عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
چه غم که ریخته شد بال و پر ز سنگ توام
که بی نیاز زبال از پر خدنگ توام
روی زمحفل من زود و دو دیر باز آیی
هم از شتاب تو غمگین هم از درنگ توام
جهان به پیش نظر در غمت چنان تنگ است
که کار بر دل تنگ از دهان تنگ توام
مباد ذوق اسیران چنگ عشق تو را
اگر خیال رهایی بود ز چنگ توام
ز دل غم تو نیاید برون اگر چه بدل
هزار رخنه فزون است از خدنگ توام
به جانبم نکنی جز به وقت مرگ نگاه
از آن ز آشتی ات خوشتر است جنگ توام
به می (سحاب) چه حاجت که بی نیاز از آن
به یاد لعل وی و اشک لعل رنگ توام
که بی نیاز زبال از پر خدنگ توام
روی زمحفل من زود و دو دیر باز آیی
هم از شتاب تو غمگین هم از درنگ توام
جهان به پیش نظر در غمت چنان تنگ است
که کار بر دل تنگ از دهان تنگ توام
مباد ذوق اسیران چنگ عشق تو را
اگر خیال رهایی بود ز چنگ توام
ز دل غم تو نیاید برون اگر چه بدل
هزار رخنه فزون است از خدنگ توام
به جانبم نکنی جز به وقت مرگ نگاه
از آن ز آشتی ات خوشتر است جنگ توام
به می (سحاب) چه حاجت که بی نیاز از آن
به یاد لعل وی و اشک لعل رنگ توام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
کی شکایت از دل بی رحم دلبر داشتم؟
گر چو او من هم دلی از سنگ در بر داشتم
نیست غم گر داده ام جان ز آنکه با خود کرده ام
آن غمی کآن را زجان خویش خوش تر داشتم
دیدم استغنای او اکنون به زخمی راضیم
ورنه من ز آن بی وفا امید دیگر داشتم
نیست افسوسی گرم در راه عشقت رفت سر
لیک صد افسوس از آن شوری که در سر داشتم
گوش بر عهد بتان چون سادگان دادم ولی
ساده تر ایشان که پندارند باور داشتم
چون تو را دیدم به روز حشر رفت از خاطرم
شکوه هایی کز تو با دارای محشر داشتم
تا پر و بالم بکندی من نبستم دل به دام
کز توام بیم رهایی بود تا پر داشتم
جور آن شوخ ستمگر برد از یادم (سحاب)
آن شکایتها که از چرخ ستمگر داشتم
گر چو او من هم دلی از سنگ در بر داشتم
نیست غم گر داده ام جان ز آنکه با خود کرده ام
آن غمی کآن را زجان خویش خوش تر داشتم
دیدم استغنای او اکنون به زخمی راضیم
ورنه من ز آن بی وفا امید دیگر داشتم
نیست افسوسی گرم در راه عشقت رفت سر
لیک صد افسوس از آن شوری که در سر داشتم
گوش بر عهد بتان چون سادگان دادم ولی
ساده تر ایشان که پندارند باور داشتم
چون تو را دیدم به روز حشر رفت از خاطرم
شکوه هایی کز تو با دارای محشر داشتم
تا پر و بالم بکندی من نبستم دل به دام
کز توام بیم رهایی بود تا پر داشتم
جور آن شوخ ستمگر برد از یادم (سحاب)
آن شکایتها که از چرخ ستمگر داشتم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
مپندار نا شادی یار دارم
یک امشب که با او دلی شاد دارم
چه سازیم با هم که نه تاب افغان
تو داری نه من تاب بیداد دارم
گرفتار سرو چمن قمری و من
گرفتاری سرو آزاد دارم
طمع بین که با مدعی چون ستیزم
از آن بی وفا چشم امداد دارم
حرامم بود گر کنم یاد گلشن
فراغی که در دام صیاد دارم
دهی گرز فریاد داد ضعیفان
کی از ضعف قدرت بفریاد دارم
زحرمان شیرین لبی آن چنانم
که حسرت بر احوال فرهاد دارم
به رغم سپهر است و ناشادی او
(سحاب) ار دمی خویش را شاد دارم
یک امشب که با او دلی شاد دارم
