عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
که با آن شاه خوبان شمه ای از حال من گوید
به ماه مصر حال ساکن بیت الحزن گوید
ز بس گوید حدیث غیر اگر حرفی بمن گوید
نمی خواهم که آن شیرین زبان با من سخن گوید
به من هر گه رسد ز آن پیش کآرم شکوه ی بر لب
سخنهایی که باید من بگویم او به من گوید
نگویم تا به آن نا مهربان راز دل خود را
همان ناگفته در هر محفل و هر انجمن گوید
به سوی دام مرغان چمن بیخود روند از بس
زمن وصف گرفتاری به مرغان چمن گوید
رود نام بت و افسانه ی بتخانه از یادش
زوصف آن بت ار کس شمه ای با برهمن گوید
(سحاب) آن لعل لب و آن در دندان را ستم باشد
که لعل بدخشان خواند و در عدن گوید
به ماه مصر حال ساکن بیت الحزن گوید
ز بس گوید حدیث غیر اگر حرفی بمن گوید
نمی خواهم که آن شیرین زبان با من سخن گوید
به من هر گه رسد ز آن پیش کآرم شکوه ی بر لب
سخنهایی که باید من بگویم او به من گوید
نگویم تا به آن نا مهربان راز دل خود را
همان ناگفته در هر محفل و هر انجمن گوید
به سوی دام مرغان چمن بیخود روند از بس
زمن وصف گرفتاری به مرغان چمن گوید
رود نام بت و افسانه ی بتخانه از یادش
زوصف آن بت ار کس شمه ای با برهمن گوید
(سحاب) آن لعل لب و آن در دندان را ستم باشد
که لعل بدخشان خواند و در عدن گوید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
نیند طالب می عاشقان که خوردستند
زجام عشق شرابی که تا ابد مستند
به روی مدعی آن در که سالها بستم
به حرف مدعی آخر به روی ما بستند
به فیض عشق در آغاز عاشقی دانم
هزار نکته که اهل جهان ندانستند
چه گونه وصل میسر شود که میل بتان
بود به سیم و زر و عاشقان تهیدستند
به پیش اهل خرد صعب تر بگویم چیست
ز نیستی کسان اینکه ناکسان هستند
اگر غم تو به مردن رود زدل بیرون
خوش آن کسان که بمردند و از غمت رستند
دگر (سحاب) زجور بتان چه اندیشم
که کرده اند به ما آنچه می توانستند
زجام عشق شرابی که تا ابد مستند
به روی مدعی آن در که سالها بستم
به حرف مدعی آخر به روی ما بستند
به فیض عشق در آغاز عاشقی دانم
هزار نکته که اهل جهان ندانستند
چه گونه وصل میسر شود که میل بتان
بود به سیم و زر و عاشقان تهیدستند
به پیش اهل خرد صعب تر بگویم چیست
ز نیستی کسان اینکه ناکسان هستند
اگر غم تو به مردن رود زدل بیرون
خوش آن کسان که بمردند و از غمت رستند
دگر (سحاب) زجور بتان چه اندیشم
که کرده اند به ما آنچه می توانستند
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن شوخ را ز دوستیم تا خبر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
تدبیر اگر چه جز به دعای سحر نبود
کردم بسی دعا و یکی را اثر نبود
شد مهربان زناله دلش لیک با رقیب
خوش آن زمان که ناله ی ما را اثر نبود
فرزانه آنکه بر درد و نان نرفت و ساخت
با لقمه ی جوینی اگر بود یا نبود
مه در حذر ز آه دلم بود دوش و باز
آن ماه را ز آه دل من حذر نبود
دل بستگی نبود مرا تا به آشیان
از تند باد حادثه زیر و زبر نبود
هر چیز کآیدت بنظر پرتوی ازوست
خوش آن که هر چه دید جز او در نظر نبود
جز راه کوی خویش (سحابت) در انتظار
یک شب نشد که بر سر هر رهگذر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
تدبیر اگر چه جز به دعای سحر نبود
کردم بسی دعا و یکی را اثر نبود
شد مهربان زناله دلش لیک با رقیب
خوش آن زمان که ناله ی ما را اثر نبود
فرزانه آنکه بر درد و نان نرفت و ساخت
