عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
مرا دلبند و مونس غیر غم نیست
ترا سرمایه جز جور و ستم نیست
مرا چون تو نباشد در جهان یار
ترا بهتر ز من دلدار کم نیست
اگر روی ترا در خواب بینم
ز بخت سرکش خود باورم نیست
به جان آمد دل من از جفایت
که بر جای تو جز غم در برم نیست
هلال عید اگر چه خوش هلالیست
چو طاق ابروی دلدار خم نیست
خبرداری نگارینا به جانت
که در هجران تو خواب و خورم نیست
درم خواهد ز من درویش گفتم
بگویم نی گرم هست و گرم نیست
کریمان را کرم باقیست لیکن
چه چاره چون به دست اندر درم نیست
تهی دستم چو سرو آزاد آری
درم جایی بود کانجا کرم نیست
ترا سرمایه جز جور و ستم نیست
مرا چون تو نباشد در جهان یار
ترا بهتر ز من دلدار کم نیست
اگر روی ترا در خواب بینم
ز بخت سرکش خود باورم نیست
به جان آمد دل من از جفایت
که بر جای تو جز غم در برم نیست
هلال عید اگر چه خوش هلالیست
چو طاق ابروی دلدار خم نیست
خبرداری نگارینا به جانت
که در هجران تو خواب و خورم نیست
درم خواهد ز من درویش گفتم
بگویم نی گرم هست و گرم نیست
کریمان را کرم باقیست لیکن
چه چاره چون به دست اندر درم نیست
تهی دستم چو سرو آزاد آری
درم جایی بود کانجا کرم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
جز لطف تو جانا به جهان هیچ کسم نیست
فریادرسم زود که فریادرسم نیست
چون بلبل شوریده منم عاشق رویش
دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست
از جان به هوای سر کویت شب و روزم
جز دیدن روی تو به عالم هوسم نیست
از محنت هجران تو چون جان به لب آمد
بر دولت وصل تو چرا دست رسم نیست
در راه بیابان توأم چون شتر مست
قطعاً خبر از راه و ز بانگ جرسم نیست
ای کعبه مقصود اگر دور فتادی
چندانکه روم در ره عشق تو بسم نیست
زنهار به فریاد من خسته جگر رس
زان روی که جز لطف تو ای دوست کسم نیست
فریادرسم زود که فریادرسم نیست
چون بلبل شوریده منم عاشق رویش
دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست
از جان به هوای سر کویت شب و روزم
جز دیدن روی تو به عالم هوسم نیست
از محنت هجران تو چون جان به لب آمد
بر دولت وصل تو چرا دست رسم نیست
در راه بیابان توأم چون شتر مست
قطعاً خبر از راه و ز بانگ جرسم نیست
ای کعبه مقصود اگر دور فتادی
چندانکه روم در ره عشق تو بسم نیست
زنهار به فریاد من خسته جگر رس
زان روی که جز لطف تو ای دوست کسم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
مرا به غیر صبا پیش دوست محرم نیست
مرا انیس و دلارام و یار جز غم نیست
ببین چگونه بود حال آن دل مسکین
که جز غمش به جهان در غم تو همدم نیست
صبا تو حال من خسته نیک می دانی
بگو بگو به نگارم که جز تو محرم نیست
که در فراق تو راضی شدم به پیغامی
کنون ز پیش تو ای بی وفا و آن هم نیست
دلم ز نیش فراق تو نیک مجروحست
بیا که جز شب وصل تو هیچ مرهم نیست
بیا که طاقت صبرم برفت و شدّت هجر
ز حد گذشت و جهان را قرار یکدم نیست
دمی نمی گذرد بر من پریشان حال
که خاطرم چو سر زلف یار درهم نیست
مباد درد و بلا بر قدت نظر فرما
که جز بلای فراق تو هیچ دردم نیست
تو سرو باغ بهشتی و ما چو خاک درت
از آن جهت ز جهان سایه شما کم نیست
مرا انیس و دلارام و یار جز غم نیست
ببین چگونه بود حال آن دل مسکین
که جز غمش به جهان در غم تو همدم نیست
صبا تو حال من خسته نیک می دانی
بگو بگو به نگارم که جز تو محرم نیست
که در فراق تو راضی شدم به پیغامی
کنون ز پیش تو ای بی وفا و آن هم نیست
دلم ز نیش فراق تو نیک مجروحست
