عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
تا دل سرگشته ام چون زلف او سودا گرفت
از بر من رفت جان و در دو زلفش جا گرفت
من که شیدایی آن زلف سیاه سرکشم
دامنت را گر بگیرم نیست بر شیدا گرفت
تا برفت از پیش چشمم آن رخ چون آفتاب
مهر روی همچو ماهش در دلم مأوا گرفت
آه دردآلود من از سقف مینایی گذشت
.............................................ا گرفت
تازه می گردد دماغم از نسیم صبحدم
تا نگار مشک بوی من ره صحرا گرفت
درّ دریای وصالت را همی جستم به آه
آتش آهم ببین کاندر دل دریا گرفت
ای جهان زین بیش گرد کار عشق او مگرد
کز دو لعل آبدارش آتشی در ما گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
از سر زلفش دلم سودا گرفت
وز دو لعلش آتشی در ما گرفت
قامت آن سرو آزاد از چه روی
سایه ی لطف از سر ما واگرفت
چون بدیدم قامتش را در زمان
دل هوای آن قد و بالا گرفت
بی گناهم لطف فرمای و مگیر
ای عزیزم بیش از این بر ما گرفت
از فریب غمزه غمّاز تو
در سر بازارها غوغا گرفت
در دو عالم خشک و تر باری نماند
آتش عشق رخت بالا گرفت
روز و شب با وصل او آسوده ام
تا خیالش در دو چشمم جا گرفت
دل برفت از دستم و جایش خوشست
زآنکه در زلف بتان مأوا گرفت
بس که باریدم به هجران آب چشم
سر به سر روی جهان دریا گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
دو دیده از رخ چون آفتاب آب گرفت
ترا چو بخت من ای دوست از چه خواب گرفت
چرا تو روی خود از چشم ما بپوشانی
که دیده و که شنیده که مه نقاب گرفت
به لابه گفتم کامم بده از آن لب لعل
ز روی لطف مرا ساغری شراب گرفت
خیال قامت آن سرو چون نگار ببین
درون دیده ی ما آمد و سراب گرفت
دو زلف سرکش شوخت ز جیب تابنده
مگر ز آتش رخسار یار تاب گرفت
ز آهم ار بنشیند بر آینه گردی
فغان ز خلق برآید که ماهتاب گرفت
به نوبهار کسی را که نیست عقل معاش
به گوشه ی چمنی شد کنار آب گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
دستم ز غمت نگار بگرفت
از دیده و ره گذار بگرفت
مهجور دو دیده ی جهان بین
بی دیدن تو غبار بگرفت
مهر رخ تو در این دل من
ای دیده به روزگار بگرفت
ناخورده شرابی از لبانت
از چشم توام خمار بگرفت
ناچیده گلی ز باغ وصلت
سرتاسر دیده خار بگرفت
دل رفت و دو دست شوق بر سر
شست سر زلف یار بگرفت
از عشق جهان فغان برآورد
وز نام تو افتخار بگرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
از بوی گلم دماغ بگرفت
زان روی دلم به باغ بگرفت
خشکست دماغ من ز سودا
بی یار ز باغ و راغ بگرفت
در ظلمت هجرتم گرفتار
وصل تو شبی چراغ بگرفت
عشق تو چو بر دلم فزون شد
حسن تو چنین به داغ بگرفت
چون بوی گل از چمن برون شد
سرتاسر باغ و راغ بگرفت
دانی به جهان که سینه ی جان
از دست فراق داغ بگرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
دلم برفت و سر دست آن نگار گرفت
قرار در سر آن زلف بی قرار گرفت
به چین زلف تو پیچید و در خطا افتاد
وطن کنون دل مسکین در آن دیار گرفت
ز حال زار من خسته اش نیاید یاد
کدام دل که هم آن لحظه خوی یار گرفت
چو زلف خویش پریشان کند مرا احوال
مگر طریق جفا هم ز روزگار گرفت
بیا که دیده ز هجران تو چنان گرید
کز آب دیده ی ما جمله ره گذار گرفت
به باغ عمر ببارید دیده چندان اشک
روان کز آب دو چشمم درخت بار گرفت
رمیده بود دل از من چو آهوی وحشی
به هر دو ساعد سیمین دلم نگار گرفت
به خال عارض او مرغ دل فرود آمد
به دام زلف پریشان خود شکار گرفت
گرفته بود دو زلفت که یار شیدائیست
بگو به دست هوس دلبرا که یار گرفت
به شوق آن رخ چون گل دل رمیده ی ما
به بوستان جهان ناله ی هزار گرفت
نسیم زلف پریشان تو صبا آورد
ز نکهت سر زلفت جهان قرار گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت
جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت
ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز
یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت
چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند
دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت
درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون
چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت
روزی به رهگذار ز دورم بدید یار
در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت
آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم
کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت
چندان ز دیده اشک ببارید مردمک
کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
بیا که مملکت دیده ام خیال گرفت
ز صحبت شب هجران مرا ملال گرفت
از آن دو چشم جهان خیره گشت از رویت
که آفتاب جهان نور از آن جمال گرفت
نگار شوخ من اندر فراق می کوشد
از آن جهت شب وصلش چنین زوال رفت
مه دو هفته چو طاق دو ابروان تو دید
ز غم بکاست چنین شیوه ی هلال گرفت
وصال چون متصوّر نمی شود چه کنم
دلم برفت و از آن دامن خیال گرفت
نظر بدان رخ چون ماه کرد مردم چشم
دو دیده در سر من زان سبب کمال گرفت
حسود جاه تو چون پرده ی مخالف زد
ز چرخ بین تو که چون عود گوشمال گرفت
گرفت ماه وصالش به طالع مریخ
نشد گشوده همانا که در و بال گرفت
سرشک خون ز دو دیده به دامنم بدوید
ز هجر و دست امیدم به روی حال گرفت
سپیده دم چو بدیدم جمال جان آرات
صبوح طلعت رویت جهان به فال گرفت
پریده بود مرا مرغ دل ز سینه و باز
به دام و دانه ی آن هر دو زلف و خال گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
منم که نقش توأم هرگز از خیال نرفت
دو چشم بختم از آن چهره و جمال نرفت
ز جان ملول شدم در فراق یار و هنوز
نگار مهوش من از سر ملال نرفت
به جان رسید مرا دل ز دست هجرانش
به کوی دوست مرا جاده ی وصال نرفت
میان مجمع رندان و عاشقان رخش
بجز حکایت آن خط و زلف و خال نرفت
به پیش لعل تو کانست مایه ای ز حیات
حدیث باده و سرچشمه ی زلال نرفت
هر آنکه موی میانت بدید و قدّ چو سرو
نبود آنکه شب و روز در خیال نرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
آن دل نگویمش که در او یاد او نرفت
تا مهر روی دوست به جانش فرو نرفت
روزی نرفت بر من مسکین ز هجر او
کز آب دیده ام همه شب خون به جو نرفت
بر آتش فراق تو ما را جگر بسوخت
زین سوخته بگوی کجا بد که بو نرفت
عمرم برفت در غم هجران آن صنم
وان عمر نازنین ز سر گفت و گو نرفت
گر رفت یک سخن به زبانم ز بی خودی
باز آرزوی لطف خدا را به کو نرفت
شرح ستم چگونه توان داد بر دلم
آن چیست کز جفای بت تندخو نرفت
پای طلب به گرد جهان در دویدنست
کی بود یک زمان که در این جست و جو نرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
بر من خسته ی هجران چه جفاها که نرفت
وز دو چشمت به دلم آنچه خطاها که نرفت
قد و بالات بلای دل ما بود مگر
که از آن در به سر من چه بلاها که نرفت
رحمتی بر من بیچاره نیاورد نگار
بر من دلشده از وی چه ستمها که نرفت
به رخ جان من خسته ی هجران دیده
از غم دوست چه خونی ز جگرها که نرفت
دم نیارم زد از آن دم که برفتی ز برم
در فراق رخت از دیده چه دمها که نرفت
سرو قدش شبکی بر سر ما بخرامید
به نثار قدم دوست چه سرها که نرفت
من جهان در قدمش کردم و از بوس و کنار
زان بت بنده نوازم چه کرمها که نرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
حکایتیست که با کس نمی توانم گفت
حدیث عشق تو درّیست می نیارم سفت
ز صبر طاق شدم همچو طاق ابرویت
به درد و ناله ی هجرانت تا که گشتم جفت
گرم قرار نباشد به هجر نیست عجب
میان آتش سوزان بگو که یارد خفت
به هر بلا و ستم کز غمت رسید به دل
بداد ترک سر و جان و ترک عشق نگفت
رسید خیل خیالت به مأمن دیده
به غیر صورت زیبای دوست پاک برفت
چو قامت تو نرستست در چمن سروی
گلی چو روی تو در هیچ بوستان نشکفت
ز دست بیهده گو گویدم که ترکش کن
نگوید این به جهان کس حکایتیست بگفت
به هر طریق که باشد نشان ضربت عشق
به هیچ روی نباشد ز مدعی بنهفت
به تیغ غمزه و آن چشمهای مست ترا