با لقمه ی جوینی اگر بود یا نبود
مه در حذر ز آه دلم بود دوش و باز
آن ماه را ز آه دل من حذر نبود
دل بستگی نبود مرا تا به آشیان
از تند باد حادثه زیر و زبر نبود
هر چیز کآیدت بنظر پرتوی ازوست
خوش آن که هر چه دید جز او در نظر نبود
جز راه کوی خویش (سحابت) در انتظار
یک شب نشد که بر سر هر رهگذر نبود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دل از باد صبا ز احوال دلبر چون خبر گیرد
اگر صد بار گوید باز میخواهد ز سر گیرد
ستاده بر سر من تا کند با خاک یکسانم
گمانم اینکه می خواهد مرا از خاک بر گیرد
تو اندک خوی پیران پیشه کن من شیوه ی طفلان
و گرنه صحبت پیر و جوان مشکل که درگیرد
پس از عمری که یابم راه حرف و رخصت دیدن
فغان راه تکلم اشک پیش چشم تر گیرد
بامیدی که شاید سازد از مرگم خبر دارش
زقاصد گاهی آن بی مهر از احوالم خبر گیرد
نسازد بار دیگر چون زبیدادش نیندیشم
گر آن بیداد گر هر روز صد یار دگر گیرد
بر آور از درون پرده حسن پرده پیمایی
همانا خواهد از راز درونها پرده برگیرد
کشی دامان بیداد از (سحاب) و آه از روزی
که پیش داد گرد امانت ای بیدادگر گیرد
اگر صد بار گوید باز میخواهد ز سر گیرد
ستاده بر سر من تا کند با خاک یکسانم
گمانم اینکه می خواهد مرا از خاک بر گیرد
تو اندک خوی پیران پیشه کن من شیوه ی طفلان
و گرنه صحبت پیر و جوان مشکل که درگیرد
پس از عمری که یابم راه حرف و رخصت دیدن
فغان راه تکلم اشک پیش چشم تر گیرد
بامیدی که شاید سازد از مرگم خبر دارش
زقاصد گاهی آن بی مهر از احوالم خبر گیرد
نسازد بار دیگر چون زبیدادش نیندیشم
گر آن بیداد گر هر روز صد یار دگر گیرد
بر آور از درون پرده حسن پرده پیمایی
همانا خواهد از راز درونها پرده برگیرد
کشی دامان بیداد از (سحاب) و آه از روزی
که پیش داد گرد امانت ای بیدادگر گیرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نثارت جان کنم گر زر نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
اشارت کن گرت باور نباشد
جهان از آتش آهم بسوزد
اگر از آب چشمم تر نباشد
نباشد ماه من بی مهر چندان
اگر بی مهری اختر نباشد
به زیر تیغ نالم تا نیاید
که عیشی زین مرا خوش تر نباشد
کشی بی جرم خلقی را و دانی
سئوالی از تو در محشر نباشد
غم هجرم ز درد رشک اغیار
نباشد بیش اگر کمتر نباشد
نمیرد تا (سحاب) از دست جورت
تو را از حال او باور نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
چو زلف بر مه رویش نقاب میگردد
نهان بزیر سحاب آفتاب میگردد
چنان ز شرم تو هر روز خوی فشاند مهر
که شام غرقه ی دریای آب میگردد
دلم به کوی تو دایم به جستجوی وفاست
چو تشنه ی که به گرد سراب میگردد
حباب بحر سرشک منست چرخ اما
خراب آخر از آن چون حباب میگردد
بلی ز قطره ی باران شود حباب پدید
ولی زقطره ی دیگر خراب میگردد
شمیم طره ی او گر رسد به نافه چین
دوباره خون ز حسد و مشک ناب میگردد
به شمع روی تو پروانه وار مفتون است
که خور بگرد تو با این شتاب میگردد
زمان هجر تو تا نگذرد به گردن عمر
خیال زلف بلندت طناب میگردد
لبش هر آب که نوشد (سحاب) خون من است
که پیش لعل وی از شرم آب میگردد
عنب به طارم تاک است کوکبی که از آن
هلال ساغر شاه آفتاب میگردد
گزیده فتحعلی شه که نعل اشهب او
طراز افسر افراسیاب میگردد
نهان بزیر سحاب آفتاب میگردد
چنان ز شرم تو هر روز خوی فشاند مهر
که شام غرقه ی دریای آب میگردد