بیا که جز شب وصل تو هیچ مرهم نیست
بیا که طاقت صبرم برفت و شدّت هجر
ز حد گذشت و جهان را قرار یکدم نیست
دمی نمی گذرد بر من پریشان حال
که خاطرم چو سر زلف یار درهم نیست
مباد درد و بلا بر قدت نظر فرما
که جز بلای فراق تو هیچ دردم نیست
تو سرو باغ بهشتی و ما چو خاک درت
از آن جهت ز جهان سایه شما کم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چه کنم در شب هجران تو آرامم نیست
یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست
با همه درد که در آتش دل سوخته ام
آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست
گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم
جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست
هست مادام مرا مونس دل خیل خیال
گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست
تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم
بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست
تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای
خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست
کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق
بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست
یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست
با همه درد که در آتش دل سوخته ام
آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست
گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم
جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست
هست مادام مرا مونس دل خیل خیال
گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست
تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم
بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست
تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای
خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست
کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق
بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مهربانی ز دلستانم نیست
میل دل جز به دوستانم نیست
شب وصل تو از خدا طلبم
غیر ازین هیچ داستانم نیست
بی قد و قامت چو شمشادت
رغبت و میل بوستانم نیست
بی رخ چون گل تو ای گلبوی
هیچ پروای گلستانم نیست
من ز جانت مرید و معتقدم
قسمی جز بر آستانم نیست
در شب هجر غیر مردم چشم
در جهان هیچ پاسبانم نیست
نازنینا ملاذ من به جهان
غیر آن خاک آستانم نیست
میل دل جز به دوستانم نیست
شب وصل تو از خدا طلبم
غیر ازین هیچ داستانم نیست
بی قد و قامت چو شمشادت
رغبت و میل بوستانم نیست
بی رخ چون گل تو ای گلبوی
هیچ پروای گلستانم نیست
من ز جانت مرید و معتقدم
قسمی جز بر آستانم نیست
در شب هجر غیر مردم چشم
در جهان هیچ پاسبانم نیست
نازنینا ملاذ من به جهان
غیر آن خاک آستانم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
درد هجران ز تو نهانم نیست
بیش ازین طاقت و توانم نیست
مهرت از دل نمی شود خالی
غیر یاد تو بر زبانم نیست
در فراق رخت شبان دراز
جز خیال تو میزبانم نیست
حال خود خواهمت که عرضه دهم
محرمی راز آن چنانم نیست
مرغ پربسته ام به کوی مراد
چه کنم میل آشیانم نیست
بس بلاها ز دشمنان دارم
هیچ لطفی ز دوستانم نیست
بنوازم بتا که هیچ کسی
غیر لطف تو در جهانم نیست
بیش ازین طاقت و توانم نیست
مهرت از دل نمی شود خالی
غیر یاد تو بر زبانم نیست
در فراق رخت شبان دراز
جز خیال تو میزبانم نیست
