عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
نگارا روی تو ماهی تمامست
مهش در کوی تو راهی تمامست
دو ماهم وعده ای دادی به وصلت
فراقت در دلم ماهی تمامست
ز درد هجر آن روی چو گلنار
رخ جانم ز غم کاهی تمامست
دو چشم مست شوخت ای نگارین
به خون بنده بی راهی تمامست
اگر آیینه جانست رویت
به تندی گر کشم آهی تمامست
چو سرو انداز جانا سایه بر ما
کز آن سایه مرا جاهی تمامست
نظر کن بر من بی دل خدا را
که دل دانی نظرگاهی تمامست
ندارد یوسف مصری گناهی
عزیز من ورا گاهی تمامست
دو شاه اندر یکی کشور نگنجد
جهان را گوییا شاهی تمامست
مهش در کوی تو راهی تمامست
دو ماهم وعده ای دادی به وصلت
فراقت در دلم ماهی تمامست
ز درد هجر آن روی چو گلنار
رخ جانم ز غم کاهی تمامست
دو چشم مست شوخت ای نگارین
به خون بنده بی راهی تمامست
اگر آیینه جانست رویت
به تندی گر کشم آهی تمامست
چو سرو انداز جانا سایه بر ما
کز آن سایه مرا جاهی تمامست
نظر کن بر من بی دل خدا را
که دل دانی نظرگاهی تمامست
ندارد یوسف مصری گناهی
عزیز من ورا گاهی تمامست
دو شاه اندر یکی کشور نگنجد
جهان را گوییا شاهی تمامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دلا در جهان شادمانی کمست
نصیب تو باری ز عالم غمست
مخور غم برو بیش از این شاد باش
که کار جهان سر به سر یک دمست
غم دل بگو با که گویم دمی
به جز باد کاو پیش تو محرمست
چو محراب ابروی تو پشت دل
ز بار فراق تو دایم خمست
اگر یادت از من نیامد دمی
غم دوست باری مرا همدمست
دل خسته ی من ز درد فراق
چو زلفت پراکنده و درهمست
نگشتم به سور وصال تو شاد
ز هجران رویت مرا ماتمست
گذاری به ما گر کنی دور نیست
کز آب دو چشمم جهان در نمست
نصیب تو باری ز عالم غمست
مخور غم برو بیش از این شاد باش
که کار جهان سر به سر یک دمست
غم دل بگو با که گویم دمی
به جز باد کاو پیش تو محرمست
چو محراب ابروی تو پشت دل
ز بار فراق تو دایم خمست
اگر یادت از من نیامد دمی
غم دوست باری مرا همدمست
دل خسته ی من ز درد فراق
چو زلفت پراکنده و درهمست
نگشتم به سور وصال تو شاد
ز هجران رویت مرا ماتمست
گذاری به ما گر کنی دور نیست
کز آب دو چشمم جهان در نمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای یار دلم را غم تو یار قدیمست
مهر تو مرا مونس و درد تو ندیمست
از درد فراق رخت ای نور دو دیده
از دیده مرا بر رخ زر اشک چو سیمست
ای باد صبا نکهت زلفش به من آور
کاین خسته دل غم زده قانع به نسیمست
گر هست چو سروش سوی ما میل بگویش
ما را ز بد دشمن بدخواه چه بیمست
گر ملک عجم بی تو سراسر همه بخشند
حقا که به نزد من دلداده ضمینست
از من گنهی گر به وجود آمده باشد
شکرست خدا را که دل دوست رحیمست
بالای تو چون سرو روانست به بستان
چشمان تو چون نرگس و زلف تو چو جیمست
در چشم دلم روی تو چون بدر تمامست
گویی که سواد دهنت حلقه ی میمست
بیچاره دلم سیرکنان گرد جهان گشت
بر خاک در دوست کنون گشته مقیمست
مهر تو مرا مونس و درد تو ندیمست
از درد فراق رخت ای نور دو دیده
از دیده مرا بر رخ زر اشک چو سیمست
ای باد صبا نکهت زلفش به من آور
کاین خسته دل غم زده قانع به نسیمست
گر هست چو سروش سوی ما میل بگویش
ما را ز بد دشمن بدخواه چه بیمست
گر ملک عجم بی تو سراسر همه بخشند
حقا که به نزد من دلداده ضمینست
از من گنهی گر به وجود آمده باشد
