عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
بلبل به چمن چنان کند حظ
ما راست بکویت آنچنان حظ
از لذت دامش آگهی نیست
مرغی که کند در آشیان حظ
دارد می ناب ارغوانی
یا آن رخ همچو ارغوان حظ
ما جور کشیم و تو جفا کیش
ما راست ازین تو را از آن حظ
از وصل تو دوستان نکردند
یک بار به رغم دشمنان حظ
دردا که در این زمانه دارد
نه نام نشاط و نه نشان حظ
شد بیتو (سحاب) پیر و از تو
یک بار نکرد ای جوان حظ
ما راست بکویت آنچنان حظ
از لذت دامش آگهی نیست
مرغی که کند در آشیان حظ
دارد می ناب ارغوانی
یا آن رخ همچو ارغوان حظ
ما جور کشیم و تو جفا کیش
ما راست ازین تو را از آن حظ
از وصل تو دوستان نکردند
یک بار به رغم دشمنان حظ
دردا که در این زمانه دارد
نه نام نشاط و نه نشان حظ
شد بیتو (سحاب) پیر و از تو
یک بار نکرد ای جوان حظ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
یار رقیب شد به فسون یار من دریغ
جبرئیل گشت هم نفس اهرمن دریغ
ای مدعی که جان تو باشد به تن دریغ
یار است با تو یار من از یار من دریغ
عمری گذشت و یوسف من از وفا نکرد
یکبار یاد ساکن بیت الحزن دریغ
با یار تازه عهد نوی بسته یار من
نشناخت قدر صحبت یار کهن دریغ
بینم چگونه خلعت زیبای وصل یار؟
بر قامتی که آیدم از وی کفن دریغ
بیهوده رفته ام سوی غربت ز غیرت آه
گر دیده ام جدا زوطن از وطن دریغ
خوبان نشسته اند چو پروین به محفلم
آن مه (سحاب) نیست درین انجمن دریغ
جبرئیل گشت هم نفس اهرمن دریغ
ای مدعی که جان تو باشد به تن دریغ
یار است با تو یار من از یار من دریغ
عمری گذشت و یوسف من از وفا نکرد
یکبار یاد ساکن بیت الحزن دریغ
با یار تازه عهد نوی بسته یار من
نشناخت قدر صحبت یار کهن دریغ
بینم چگونه خلعت زیبای وصل یار؟
بر قامتی که آیدم از وی کفن دریغ
بیهوده رفته ام سوی غربت ز غیرت آه
گر دیده ام جدا زوطن از وطن دریغ
خوبان نشسته اند چو پروین به محفلم
آن مه (سحاب) نیست درین انجمن دریغ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
ز اطراف گلستان تو روئیده خار حیف
آورده خار گلبن حسنت به بار حیف
از بس حذر نکردیم از آه دل کنون
از دود آهم آئینه ات گشته تار حیف
شد غنچه ی لب و گل رویت نهان ز خط
زان غنچه صد دریغ وز آن گل هزار حیف
آمد به بار گل بسی آری، در این چمن
بیش از دو روز لیک نماند به بار حیف
باشد اگر چه فصل بهار از پی خزان
لیک این خزان نباشدش از پی بهار حیف
تا جیش خط به عرصه ی حسن تو تاخته است
پنهان شده است مهر رخت در غبار حیف
پوشید از (سحاب) ز بس رخ کنون تو را
زیر سحاب خط شده ماه عذار حیف
آورده خار گلبن حسنت به بار حیف
از بس حذر نکردیم از آه دل کنون
از دود آهم آئینه ات گشته تار حیف
شد غنچه ی لب و گل رویت نهان ز خط
زان غنچه صد دریغ وز آن گل هزار حیف
آمد به بار گل بسی آری، در این چمن
بیش از دو روز لیک نماند به بار حیف
باشد اگر چه فصل بهار از پی خزان
لیک این خزان نباشدش از پی بهار حیف
تا جیش خط به عرصه ی حسن تو تاخته است
پنهان شده است مهر رخت در غبار حیف
پوشید از (سحاب) ز بس رخ کنون تو را
زیر سحاب خط شده ماه عذار حیف