دلم به کوی تو دایم به جستجوی وفاست
چو تشنه ی که به گرد سراب میگردد
حباب بحر سرشک منست چرخ اما
خراب آخر از آن چون حباب میگردد
بلی ز قطره ی باران شود حباب پدید
ولی زقطره ی دیگر خراب میگردد
شمیم طره ی او گر رسد به نافه چین
دوباره خون ز حسد و مشک ناب میگردد
به شمع روی تو پروانه وار مفتون است
که خور بگرد تو با این شتاب میگردد
زمان هجر تو تا نگذرد به گردن عمر
خیال زلف بلندت طناب میگردد
لبش هر آب که نوشد (سحاب) خون من است
که پیش لعل وی از شرم آب میگردد
عنب به طارم تاک است کوکبی که از آن
هلال ساغر شاه آفتاب میگردد
گزیده فتحعلی شه که نعل اشهب او
طراز افسر افراسیاب میگردد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
سکندر آگهیش گرز لعل جانان بود
چه گونه این همه مشتاق آب حیوان بود
نه وصل یار میسر شود مرا نه مرگ رقیب
یکی از این دو اگر بود کار آسان بود
عجب مداراگر جای تست در دل من
که یوسفی تو و یوسف مقیم زندان بود
چو او به حسن بود همچو ماه کنعان، کاش
به عشق طاقت من هم چو پیر کنعان بود
تمام عمر به وصل تو می گذشت اگر
زمان وصل تو چون روزگار هجران بود
ز دوریت بودم چند بر گریبان دست
به این گناه که روزی تو را بدامان بود
چو خواست جان بستاند نخست از نگهی
زمن ربود دلی را که آفت جان بود
گذشتی ار به (سحاب) و ندیدیش چه عجب
که او براه تو با خاک راه یکسان بود
چه گونه این همه مشتاق آب حیوان بود
نه وصل یار میسر شود مرا نه مرگ رقیب
یکی از این دو اگر بود کار آسان بود
عجب مداراگر جای تست در دل من
که یوسفی تو و یوسف مقیم زندان بود
چو او به حسن بود همچو ماه کنعان، کاش
به عشق طاقت من هم چو پیر کنعان بود
تمام عمر به وصل تو می گذشت اگر
زمان وصل تو چون روزگار هجران بود
ز دوریت بودم چند بر گریبان دست
به این گناه که روزی تو را بدامان بود
چو خواست جان بستاند نخست از نگهی
زمن ربود دلی را که آفت جان بود
گذشتی ار به (سحاب) و ندیدیش چه عجب
که او براه تو با خاک راه یکسان بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
تا زحال دل من دلبر من غافل بود
آنچه کام من و دل بود از او حاصل بود
رست جان از تن و صد شکر که زایل گردید
آنچه یک چند میان من و او حایل بود
تا نه جان بود فدای تو از این بودم شرم
شرمم اکنون همه آن است که ناقابل بود
خلقی از راز دل من نبد آگاه ولی
به زبان تو فتاد آنچه مرا در دل بود
دیدم آن سرو که مشهور به آزادی گشت
آنهم از غیرت بالای تو پا در گل بود
دل بیتاب غم اشک رقیب افزون داشت
روزگاری که دل او به وفا مایل بود
گفت نا دیدن یار است (سحاب) آنچه بد است
آه کز دیدن روی دگران غافل بود
آنچه کام من و دل بود از او حاصل بود
رست جان از تن و صد شکر که زایل گردید
آنچه یک چند میان من و او حایل بود
تا نه جان بود فدای تو از این بودم شرم
شرمم اکنون همه آن است که ناقابل بود
خلقی از راز دل من نبد آگاه ولی
به زبان تو فتاد آنچه مرا در دل بود
دیدم آن سرو که مشهور به آزادی گشت
آنهم از غیرت بالای تو پا در گل بود
دل بیتاب غم اشک رقیب افزون داشت
روزگاری که دل او به وفا مایل بود
گفت نا دیدن یار است (سحاب) آنچه بد است
آه کز دیدن روی دگران غافل بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دل اگر از غم او کار مرا مشکل کرد
آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد
دید گردون که هلاک از ستم او نشدیم