شکرست خدا را که دل دوست رحیمست
بالای تو چون سرو روانست به بستان
چشمان تو چون نرگس و زلف تو چو جیمست
در چشم دلم روی تو چون بدر تمامست
گویی که سواد دهنت حلقه ی میمست
بیچاره دلم سیرکنان گرد جهان گشت
بر خاک در دوست کنون گشته مقیمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست
تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد
خون دل از فراقش بر چشم ما روانست
سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد
کردن چرا که ما را هم روح و هم روانست
ارزان ببرد از ما دل را به چشم و ابرو
آخر چه شد که با ما دلدار سر گرانست
عشق تو آشکارا کردم به سان خورشید
حسنت چرا پری وش از چشم ما نهانست
دل را نماند طاقت کاهی کشد ز جورت
جان هم ز هستی خود بیچاره در گمانست
ای دل حذر بباید کردن ز غمزه ی او
کان تیر چشم مستش پیوسته در کمانست
آخر ز روی رحمت فریاد خستگان رس
کز دست دادخواهان در کوی تو فغانست
ده روز ای دل آخر خوش دار خویشتن را
بنگر چه اعتمادی بر کار این جهانست
حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست
تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد
خون دل از فراقش بر چشم ما روانست
سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد
کردن چرا که ما را هم روح و هم روانست
ارزان ببرد از ما دل را به چشم و ابرو
آخر چه شد که با ما دلدار سر گرانست
عشق تو آشکارا کردم به سان خورشید
حسنت چرا پری وش از چشم ما نهانست
دل را نماند طاقت کاهی کشد ز جورت
جان هم ز هستی خود بیچاره در گمانست
ای دل حذر بباید کردن ز غمزه ی او
کان تیر چشم مستش پیوسته در کمانست
آخر ز روی رحمت فریاد خستگان رس
کز دست دادخواهان در کوی تو فغانست
ده روز ای دل آخر خوش دار خویشتن را
بنگر چه اعتمادی بر کار این جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
تو را قامت چو سرو بوستانست
چو رویت کی گلی در گلستانست
ز شوق آن رخ همچون گل تو
ز دستانها به بستانها فغانست
ز زلفین تو خرسندم به بویی
که آرام روان خستگانست
خبر داری که از درد فراقت
سرشک دیده ام بر رخ روانست
چرا داری مرا دور از بر خویش
کزان کارم به کام دشمنانست
چرا بر دشمنانت رحم باشد
چرا جورت همه با دوستانست
به فریاد دل مسکین ما رس
که چشمت فتنه ی آخر زمانست
حذر کن زان دو چشم و ابروانش
که تیر غمزه ی او در کمانست
به رخ بر بام چون ماهی تمامست
به قد در بوستان سروی روانست
پری روییست لیکن دارد این عیب
که رویش از دو چشم ما نهانست
جهان از بی وفایی عیب دارد
وفاداری چه عیب اندر جهانست
چو رویت کی گلی در گلستانست
ز شوق آن رخ همچون گل تو
ز دستانها به بستانها فغانست
ز زلفین تو خرسندم به بویی
که آرام روان خستگانست
خبر داری که از درد فراقت
سرشک دیده ام بر رخ روانست
چرا داری مرا دور از بر خویش
کزان کارم به کام دشمنانست
چرا بر دشمنانت رحم باشد
چرا جورت همه با دوستانست
به فریاد دل مسکین ما رس
که چشمت فتنه ی آخر زمانست
حذر کن زان دو چشم و ابروانش
که تیر غمزه ی او در کمانست
به رخ بر بام چون ماهی تمامست
به قد در بوستان سروی روانست
پری روییست لیکن دارد این عیب
که رویش از دو چشم ما نهانست
جهان از بی وفایی عیب دارد
وفاداری چه عیب اندر جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بتی کاو بس عجب شیرین زبانست
دل از من بستد و در بند جانست