حال خود خواهمت که عرضه دهم
محرمی راز آن چنانم نیست
مرغ پربسته ام به کوی مراد
چه کنم میل آشیانم نیست
بس بلاها ز دشمنان دارم
هیچ لطفی ز دوستانم نیست
بنوازم بتا که هیچ کسی
غیر لطف تو در جهانم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلی کجاست که آن دل سرشته با غم نیست
چون زلفِ خوب رخان بام و شام درهم نیست
جهان بخست دلم را به تیغ کین و ستم
که در جهانش بجز وصل دوست مرهم نیست
به پرسشی و سلامی ز دوست خرسندم
فغان و داد ز جور و جفاش کان هم نیست
هلال عید اگرچه به چشم خلق نکوست
ولی چو ابروی جانان همیشه در خم نیست
صبا به سوی نگارم گذر کن از سر لطف
بگو که غیر غمم یار غار و همدم نیست
وگر ز حال جهان پرسدت بگو با او
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
فراغتیست ز حال جهان ترا لیکن
مرا ز روی تو جانا قرار یک دم نیست
طبیب درد دلم را اگر کند چاره
بگو که جز غم هجران دوست دردم نیست
دلم به سایه سروی نشست بر لب جوی
چرا که از سر ما سایه ی قدت کم نیست
چون زلفِ خوب رخان بام و شام درهم نیست
جهان بخست دلم را به تیغ کین و ستم
که در جهانش بجز وصل دوست مرهم نیست
به پرسشی و سلامی ز دوست خرسندم
فغان و داد ز جور و جفاش کان هم نیست
هلال عید اگرچه به چشم خلق نکوست
ولی چو ابروی جانان همیشه در خم نیست
صبا به سوی نگارم گذر کن از سر لطف
بگو که غیر غمم یار غار و همدم نیست
وگر ز حال جهان پرسدت بگو با او
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
فراغتیست ز حال جهان ترا لیکن
مرا ز روی تو جانا قرار یک دم نیست
طبیب درد دلم را اگر کند چاره
بگو که جز غم هجران دوست دردم نیست
دلم به سایه سروی نشست بر لب جوی
چرا که از سر ما سایه ی قدت کم نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا به درد فراق تو هیچ درمان نیست
به غیر آتش عشق رخ تو در جان نیست
تو جانی و ز برم دور می شوی چه کنم
ز جان مفارقت ای نور دیده آسان نیست
مرا نیاز به روز وصال بسیارست
شب فراق ترا گوییا که پایان نیست
میان صحن چمن صبحدم گذر کردم
به قد و قامت تو هیچ سرو بستان نیست
نظر به روی گلم اوفتاد تا دانی
که چون رخ تو گلی در همه گلستان نیست
صبا به دوست چرا حال ما نمی گویی
مگر ترا ره رفتن به کوی جانان نیست
بگو که بی تو به جان آمدم چرا آخر
نصیب ما ز وصال تو غیر حرمان نیست
بعیدم از رخ چون ماهت ای پری پیکر
کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست
به دوری از برم ای جان مکوش چندینی
که در جهان بتر از درد روز هجران نیست
به غیر آتش عشق رخ تو در جان نیست
تو جانی و ز برم دور می شوی چه کنم
ز جان مفارقت ای نور دیده آسان نیست
مرا نیاز به روز وصال بسیارست
شب فراق ترا گوییا که پایان نیست
میان صحن چمن صبحدم گذر کردم
به قد و قامت تو هیچ سرو بستان نیست
نظر به روی گلم اوفتاد تا دانی
که چون رخ تو گلی در همه گلستان نیست
صبا به دوست چرا حال ما نمی گویی
مگر ترا ره رفتن به کوی جانان نیست
بگو که بی تو به جان آمدم چرا آخر
نصیب ما ز وصال تو غیر حرمان نیست
بعیدم از رخ چون ماهت ای پری پیکر
کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست
به دوری از برم ای جان مکوش چندینی
که در جهان بتر از درد روز هجران نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کدام دل که به داغ فراق بریان نیست
کدام دیده ی جان بی رخ تو گریان نیست
به جان رسید مرا دل ز روز درد فراق
شب فراق مرا گوییا که پایان نیست