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
بار در بزم وصال تو شب تار فراق
چون ندارم چه کنم گر نکشم بار فراق؟
چاره ی درد گر از شربت وصلش نکند
غیر مردن چه بود چاره ی بیمار فراق؟
از گل وصل رسد نکهت دیگر به مشام
هر کسی را که خلیده است بدل خار فراق
شب وصلم ز یکی شمع بود روشن و هست
شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق
همه عمرم به فراقش بگذشت و نگذاشت
مرهمی بر دل افگار دل افگار فراق
مرهم وصل علاجش نکند زخمی را
که به دل میرسد از خنجر خونخوار فراق
گویی از روز نخستین سلب عمر (سحاب)
دست خیاط قضا دوخته از تار فراق
چون ندارم چه کنم گر نکشم بار فراق؟
چاره ی درد گر از شربت وصلش نکند
غیر مردن چه بود چاره ی بیمار فراق؟
از گل وصل رسد نکهت دیگر به مشام
هر کسی را که خلیده است بدل خار فراق
شب وصلم ز یکی شمع بود روشن و هست
شمعها ز آتش آهم به شب تار فراق
همه عمرم به فراقش بگذشت و نگذاشت
مرهمی بر دل افگار دل افگار فراق
مرهم وصل علاجش نکند زخمی را
که به دل میرسد از خنجر خونخوار فراق
گویی از روز نخستین سلب عمر (سحاب)
دست خیاط قضا دوخته از تار فراق
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
خواهد هزار زنده ز غیرت شود هلاک
گاهی پس از هلاکم اگر بگذرد به خاک
شد چاک سینه ی فلک از آه بترس
آهی که بر فلک رود از سینه های چاک
ای روز من زدست تو چون طره ی تو تار
وی عشق من به روی تو چون دامن تو پاک
از دیده اشک من زغمت رفته تا سمک
وز سینه آهم از ستمت رفته تا سماک
هر لحظه بیشتر شود آهم ز درد تو
این است هر دمم اثر آه دردناک
اندیشه داشتم که جدا سازدم ز دوست
اکنون مرا زدشمنی آسمان چه باک
هر شامگه (سحاب) به تقبیل خاک پاش
از اوج چرخ مهر در افتد به روی خاک
گاهی پس از هلاکم اگر بگذرد به خاک
شد چاک سینه ی فلک از آه بترس
آهی که بر فلک رود از سینه های چاک
ای روز من زدست تو چون طره ی تو تار
وی عشق من به روی تو چون دامن تو پاک
از دیده اشک من زغمت رفته تا سمک
وز سینه آهم از ستمت رفته تا سماک
هر لحظه بیشتر شود آهم ز درد تو
این است هر دمم اثر آه دردناک
اندیشه داشتم که جدا سازدم ز دوست
اکنون مرا زدشمنی آسمان چه باک
هر شامگه (سحاب) به تقبیل خاک پاش
از اوج چرخ مهر در افتد به روی خاک
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
زان گونه در فراق تو نومیدم از وصال
کاندیشه ی وصال توام رفته از خیال
بخت ار مدد کند به وصالش رسم ولی
موقوف بر محال نباشد بجز وصال
از چنگ او چگونه گریزم که می رسد
شاهین تیز پر به حمام شکسته بال؟!
لطفت نکرد چاره ی قهر فلک زمن
مسکین کسی که گشت به لطف تو مستمال
ممنوع از آن که تا نشوم چون رسن به او
چون منع خود کند چو رسد تشنه بر زلال
چون از غرور حسن نگویی جواب من
آن به که نیست پیش توام قدرت سؤال
دایم برش حکایت رفتن کند (سحاب)
کو غیر ازین زهر کسی سخنی گیردش ملال
کاندیشه ی وصال توام رفته از خیال
بخت ار مدد کند به وصالش رسم ولی
موقوف بر محال نباشد بجز وصال
از چنگ او چگونه گریزم که می رسد
شاهین تیز پر به حمام شکسته بال؟!