چه سازیم با هم که نه تاب افغان
تو داری نه من تاب بیداد دارم
گرفتار سرو چمن قمری و من
گرفتاری سرو آزاد دارم
طمع بین که با مدعی چون ستیزم
از آن بی وفا چشم امداد دارم
حرامم بود گر کنم یاد گلشن
فراغی که در دام صیاد دارم
دهی گرز فریاد داد ضعیفان
کی از ضعف قدرت بفریاد دارم
زحرمان شیرین لبی آن چنانم
که حسرت بر احوال فرهاد دارم
به رغم سپهر است و ناشادی او
(سحاب) ار دمی خویش را شاد دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
باز بر درگهت ای مایه ی ناز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
خشمگین رفته بصد عجز و نیاز آمده ام
رفتن از رشک رقیب آمدن از غایت شوق
بارها رفته ام از آن در و باز آمده ام
کرده ام طی به امید ره شوقت رحمی
که از آن مرحله ی دور و دراز آمده ام
در عیارم نتوان گفت که مانده است غشی
بس که در بوته ی حرمان به گداز آمده ام
این هم از شعبده ی او که درین کو به پناه
از جفای فلک شعبده باز آمده ام
گرنه بیگانه شماریم چرا در نظرت
آشنا ای بت بیگانه نواز آمده ام
بلبل آسا دگر از این غزل تازه (سحاب)
در گلستان سخن نغمه طراز آمده ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرگز نیافت کس اثری در ترانه ام
جز اینکه سوخت خار و خس آشیانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
این شعله بین که می کشد از دل زبانه ام
یک ره چو بوسم آن لب شیرین که نیست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پیشی تا در سرای
شاید شبی ز لطف بخواند به خانه ام
گویم به هر کسی که رسم شرح حال خویش
باشد یکی به پیش تو گوید فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
جز اینکه سوخت خار و خس آشیانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
این شعله بین که می کشد از دل زبانه ام
یک ره چو بوسم آن لب شیرین که نیست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پیشی تا در سرای
شاید شبی ز لطف بخواند به خانه ام
گویم به هر کسی که رسم شرح حال خویش
باشد یکی به پیش تو گوید فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
عمری امید وفا و مهر از آن دل داشتم
خویش را خرسند از این فکر باطل داشتم
بی سبب در زیر تیغ ای جان ناقابل نبود
هر قدر شرمندگی از روی قاتل داشتم
مانده از سرو روانی پای من در گل چه باک
گر چو قمری مهر سر و پای در گل داشتم
تا ندانستم زبان را محرم اسرار دل
کس نبود آگاه از رازی که در دل داشتم
بی خبر بودم ز زهر رشک غیر از تلخیئی
در مذاق از هجر آن شیرین شمایل داشتم
با می صافی کنون بر صفحه ی دل بین (سحاب)
زنگ اندوهی که در میخانه زایل داشتم
خویش را خرسند از این فکر باطل داشتم
بی سبب در زیر تیغ ای جان ناقابل نبود
هر قدر شرمندگی از روی قاتل داشتم
مانده از سرو روانی پای من در گل چه باک
گر چو قمری مهر سر و پای در گل داشتم
تا ندانستم زبان را محرم اسرار دل
کس نبود آگاه از رازی که در دل داشتم
بی خبر بودم ز زهر رشک غیر از تلخیئی
در مذاق از هجر آن شیرین شمایل داشتم
با می صافی کنون بر صفحه ی دل بین (سحاب)
زنگ اندوهی که در میخانه زایل داشتم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به زیر تیغ از بس جان خود قابل نمی بینم