نگاری کاو به رخ ماهی تمامست
مهی کاو بر سر سرو روانست
ربود از من دل و رویش ندیدم
از آنم خون دل بر رخ روانست
مسلمانان ز دلدارم بپرسید
چرا همچون پری از من نهانست
شبی تا صبح خوابم نیست در چشم
همه روزم ز درد او فغانست
نباشد در مزاجش مهربانی
از آن رو این چنین نامهربانست
نپیچم سر ز رایش با همه جور
که ما را عشق او روح و روانست
دلم چون زلف دلبر ناشکیب است
تنم چون چشم جانان ناتوانست
به شوخی نیست مانندش به عالم
مگر او فتنه ی آخر زمانست
دو زلفش بر قمر ساید شب و روز
چنین شوریده و سرکش از آنست
نمی دانم چرا با این همه لطف
چنین فارغ از احوال جهانست
دل از من بستد و در بند جانست
نگاری کاو به رخ ماهی تمامست
مهی کاو بر سر سرو روانست
ربود از من دل و رویش ندیدم
از آنم خون دل بر رخ روانست
مسلمانان ز دلدارم بپرسید
چرا همچون پری از من نهانست
شبی تا صبح خوابم نیست در چشم
همه روزم ز درد او فغانست
نباشد در مزاجش مهربانی
از آن رو این چنین نامهربانست
نپیچم سر ز رایش با همه جور
که ما را عشق او روح و روانست
دلم چون زلف دلبر ناشکیب است
تنم چون چشم جانان ناتوانست
به شوخی نیست مانندش به عالم
مگر او فتنه ی آخر زمانست
دو زلفش بر قمر ساید شب و روز
چنین شوریده و سرکش از آنست
نمی دانم چرا با این همه لطف
چنین فارغ از احوال جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بنای خاطر ما از غم تو ویرانست
ز سوز عشق رخت آتشیم در جانست
اگر ز من طلبد جان از او دریغم نیست
هزار جان عزیزم فدای جانانست
به عید روی تو گفتم به دل چه چاره کنم
جواب داد که جز جان تو را چه قربانست
بیا که در شب وصل تو جان شیرین را
نهاده بر کف دستم که تا چه فرمانست
شده ملول طبیبان عالم از دردم
از آن که درد مرا روز وصل درمانست
ز وصل خویش تو مجموع کن دل ما را
که خاطرم چو سر زلف تو پریشانست
قدم ز سر کنم و راه شوق بسپارم
که راه کعبه ی مقصودم از بیابانست
کدام بلبل خوش گو چو من بود در باغ
کدام گل چو رخ دوست در گلستانست
سزد که گر نرود پای نارون که دگر
خجل ز قامت رعناش سرو بستانست
بیا ز یاد غمش گو که بر گل رویش
شنیده ای که جهانی هزار دستانست
ز سوز عشق رخت آتشیم در جانست
اگر ز من طلبد جان از او دریغم نیست
هزار جان عزیزم فدای جانانست
به عید روی تو گفتم به دل چه چاره کنم
جواب داد که جز جان تو را چه قربانست
بیا که در شب وصل تو جان شیرین را
نهاده بر کف دستم که تا چه فرمانست
شده ملول طبیبان عالم از دردم
از آن که درد مرا روز وصل درمانست
ز وصل خویش تو مجموع کن دل ما را
که خاطرم چو سر زلف تو پریشانست
قدم ز سر کنم و راه شوق بسپارم
که راه کعبه ی مقصودم از بیابانست
کدام بلبل خوش گو چو من بود در باغ
کدام گل چو رخ دوست در گلستانست
سزد که گر نرود پای نارون که دگر
خجل ز قامت رعناش سرو بستانست
بیا ز یاد غمش گو که بر گل رویش
شنیده ای که جهانی هزار دستانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
اوصاف جمال تو مرا ورد زبانست
یاد لب جان پرور تو مونس جانست
خون جگر سوخته ام در غم هجران
بی روی تو از دیده ی غمدیده روانست
تسکین دل خسته ما آن رخ زیباست
یاقوت لب لعل توام قوت روانست
یک دم ز خیالم نرود قامت زیباش
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
گفتیم گذشت او مگر از جور و ستم لیک
چون نیک بدیدیم همانست همانست
