عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بیتو مرگ آسوده سازد اضطراب دل مرا
آنچه گردابست عالم را بود ساحل مرا
ناید از دستم گشاد عقدهای دل که هست
ناخنم سست و هزاران عقده مشکل مرا
در محیط عشق کز وی نیست امید نجات
این بسم کز دورافتد چشم بر ساحل مرا
برنخوردم زآنچه در کشت محبت کاشتم
کز زمین تارست رزق برق شد حاصل مرا
روز و شب اکنون بپویم در رهت کی دیده کس
رسته از رنج ره و آسوده در منزل مرا
بر تنم زخمی نه و غلطم بخون دیدی چسان
کشت از تیغ تغافل عاقبت قاتل مرا
نیستم پروانه کایم از چراغان در سماع
شعله رخساری به از صد شمع در محفل مرا
نیست ممکن در محبت اوج گیرد کوکبم
جز شبی کاید فرود آن ماه در منزل مرا
هرگزم نشکفت از وصلت گلی بعد از وفات
جز گل حسرت دمد آیا چه گل از گل مرا
آه تا کی با رقیبان میکشی وز تاب می
خون چکد از رخ ترا و خون چکد از دل مرا
گرنه از محمل نشینم تنگ دل مشتاق چیست
چون جرس این ناله زار از پی محمل مرا
آنچه گردابست عالم را بود ساحل مرا
ناید از دستم گشاد عقدهای دل که هست
ناخنم سست و هزاران عقده مشکل مرا
در محیط عشق کز وی نیست امید نجات
این بسم کز دورافتد چشم بر ساحل مرا
برنخوردم زآنچه در کشت محبت کاشتم
کز زمین تارست رزق برق شد حاصل مرا
روز و شب اکنون بپویم در رهت کی دیده کس
رسته از رنج ره و آسوده در منزل مرا
بر تنم زخمی نه و غلطم بخون دیدی چسان
کشت از تیغ تغافل عاقبت قاتل مرا
نیستم پروانه کایم از چراغان در سماع
شعله رخساری به از صد شمع در محفل مرا
نیست ممکن در محبت اوج گیرد کوکبم
جز شبی کاید فرود آن ماه در منزل مرا
هرگزم نشکفت از وصلت گلی بعد از وفات
جز گل حسرت دمد آیا چه گل از گل مرا
آه تا کی با رقیبان میکشی وز تاب می
خون چکد از رخ ترا و خون چکد از دل مرا
گرنه از محمل نشینم تنگ دل مشتاق چیست
چون جرس این ناله زار از پی محمل مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
جز جور کار طبع بکین مایل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روحالقدس سزد
در خاک و خون طپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جوئی از در دلها عبث مرا
کو در جهان دلی که در آن منزل تو نیست
در طاقت آبگینه بخارا نمیرسد
ظالم جفا بسست دل ما دل تو نیست
سرگشته روز و شب چو جرس میکنم فغان
در وادیی که رهگذر محمل تو نیست
کردم ز مهر قطع نظر ساختم بجور
چند از تو جویم آنچه در آب و گل تو نیست
مشتاق از و توقع مهر و وفا مدار
کین شیوه کار دلبر سنگین دل تو نیست
تخمیست دوستی که در آب و گل تو نیست
آن صید افکنی تو که روحالقدس سزد
در خاک و خون طپد که چرا بسمل تو نیست
گفتی چه جوئی از در دلها عبث مرا
کو در جهان دلی که در آن منزل تو نیست
در طاقت آبگینه بخارا نمیرسد
ظالم جفا بسست دل ما دل تو نیست
سرگشته روز و شب چو جرس میکنم فغان
در وادیی که رهگذر محمل تو نیست
کردم ز مهر قطع نظر ساختم بجور
چند از تو جویم آنچه در آب و گل تو نیست
مشتاق از و توقع مهر و وفا مدار
کین شیوه کار دلبر سنگین دل تو نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
تو را که چرخ به کام من از جفا نگذاشت
به کام غیر ندانم گذاشت یا نگذاشت
فغان که بلبل آن گلشنم که هرگز گوش
گلشن به ناله ی مرغان بینوا نگذاشت