لطفت نکرد چاره ی قهر فلک زمن
مسکین کسی که گشت به لطف تو مستمال
ممنوع از آن که تا نشوم چون رسن به او
چون منع خود کند چو رسد تشنه بر زلال
چون از غرور حسن نگویی جواب من
آن به که نیست پیش توام قدرت سؤال
دایم برش حکایت رفتن کند (سحاب)
کو غیر ازین زهر کسی سخنی گیردش ملال
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
خطت دمید و آمدی ای غمگسار دل
وقتی نیامدی که بیایی به کار دل
تنها شبی زلطف بیا در کنار من
اما چنان میا که نیایی به کار دل
رفتیم و ماند دل به برت یادگار ما
وین اشک سرخ بر رخ ما یادگار دل
چشم سیاه و زلف پریشان او ببین
کآگه شوی زروز من و رزگار دل
بر دست دل نبود چنین اختیار من
بر دست دیده گر نبود اختیار دل
بس وعده داد او به من و من به دل نوید
او شرمسار من شد ومن شرمسار دل
جان با غم زمانه نگردید سازگار
سازد چگونه با غم ناسازگار دل؟
از بس نشست بر دلت از دل غبار غم
دادم بباد در ره عشقت غبار دل
قدر غم تو یافته دل در شب غمت
چون جز غم تو نیست کسی غمگسار دل
غمگین ترم گهی که دهد وعده ی وصال
چون دارم آگهی ز شب انتظار دل
دور از گلی (سحاب) چه گلها که پرورش
یابد به باغ دیده ام از جویبار دل
وقتی نیامدی که بیایی به کار دل
تنها شبی زلطف بیا در کنار من
اما چنان میا که نیایی به کار دل
رفتیم و ماند دل به برت یادگار ما
وین اشک سرخ بر رخ ما یادگار دل
چشم سیاه و زلف پریشان او ببین
کآگه شوی زروز من و رزگار دل
بر دست دل نبود چنین اختیار من
بر دست دیده گر نبود اختیار دل
بس وعده داد او به من و من به دل نوید
او شرمسار من شد ومن شرمسار دل
جان با غم زمانه نگردید سازگار
سازد چگونه با غم ناسازگار دل؟
از بس نشست بر دلت از دل غبار غم
دادم بباد در ره عشقت غبار دل
قدر غم تو یافته دل در شب غمت
چون جز غم تو نیست کسی غمگسار دل
غمگین ترم گهی که دهد وعده ی وصال
چون دارم آگهی ز شب انتظار دل
دور از گلی (سحاب) چه گلها که پرورش
یابد به باغ دیده ام از جویبار دل
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هر عهد به هر کسی که بستم
در عهد تو بی وفا شکستم
دلگیر به پرسش من آمد
پنداشت که من هنوز هستم
شادم که گرت چنین بود عهد
هر لحظه بدست تست دستم
جامی زد و با من آنچه خواهد
گوید به بهانه ای که مستم
افزود به حسرتم چو مردم
پنداشتم از غم تو رستم
نومیدی محرمان چو دیدم
پیوند امید ازو گسستم
ز آن روی (سحاب) سر بلندم
کاندر قدمش چو سایه پستم
در عهد تو بی وفا شکستم
دلگیر به پرسش من آمد
پنداشت که من هنوز هستم
شادم که گرت چنین بود عهد
هر لحظه بدست تست دستم
جامی زد و با من آنچه خواهد
گوید به بهانه ای که مستم
افزود به حسرتم چو مردم
پنداشتم از غم تو رستم
نومیدی محرمان چو دیدم
پیوند امید ازو گسستم
ز آن روی (سحاب) سر بلندم
کاندر قدمش چو سایه پستم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
ایمن نباشد عاشقی در کویت از تیغ ستم
با آن که دارد ایمنی صیدی که باشد در حرم
مهر رخت خلوت گزین آنجا که بنایی جبین
پیدا که خورشید از زمین آنجا که بگذاری قدم
گاهی از آن صفر دهان گاهی از آن موی میان
داری وجود عاشقان معدوم از چندین عدم
بستان حسن نیکوان آرد نهالش کام جان
عشق تو در آن بوستان نخلی ست بارش رنج و غم
با آن که دارد ایمنی صیدی که باشد در حرم
مهر رخت خلوت گزین آنجا که بنایی جبین
پیدا که خورشید از زمین آنجا که بگذاری قدم
گاهی از آن صفر دهان گاهی از آن موی میان