اگر تو تلخ بگویی ورم برنجانی
به جان تو که مرا تلخ تر ز هجران نیست
اگرچه گشته بعیدم ز روی چون ماهت
کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست
بگو که تا به کیم وعده می دهی بر صبر
عزیز من چه کنم چون دلم به فرمان نیست
ز سوز عشق تو دردیست بر دلم جانا
که در جهانش بجز وصل دوست درمان نیست
به هر طریق که باشد میان مجلس انس
یقین که صعب تر از صحبت گرانجان نیست
اگرچه لاله و گل در جهان بود بسیار
ولی چون بلبل طبعم به شاخساران نیست
کدام دیده ی جان بی رخ تو گریان نیست
به جان رسید مرا دل ز روز درد فراق
شب فراق مرا گوییا که پایان نیست
اگر تو تلخ بگویی ورم برنجانی
به جان تو که مرا تلخ تر ز هجران نیست
اگرچه گشته بعیدم ز روی چون ماهت
کدام جان که به عید رخ تو قربان نیست
بگو که تا به کیم وعده می دهی بر صبر
عزیز من چه کنم چون دلم به فرمان نیست
ز سوز عشق تو دردیست بر دلم جانا
که در جهانش بجز وصل دوست درمان نیست
به هر طریق که باشد میان مجلس انس
یقین که صعب تر از صحبت گرانجان نیست
اگرچه لاله و گل در جهان بود بسیار
ولی چون بلبل طبعم به شاخساران نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
مرا فراق رخ آن نگار ممکن نیست
وصال آن بت سیمین عذار ممکن نیست
چه حالتیست ندانم میان ورطه ی عشق
شدم غریق و شدن برکنار ممکن نیست
ببرد آب رخ آن نگار و در غم او
میان آتش هجران قرار ممکن نیست
به بوستان وصالش بسی امیدم بود
کنونم از گل آن وصل خار ممکن نیست
دل ضعیف مرا حالتیست بس مشکل
که می خورد غم و بی غمگسار ممکن نیست
نه مرد عشق تو بودم ولی چه چاره کنم
به عشق روی توأم اختیار ممکن نیست
نصیحت من بی دل کنند و می گویم
سر بریدنم از وصل یار ممکن نیست
ز آب دیده ی ما سر به سر جهان بگرفت
به غایتی که از این سو گذار ممکن نیست
وصال آن بت سیمین عذار ممکن نیست
چه حالتیست ندانم میان ورطه ی عشق
شدم غریق و شدن برکنار ممکن نیست
ببرد آب رخ آن نگار و در غم او
میان آتش هجران قرار ممکن نیست
به بوستان وصالش بسی امیدم بود
کنونم از گل آن وصل خار ممکن نیست
دل ضعیف مرا حالتیست بس مشکل
که می خورد غم و بی غمگسار ممکن نیست
نه مرد عشق تو بودم ولی چه چاره کنم
به عشق روی توأم اختیار ممکن نیست
نصیحت من بی دل کنند و می گویم
سر بریدنم از وصل یار ممکن نیست
ز آب دیده ی ما سر به سر جهان بگرفت
به غایتی که از این سو گذار ممکن نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
چون تماشاگه جان غیر سر کوی تو نیست
دلبرا صبر و شکیباییم از روی تو نیست
سجده گاه دل عشاق چو در وقت نیاز
راز گویند بجز طاق دو ابروی تو نیست
دل سرگشته ما را که نشان خواهد داد
بس عجب باشد اگر در شکن موی تو نیست
بوی عنبر به مشامم برسانید صبا
نیک دانم که بجز نکهت گیسوی تو نیست
عنبر و مشک و گل و یاسمن و بوی عبیر
همه دیدیم ولی چون نفس و بوی تو نیست
با وجود چو تو سرو چمنی در جلوه
آدمی نیست که او میل دلش سوی تو نیست
عاقبت مرغ دل از سیر جهان بازآمد
زانکه مأواگه او غیر سر کوی تو نیست
دلبرا صبر و شکیباییم از روی تو نیست
سجده گاه دل عشاق چو در وقت نیاز
راز گویند بجز طاق دو ابروی تو نیست
دل سرگشته ما را که نشان خواهد داد
بس عجب باشد اگر در شکن موی تو نیست
بوی عنبر به مشامم برسانید صبا
نیک دانم که بجز نکهت گیسوی تو نیست
عنبر و مشک و گل و یاسمن و بوی عبیر
همه دیدیم ولی چون نفس و بوی تو نیست
با وجود چو تو سرو چمنی در جلوه
آدمی نیست که او میل دلش سوی تو نیست