ای دل خبرت نیست که آن دلبر فتان
دل با دگری دارد و با ما به زبانست
از هجر خیالی شده ام کان رخ مهوش
عمریست که از دیده ی غمدیده نهانست
بازآی مکن بیش تعلّل که ز حد رفت
باری که ز هجران تو بر جان جهانست
بار غم هجر تو به دل بود همه بار
بارش نتوان گفت که انبار گرانست
یاد لب جان پرور تو مونس جانست
خون جگر سوخته ام در غم هجران
بی روی تو از دیده ی غمدیده روانست
تسکین دل خسته ما آن رخ زیباست
یاقوت لب لعل توام قوت روانست
یک دم ز خیالم نرود قامت زیباش
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
گفتیم گذشت او مگر از جور و ستم لیک
چون نیک بدیدیم همانست همانست
ای دل خبرت نیست که آن دلبر فتان
دل با دگری دارد و با ما به زبانست
از هجر خیالی شده ام کان رخ مهوش
عمریست که از دیده ی غمدیده نهانست
بازآی مکن بیش تعلّل که ز حد رفت
باری که ز هجران تو بر جان جهانست
بار غم هجر تو به دل بود همه بار
بارش نتوان گفت که انبار گرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست
دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست
دل بردی و جان در صدف هجر نهادی
مشکل که تو را میل به سوی دگرانست
بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر
بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست
من قالب بی روحم و جان از بر ما دور
زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست
آن دست که در گردن دلدار حمایل
بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست
هر مرد که او گشت گرفتار بلایی
زنهار یقین دان که ز کردار زنانست
دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست
دل بردی و جان در صدف هجر نهادی
مشکل که تو را میل به سوی دگرانست
بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر
بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست
من قالب بی روحم و جان از بر ما دور
زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست
آن دست که در گردن دلدار حمایل
بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست
هر مرد که او گشت گرفتار بلایی
زنهار یقین دان که ز کردار زنانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در وقت خزان بین که چه خوش رنگِ رزانست
گویی به چمن کارگه رنگرزانست
گویند که از باد خزان رنگ برآورد
نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست
آنست که لعل تو شکر بار چو قندست
این لطف دلاویز تو آخر هم از آنست
نقّاش ازل رنگ در این باغ بینداخت
تا ظن نبری کاین همه از باد خزانست
گرچه طمع خام نشاید به جهان کرد
از جان و دل او، دیگ هوای تو پزانست
گویی به چمن کارگه رنگرزانست
گویند که از باد خزان رنگ برآورد
نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست
آنست که لعل تو شکر بار چو قندست
این لطف دلاویز تو آخر هم از آنست
نقّاش ازل رنگ در این باغ بینداخت
تا ظن نبری کاین همه از باد خزانست
گرچه طمع خام نشاید به جهان کرد
از جان و دل او، دیگ هوای تو پزانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
چو زلف دوست دلم دایماً پریشانست
دو دیده از غم هجرانش گوهر افشانست
هنوز نرگس مستش میان خواب و خمار
لبش به کام دل شاد باده نوشانست
دلا اگر ز لبش بوسه ای همی دزدی
