجا موج می زند
چشم هوس چه نقش تواند بر آب زد
آنجا که آبروی حیا موج می زند
درحیرتم که آن گل بی خارچون گذشت
از سینه ای که خار جفا موج می زند
تا خورد استخوان من دلشکسته را
جوهر ز استخوان هما موج می زند
کوه از تجلی توچنان آب گشته است
کز جنبش نسیم صبا موج می زند
تیغ برهنه تو ز جوهر منزه است
این بحر از کشاکش ما موج می زند
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کآرام در مقام رضا موج می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۲
گلزار جوش حسن خداداد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
باغ از شکوفه موج پریزاد می زند
خون لاله لاله می چکد از تیغ کوهسار
طاوس سر ز بیضه فولاد می زند
چون عندلیب هر که قدم در چمن گذاشت
بی اختیار بر در فریاد می زند
هر لاله ای که سر زند از کوه بیستون
ساغر به طاق ابروی فرهاد می زند
عاشق به هیچ وجه تسلی نمی شود
در وصل عندلیب همان داد می زند
صائب به روی خود در غم باز می کند
هر کس که خنده بر من ناشاد می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۳
ابر بهار سینه به گلزار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
خون شفق علم ز سر خار می زند
زودا که خونچکان شود از خار انتقام
دستی که گل به مرغ گرفتارمی زند
در فصل برگریز کند سیر نوبهار
آیینه ای که غوطه به زنگار می زند
هر کس صلای باده به زهاد می دهد
آبی به روی صورت دیوار می زند
درگلشنی که بال مرا باز کرده اند
شبنم گره به نکهت گلزار می زند
عمری است در میان لب وسینه من است
رازی که بوسه بر لب اظهار می زند
امروز هر که سنگ ملامت به من می رساند
گو دست خود ببوس که بازار می زند
خطی قضا به سینه شهباز می کشد
هر خنده ای که کبک به کهسار می زند
آفت کم است میوه شاخ بلند را
منصور خواب خوش به سر دار می زند
صائب هلاک زمزمه دلنشین ماست
هر کس که ناخنی به رگ تار می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۴
عاشق که حرف عشق به اغیار می زند
آبی به روی صورت دیوار می زند
نظاره اش به خرج تماشا نمی رود
چشمی که ساغر ازدل هشیار می زند
امیدوار باش که از فیض آفتاب
در سنگ لعل ساغر سرشار می زند
مجنون حذر ز سنگ ملامت نمی کند
این کبک مست خنده به کهسار می زند
بیدار هر که می شود از خواب بیخودی
دانسته پا به دولت بیدار می زند
آن را که نارسا نبود پیچ وتاب عشق
چون زلف دست در کمر یار می زند
چون زخم آب از دل صاف است مرهمش
زخمی که یار بر من افگار می زند
خون در لباس دردل مرغ چمن کند
هر کس گلی به گوشه دستار می زند
صائب ز پاس شیشه ناموس فارغ است
هر کس پیاله بر سر بازار می زند
آبی به روی صورت دیوار می زند
نظاره اش به خرج تماشا نمی رود
چشمی که ساغر ازدل هشیار می زند
امیدوار باش که از فیض آفتاب
در سنگ لعل ساغر سرشار می زند
مجنون حذر ز سنگ ملامت نمی کند
این کبک مست خنده به کهسار می زند
بیدار هر که می شود از خواب بیخودی
دانسته پا به دولت بیدار می زند
آن را که نارسا نبود پیچ وتاب عشق
چون زلف دست در کمر یار می زند
چون زخم آب از دل صاف است مرهمش
زخمی که یار بر من افگار می زند
خون در لباس دردل مرغ چمن کند
هر کس گلی به گوشه دستار می زند
صائب ز پاس شیشه ناموس فارغ است
هر کس پیاله بر سر بازار می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۵
فال وصال او دل رنجور می زند
این شمع گشته بین که درسور می زند
با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست
شوقم صلا به انجمن طور می زند
در سینه عمرهاست که زندانی من است
رازی که بوسه بر لب منصور می زند
آن کس که خرمن ز ثریا گذشته است
از حرص دست در کمر مور می زند
مردی واز سرشت تواین خوی بدنرفت
خاک تو مشت بر دهن گور می زند
جوشی به ذوق خود چو می ناب می زنم
نشنیده ام که عقل چه طنبور می زند
بر اوج فکر خامه صائب مپرس چیست
کبکی است خنده بر کمر طور می زند
این شمع گشته بین که درسور می زند
با شهپری که پرتو مهتاب برق اوست