عاقبت مرغ دل از سیر جهان بازآمد
زانکه مأواگه او غیر سر کوی تو نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نیست دلی کز غم تو خسته نیست
با سر زلفین تو وابسته نیست
نقش رخت می نرود از خیال
زآنکه غم عشق تو بربسته نیست
پیش رخ خوب تو در بوستان
هیچ گلی نیست که او دسته نیست
نیست شبی کز غم هجران تو
روی من از خون جگر شسته نیست
رفت دلم بر در عطّار شوق
چون دهن تنگ تو یک پسته نیست
چون قد و بالای تو سروی دگر
بر لب سرچشمه ی جان رُسته نیست
روی به درگاه نیازش بمال
در دو جهان زآنکه درش بسته نیست
با سر زلفین تو وابسته نیست
نقش رخت می نرود از خیال
زآنکه غم عشق تو بربسته نیست
پیش رخ خوب تو در بوستان
هیچ گلی نیست که او دسته نیست
نیست شبی کز غم هجران تو
روی من از خون جگر شسته نیست
رفت دلم بر در عطّار شوق
چون دهن تنگ تو یک پسته نیست
چون قد و بالای تو سروی دگر
بر لب سرچشمه ی جان رُسته نیست
روی به درگاه نیازش بمال
در دو جهان زآنکه درش بسته نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
شب نیست کز فراق تو صد جامه پاره نیست
تدبیر ما به عشق تو جز صبر چاره نیست
ماییم بلبل و تو گلی در میان باغ
ما را به روی خوب تو غیر از نظاره نیست
چندان گریستم ز غم عشق آن صنم
کز آب دیده بر سر کویش گذاره نیست
عمریست تا که غرقه ی دریای حیرتم
گویی که بحر عشق تو را خود کناره نیست
بر حال زار این دل سرگشته کی رسی
عشاق حسن روی ترا خود شماره نیست
بردی دلم ز دست و نخوردی غمم چرا
بیرحم تر از آن دل تو سنگ خاره نیست
گفتم قدت به سرو چمن نسبتی کنم
زین راست تر سخن بودم لیک یاره نیست
تدبیر ما به عشق تو جز صبر چاره نیست
ماییم بلبل و تو گلی در میان باغ
ما را به روی خوب تو غیر از نظاره نیست
چندان گریستم ز غم عشق آن صنم
کز آب دیده بر سر کویش گذاره نیست
عمریست تا که غرقه ی دریای حیرتم
گویی که بحر عشق تو را خود کناره نیست
بر حال زار این دل سرگشته کی رسی
عشاق حسن روی ترا خود شماره نیست
بردی دلم ز دست و نخوردی غمم چرا
بیرحم تر از آن دل تو سنگ خاره نیست
گفتم قدت به سرو چمن نسبتی کنم
زین راست تر سخن بودم لیک یاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
در سر زلف تو ای دوست چه شرهاست که نیست
در دهان نمکینت چه نمکهاست که نیست
در غم هجر تو ای سرور خوبان جهان
در کدامین دل و جان خون جگرهاست که نیست
در کمال رخ تو نسخه ی جان می بینم
از دعای من مسکین چه اثرهاست که نیست
جان ز من خواسته بودی و متاعیست حقیر
ای فدای کف پای تو چه سرهاست که نیست
صبح روی تو چو خورشید جهان افروزست
در سر زلف چو شام تو چه سرهاست که نیست
ای صبا از چمن جان و زبان بلبل
چه شنیدی و چه آشوب و خبرهاست که نیست
گفت گل می رسد اینک به هوای رخ گل
در کدامین دل از آن روی شررهاست که نیست
بنگر در صفت صنع الهیت دوست
در رخ چون خور دلبر چه نظرهاست که نیست
در دهان نمکینت چه نمکهاست که نیست
در غم هجر تو ای سرور خوبان جهان
در کدامین دل و جان خون جگرهاست که نیست
در کمال رخ تو نسخه ی جان می بینم
از دعای من مسکین چه اثرهاست که نیست
جان ز من خواسته بودی و متاعیست حقیر
ای فدای کف پای تو چه سرهاست که نیست
صبح روی تو چو خورشید جهان افروزست
در سر زلف چو شام تو چه سرهاست که نیست
ای صبا از چمن جان و زبان بلبل
چه شنیدی و چه آشوب و خبرهاست که نیست
گفت گل می رسد اینک به هوای رخ گل
در کدامین دل از آن روی شررهاست که نیست
بنگر در صفت صنع الهیت دوست