مرو که ماه رخش بیش از آن درافشانست
به جان رسید دلم از جفای خصم ولی
به دولت تو امید زوال ایشانست
به وصل جان نرسیده هنوز مسکین دل
چو بید از غم هجران او دَر افشانست
دلا ز خویش بلا دیده ای و بیگانه
ولی بلای دل من همه ز خویشانست
گرفت آینه ی روی تو خطی زنگار
مگر ز آه دل تنگ سینه ریشانست
پرستش رخ یارست مذهب دل ما
چرا که در دو جهان قایلم که کیش آنست
من ضعیف، بلا دیده ام ز هجرانت
چرا دو زلف تو چون خاطرم پریشانست
ببرد دل ز جهانی به خطّ و خال سیاه
غبار و فتنه عالم مگر کز ایشانست
دو دیده از غم هجرانش گوهر افشانست
هنوز نرگس مستش میان خواب و خمار
لبش به کام دل شاد باده نوشانست
دلا اگر ز لبش بوسه ای همی دزدی
مرو که ماه رخش بیش از آن درافشانست
به جان رسید دلم از جفای خصم ولی
به دولت تو امید زوال ایشانست
به وصل جان نرسیده هنوز مسکین دل
چو بید از غم هجران او دَر افشانست
دلا ز خویش بلا دیده ای و بیگانه
ولی بلای دل من همه ز خویشانست
گرفت آینه ی روی تو خطی زنگار
مگر ز آه دل تنگ سینه ریشانست
پرستش رخ یارست مذهب دل ما
چرا که در دو جهان قایلم که کیش آنست
من ضعیف، بلا دیده ام ز هجرانت
چرا دو زلف تو چون خاطرم پریشانست
ببرد دل ز جهانی به خطّ و خال سیاه
غبار و فتنه عالم مگر کز ایشانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
بیا که آتش عشقم ز هجر در جانست
بیا که درد دلم را وصال درمانست
صبا برو بر دلبر سلام من برسان
بگو بیا که جهان از غم تو ویرانست
وفا بریدی و عهدم به باد بردادی
طریق عهد شکستن نه کار مردانست
دلا توقّع یاری مدار ازین دوران
که نام عهد نباشد چه جای پیمانست
به درد عشق رخت بر جهان ترّحم کن
که دوست نیست یکی دشمنم فراوانست
چه نیکبخت کسانی که اهل وصل تواند
چو بخت یار نباشد مرا چه تاوانست
اگرچه دشمن بدگو سرآمدست به جور
تو پای دار دلا زآنکه دست ایشانست
اگر جهان همه طوفان بود به دولت دوست
چو نوح هست به دستم چه غم ز طوفانست
بیا که درد دلم را وصال درمانست
صبا برو بر دلبر سلام من برسان
بگو بیا که جهان از غم تو ویرانست
وفا بریدی و عهدم به باد بردادی
طریق عهد شکستن نه کار مردانست
دلا توقّع یاری مدار ازین دوران
که نام عهد نباشد چه جای پیمانست
به درد عشق رخت بر جهان ترّحم کن
که دوست نیست یکی دشمنم فراوانست
چه نیکبخت کسانی که اهل وصل تواند
چو بخت یار نباشد مرا چه تاوانست
اگرچه دشمن بدگو سرآمدست به جور
تو پای دار دلا زآنکه دست ایشانست
اگر جهان همه طوفان بود به دولت دوست
چو نوح هست به دستم چه غم ز طوفانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
سر من در غم سودای تو بی سامانست
درد من در غم هجران تو بی درمانست
دل اگر بردی و بازم ندهی نیست عجب
کار دل سهل بود لیک سخن در جانست
گر به وصلم بنوازی چه شود ای دلبر
سایه ی لطف عمیم تو به بسیارانست
تو به خواب خوش و فارغ ز دل سوختگان
که همه شب به سر کوی تو صد افغانست
بار بسیار از ایام مرا هست به دل
لیک بار غم هجر تو مرا بار آنست
گرچه در پیش دلم عشق تو بس جان سوزست
مشکل آنست که پیشت غم ما آسانست
خبرت نیست نگارا تو که از شدّت هجر
خون دل در غمت از دیده ی ما بارانست
ز جفای تو شدم گرد جهان سرگردان
تو وفا کن که وفا عادت دلدارانست
چه غمت گر چو من و صد نبود در عالم
زآنکه با هجر رخت ساخته، غمخوارانست
درد من در غم هجران تو بی درمانست