شوقم صلا به انجمن طور می زند
در سینه عمرهاست که زندانی من است
رازی که بوسه بر لب منصور می زند
آن کس که خرمن ز ثریا گذشته است
از حرص دست در کمر مور می زند
مردی واز سرشت تواین خوی بدنرفت
خاک تو مشت بر دهن گور می زند
جوشی به ذوق خود چو می ناب می زنم
نشنیده ام که عقل چه طنبور می زند
بر اوج فکر خامه صائب مپرس چیست
کبکی است خنده بر کمر طور می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۶
خط تو راه دین ودل وهوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
ته جرعه ای است این که به سرجوش می زند
از خط سبز مستی حسن تو کم نشد
این می به شیشه رفت وهمان جوش می زند
بر آتش عذار تو دامان دیگرست
هر سیلیی که خط به بناگوش می زند
از خط فزودمستی آن چشم پر خمار
در نوبهار چشمه فزون جوش می زند
روی زمین زلغزش مستان شودکبود
زینسان که جلوه توره هوش می زند
از شرم اگرچه نیست زبان طلب مرا
خمیازه حلقه بر لب خاموش می زند
با سرو سرکشی که ز خودراست بگذرد
امید فال خلوت آغوش می زند
سنگی که می زند به من آن طفل شوخ چشم
دست نوازشی است که بر دوش می زند
باشد پیاده ای که زندخنده برسوار
زاهد که خنده بر من مدهوش می زند
صائب دلیل پختگی عقل خامشی است
تا نارس است باده به خم جوش می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶۹
زینسان که شیشه خنده مستانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند
بیکار نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند
درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند
در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند
ما ونگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند
تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند
صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند
آخر شراب بر سر پیمانه می زند
بیکار نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه می زند
درمشک سوده تابه کمر غوطه می خورد
مشاطه ای که زلف ترا شانه می زند
در کشوری که مشرق دلهای روشن است
خورشید گل به روزن کاشانه می زند
رطل گران تکلف مخمور می کند
طفلی که سنگ بر من دیوانه می زند
ما ونگاه یار که ناآشنایی اش
ناخن به دل چو معنی بیگانه می زند
تا کعبه هست دیر ز آفت مسلم است
این برق خویش را به سیه خانه می زند
صائب کسی که بگذرد از سر سپندوار
خود را به قلب شعله دلیرانه می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۰
تا سالکان به آبله پایی نمی رسند
صد سال اگر روند به جایی نمی رسند
تا التجا به ناخن تدبیر می برند
این عقده ها به عقده گشایی نمی رسند
این کاهها چنین که مقید به دانه اند
هرگز به وصل کاهربایی نمی رسند
از موج اضطراب اگر پر برآورند
این آبهای مرده به جایی نمی رسند
دارند تا نظر به پروبال خویشتن
این بی سعادتان به همایی نمی رسند
تا از قبول نقش نگردند ساده دل
این آبگینه ها به جلایی نمی رسند
واقف نمی شوند که گم کرده اند راه
تا راهروان به راهنمایی نمی رسند
جمعی که چون قلم پی گفتار می روند
چون طفل نی سوار به جایی نمی رسند
چون نی به برگ وبار نیفشانده آستین
عشاق بینوا به نوایی نمی رسند
بی حاصلی نگر که از این باغ پر شجر
این کورباطنان به عصایی نمی رسند
داد زمین سوخته ماکجا دهند
این ابرها به داد گیایی نمی رسند
تا سالکان به عشق نگردند آشنا
صائب به نور عقل به جایی نمی رسند
صد سال اگر روند به جایی نمی رسند
تا التجا به ناخن تدبیر می برند
این عقده ها به عقده گشایی نمی رسند
این کاهها چنین که مقید به دانه اند
هرگز به وصل کاهربایی نمی رسند
از موج اضطراب اگر پر برآورند
این آبهای مرده به جایی نمی رسند
دارند تا نظر به پروبال خویشتن
این بی سعادتان به همایی نمی رسند
تا از قبول نقش نگردند ساده دل
این آبگینه ها به جلایی نمی رسند
واقف نمی شوند که گم کرده اند راه
تا راهروان به راهنمایی نمی رسند