در رخ چون خور دلبر چه نظرهاست که نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
مرا در درد عشقت چاره ای نیست
ترا پروای هر بیچاره ای نیست
به جست و جوی آن ماه دل افروز
ز خان و مان چو من آواره ای نیست
به دست غم گرفتارم چه چاره
من بیچاره را غمخواره ای نیست
دلت بر حال زار من نبخشید
چنان دل هیچ سنگ خاره ای نیست
دریغا آن دو زلف مشک رنگت
که اندر شانه ی ما تاره ای نیست
چه خوش وقتست وقت گل به بستان
دریغا دور گل همواره ای نیست
به جور عشق و اندوه رقیبان
جهان را جز تحمّل چاره ای نیست
ترا پروای هر بیچاره ای نیست
به جست و جوی آن ماه دل افروز
ز خان و مان چو من آواره ای نیست
به دست غم گرفتارم چه چاره
من بیچاره را غمخواره ای نیست
دلت بر حال زار من نبخشید
چنان دل هیچ سنگ خاره ای نیست
دریغا آن دو زلف مشک رنگت
که اندر شانه ی ما تاره ای نیست
چه خوش وقتست وقت گل به بستان
دریغا دور گل همواره ای نیست
به جور عشق و اندوه رقیبان
جهان را جز تحمّل چاره ای نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
چه کنم چون ز بخت یاری نیست
با منش رای سازگاری نیست
ای دل خسته با فراق توأم
چاره جز صبر و سازگاری نیست
گرچه زاری به عشق تن در ده
کار عاشق به غیر زاری نیست
یار ما بی وفا و بدمهر است
در دل او وفا و یاری نیست
تا کیت میل بر جفا باشد
مکن این شرط دوستداری نیست
ای عزیزم مکن جفا زین بیش
که تحمّل مرا به خواری نیست
غم فزودی و ترک ما گفتی
آخرت رسم غمگساری نیست
گفته ای از برم چرا دوری
دوری از دوست اختیاری نیست
گرچه جان و جهان به تیغ فراق
خسته ای، غیر جان سپاری نیست
با منش رای سازگاری نیست
ای دل خسته با فراق توأم
چاره جز صبر و سازگاری نیست
گرچه زاری به عشق تن در ده
کار عاشق به غیر زاری نیست
یار ما بی وفا و بدمهر است
در دل او وفا و یاری نیست
تا کیت میل بر جفا باشد
مکن این شرط دوستداری نیست
ای عزیزم مکن جفا زین بیش
که تحمّل مرا به خواری نیست
غم فزودی و ترک ما گفتی
آخرت رسم غمگساری نیست
گفته ای از برم چرا دوری
دوری از دوست اختیاری نیست
گرچه جان و جهان به تیغ فراق
خسته ای، غیر جان سپاری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مرا ز حضرت تو دوری اختیاری نیست
گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست
چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا
برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست
اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر
ز چرخ ناسره امکان سازگاری نیست
اگرچه سرو صفت گشتم از جهان آزاد
مرا ز بندگی دوست رستگاری نیست
عزیز بوده ام ای جان همیشه در دو جهان
تحمّلم سبب این سجود و خواری نیست
گناه من چه همانا ز بخت یاری نیست
چو بخت یار نباشد چه سود سعی دلا
برو که چاره ی تو غیر بردباری نیست
اگرچه ساخته ام با جفای گردش دهر
ز چرخ ناسره امکان سازگاری نیست
اگرچه سرو صفت گشتم از جهان آزاد
مرا ز بندگی دوست رستگاری نیست
عزیز بوده ام ای جان همیشه در دو جهان
تحمّلم سبب این سجود و خواری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
مرا درعشق تو خواب و خوری نیست
بجز تو در جهانم دلبری نیست
تو را بر جای من باشد بسی کس
مرا بر جایت ای جان دلبری نیست
اگرچه سرکشی چون سرو از ما
مرا در پای تو غیر سری نیست
نمی دانم بجز کوی تو راهی
بجز درگاه تو ما را دری نیست
به دریای فراقت ای دلارام
به غیر از اشک چشمم گوهری نیست
ز روز اوّلت گفتم نگارا
که شبهای غمت را آخری نیست
چو سیماب سرشکم در جهان کو