ز شرم جان ناقابل سوی قاتل نمی بینم
کسی را کزوی آسان است کام دل نمی بینم
ولی چون کار این دل کار کس مشکل نمی بینم
تو را با اینکه می بینم به خون خلق مستعجل
به خون خویشتن خویش مستعجل نمی بینم
به چشم عقل جز دیوانگان وادی عشقت
چو بینم هیچ کس را در جهان عاقل نمی بینم
نیفشاند به جز تخم وفا در کشت زار دل
ولی زین کشت جز بی حاصلی حاصل نمی بینم
دل از یاری او هر کس که بینم کنده و کس را
به غیر از خود درین اندیشه ی باطل نمی بینم
دلیل بی وفائیهای یار بی وفا این بس
که او را هیچ با اهل وفا مایل نمی بینم
تو را یا رب سرشته دست قدرت از چه آب و گل
که جز بی مهریت نقصی در آب و گل نمی بینم
دل غمگین (سحاب)و جز می صافی دگر چیزی
کزین آئینه زنگ غم کند زایل نمی بینم
ز شرم جان ناقابل سوی قاتل نمی بینم
کسی را کزوی آسان است کام دل نمی بینم
ولی چون کار این دل کار کس مشکل نمی بینم
تو را با اینکه می بینم به خون خلق مستعجل
به خون خویشتن خویش مستعجل نمی بینم
به چشم عقل جز دیوانگان وادی عشقت
چو بینم هیچ کس را در جهان عاقل نمی بینم
نیفشاند به جز تخم وفا در کشت زار دل
ولی زین کشت جز بی حاصلی حاصل نمی بینم
دل از یاری او هر کس که بینم کنده و کس را
به غیر از خود درین اندیشه ی باطل نمی بینم
دلیل بی وفائیهای یار بی وفا این بس
که او را هیچ با اهل وفا مایل نمی بینم
تو را یا رب سرشته دست قدرت از چه آب و گل
که جز بی مهریت نقصی در آب و گل نمی بینم
دل غمگین (سحاب)و جز می صافی دگر چیزی
کزین آئینه زنگ غم کند زایل نمی بینم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
چو فکر کوتهی عمر ای پسر کردم
حدیث زلف دراز تو مختصر کردم
هزار نامه نوشتم ولی از آتش دل
اگر نسوختم از آب دیده تر کردم
به روی خوب تو مایل نخواستم کس را
از آن زخوی بدت خلق را خبر کردم
حدیث شوق چنان بی نهایت ست که من
شب فراق همین قصه مختصر کردم
چو یافتم که کند بیشتر جفای تو را
فغان خود ز جفای تو بیشتر کردم
به قصد دل زکمان ناوکش نجسته هنوز
که من بدل هوس ناوک دگر کردم
چه جامه ها که به شبهای هجر کردم چاک
دو روز خلعت وصلت اگر ببر کردم
ز زندگانی خویش از نخست قطع نظر
(سحاب) کردم و بر روی او نظر کردم
حدیث زلف دراز تو مختصر کردم
هزار نامه نوشتم ولی از آتش دل
اگر نسوختم از آب دیده تر کردم
به روی خوب تو مایل نخواستم کس را
از آن زخوی بدت خلق را خبر کردم
حدیث شوق چنان بی نهایت ست که من
شب فراق همین قصه مختصر کردم
چو یافتم که کند بیشتر جفای تو را
فغان خود ز جفای تو بیشتر کردم
به قصد دل زکمان ناوکش نجسته هنوز
که من بدل هوس ناوک دگر کردم
چه جامه ها که به شبهای هجر کردم چاک
دو روز خلعت وصلت اگر ببر کردم
ز زندگانی خویش از نخست قطع نظر
(سحاب) کردم و بر روی او نظر کردم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
چون نیست بدل قوت فریاد گرفتم
در رهگذرش جا ز پی داد گرفتم
خواهم که به دام آورم از سادگی او را
آنگه به فریبی که از و یاد گرفتم
چون میل تو را دید به امداد تو آمد
بر قتل رقیب آنکه به امداد گرفتم
از شوق شد از بال و پرم قوت پرواز
هر گه که ره خانه ی صیاد گرفتم
نگرفت به من پیر خرابات اگر چه
چندی زجهالت ره زهاد گرفتم
حسنی نه بقدری که فراموش نگردد