ز دیر و کعبه به کوی تو ره برد هیهات
کسی که لطف تو راهیش پیش پا نگذاشت
به من گذر به غلط کردی و شکفت دلم
تو میگذاشتم تنگ دل خدا نگذاشت
هزار مرتبه مشتاق خواست از کویت
رود ز جور تو چون دیگران وفا نگذاشت
به کام غیر ندانم گذاشت یا نگذاشت
فغان که بلبل آن گلشنم که هرگز گوش
گلشن به ناله ی مرغان بینوا نگذاشت
ز دیر و کعبه به کوی تو ره برد هیهات
کسی که لطف تو راهیش پیش پا نگذاشت
به من گذر به غلط کردی و شکفت دلم
تو میگذاشتم تنگ دل خدا نگذاشت
هزار مرتبه مشتاق خواست از کویت
رود ز جور تو چون دیگران وفا نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ننالم در قفس ایگل ز جور خار هجرانت
از آن نالم که نالد مرغ دیگر در گلستانت
جفا بس رحم کن بر این تن نازک مباد ایگل
برسم دادخواهان خاری آویزد بدامانت
درین وادی ز هر مشت گل آید بوی خون گویا
صبا افشانده هر سو گردی از خاک شهیدانت
کشیدم زیر تیغت ناله اما چه میکردم
خدا ناکرده گر میکرد از قتلم پشیمانت
مکن مشتاق ترک او ز رشگ مدعی ورنه
بزودی میکشد صبر کم و درد فراوانت
از آن نالم که نالد مرغ دیگر در گلستانت
جفا بس رحم کن بر این تن نازک مباد ایگل
برسم دادخواهان خاری آویزد بدامانت
درین وادی ز هر مشت گل آید بوی خون گویا
صبا افشانده هر سو گردی از خاک شهیدانت
کشیدم زیر تیغت ناله اما چه میکردم
خدا ناکرده گر میکرد از قتلم پشیمانت
مکن مشتاق ترک او ز رشگ مدعی ورنه
بزودی میکشد صبر کم و درد فراوانت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
دلم ز خاک ره آن غیرت پری برداشت
ز دستم این گهر افتاد و گوهری برداشت
از آن بداغ جنون سرخوشم که نتواند
زمانه از سرم این تاج سروری برداشت
فغان ز جنس گساد وفا که مییابد
ز سود آن نظر از قحط مشتری برداشت
ز ترک مهر مه من بخواجه ماند
که دست از روش بندهپروری برداشت
رهین منت دون همتان مشو که بتن
ز پیلهور نتوان نازجوهری برداشت
بتی که چاشنی لطف داشت بیدادش
ز ما چه دید که دست از ستمگری برداشت
باین خوشم که پس از قتل خویشتن مشتاق
که خون ما پی آن ترک لشگری برداشت
ز دستم این گهر افتاد و گوهری برداشت
از آن بداغ جنون سرخوشم که نتواند
زمانه از سرم این تاج سروری برداشت
فغان ز جنس گساد وفا که مییابد
ز سود آن نظر از قحط مشتری برداشت
ز ترک مهر مه من بخواجه ماند
که دست از روش بندهپروری برداشت
رهین منت دون همتان مشو که بتن
ز پیلهور نتوان نازجوهری برداشت
بتی که چاشنی لطف داشت بیدادش
ز ما چه دید که دست از ستمگری برداشت
باین خوشم که پس از قتل خویشتن مشتاق
که خون ما پی آن ترک لشگری برداشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
ز ناز هرگزت از من اگر سئوالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
میانه دو نگه گفتگوی حالی نیست
کی آن ز حال سیهبخت عشق آگاه است
که تیرهروز ز سودای خط و خالی نیست
مجو ز بلبل دستان سرای عشق نوا
در آن ریاض که مرغ ضعیف نالی نیست
چه داند آنچه به پیرانه سرکشم از عشق
کسیکه شیفته طفل خوردسالی نیست
زند بخرمن هستی گر آتشم چه عجب
مزاج سرکش او را که اعتدالی نیست
ز وصل یار وگر فال میزنی مشتاق
بگوبگو که ازین به خجسته فالی نیست
بدین خوشم که بدل از منت ملالی نیست
اگر بخاک نیفتم ز آشیان چکنم
مراکه قوت پرواز هست و بالی نیست