چو رنگ روی زرد من زری نیست
به آب دیده پروردمت لیکن
درخت باغ وصلت را بری نیست
نظر فرما به حال زارم ای جان
که چون من در جهانت چاکری نیست
بجز تو در جهانم دلبری نیست
تو را بر جای من باشد بسی کس
مرا بر جایت ای جان دلبری نیست
اگرچه سرکشی چون سرو از ما
مرا در پای تو غیر سری نیست
نمی دانم بجز کوی تو راهی
بجز درگاه تو ما را دری نیست
به دریای فراقت ای دلارام
به غیر از اشک چشمم گوهری نیست
ز روز اوّلت گفتم نگارا
که شبهای غمت را آخری نیست
چو سیماب سرشکم در جهان کو
چو رنگ روی زرد من زری نیست
به آب دیده پروردمت لیکن
درخت باغ وصلت را بری نیست
نظر فرما به حال زارم ای جان
که چون من در جهانت چاکری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
از حال پریشان من او را خبری نیست
یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست
گویند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد
بر ماش چرا آن بت مه رو گذری نیست
گر هست تو را غیر من خسته نگاری
ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست
گفتم دل و جان پیشکش عشق تو کردم
آشفته دلان را بجز این ما حضری نیست
گفتا ز جهان هیچ توقّع چو نداریم
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر مرا خود سحری نیست
یا هست و به دلسوختگانش نظری نیست
گویند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
در ره گذرش خاک شدم تا گذر آرد
بر ماش چرا آن بت مه رو گذری نیست
گر هست تو را غیر من خسته نگاری
ای دوست به جان تو که ما را دگری نیست
گفتم دل و جان پیشکش عشق تو کردم
آشفته دلان را بجز این ما حضری نیست
گفتا ز جهان هیچ توقّع چو نداریم
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر مرا خود سحری نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
از حال پریشان من او را خبری نیست
یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست
تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد
بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست
ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم
بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست
گفتند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
بار غم تو بر دل بیچاره جهانست
کاین بار ز گوی غمت او را سفری نیست
گفتم که کنم جان به فدای قدمت گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر تو را خود سحری نیست
هر کس به کسی برد پناه و در مخلوق
ما را بجز از درگه لطف تو دری نیست
از سر ننهم عشق و ز پا گر بنشینم
بر خاک در دوست چو شد غیر سری نیست
دلبر به جهان هست ولی در دو جهانم
مشکل ترم اینست که چون تو دگری نیست
یا هست و بر احوال جهانش نظری نیست
تیر غم تو در سپر جان چو گذر کرد
بر خاک درت بهتر از این جان سپری نیست
ما جان و دل دیده به راه تو نهادیم
بگذر [تو که] دیگر به از این رهگذری نیست
گفتند که دارد اثری آه دل ریش
فریاد که آه دل ما را اثری نیست
بار غم تو بر دل بیچاره جهانست
کاین بار ز گوی غمت او را سفری نیست
گفتم که کنم جان به فدای قدمت گفت
ما را سر و پروای چنین مختصری نیست
گویند که شب را سحری هست خدا را
این تیره شب هجر تو را خود سحری نیست
هر کس به کسی برد پناه و در مخلوق
ما را بجز از درگه لطف تو دری نیست
از سر ننهم عشق و ز پا گر بنشینم
بر خاک در دوست چو شد غیر سری نیست
دلبر به جهان هست ولی در دو جهانم
مشکل ترم اینست که چون تو دگری نیست