بریز خون دل عاشقان به زار که گفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
تا چند نالم من در فراقت
گشتم ز دوری بی صبر و طاقت
دل شد ز دستم جان بر لب آمد
ای نور دیده در اشتیاقت
درویش مسکین در کویت آمد
راهش ندادی اندر وثاقت
مردم نگارا تا کی خدا را
طاقت ندارم من در فراقت
گفتم غمی خور حال جهان را
تا کی دهد دست این اتّفاقت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت
تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت
مستغرق غم گشته به دریای تحیر
باشد که از این ورطه درآیم به سلامت
درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش
در آتش هجران نتوان کرد اقامت
برخیز به بستان که سهی سرو نشستست
بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت
دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت
تا عاقبت الامر درفتاد به دامت
مسکین تنم از خاک درت برفکند دل
تا کشته شود بر سر کویت به علامت
از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز
فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
گرچه سرگشسته ام ز چوگانت
نکشیدیم سر ز فرمانت
در فراقت دلم به جان آمد
آمدم یک شبی به مهمانت
گر به عید رخم تو بنوازی
غیر جانم چه هست قربانت
مفکن کار من چو زلف به پای
دلبرا دست ما و دامانت
جز صبوری و جز شکیبایی
ای دل خسته چیست درمانت
هیچ دانی درین زمانه دلا
چه کشیدی ز عشق جانانت
چند ازین آه و ناله و زاری
که به گردون رسید افغانت
تا به کی در جهان چنین گردی
که نه سر باشد و نه سامانت
دایم از جان و دل همی گویم
آفرین خدای بر جانت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
کیست آن کس که تو را دید و نشد حیرانت
بعد از امروز سر ما و خط فرمانت
گر تو را رغبت جانست به ترکش اولی
قدمی نه که شوم بر سر ره قربانت
دست من گیر که از پای درآیم ور نه
بر سر راه اجل دست من و دامانت
ای دل غمزده با درد دلارام بساز
که همان درد به هر حال به از درمانت
چند افسوس و فریبم دهی ای جان و جهان
چند خواری کشم از حیله و از دستانت
گر ز گلزار رخت باد صبا بویی برد
مکن اندیشه چه نقصان بود از بستانت
گر تو باری ز سر ناز به بستان تازی
ای بسا دل که برد گوی خم چوگانت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ای همچو شب گیسوی تو خون دلم در گردنت
در خون جان عاشقان فکری بباید کردنت
گر جان ستانی ور دلم هر دو فدایت کرده ام
ور تو جهان برهم زنی ای دوست منّت بر منت
گفتم مگر جانی به تن لیکن ز جان شیرین تری
جانا هزاران آفرین بادا ز جانم بر تنت
ای ماه و ای پروینِ من ای دینی و هم دین من
من خوشه چین ماه تو گردیدمی در خرمنت
من بنده ی بیچاره ام شاه جهاندارم تویی
روزی غم حال جهان آخر بباید خوردنت
یارب خداوند جهان از لطف خود دارد ترا
اندر پناه خویشتن از شر هر آهرمنت
نوحی تو و طوفان غم برخاست از هر جا نبی
من نگسلم دست وفا روز جزا از دامنت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ای دوست بگو که چیست رایت
تا کی بکشم جفا برایت
بر خون منت گرت مرادست
سر چون بکشم ز حکم و رایت
هر چند جفا کنی تو بر ما
بیرون نکنم ز دل وفایت
بر ما بگذر چو سرو جانا
در دیده کشیم خاک پایت
از جان و دل اشتیاق باری
داریم به دوست بی نهایت
بر جوی دو چشم ما فرود آی
تا در دل و جان کنیم جایت
سلطان جهان تویی به تحقیق
می پرس ز حالت گدایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ای حریم حرم کعبه ی دلها رویت
هستم آشفته به روی گل تو چون مویت
گر کند سجده ی تو مردم چشمم چه عجب
سالها تا شده محراب دلم ابرویت
به جفا می نگری بر من دلداده چرا
ای دل و دیده و ای دیده ی جانم سویت
گر خدا را بنوازیم به بوسی چه شود
زآن دهان شکرستان و لب دلجویت
گر صبا بوی سر زلف تو آرد به جهان
بار دیگر دو جهان زنده شود از بویت
ای دلارام ز دست غم عشقت شب و روز
همچو گویی شده سرگشته تنم در کویت
خاطر نازکم ای دوست پراکنده مکن
بر قد و قامت زیبای تو چون گیسویت