دل بی رحم بتان را به جفا مایل کرد
ز آب چشم آنچه کشد مردمک دیده سزاست
زآنکه در رهگذر سیل چرا منزل کرد
هم کف موسوی از نور رخت خجلت کرد
هم دم عیسوی اعجاز لبت باطل کرد
خواجه بسپرد به ناچار در آخر بجهان
بجهان آنچه زاسباب جهان حاصل کرد
عاقل آن بود که از ساغر آئینه مثال
زنگ اندوه ز آئینه ی دل زایل کرد
دید کز بهر نثارت بودم تحفه ی جان
چرخ در چشم تواش این همه ناقابل کرد
خواست در حشر بدامان زندش دست (سحاب)
شرمش آمد چو نگاهی بسوی قاتل کرد
آنچه با من غم او کرد غمش با دل کرد
دید گردون که هلاک از ستم او نشدیم
دل بی رحم بتان را به جفا مایل کرد
ز آب چشم آنچه کشد مردمک دیده سزاست
زآنکه در رهگذر سیل چرا منزل کرد
هم کف موسوی از نور رخت خجلت کرد
هم دم عیسوی اعجاز لبت باطل کرد
خواجه بسپرد به ناچار در آخر بجهان
بجهان آنچه زاسباب جهان حاصل کرد
عاقل آن بود که از ساغر آئینه مثال
زنگ اندوه ز آئینه ی دل زایل کرد
دید کز بهر نثارت بودم تحفه ی جان
چرخ در چشم تواش این همه ناقابل کرد
خواست در حشر بدامان زندش دست (سحاب)
شرمش آمد چو نگاهی بسوی قاتل کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
هر کجا کو به چنین خط و چنان خال رود
چه عجب گردل خلیقش بدنبال رود
همه اطفال روند از پی دیوانه مگر
دل دیوانه ی من کز پی اطفال رود
با همه سنگ جفای تو ز بامت هر گه
قصد پرواز کنم قوتم از بال رود
جذبه ی عشق چو خواهد اثر خویش کند
دل شیرین ز کف از دیدن تمثال رود
بی تو یک لحظه مرا میگذرد سالی و آه
که به هجران توام مه گذرد سال رود
بگدائی درو نقد غمت نازم من
هر کجا قصه ی جاه و سخن مال رود
با سر زلف پریشان تو هرگز نشود
که به عهد تو پریشانی از احوال رود
کاش میداشت (سحاب) آگهی از روز نخست
کز سر کوی تو باید به چنین حال رود
چه عجب گردل خلیقش بدنبال رود
همه اطفال روند از پی دیوانه مگر
دل دیوانه ی من کز پی اطفال رود
با همه سنگ جفای تو ز بامت هر گه
قصد پرواز کنم قوتم از بال رود
جذبه ی عشق چو خواهد اثر خویش کند
دل شیرین ز کف از دیدن تمثال رود
بی تو یک لحظه مرا میگذرد سالی و آه
که به هجران توام مه گذرد سال رود
بگدائی درو نقد غمت نازم من
هر کجا قصه ی جاه و سخن مال رود
با سر زلف پریشان تو هرگز نشود
که به عهد تو پریشانی از احوال رود
کاش میداشت (سحاب) آگهی از روز نخست
کز سر کوی تو باید به چنین حال رود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
امیدواری من در جهان وصال تو باشد
به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد
به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم
که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد
بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش
کنی اگر به مثل قوتی به بال تو باشد
برای صید دل من بدام و دانه چه حاجت
که دام و دانه ی آن مرغ زلف و خال تو باشد
نه شبنم است که بینی نشسته بر گل سوری
خوئیست اینکه برویش زانفعال تو باشد
به باغ دل بنشاندم بسی نهال و درختی
که بی ثمر بود ای آرزو نهال تو باشد
تو را (سحاب) در اندیشه بود باز فلک را
چه خنده ها که بر اندیشه ی محال تو باشد
به نا امیدی من تا چه در خیال تو باشد
به باغ خلد گلی چون رخت کجاست گرفتم
که قد سدره و طوبی به اعتدال تو باشد
بگو چه گونه تو ای مرغ دل ز گوشه بامش
کنی اگر به مثل قوتی به بال تو باشد