جمعی که چون قلم پی گفتار می روند
چون طفل نی سوار به جایی نمی رسند
چون نی به برگ وبار نیفشانده آستین
عشاق بینوا به نوایی نمی رسند
بی حاصلی نگر که از این باغ پر شجر
این کورباطنان به عصایی نمی رسند
داد زمین سوخته ماکجا دهند
این ابرها به داد گیایی نمی رسند
تا سالکان به عشق نگردند آشنا
صائب به نور عقل به جایی نمی رسند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۱
جمعی که در لباس می ناب می کشند
دام کتان به چهره مهتاب می کشند
آنان که در مقام رضا آرمیده اند
خمیازه را به ذوق می ناب می کشند
بهر شگون همیشه خراباتیان عشق
صندل به طرف جبهه ز سیلاب می کشند
بیطاقتان که گریه پی دفع غم کنند
صف در نبرد شعله ز سیماب می کشند
جمعی که پشتگرم به عشق ازل نیند
ناز سمور ومنت سنجاب می کشند
زهاد اگر ز توبه خود منفعل نیند
خود را چرا به گوشه محراب می کشند
جایی رسیده است رطوبت که میکشان
دست ودهان خود به هوا آب می کشند
صائب فروغ فیض ز هر بی بصر مجوی
کاین توتیا به دیده بیخواب می کشند
دام کتان به چهره مهتاب می کشند
آنان که در مقام رضا آرمیده اند
خمیازه را به ذوق می ناب می کشند
بهر شگون همیشه خراباتیان عشق
صندل به طرف جبهه ز سیلاب می کشند
بیطاقتان که گریه پی دفع غم کنند
صف در نبرد شعله ز سیماب می کشند
جمعی که پشتگرم به عشق ازل نیند
ناز سمور ومنت سنجاب می کشند
زهاد اگر ز توبه خود منفعل نیند
خود را چرا به گوشه محراب می کشند
جایی رسیده است رطوبت که میکشان
دست ودهان خود به هوا آب می کشند
صائب فروغ فیض ز هر بی بصر مجوی
کاین توتیا به دیده بیخواب می کشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۲
عاشق کجا به کعبه و دیر التجا کند
حاشا که خضر پیروی نقش پا کند
کی ناز خشک می کشد از موجه سراب
لب تشنه ای که ناز به آب بقا کند
زنجیر بندخانه تقدیر محکم است
چون مور از میان کمر حرص وا کند
بی جذبه مشکل است برون آمدن ز خویش
این کاه را ز دانه جداکهربا کند
تخمی که سوخت ناز بهاران نمی کشد
بخل فلک چه با دل بی مدعا کند
ناف غزال کاسه دریوزه می شود
چون زلف مشکبار ترا شانه وا کند
این خط سبز کز لب لعل تو سرزده است
عالم سیه به دیده آب بقا کند
طوطی ز وصل آینه شیرین کلام شد
گر برخورد به آینه رویی چها کند
بسته است صف ز سرو وصنوبر حریم باغ
تا اقتدا به قامت آن دلربا کند
پوشیده چشم می گذرد از عزیز مصر
آیینه ای که چشم به روی تو وا کند
با آه عاشقان چه بود خرده نجوم
مشکل به خرج باد زر گل وفا کند
خالی نگردد از گل بی خار دامنش
خاری اگر وطن به مقام رضا کند
افتاده است تا ره صائب به خانقاه
وقت است خاک میکده را توتیا کند
حاشا که خضر پیروی نقش پا کند
کی ناز خشک می کشد از موجه سراب
لب تشنه ای که ناز به آب بقا کند
زنجیر بندخانه تقدیر محکم است
چون مور از میان کمر حرص وا کند
بی جذبه مشکل است برون آمدن ز خویش
این کاه را ز دانه جداکهربا کند
تخمی که سوخت ناز بهاران نمی کشد
بخل فلک چه با دل بی مدعا کند
ناف غزال کاسه دریوزه می شود
چون زلف مشکبار ترا شانه وا کند
این خط سبز کز لب لعل تو سرزده است
عالم سیه به دیده آب بقا کند
طوطی ز وصل آینه شیرین کلام شد
گر برخورد به آینه رویی چها کند
بسته است صف ز سرو وصنوبر حریم باغ
تا اقتدا به قامت آن دلربا کند
پوشیده چشم می گذرد از عزیز مصر
آیینه ای که چشم به روی تو وا کند
با آه عاشقان چه بود خرده نجوم
مشکل به خرج باد زر گل وفا کند
خالی نگردد از گل بی خار دامنش
خاری اگر وطن به مقام رضا کند
افتاده است تا ره صائب به خانقاه
وقت است خاک میکده را توتیا کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۴
محبوس آسمان چه پروبال واکند
در زیر سنگ سبزه چه نشو ونما کند
از بس درشت می رود این توسن فلک
وقت است بند بند من از هم جدا کند
انجام کار ما و غم یار روشن است
یک شمع بی زبان چه به چندین صبا کند
سر رشته حیات چو از دست رفت رفت
زلف ترا ز دست کسی چون رها کند
نسبت به مد شکوه ما زلف نارساست