دل اگر بردی و بازم ندهی نیست عجب
کار دل سهل بود لیک سخن در جانست
گر به وصلم بنوازی چه شود ای دلبر
سایه ی لطف عمیم تو به بسیارانست
تو به خواب خوش و فارغ ز دل سوختگان
که همه شب به سر کوی تو صد افغانست
بار بسیار از ایام مرا هست به دل
لیک بار غم هجر تو مرا بار آنست
گرچه در پیش دلم عشق تو بس جان سوزست
مشکل آنست که پیشت غم ما آسانست
خبرت نیست نگارا تو که از شدّت هجر
خون دل در غمت از دیده ی ما بارانست
ز جفای تو شدم گرد جهان سرگردان
تو وفا کن که وفا عادت دلدارانست
چه غمت گر چو من و صد نبود در عالم
زآنکه با هجر رخت ساخته، غمخوارانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آن روی نگویند مگر صورت جانست
و آن چشم نگویند مگر قوت روانست
و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است
و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست
تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد
و آن قد دلارای مگر سرو روانست
آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی
در جان من این آتش عشق تو از آنست
عمریست که در حسرت یک لحظه وصالت
خون دلم از دیده ی غمدیده روانست
چون ترک غم عشق تو ای دوست بگویم
تا جان بودم در تن و تا سعی و توانست
مشکل همه اینست که آن دلبر بی مهر
با ما به زبانست و دلش با دگرانست
ای دوست چو بوسیدن پایت نتوانم
از دور دعای منت آخر چه زیانست
بوی سر زلفین توأم مایه روحست
لعل لب شیرین توأم قوّت جانست
ای دل غم ایام بگو چند توان خورد
بسیار مخور غصّه که عالم گذرانست
نومید نشاید که کنی بنده ی خود را
بر لطف تو امّید مرا هر دو جهانست
و آن چشم نگویند مگر قوت روانست
و آن زلف نباشد مگر آن عنبر سار است
و آن لب نتوان گفت که از دیده نهانست
تشبیه به مه روی تو را چون بتوان کرد
و آن قد دلارای مگر سرو روانست
آنی تو سراسر که همه مایه ی لطفی
در جان من این آتش عشق تو از آنست
عمریست که در حسرت یک لحظه وصالت
خون دلم از دیده ی غمدیده روانست
چون ترک غم عشق تو ای دوست بگویم
تا جان بودم در تن و تا سعی و توانست
مشکل همه اینست که آن دلبر بی مهر
با ما به زبانست و دلش با دگرانست
ای دوست چو بوسیدن پایت نتوانم
از دور دعای منت آخر چه زیانست
بوی سر زلفین توأم مایه روحست
لعل لب شیرین توأم قوّت جانست
ای دل غم ایام بگو چند توان خورد
بسیار مخور غصّه که عالم گذرانست
نومید نشاید که کنی بنده ی خود را
بر لطف تو امّید مرا هر دو جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
مرا تا در تنم پیوند جانست
غم عشقش میان جان نهانست
ز درد هجر آن سرو سمن بوی
سرشک دیده ام بر رخ روانست
دلم بربود و بر خاک ره انداخت
نمی دارد نگاهش مشکل آنست
گذاری گر فتد بر بوستانم
دو چشمم سوی آن سرو روانست
بیا بنشین زمانی دل نشانم
که از مهر توأم در دل نشانست
چه اندازم به پایت جز سری نیست
فدای جان تو روح و روانست
فدا کردم به پایت جان ولیکن
دل بی مهر او با دیگرانست
گلی چون رویش ای بلبل نگویی
که تا خود در کدامین بوستانست
دل مسکین من عمریست کز غم
چنین سرگشته از کار جهانست
غم عشقش میان جان نهانست
ز درد هجر آن سرو سمن بوی
سرشک دیده ام بر رخ روانست
دلم بربود و بر خاک ره انداخت
نمی دارد نگاهش مشکل آنست
گذاری گر فتد بر بوستانم
دو چشمم سوی آن سرو روانست
بیا بنشین زمانی دل نشانم