داری وجود عاشقان معدوم از چندین عدم
بستان حسن نیکوان آرد نهالش کام جان
عشق تو در آن بوستان نخلی ست بارش رنج و غم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
گرز آن که فغانی ز دل زار برآرم
کام دل زار از تو دل آزار برآرم
از آبله ی پا به ره وادی عشقت
هر گام چه گلها که زهر خار برآرم
خواهم که دل از روزن روی تو ببیند
گر تیر تو از سینه ی افگار برآرم
از حد نگذشته است جفا کاری گردون
وقت است که یک آه شرر بار برآرم
با اشک شب هجر و نگاه شب وصلت
چون آرزوی دیده ی بیدار برآرم
تا در ره عشق تو بسر خاک توان کرد
کو فرصت آنم که زپا خار برآرم
دانم که حجاب من و معشوق (سحاب) است
روزی که سر از پرده ی پندار برآرم
کام دل زار از تو دل آزار برآرم
از آبله ی پا به ره وادی عشقت
هر گام چه گلها که زهر خار برآرم
خواهم که دل از روزن روی تو ببیند
گر تیر تو از سینه ی افگار برآرم
از حد نگذشته است جفا کاری گردون
وقت است که یک آه شرر بار برآرم
با اشک شب هجر و نگاه شب وصلت
چون آرزوی دیده ی بیدار برآرم
تا در ره عشق تو بسر خاک توان کرد
کو فرصت آنم که زپا خار برآرم
دانم که حجاب من و معشوق (سحاب) است
روزی که سر از پرده ی پندار برآرم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چنان در بزم غیر امشب غمین از وصل جانانم
که هر دم شاد سازند از نوید روز هجرانم
چو اندیشم ز جور پاسبان و منع دربانش
که در آن کوز چشم این و آن از ضعف پنهانم
گرم زین پیش یک گل بود دایم زینت دامان
کنون باشد ز خون دل بسی گلرنگ دامانم
گرم از پرتو یک شمع روشن بود بزم امشب
هزاران شمع از آه آتشین بین در شبستانم
به ترک غیر دیشب بسته پیمان با من و امشب
به بزم او کشد پیمانه یار سست پیمانم
به حسن از ماه من چندان که باشد کم مه کنعان
من از بیطاقتی افزون (سحاب) از پیر کنعانم
که هر دم شاد سازند از نوید روز هجرانم
چو اندیشم ز جور پاسبان و منع دربانش
که در آن کوز چشم این و آن از ضعف پنهانم
گرم زین پیش یک گل بود دایم زینت دامان
کنون باشد ز خون دل بسی گلرنگ دامانم
گرم از پرتو یک شمع روشن بود بزم امشب
هزاران شمع از آه آتشین بین در شبستانم
به ترک غیر دیشب بسته پیمان با من و امشب
به بزم او کشد پیمانه یار سست پیمانم
به حسن از ماه من چندان که باشد کم مه کنعان
من از بیطاقتی افزون (سحاب) از پیر کنعانم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
دل صید کمند تست جان هم
این گشته اسیر دامت آن هم
فریاد که در دل تو فریاد
تاثیر نمی کند فغان هم
شاه از تو حذر کند گدا هم
پیر از تو به جان بود جوان هم
از دام و قفس چو بگذرد کس
گلزار خوش است و آشیان هم
خارم ز گلی بپاست کز وی
گلچین محروم و باغبان هم
تا برده گمان مهر بر من
بی مهر شده است و بدگمان هم
گریند چو ابر دوستداران
بر حال (سحاب) دشمنان هم
این گشته اسیر دامت آن هم
فریاد که در دل تو فریاد
تاثیر نمی کند فغان هم
شاه از تو حذر کند گدا هم
پیر از تو به جان بود جوان هم
از دام و قفس چو بگذرد کس
گلزار خوش است و آشیان هم
خارم ز گلی بپاست کز وی
گلچین محروم و باغبان هم
تا برده گمان مهر بر من
بی مهر شده است و بدگمان هم
گریند چو ابر دوستداران
بر حال (سحاب) دشمنان هم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
بر سر نازش در آن کو با رقیبان نیستم
در ره عشق این مخواه از من که من آن نیستم
زین خوشم کز بس که با من در خیال دشمنی است
هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نیستم
در بهای بوسه ی جان بخش جان خواهی ز من
جان من اکنون که میدانی به تن جان نیستم
آن مه افزون است در حسن از مه کنعان ولی
من به طاقت در غمش چون پیر کنعان نیستم
از جفا کافر مبیناد آنچه با من می کند
نامسلمانی که پندارد مسلمان نیستم
بود آن دستی که بر دامان وصل او کنون
نیست وقتی کز فراقش بر گریبان نیستم
تا به خاک رهگذار یار پی بردم (سحاب)
چون سکندر آرزوی آب حیوان نیستم
در ره عشق این مخواه از من که من آن نیستم
زین خوشم کز بس که با من در خیال دشمنی است
هر کجا هستم ز چشم دوست پنهان نیستم
در بهای بوسه ی جان بخش جان خواهی ز من
جان من اکنون که میدانی به تن جان نیستم
آن مه افزون است در حسن از مه کنعان ولی
من به طاقت در غمش چون پیر کنعان نیستم
از جفا کافر مبیناد آنچه با من می کند
نامسلمانی که پندارد مسلمان نیستم
بود آن دستی که بر دامان وصل او کنون
نیست وقتی کز فراقش بر گریبان نیستم
تا به خاک رهگذار یار پی بردم (سحاب)
چون سکندر آرزوی آب حیوان نیستم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
چو باشد آن لب میگون شراب ارغوانی هم
بگو وصف زلال کوثر آب زندگانی هم
به کویش رفتم و از ضعف نتوانم که باز آمد
توانایی به کار آمد مرا و ناتوانی هم
ز خط گیرم که کم شد کبر و ناز او عبث باشد
که با یارانش افزون شد تغافل سر گرانی هم
نه بنوازد ز مهرم نه کشد از کین نمیدانم
مه بی مهر من نامهربان با مهربانی هم
اگر غمگین نباید بود از غمناکی یاران
نباید داشت از ناشادی ما شادمانی هم
به امید وفای عهد و پیمان جوانانم
تلف شد روزگار پیری و عهد جوانی هم
زمین و آسمان از اشک و آهم در حذر باشند
بلاهای زمینی فتنه های آسمانی هم
پس از کنج قفس گشت گلستانم خوش است اما
اگر گلچین نیابد ره در آن باد خزانی هم
(سحاب) از هجر او مرد و رقیبان از وصال او
حیات جاودان دارند و عیش جاودانی هم
بگو وصف زلال کوثر آب زندگانی هم
به کویش رفتم و از ضعف نتوانم که باز آمد
توانایی به کار آمد مرا و ناتوانی هم
ز خط گیرم که کم شد کبر و ناز او عبث باشد
که با یارانش افزون شد تغافل سر گرانی هم
نه بنوازد ز مهرم نه کشد از کین نمیدانم
مه بی مهر من نامهربان با مهربانی هم
اگر غمگین نباید بود از غمناکی یاران
نباید داشت از ناشادی ما شادمانی هم
به امید وفای عهد و پیمان جوانانم
تلف شد روزگار پیری و عهد جوانی هم
زمین و آسمان از اشک و آهم در حذر باشند
بلاهای زمینی فتنه های آسمانی هم
پس از کنج قفس گشت گلستانم خوش است اما
اگر گلچین نیابد ره در آن باد خزانی هم
(سحاب) از هجر او مرد و رقیبان از وصال او
حیات جاودان دارند و عیش جاودانی هم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
خوش آنکه ره عیش به اغیار گرفتیم
کام دل خویش از لب دلدار گرفتیم
زین اشک که اکنون ره ما بست از آن کوی
در آن سر کوه راه به اغیار گرفتیم
در محفل او مدعی از غیرت ما بار
بر بست بصد حسرت و ما بار گرفتیم
دردا که سپردیم به زاغ و زغن آخر
جائیکه بصد سعی به گلزار گرفتیم
از کینه ی بیگانه ره وادی هجران
چون چاره ندیدیم به ناچار گرفتیم
در سایه ی دیوار تو ما را نگذارد
آن را که بر او رخنه ی دیوار گرفتیم
بیداد تو بر دل همه ز آنست که روزی
داد دل زار از تو دل آزار گرفتیم
پا بست که سازیم (سحاب) این دل مفتون؟
انگار کز آن طره ی طرار گرفتیم
کام دل خویش از لب دلدار گرفتیم