برای صید دل من بدام و دانه چه حاجت
که دام و دانه ی آن مرغ زلف و خال تو باشد
نه شبنم است که بینی نشسته بر گل سوری
خوئیست اینکه برویش زانفعال تو باشد
به باغ دل بنشاندم بسی نهال و درختی
که بی ثمر بود ای آرزو نهال تو باشد
تو را (سحاب) در اندیشه بود باز فلک را
چه خنده ها که بر اندیشه ی محال تو باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
کدام تیر بلا ترکش زمانه ندارد
که از تنم هدف و از دلم نشانه ندارد
مخوان در این چمن ای مرغ دل سرود محبت
چرا که گوش کسی میل این ترانه ندارد
دلش اگر چه چو سنگ است لیک قصه ی خود را
نگویمش که دلش تاب این فسانه ندارد
همین نه عمر فزاید چو آب چشمه ی حیوان
کدام خاصیت آن خاک آستانه ندارد
دلم به ورطه ی دریای عشق چیست غریقی
که میل ساحل ازین بحر بی کرانه ندارد
به تار زلف تو دلها گرفته اند ز بس جا
عجب نه گر سر زلف تو جای شانه ندارد
ز جرم دوستی خود (سحاب) کردمش آگه
چو یافتم که پی کشتنم بهانه ندارد
که از تنم هدف و از دلم نشانه ندارد
مخوان در این چمن ای مرغ دل سرود محبت
چرا که گوش کسی میل این ترانه ندارد
دلش اگر چه چو سنگ است لیک قصه ی خود را
نگویمش که دلش تاب این فسانه ندارد
همین نه عمر فزاید چو آب چشمه ی حیوان
کدام خاصیت آن خاک آستانه ندارد
دلم به ورطه ی دریای عشق چیست غریقی
که میل ساحل ازین بحر بی کرانه ندارد
به تار زلف تو دلها گرفته اند ز بس جا
عجب نه گر سر زلف تو جای شانه ندارد
ز جرم دوستی خود (سحاب) کردمش آگه
چو یافتم که پی کشتنم بهانه ندارد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
اگر وقت سحر در ناله ی هر کس اثر باشد
نباید آرزویی در دل مرغ سحر باشد
جهان ز آه جهان سوزم نه چندان در حذر باشد
چنین تا سیل اشک من روان از چشم تر باشد
مباد آهنگ پروازی کند ز آن طرف بام آن مه
که از سنگ جفایش مرغ دل بی بال و پر باشد
حدیث روز وصلش در شب هجران خوشست اما
فغان کآنشب دراز و این حکایت مختصر باشد
فزون تر باد یا رب دشمنانرا دوستی با او
که هر کس دوست تر از وصل او محروم تر باشد
اگر آگه شود از شوق خواهد جان دهد صیدم
همان به کز نوید کشتن خود، بی خبر باشد
برغم غیر هر شب محفلی آرایم و سازم
لبالب ساغر خود گر چه از خون جگر باشد
ز شیرین داد فرهاد جفاکش را (سحاب) آخر
ستاند دور گردون گرچه از رشک شکر باشد
نباید آرزویی در دل مرغ سحر باشد
جهان ز آه جهان سوزم نه چندان در حذر باشد
چنین تا سیل اشک من روان از چشم تر باشد
مباد آهنگ پروازی کند ز آن طرف بام آن مه
که از سنگ جفایش مرغ دل بی بال و پر باشد
حدیث روز وصلش در شب هجران خوشست اما
فغان کآنشب دراز و این حکایت مختصر باشد
فزون تر باد یا رب دشمنانرا دوستی با او
که هر کس دوست تر از وصل او محروم تر باشد
اگر آگه شود از شوق خواهد جان دهد صیدم
همان به کز نوید کشتن خود، بی خبر باشد
برغم غیر هر شب محفلی آرایم و سازم
لبالب ساغر خود گر چه از خون جگر باشد
ز شیرین داد فرهاد جفاکش را (سحاب) آخر
ستاند دور گردون گرچه از رشک شکر باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
با دل آگه شدم آن شوخ ستم کاره چه کرد
از پی چاره ندانم دل بیچاره چه کرد
رحمی آمد به دلش عاقبت از گریه ی من
قطره ی آب ببینید که با خاره چه کرد
کرده دورم ز برت با همه ی ثابت قدمی
دیدی آخر که بمن گردش سیار چه کرد
با من این گریه بیهوده بجز اینکه همین
کشت و هنگام نگه مانع نظاره چه کرد