مجو نشاط طبیعت ز محفلی کانجا
میانه دو نگه گفتگوی حالی نیست
کی آن ز حال سیهبخت عشق آگاه است
که تیرهروز ز سودای خط و خالی نیست
مجو ز بلبل دستان سرای عشق نوا
در آن ریاض که مرغ ضعیف نالی نیست
چه داند آنچه به پیرانه سرکشم از عشق
کسیکه شیفته طفل خوردسالی نیست
زند بخرمن هستی گر آتشم چه عجب
مزاج سرکش او را که اعتدالی نیست
ز وصل یار وگر فال میزنی مشتاق
بگوبگو که ازین به خجسته فالی نیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
زحی لیلی از ناز بیرون نیاید
ورآید بسر وقت مجنون نیاید
نگهداری کس ز گردون نیاید
که ضبط می از جام وارون نیاید
گرفتم نگریم ز جور تو اما
نه زخمیست زخمم کز و خون نیاید
کسیرا که عشق تو دیوانه سازد
علاجش ز عقل فلاطون نیاید
بت ماست لیلی نژادی که هرگز
بپرسیدن حال مجنون نیاید
شبی بیتو ممکن نباشد که شهری
ز سیل سرشگم بهامون نیاید
ترا دارم از چرخ یاری چه جویم
که آنچه از تو آید ز گردون نیاید
چه نسبت بهم فیض عشق و خرد را
که کار می ناب ز افیون نیاید
چنان شد حصاری هم آتش که آهم
که بیرون شراری ز کانون نیاید
چه سودم ز وصلت که از سرکشیها
در آغوشم آنقد موزون نیاید
چسان مفلس عشق کام از تو گیرد
که این کار از گنج قارون نیاید
ز کوی تو چون طایر تیر خورده
که آید که غلطیده در خون نیاید
نشد از جفای تو مشتاق یکشب
بکویت رود شاد و محزون نیاید
ورآید بسر وقت مجنون نیاید
نگهداری کس ز گردون نیاید
که ضبط می از جام وارون نیاید
گرفتم نگریم ز جور تو اما
نه زخمیست زخمم کز و خون نیاید
کسیرا که عشق تو دیوانه سازد
علاجش ز عقل فلاطون نیاید
بت ماست لیلی نژادی که هرگز
بپرسیدن حال مجنون نیاید
شبی بیتو ممکن نباشد که شهری
ز سیل سرشگم بهامون نیاید
ترا دارم از چرخ یاری چه جویم
که آنچه از تو آید ز گردون نیاید
چه نسبت بهم فیض عشق و خرد را
که کار می ناب ز افیون نیاید
چنان شد حصاری هم آتش که آهم
که بیرون شراری ز کانون نیاید
چه سودم ز وصلت که از سرکشیها
در آغوشم آنقد موزون نیاید
چسان مفلس عشق کام از تو گیرد
که این کار از گنج قارون نیاید
ز کوی تو چون طایر تیر خورده
که آید که غلطیده در خون نیاید
نشد از جفای تو مشتاق یکشب
بکویت رود شاد و محزون نیاید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
باز چه شد که با من او هیچ سخن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بیتو ز بس فتادهام از نظر جهانیان
آینهگر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانهام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بیتو ز بس فتادهام از نظر جهانیان
آینهگر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانهام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
در گلشن عشق تو جفاکار ندیدم
یک گل که از آن زحمت صدخار ندیدم
از کوی تو یکره نگذشتم که بهرگام
بر خاک ره افتاده بسیار ندیدم
این با که توان گفت که در کوی محبت
از یار جفا دیدم و زاغیار ندیدم
جائی که درین باغ توان زد پروبالی
جز در قفس ای مرغ گرفتار ندیدم
برقع برخ افکنده گذشتی ز من آخر
افغان که ترا دیدم و دیدار ندیدم
در سینهام از تنگی جا بود که هرگز
الفت بمیان دل و دلدار ندیدم
بهر صنمی نگسلم از کفر وگرنه
از سبحه چه دیدم که ز زنار ندیدم