زین اشک که اکنون ره ما بست از آن کوی
در آن سر کوه راه به اغیار گرفتیم
در محفل او مدعی از غیرت ما بار
بر بست بصد حسرت و ما بار گرفتیم
دردا که سپردیم به زاغ و زغن آخر
جائیکه بصد سعی به گلزار گرفتیم
از کینه ی بیگانه ره وادی هجران
چون چاره ندیدیم به ناچار گرفتیم
در سایه ی دیوار تو ما را نگذارد
آن را که بر او رخنه ی دیوار گرفتیم
بیداد تو بر دل همه ز آنست که روزی
داد دل زار از تو دل آزار گرفتیم
پا بست که سازیم (سحاب) این دل مفتون؟
انگار کز آن طره ی طرار گرفتیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم
دلشاد از اینم که دل شاد ندارم
یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم
اما چو تو بیداد گری یاد ندارم
آن روز کدام است که بی آن لب شیرین
صد رشک به ناکامی فرهاد ندارم؟
آئینه گرفت از کف مشاطه و گفتا
منت ز تو با حسن خداداد ندارم
اکنون که ز فریاد دهد داد ضعیفان
از ضعف دگر قوت فریاد ندارم
ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر
در خیل تو از بنده و آزاد ندارم
دلشاد از اینم که دل شاد ندارم
یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم
اما چو تو بیداد گری یاد ندارم
آن روز کدام است که بی آن لب شیرین
صد رشک به ناکامی فرهاد ندارم؟
آئینه گرفت از کف مشاطه و گفتا
منت ز تو با حسن خداداد ندارم
اکنون که ز فریاد دهد داد ضعیفان
از ضعف دگر قوت فریاد ندارم
ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر
در خیل تو از بنده و آزاد ندارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
از غم عشقی کز آن آتش به جان انداختیم
ناله ای کردیم و شوری در جهان انداختیم
با سگش تا طرح الفت در میان انداختیم
آتش غیرت جهانی را به جان انداختیم
برقی از بخت بد ما بر خس و خاری نتافت
تا در این گلزار طرح آشیان انداختیم
پیش از این کاین ناله بخشد سودی از بیطاقتی
ناله ها کردیم و خود را از زبان انداختیم
آه کز لعلت چو عمری جاودانی یافتیم
بی تو خود را بلای جاودان انداختیم
در دل او رخنه ی کردیم ز آه نیمه شب
خوش به تاریکی خدنگی بر نشان انداختیم
آخر از بی طاقتی ز افسانه ی شیرین لبی
نکته ای گفتیم و شوری در جهان انداختیم
تا طبیب ما (سحاب) آمد به بالین خویش را
بر دواج ناتوانی ناتوان انداختیم
ناله ای کردیم و شوری در جهان انداختیم
با سگش تا طرح الفت در میان انداختیم
آتش غیرت جهانی را به جان انداختیم
برقی از بخت بد ما بر خس و خاری نتافت
تا در این گلزار طرح آشیان انداختیم
پیش از این کاین ناله بخشد سودی از بیطاقتی
ناله ها کردیم و خود را از زبان انداختیم
آه کز لعلت چو عمری جاودانی یافتیم
بی تو خود را بلای جاودان انداختیم
در دل او رخنه ی کردیم ز آه نیمه شب
خوش به تاریکی خدنگی بر نشان انداختیم
آخر از بی طاقتی ز افسانه ی شیرین لبی
نکته ای گفتیم و شوری در جهان انداختیم
تا طبیب ما (سحاب) آمد به بالین خویش را
بر دواج ناتوانی ناتوان انداختیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
روز جزا چون ادعای جان ناقابل کنم
کز شرم نتوانم نگاهی جانب قاتل کنم
چون رشکم آید زین و آن گیرم سراغت هر زمان
هرگه تو را ای دلستان خواهم نشان از دل کنم
در بزم اغیار ای صنم در بزم ننهادم قدم
یا نقد جان از کف دهم یا کام دل حاصل کنم
با آنکه امید وصال از وی بود امری محال
از سادگی هر ماه و سال این فکر بیحاصل کنم
مایل چو با بیگانگانت دیدم ای نا آشنا