هر نکته که در عشق بتان یاد گرفتم
ویران چو (سحابش) کند از اشک دگر بار
کاشانه ی او را دگر آباد گرفتم
در رهگذرش جا ز پی داد گرفتم
خواهم که به دام آورم از سادگی او را
آنگه به فریبی که از و یاد گرفتم
چون میل تو را دید به امداد تو آمد
بر قتل رقیب آنکه به امداد گرفتم
از شوق شد از بال و پرم قوت پرواز
هر گه که ره خانه ی صیاد گرفتم
نگرفت به من پیر خرابات اگر چه
چندی زجهالت ره زهاد گرفتم
حسنی نه بقدری که فراموش نگردد
هر نکته که در عشق بتان یاد گرفتم
ویران چو (سحابش) کند از اشک دگر بار
کاشانه ی او را دگر آباد گرفتم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
جز خانه ی دل منزل جانانه ندانم
کس را بجز او صاحب این خانه ندانم
امروز که گویند تو در خانه ی مائی
از بی خودی شوق ره خانه ندانم
از خال تو افتاده بدام ار چه بود باز
مرغ دل من مایل این دانه ندانم
عیبم مکنید ار رهم افتاد به مسجد
کامروز زمستی ره میخانه ندانم
عجبی عجب از تو به مرا هست و علاجش
جز اینکه کشم یک دو سه پیمانه ندانم
افسانه ی بی خواب همی خواهد و اکنون
از من که بجز درد دل افسانه ندانم
زینسان که (سحاب) اینهمه دل بسته به هر موی
جز این که بر آن زلف زند شانه ندانم
کس را بجز او صاحب این خانه ندانم
امروز که گویند تو در خانه ی مائی
از بی خودی شوق ره خانه ندانم
از خال تو افتاده بدام ار چه بود باز
مرغ دل من مایل این دانه ندانم
عیبم مکنید ار رهم افتاد به مسجد
کامروز زمستی ره میخانه ندانم
عجبی عجب از تو به مرا هست و علاجش
جز اینکه کشم یک دو سه پیمانه ندانم
افسانه ی بی خواب همی خواهد و اکنون
از من که بجز درد دل افسانه ندانم
زینسان که (سحاب) اینهمه دل بسته به هر موی
جز این که بر آن زلف زند شانه ندانم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
تا برده سیه کاری زلف تو زراهم
پیداست که چون میگذرد روز سیاهم
دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست
از درد فراق تو بتر شرم گناهم
نه جرأت دیدار و نه یارای نگاهی
گیرم که دهد کس به سر کوی تو راهم
از ابر چه فیضی رسد از برق چه آفت
بر من که در این باغ نروئیده گیاهم؟
صد ناوک دلدوز به ترکش ز چه دارد
ترکی که به خاک افگند از نیم نگاهم؟
خوانند (سحابم) ولی ار فیض من این است
ای وای بر آن تشنه که آید به پناهم
پیداست که چون میگذرد روز سیاهم
دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست
از درد فراق تو بتر شرم گناهم
نه جرأت دیدار و نه یارای نگاهی
گیرم که دهد کس به سر کوی تو راهم
از ابر چه فیضی رسد از برق چه آفت
بر من که در این باغ نروئیده گیاهم؟
صد ناوک دلدوز به ترکش ز چه دارد
ترکی که به خاک افگند از نیم نگاهم؟
خوانند (سحابم) ولی ار فیض من این است
ای وای بر آن تشنه که آید به پناهم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گر قصه ای از زلف چو چوگان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم
مرغان چمن را به گلستان تو آرم
تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشاید
از سینه برون غنچه ی پیکان تو آرم
بندند لب از دعوی خون گر به قیامت
حرفی به لب از اجر شهیدان تو آرم
گر یک سخن از ذوق اسیری تو گویم
صد یوسف گم گشته به زندان تو آرم
بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش
بیتی دو سه از لعل سخندان تو آرم
سرها همه چون گوی به میدان تو آرم
دستی به سر از حسرت و دستی به گریبان
دست دگرم کو که به دامان تو آرم
گر در چمن از حسن تو یک شمه سرایم
مرغان چمن را به گلستان تو آرم
تا غنچه لب از شرم به گلشن نگشاید
از سینه برون غنچه ی پیکان تو آرم
بندند لب از دعوی خون گر به قیامت
حرفی به لب از اجر شهیدان تو آرم
گر یک سخن از ذوق اسیری تو گویم
صد یوسف گم گشته به زندان تو آرم
بر شعر (سحاب) ار نکند شاه جهان گوش
بیتی دو سه از لعل سخندان تو آرم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به روی غیر چو نگذاریم که در بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
هزار عقده فزون تر بود به رشته ی مهر
ز بس تو بگسلی و من به یکدیگر بندم
چو من به خاک درت تاکسی نیابد راه
ره سرای تو را زآب چشم تر بندم
عجب نه آتش شوق ار بسوزدش پر و بال
چو نامه ات به پر مرغ نامه بر بندم
همان نبسته گشایم به کویش آن باری
که هر دم از ستم او پی سفر بندم
دلم گرفت زو ضع جهان خوشا کنجی
که از جهان و زاهل جهان نظر بندم
کمر به دلبری آن بت چو بست زاهد داد
(سحاب) اجازه که زنار بر کمر بندم
زآستان توام به که رخت بر بندم
هزار عقده فزون تر بود به رشته ی مهر
ز بس تو بگسلی و من به یکدیگر بندم
چو من به خاک درت تاکسی نیابد راه
ره سرای تو را زآب چشم تر بندم
عجب نه آتش شوق ار بسوزدش پر و بال
چو نامه ات به پر مرغ نامه بر بندم
همان نبسته گشایم به کویش آن باری
که هر دم از ستم او پی سفر بندم
دلم گرفت زو ضع جهان خوشا کنجی
که از جهان و زاهل جهان نظر بندم
کمر به دلبری آن بت چو بست زاهد داد
(سحاب) اجازه که زنار بر کمر بندم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
در خیال تو به افتاده است دل از باده ام
زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتاده ام
خانه ی دل شد زهر نقش و نگاری بی نیاز
با وجود نقش مهر آن نگار ساده ام
تا میان بندگی بستم به کوی می فروش
یافت آزادی زهر قیدی دل آزاده ام
یک طرف رشک رقیبان یکطرف درد فراق
بهر مردن هر چه گردون خواست کرد آماده ام
تنگ شد بر دل فضای سینه بی او گر چه من
در به روی او بسی از دست خود بگشاده ام
سر هوای مقصدی دارد که هرگز کس ندید
گرچه پا در وادی عشقت همان ننهاده ام
تا به کیش عشق رو آورده ام شادم که نیست
فکر زنار و صلیب و سجه و سجاده ام
در بهای بوسه خواهد یار آنکه از (سحاب)
نقد جانی را که در آغاز عشقش داده ام
زین سبب از چشمت ای پیر مغان افتاده ام
خانه ی دل شد زهر نقش و نگاری بی نیاز
با وجود نقش مهر آن نگار ساده ام
تا میان بندگی بستم به کوی می فروش
یافت آزادی زهر قیدی دل آزاده ام
یک طرف رشک رقیبان یکطرف درد فراق
بهر مردن هر چه گردون خواست کرد آماده ام
تنگ شد بر دل فضای سینه بی او گر چه من
در به روی او بسی از دست خود بگشاده ام
سر هوای مقصدی دارد که هرگز کس ندید
گرچه پا در وادی عشقت همان ننهاده ام
تا به کیش عشق رو آورده ام شادم که نیست
فکر زنار و صلیب و سجه و سجاده ام
در بهای بوسه خواهد یار آنکه از (سحاب)
نقد جانی را که در آغاز عشقش داده ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