که از مهر توأم در دل نشانست
چه اندازم به پایت جز سری نیست
فدای جان تو روح و روانست
فدا کردم به پایت جان ولیکن
دل بی مهر او با دیگرانست
گلی چون رویش ای بلبل نگویی
که تا خود در کدامین بوستانست
دل مسکین من عمریست کز غم
چنین سرگشته از کار جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست
ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست
گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم
لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست
انصاف ندارد دل سنگین نگارین
کاو با دگران از دل و با مابه زبانست
گر بشنود آهی که کشم از دل محزون
گوید به سر کوی من آخر چه فغانست
هرچند دعا گویمش او روی بتابد
یارب ز دعای منش آخر چه زیانست
از ناله و فریاد چه حاصل دل ما را
چون حال من خسته به پیش تو عیانست
با این همه تا سعی و توانست دلم را
جان می دهد از بهر تو تا او به جهانست
ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست
گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم
لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست
انصاف ندارد دل سنگین نگارین
کاو با دگران از دل و با مابه زبانست
گر بشنود آهی که کشم از دل محزون
گوید به سر کوی من آخر چه فغانست
هرچند دعا گویمش او روی بتابد
یارب ز دعای منش آخر چه زیانست
از ناله و فریاد چه حاصل دل ما را
چون حال من خسته به پیش تو عیانست
با این همه تا سعی و توانست دلم را
جان می دهد از بهر تو تا او به جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
بخت سرگشته ام نه یار منست
بس ستمکار چون نگار منست
بوی زلف نگار روحانی
مونس جان بیقرار منست
همچو زلفش فتاده ام در پای
سرکش آن سرو جویبار منست
زلف عنبرفشان شبرنگش
بس پریشان چو روزگار منست
صبر فرمود یارم اندر عشق
صبر در عاشقی نه کار منست
عشق با صبر در نیامیزد
ای عزیزان نه اختیار منست
آنکه منعم کند همی در عشق
او نه یار منست بار منست
گفتم از چشم تو جهان مستست
گفت از غایت خمار منست
گر برانی به لفظ نام جهان
در جهان جمله اعتبار منست
گفتم ای سرو دیده منتظرست
گفت شک نیست یار یار منست
بی رخ دوست در چمن باری
گل رنگین به دیده خار منست
بس ستمکار چون نگار منست
بوی زلف نگار روحانی
مونس جان بیقرار منست
همچو زلفش فتاده ام در پای
سرکش آن سرو جویبار منست
زلف عنبرفشان شبرنگش
بس پریشان چو روزگار منست
صبر فرمود یارم اندر عشق
صبر در عاشقی نه کار منست
عشق با صبر در نیامیزد
ای عزیزان نه اختیار منست
آنکه منعم کند همی در عشق
او نه یار منست بار منست
گفتم از چشم تو جهان مستست
گفت از غایت خمار منست
گر برانی به لفظ نام جهان
در جهان جمله اعتبار منست
گفتم ای سرو دیده منتظرست
گفت شک نیست یار یار منست
بی رخ دوست در چمن باری
گل رنگین به دیده خار منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
آتشی کز غم هجران تو بر جان منست
ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست
دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم
لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست
چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل
حال او بین بتر از حال پریشان منست
چاره صبرست مرا در غم هجران چه کنم
دل سرگشته خدا را نه به فرمان منست