زین حیله رفتم تا تو را با خویشتن مایل کنم
ساقی بده جامی از آن صافی که باشد قوت جان
تا زنگ اندوه جهان از لوح دل زایل کنم
دانم (سحاب) آخر مرا آید به بالین از وفا
اما نمیدانم چه با این مرگ مستعجل کنم
کز شرم نتوانم نگاهی جانب قاتل کنم
چون رشکم آید زین و آن گیرم سراغت هر زمان
هرگه تو را ای دلستان خواهم نشان از دل کنم
در بزم اغیار ای صنم در بزم ننهادم قدم
یا نقد جان از کف دهم یا کام دل حاصل کنم
با آنکه امید وصال از وی بود امری محال
از سادگی هر ماه و سال این فکر بیحاصل کنم
مایل چو با بیگانگانت دیدم ای نا آشنا
زین حیله رفتم تا تو را با خویشتن مایل کنم
ساقی بده جامی از آن صافی که باشد قوت جان
تا زنگ اندوه جهان از لوح دل زایل کنم
دانم (سحاب) آخر مرا آید به بالین از وفا
اما نمیدانم چه با این مرگ مستعجل کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به خاک پاکم کنید چندی فغان و غوغا پس از هلاکم
که شاید آن شوخ که یک ره آرد پی تماشا گذر به خاکم
تو را توهم از این که خاکم مباد باد آورد به کویت
مرا تصور که از ترحم نمیدهی تو بباد خاکم
به حیرتم زین که شوق تیغت چگونه بیرون نیاید از دل
چرا که از تیغ بی دریغت رسیده بر دل هزار چاکم
زعشق پاکم اسیر حرمان زمن بتانراو گر نه چندان
حذر نبودی شدی ملوث هوس گر آلود به عشق پاکم
همیشه گفتم ز رفتن جان رود زجان دردا و دردا
که جانم از جسم برفت و دردش نرفت از جان دردناکم
اگر بباید که نیست باکم شود پشیمان ز کشتن من
(سحاب) نالم که تا زکشتن چنان نداند که نیست باکم
که شاید آن شوخ که یک ره آرد پی تماشا گذر به خاکم
تو را توهم از این که خاکم مباد باد آورد به کویت
مرا تصور که از ترحم نمیدهی تو بباد خاکم
به حیرتم زین که شوق تیغت چگونه بیرون نیاید از دل
چرا که از تیغ بی دریغت رسیده بر دل هزار چاکم
زعشق پاکم اسیر حرمان زمن بتانراو گر نه چندان
حذر نبودی شدی ملوث هوس گر آلود به عشق پاکم
همیشه گفتم ز رفتن جان رود زجان دردا و دردا
که جانم از جسم برفت و دردش نرفت از جان دردناکم
اگر بباید که نیست باکم شود پشیمان ز کشتن من
(سحاب) نالم که تا زکشتن چنان نداند که نیست باکم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
در هجر تو پروای دل زار ندارم
من در غم خویشم به کسی کار ندارم
دانی که میان من و زهاد چه فرق است؟
فرقی که من از کار خود انکار ندارم
گربار به اغیار دهی گر نروم من
زین گونه که من طاقت این کار ندارم
خاموشی من پیش تو از راه ادب نیست
حرفی که کنم جرأت اظهار ندارم
منصور صفت پرده زکار خود ازین پس
بردارم و اندیشه ای از دار ندارم
آن نرگس بیمار ز خود بی خبرم ساخت
چندان که خبر از دل بیمار ندارم
بی رخصت من کس به چمن نامد و اکنون
اذن نگه از رخنه ی دیوار ندارم
جایی که توان کرد (سحابا) گله از یار
من شکر ز چرخ و گله ز اغیار ندارم
من در غم خویشم به کسی کار ندارم
دانی که میان من و زهاد چه فرق است؟
فرقی که من از کار خود انکار ندارم
گربار به اغیار دهی گر نروم من
زین گونه که من طاقت این کار ندارم
خاموشی من پیش تو از راه ادب نیست
حرفی که کنم جرأت اظهار ندارم
منصور صفت پرده زکار خود ازین پس
بردارم و اندیشه ای از دار ندارم
آن نرگس بیمار ز خود بی خبرم ساخت
چندان که خبر از دل بیمار ندارم
بی رخصت من کس به چمن نامد و اکنون
اذن نگه از رخنه ی دیوار ندارم
جایی که توان کرد (سحابا) گله از یار
من شکر ز چرخ و گله ز اغیار ندارم