پنهان ز مدعی به کناری گرفته ایم
آن زلف بی قرار و قراری گرفته ایم
در زلفش از رقیب نهان کرده ایم رخ
برقع به روز از شب تاری گرفته ایم
دانی بتان چه روز بدانند قدر ما
روزی که هر یکی پی کاری گرفته ایم
صافیم همچو آئینه با او ولی خطش
تا سر زد از عذارغباری گرفته ایم
نقد دلی و جانی ازین پیش داشتیم
بوسی زلعل او دو سه باری گرفته ایم
مایل به شادی دل غمناک نیستیم
از بسکه خو به ناله و زاری گرفته ایم
آورده ایم دلبر دیگر از او بدست
یاری دگر بیاری یاری گرفته ایم
با خود غزال دیگر از او کرده ایم رام
از دام او (سحاب) شکاری گرفته ایم
آن زلف بی قرار و قراری گرفته ایم
در زلفش از رقیب نهان کرده ایم رخ
برقع به روز از شب تاری گرفته ایم
دانی بتان چه روز بدانند قدر ما
روزی که هر یکی پی کاری گرفته ایم
صافیم همچو آئینه با او ولی خطش
تا سر زد از عذارغباری گرفته ایم
نقد دلی و جانی ازین پیش داشتیم
بوسی زلعل او دو سه باری گرفته ایم
مایل به شادی دل غمناک نیستیم
از بسکه خو به ناله و زاری گرفته ایم
آورده ایم دلبر دیگر از او بدست
یاری دگر بیاری یاری گرفته ایم
با خود غزال دیگر از او کرده ایم رام
از دام او (سحاب) شکاری گرفته ایم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
امید مهر به هر کس که بود جز تو گسستم
به صد امید وفائی که دل به مهر تو بستم
برای بستن عهدی که از نخست شکستی
چه عهدها که به عهد تو سست عهد شکستم
اگر چه نیست امیدی به عهد سست تو اما
به این خوشم که زمانی بود بدست تو دستم
تو شوق بین که به امید وعده ی که ندادی
به رهگذار تو عمری در انتظار نشستم
خوش آن زمان که کشم یک دو جام باده و گویم
به دوست راز دل خود به این بهانه که مستم
تو هر دمی بخیال جفای دیگری و من
مدام خوشدل از اینم که در خیال تو هستم
لبت چو جرعه ی صهبا رخت چو باده ی گلگون
از آن (سحاب) چنین جرعه ای و باده ای بپرستم
به صد امید وفائی که دل به مهر تو بستم
برای بستن عهدی که از نخست شکستی
چه عهدها که به عهد تو سست عهد شکستم
اگر چه نیست امیدی به عهد سست تو اما
به این خوشم که زمانی بود بدست تو دستم
تو شوق بین که به امید وعده ی که ندادی
به رهگذار تو عمری در انتظار نشستم
خوش آن زمان که کشم یک دو جام باده و گویم
به دوست راز دل خود به این بهانه که مستم
تو هر دمی بخیال جفای دیگری و من
مدام خوشدل از اینم که در خیال تو هستم
لبت چو جرعه ی صهبا رخت چو باده ی گلگون
از آن (سحاب) چنین جرعه ای و باده ای بپرستم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
دل شد از دست و به راه طلبش آنچه دویدم
غیر ناکامی و رنج و غم و اندوه ندیدم
رشته ی مهر و وفا را چو گسست آن بت زیبا
نبود جای ملامت که دل از عمر بریدم
هر چه آن دوست بسوزاندم از آتش هجران
هیچگه در ره وصلش نشود قطع امیدم
بر در میکده از راه خلوص آمدم اکنون
به امیدی که دهد پیر خرابات نبیدم
سالها در ره مقصود زدم گام ولیکن
لحظه ی ئی نو گلی از گلشن آمال نچیدم
من (سحابم) که نشستم به امیدی که بناگه
پیکی از جانب دلبر دهد از وصل نویدم
غیر ناکامی و رنج و غم و اندوه ندیدم
رشته ی مهر و وفا را چو گسست آن بت زیبا
نبود جای ملامت که دل از عمر بریدم
هر چه آن دوست بسوزاندم از آتش هجران