زخمهای دلم از ناوک دلدوز بدوخت
مرهمش را بنگر با دل صد پاره چه کرد
تا خورم می نخورم غم که اگر با همه کس
آسمان هر ستمی کرد به می خواره چه کرد
ما در اول قدم از پای فتادیم (سحاب)
در ره عشق بتان تا دل آواره چه کرد
از پی چاره ندانم دل بیچاره چه کرد
رحمی آمد به دلش عاقبت از گریه ی من
قطره ی آب ببینید که با خاره چه کرد
کرده دورم ز برت با همه ی ثابت قدمی
دیدی آخر که بمن گردش سیار چه کرد
با من این گریه بیهوده بجز اینکه همین
کشت و هنگام نگه مانع نظاره چه کرد
زخمهای دلم از ناوک دلدوز بدوخت
مرهمش را بنگر با دل صد پاره چه کرد
تا خورم می نخورم غم که اگر با همه کس
آسمان هر ستمی کرد به می خواره چه کرد
ما در اول قدم از پای فتادیم (سحاب)
در ره عشق بتان تا دل آواره چه کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بی بند کجا پای دل من بگذارد
زلفی که تو را بند به گردن بگذارد
خواهم که روم یک دو سه گام از پی قاتل
گر حسرت در خاک طپیدن بگذارد
شاید عوض مرهم اگر خنجر جورت
صد منتم از زخم تو بر تن بگذارد
خور بهر تماشای وثاق تو عجب نیست
چون شیشه اگر چشم به روزن بگذارد
آه دل فرهاد زرشک شکر آخر
داغی به دل شاهد ار من بگذارد
حیف است برد غیر به خاک آرزویش را
گامی به سرش گردم مردن بگذارد
از سوز دلم نیست (سحاب) آگه و ترسم
دستی ز ترحم به دل من بگذارد
زلفی که تو را بند به گردن بگذارد
خواهم که روم یک دو سه گام از پی قاتل
گر حسرت در خاک طپیدن بگذارد
شاید عوض مرهم اگر خنجر جورت
صد منتم از زخم تو بر تن بگذارد
خور بهر تماشای وثاق تو عجب نیست
چون شیشه اگر چشم به روزن بگذارد
آه دل فرهاد زرشک شکر آخر
داغی به دل شاهد ار من بگذارد
حیف است برد غیر به خاک آرزویش را
گامی به سرش گردم مردن بگذارد
از سوز دلم نیست (سحاب) آگه و ترسم
دستی ز ترحم به دل من بگذارد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
هیچگه با من محنت زده بیداد نکرد
آسمان کآن بت بیداد گر امداد نکرد
دل ز من یاد بدام تو چو افتاد نکرد
یافت ذوقی که زمحرومی من یاد نکرد
تا نپرداخت به ویرانه ی دلها غم تو
کشور حسن تو را این همه آباد نکرد
بهر آرایش رخسار تو آن ماشطه کیست
کآمد و شرمی از آن حسن خدا داد نکرد
وصل شیرین اثر طالع و بس، ورنه چکار
کرد خسرو به ره عشق که فرهاد نکرد
من به جان بنده ی آن خواجه که بابنده ی خویش
کرد اگر هر ستم از بندگی آزاد نکرد
آگه از قوت بازوی تو ای عشق نشد
تا کسی پنجه به سر پنجه ی فولاد نکرد
گر چه چون صید رمیده است دو چشم تو ولی
آنچه این صید کند ناوک صیاد نکرد
تا سپهرش نکند فکر غم تازه (سحاب)
هرگز اندیشه ی شادی دل ناشاد نکرد
آسمان کآن بت بیداد گر امداد نکرد
دل ز من یاد بدام تو چو افتاد نکرد
یافت ذوقی که زمحرومی من یاد نکرد
تا نپرداخت به ویرانه ی دلها غم تو
کشور حسن تو را این همه آباد نکرد
بهر آرایش رخسار تو آن ماشطه کیست
کآمد و شرمی از آن حسن خدا داد نکرد
وصل شیرین اثر طالع و بس، ورنه چکار
کرد خسرو به ره عشق که فرهاد نکرد
من به جان بنده ی آن خواجه که بابنده ی خویش
کرد اگر هر ستم از بندگی آزاد نکرد
آگه از قوت بازوی تو ای عشق نشد
تا کسی پنجه به سر پنجه ی فولاد نکرد
گر چه چون صید رمیده است دو چشم تو ولی
آنچه این صید کند ناوک صیاد نکرد
تا سپهرش نکند فکر غم تازه (سحاب)
هرگز اندیشه ی شادی دل ناشاد نکرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