دوش همچون مه ده چار برآمد بر بام
گفتم ای دیده ببین آن رخ جانان منست
گفتم از عید رخت چند بعیدم داری
گفت این لاشه بسی عید که قربان منست
گفتمش تا به کیم در غم هجران داری
گفت بسیار کسی بی سر و سامان منست
گفتمش هم نظری کن تو بر احوال جهان
گفت در کوی غمم او ز گدایان منست
از جهان داریت ار نیست ملالی صنما
چه شود گر تو بگویی که جهان زان منست
ز آن شرر در دو جهان ناله و افغان منست
دردم ار هست ز هجر تو نگارا دانم
لب جان بخش بتم مایه ی درمان منست
چون بدیدم سر زلفین تو گفتم ای دل
حال او بین بتر از حال پریشان منست
چاره صبرست مرا در غم هجران چه کنم
دل سرگشته خدا را نه به فرمان منست
دوش همچون مه ده چار برآمد بر بام
گفتم ای دیده ببین آن رخ جانان منست
گفتم از عید رخت چند بعیدم داری
گفت این لاشه بسی عید که قربان منست
گفتمش تا به کیم در غم هجران داری
گفت بسیار کسی بی سر و سامان منست
گفتمش هم نظری کن تو بر احوال جهان
گفت در کوی غمم او ز گدایان منست
از جهان داریت ار نیست ملالی صنما
چه شود گر تو بگویی که جهان زان منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
فاش شد در دو جهان کاو به جهان یار منست
آفت هر دو جهان آن بت عیار منست
در غم و حسرت دیدار تو جانا همه شب
آنچه در خواب نشد دیده ی بیدار منست
سرو در باغ وفا با همه دستان که دروست
کی کجا قامت او چون قد دلدار منست
بی وفایی مکن ای دوست که از جور غمت
کار من راست به کام دل اغیار منست
من بیچاره نزارم ز غمش از چه سبب
آن بت عهدشکن در پی آزار منست
با همه تندی و بدخویی و پیمان شکنی
مونس جان و امید دل افگار منست
هر که ما را دگر از صحبت گل منع کند
نیک دانند که در هر دو جهان خار منست
آفت هر دو جهان آن بت عیار منست
در غم و حسرت دیدار تو جانا همه شب
آنچه در خواب نشد دیده ی بیدار منست
سرو در باغ وفا با همه دستان که دروست
کی کجا قامت او چون قد دلدار منست
بی وفایی مکن ای دوست که از جور غمت
کار من راست به کام دل اغیار منست
من بیچاره نزارم ز غمش از چه سبب
آن بت عهدشکن در پی آزار منست
با همه تندی و بدخویی و پیمان شکنی
مونس جان و امید دل افگار منست
هر که ما را دگر از صحبت گل منع کند
نیک دانند که در هر دو جهان خار منست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
این رخ دلبند تو ماه تمام منست
خال سیه کار تو دانه و دام منست
روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت
زلف پریشان تو تیره چو شام منست
از لب جان بخش تو هست مرا زندگی
مایه ی آب حیات گفت ز جام منست
از تو جدا گشتنم گرچه به ناکام بود
لعل لب شاهدان نیک به کام منست
شهد وصالش نگر در دهن دیگریست
صبر ز هجران تو تلخ به کام منست
من دو جهان را فدا کرده ام و مشکل آن
کان بت دلخواه را ننگ ز نام منست
وز پی آن تندخو گشت بسی دل کنون
آهوی شیرافکنش شکر که رام منست
خال سیه کار تو دانه و دام منست
روشنی وصل تو نیست چو صبح رخت
زلف پریشان تو تیره چو شام منست
از لب جان بخش تو هست مرا زندگی
مایه ی آب حیات گفت ز جام منست
از تو جدا گشتنم گرچه به ناکام بود
لعل لب شاهدان نیک به کام منست
شهد وصالش نگر در دهن دیگریست
صبر ز هجران تو تلخ به کام منست
من دو جهان را فدا کرده ام و مشکل آن
کان بت دلخواه را ننگ ز نام منست
وز پی آن تندخو گشت بسی دل کنون
آهوی شیرافکنش شکر که رام منست