هیچگه در ره وصلش نشود قطع امیدم
بر در میکده از راه خلوص آمدم اکنون
به امیدی که دهد پیر خرابات نبیدم
سالها در ره مقصود زدم گام ولیکن
لحظه ی ئی نو گلی از گلشن آمال نچیدم
من (سحابم) که نشستم به امیدی که بناگه
پیکی از جانب دلبر دهد از وصل نویدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
از دست دادخواه اگر این است آه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من
ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست
جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست
جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من
ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست
جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست
جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
کاش اکنون که به کوی تو بود منزل من
بود بر پای من این بند که دارد دل من
از پی رنجش ساعد به شهیدان ستم
دعوی آن است که در حشر کند قاتل من
در برم دل تپد از شوق خدنگت همه عمر
مگر آن روز که در خاک طپد بسمل من
در جهان شاید اگر نیست غمی زانکه به دهر
هر غمی بود سرشتند به آب و گل من
هست محرومی من باعث نومیدی غیر
به که از وصل تو حاصل نشود مشکل من
جان از آن مانده به تن تا که شود برخی او
گر قبولش فتد این تحفه ی ناقابل من
ریخت خونم به یکی زخم و مرا کشت (سحاب)
لیکن از آرزوی زخم دگر قاتل من
بود بر پای من این بند که دارد دل من
از پی رنجش ساعد به شهیدان ستم
دعوی آن است که در حشر کند قاتل من
در برم دل تپد از شوق خدنگت همه عمر
مگر آن روز که در خاک طپد بسمل من
در جهان شاید اگر نیست غمی زانکه به دهر
هر غمی بود سرشتند به آب و گل من
هست محرومی من باعث نومیدی غیر
به که از وصل تو حاصل نشود مشکل من
جان از آن مانده به تن تا که شود برخی او
گر قبولش فتد این تحفه ی ناقابل من
ریخت خونم به یکی زخم و مرا کشت (سحاب)
لیکن از آرزوی زخم دگر قاتل من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
چندید عتاب و ناز نخواهد هلاک من
از یک نگه به باد توان داد خاک من
گو یک نظر به چاک گریبان او ببین
ناصح که طعنه زد به گریبان چاک من
هر جا که بود درد و غمی در جهان نجست
جایی دگر به غیر دل دردناک من
تا داندم زاهل هوس مایل من است
آه ار کنند آگهش از عشق پاک من
ماند به تاک چشم من اما به جای اشک
خون جگر مدام تراود ز تاک من
او را به بزم جای و مرا پیش پاسبان
بنگر که غیر با که بود یار پاک من
صد چاک دیگر ار بگشایی مرا ز دل
عشقت نمیرود زدل چاک چاک من
گفتم که؟ گشت باعث قتل (سحاب) گفت
گردون، ولی به سعی من و اشتراک من
از یک نگه به باد توان داد خاک من
گو یک نظر به چاک گریبان او ببین
ناصح که طعنه زد به گریبان چاک من
هر جا که بود درد و غمی در جهان نجست
جایی دگر به غیر دل دردناک من
تا داندم زاهل هوس مایل من است
آه ار کنند آگهش از عشق پاک من
ماند به تاک چشم من اما به جای اشک
خون جگر مدام تراود ز تاک من
او را به بزم جای و مرا پیش پاسبان
بنگر که غیر با که بود یار پاک من
صد چاک دیگر ار بگشایی مرا ز دل
عشقت نمیرود زدل چاک چاک من
گفتم که؟ گشت باعث قتل (سحاب) گفت
گردون، ولی به سعی من و اشتراک من