خواهم که کسم با خبر از راز نباشد
گر اشک من و عشق تو غماز نباشد
گفتی که پشیمان شدم از کشتن عشاق
مسکین من اگر این سخن از ناز نباشد
پیراهن عشق کس از آغاز نکردند
گر عشق بد انجام خوش آغاز نباشد
بی او سحری نیست که با مرغ سحر گاه
مرغ دلم از ناله هم آواز نباشد
چون هیچکسم نیست شریک غمت ای کاش
در عشق توام نیز کس انباز نباشد
با سنگ جفای تو خوشم ورنه بهانه است
کز بام توام قوت پرواز نباشد
روزی که کشد خنجر کین بر همه ترسم
در فکر من آن دلبر طناز نباشد
باشد در غمهای جهان باز برویم
روزی که در دیر مغان باز نباشد
یکدم بنشین پیش (سحاب) ای سگ کویش
گر در خور او این همه اعزاز نباشد
گر اشک من و عشق تو غماز نباشد
گفتی که پشیمان شدم از کشتن عشاق
مسکین من اگر این سخن از ناز نباشد
پیراهن عشق کس از آغاز نکردند
گر عشق بد انجام خوش آغاز نباشد
بی او سحری نیست که با مرغ سحر گاه
مرغ دلم از ناله هم آواز نباشد
چون هیچکسم نیست شریک غمت ای کاش
در عشق توام نیز کس انباز نباشد
با سنگ جفای تو خوشم ورنه بهانه است
کز بام توام قوت پرواز نباشد
روزی که کشد خنجر کین بر همه ترسم
در فکر من آن دلبر طناز نباشد
باشد در غمهای جهان باز برویم
روزی که در دیر مغان باز نباشد
یکدم بنشین پیش (سحاب) ای سگ کویش
گر در خور او این همه اعزاز نباشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دل بود چو دور از در خویشم به جفا کرد
کز ضعف در آن کوی به جا ماند و به جا کرد
ز آن روی خطش را نبود آفتی از پی
کاین سبزه ی تر نشو و نما ز آب بقا کرد
از بهر تسلای دل غیر مرا کشت
مقصود وی و مطلب ما هر دو روا کرد
صد تیر پی کشتنم افگند ولی من
بسمل شدم از حسرت تیری که خطا کرد
جز اینکه خموشی بودم پیشه چه چاره
چون چاره ی جور تو نه نفرین نه دعا کرد
تنها نه همین درد (سحاب) از تو نشد به
آن درد کام است که لعل تو دوا کرد
کز ضعف در آن کوی به جا ماند و به جا کرد
ز آن روی خطش را نبود آفتی از پی
کاین سبزه ی تر نشو و نما ز آب بقا کرد
از بهر تسلای دل غیر مرا کشت
مقصود وی و مطلب ما هر دو روا کرد
صد تیر پی کشتنم افگند ولی من
بسمل شدم از حسرت تیری که خطا کرد
جز اینکه خموشی بودم پیشه چه چاره
چون چاره ی جور تو نه نفرین نه دعا کرد
تنها نه همین درد (سحاب) از تو نشد به
آن درد کام است که لعل تو دوا کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دل کز اینگونه ز هجران تو خون خواهد شد
حال دل بیتو توان یافت که چون خواهد شد
خط او سرزد و اکنون بسر کوی ویم
اعتباریست که هر روز فزون خواهد شد
شوق آن زلف چو زنجیر که من می بینم
میل خلقی همه آخر به جنون خواهد شد
تا سر زلف دلاویز تو را هست سکون
کی علاج دل بی صبر و سکون خواهد شد
وقتی این جان ز تن خسته برون خواهد رفت
دلبرم با خبر از حال درون خواهد شد
حسن او را شده هنگام زوال و به (سحاب)
گر نشد مایل ازین پیش کنون خواهد شد
حال دل بیتو توان یافت که چون خواهد شد
خط او سرزد و اکنون بسر کوی ویم
اعتباریست که هر روز فزون خواهد شد
شوق آن زلف چو زنجیر که من می بینم
میل خلقی همه آخر به جنون خواهد شد
تا سر زلف دلاویز تو را هست سکون
کی علاج دل بی صبر و سکون خواهد شد
وقتی این جان ز تن خسته برون خواهد رفت
دلبرم با خبر از حال درون خواهد شد
حسن او را شده هنگام زوال و به (سحاب)
گر نشد مایل ازین پیش کنون خواهد شد