عمر خضر به شکوه ما کی وفا کند
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد
فرصت نداد غنچه ما چشم واکند
زودآ که در قلمرو شهرت علم شود
هرکس سخن به طرز تو صائب اداکند
در زیر سنگ سبزه چه نشو ونما کند
از بس درشت می رود این توسن فلک
وقت است بند بند من از هم جدا کند
انجام کار ما و غم یار روشن است
یک شمع بی زبان چه به چندین صبا کند
سر رشته حیات چو از دست رفت رفت
زلف ترا ز دست کسی چون رها کند
نسبت به مد شکوه ما زلف نارساست
عمر خضر به شکوه ما کی وفا کند
باد خزان که خار به چشمش شکسته باد
فرصت نداد غنچه ما چشم واکند
زودآ که در قلمرو شهرت علم شود
هرکس سخن به طرز تو صائب اداکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۵
آنجا که شوق دست حمایت بدر کند
شبنم در آفتاب قیامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل وپاره جگر
بر هر زمین که قافله ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نیست دل که سر از خاک برکند
پیچیده تر زجوهر تیغ است راه عشق
خونش به گردن است که این راه سرکند
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو یاد شکر کند
گشتیم چون صبا به سراپای لاله زار
داغ نیافتیم که دل را خبر کند
چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند
در منزل نخست دل خویش می خورد
چون راهرو به توشه مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشای هر دو کون
صائب چگونه سر ز گریبان بدر کند
شبنم در آفتاب قیامت سفر کند
قارون شود ز لخت دل وپاره جگر
بر هر زمین که قافله ما گذر کند
انجام تخم سوخته پامال گشتن است
آن دانه نیست دل که سر از خاک برکند
پیچیده تر زجوهر تیغ است راه عشق
خونش به گردن است که این راه سرکند
طوطی اگر به چاشنی حرف خود رسد
گردد دهانش تلخ چو یاد شکر کند
گشتیم چون صبا به سراپای لاله زار
داغ نیافتیم که دل را خبر کند
چون عاملی که دل ز در خانه جمع کرد
حاجی ستم به خلق خدا بیشتر کند
در منزل نخست دل خویش می خورد
چون راهرو به توشه مردم سفر کند
در خلوت دل است تماشای هر دو کون
صائب چگونه سر ز گریبان بدر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۶
آرام را خرام تو آتش عنان کند
آیینه را حجاب تو آب روان کند
بی درد بلبلی که در ایام جوش گل
اوقات صرف خاروخس آشیان کند
چون لاله سرخ روی برآید ز زیر خاک
هر کس به خون قناعت ازین سبز خوان کند
برگشتنی است پرتو خورشید بی زوال
صد سال اگر قرار درین خاکدان کند
نقصان نمی رسد به خریدار احتیاط
حاشا که این متاع گرامی زیان کند
در صدر آستانه نشینم که صدر را
اکسیر خاکساری من آستان کند
از سیم وزر مگو که سزاوار خنده است
زندانیی که فخر به بند گران کند
صائب شود عزیز جهان همچو ماه مصر
یک چند هر که بندگی کاروان کند
آیینه را حجاب تو آب روان کند
بی درد بلبلی که در ایام جوش گل
اوقات صرف خاروخس آشیان کند
چون لاله سرخ روی برآید ز زیر خاک
هر کس به خون قناعت ازین سبز خوان کند
برگشتنی است پرتو خورشید بی زوال
صد سال اگر قرار درین خاکدان کند
نقصان نمی رسد به خریدار احتیاط
حاشا که این متاع گرامی زیان کند
در صدر آستانه نشینم که صدر را
اکسیر خاکساری من آستان کند
از سیم وزر مگو که سزاوار خنده است
زندانیی که فخر به بند گران کند
صائب شود عزیز جهان همچو ماه مصر
یک چند هر که بندگی کاروان کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷۸
هشیار را خرام تو سر مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد ترا به سرو چه نسبت که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند
این سیل اگر به کوه رسد پست می کند
تا وا کند نسیم سحرگاه غنچه ای
صد عقده باز تاک زبردست می کند
قد ترا به سرو چه نسبت که آب را
حیرانی خرام تو پا بست می کند
از خط فزود مستی آن چشم پرخمار
بادام را بنفشه سیه مست می کند
صائب من از نظاره ساقی شدم خراب
ورنه مرا شراب کجا مست می کند