مشتاق من و شغل محبت که بگیتی
کاری که بودخوشتر ازین کار ندیدم
یک گل که از آن زحمت صدخار ندیدم
از کوی تو یکره نگذشتم که بهرگام
بر خاک ره افتاده بسیار ندیدم
این با که توان گفت که در کوی محبت
از یار جفا دیدم و زاغیار ندیدم
جائی که درین باغ توان زد پروبالی
جز در قفس ای مرغ گرفتار ندیدم
برقع برخ افکنده گذشتی ز من آخر
افغان که ترا دیدم و دیدار ندیدم
در سینهام از تنگی جا بود که هرگز
الفت بمیان دل و دلدار ندیدم
بهر صنمی نگسلم از کفر وگرنه
از سبحه چه دیدم که ز زنار ندیدم
مشتاق من و شغل محبت که بگیتی
کاری که بودخوشتر ازین کار ندیدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نیامد بر لبم آهی ز سوز عشق تا بودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدحپیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدحپیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
جنوم را فزود از بسکه آن رفتار و قامت هم
نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت
تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان
چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم
نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع میلرزم
که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم
ندارم شکوه گر با من نپردازد گر آن بدخو
نیم شایسته جور و سزاوار کرامت هم
رقیبان تیغ بر کف از پی و از پیش ره بسته
گذشتن مشکلست از کوی او ما را اقامت هم
مده مشتاق پندم بیش از این دیوانه عشقم
که از پند کسی عاقل نگردم وز ملامت هم
نمیگنجد درین صحرا به صحرای قیامت هم
به دیر آ یکره و جامی بکش زاهد چه کیفیت
تو را از منبر وعظ و ز محراب امامت هم
چنان گر با دلم کاوش کند آن نشتر مژگان
چه جای دل که نگذارد بجا از دلت علامت هم
نهادم پا در آن بزم و بسر چون شمع میلرزم
که میدانم نخواهد بود خیر آنجا سلامت هم
ندارم شکوه گر با من نپردازد گر آن بدخو
نیم شایسته جور و سزاوار کرامت هم
رقیبان تیغ بر کف از پی و از پیش ره بسته
گذشتن مشکلست از کوی او ما را اقامت هم
مده مشتاق پندم بیش از این دیوانه عشقم
که از پند کسی عاقل نگردم وز ملامت هم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
یارا کجا یاران کنند آزار یاران بیش از این
دشمن نهئی خصمی مکن با دوستداران بیش از این
سنگین ز دردت بار من آسوده تو از کار من
باشند یاران یار من در فکر یاران بیش از این
خاکم سموم قهر تو بر باد داد ای تندخو
آتش نهئی تندی مکن با خاکساران بیش از این
چندم ز تو ای نخل تر نبود بجز حسرت ثمر
زامیدگاهان برخورند امیدواران بیش از این
در جان سحاب وصل تو زد آتش حسرت مرا
زآن ابر بود این دانه را امید باران بیش از این
تا چند داری شمعسان عشاق را آتش بجان
مپسند سوزند از غمت شبزندهداران بیش از این
شد مدتی کافتادهام در دامت و آگه نهئی
دارند فکر صید خود عاشقشکاران بیش از این
آماده صد خفتنم هر دم ز تو هرگز کجا
خواریکشی خاریکشد از گلعذاران بیش از این
مشتاق وقت آمد که جان بسپارم از هجر بتان
خوردن کجا غم میتوان بیغمگساران بی شاز این
دشمن نهئی خصمی مکن با دوستداران بیش از این
سنگین ز دردت بار من آسوده تو از کار من
باشند یاران یار من در فکر یاران بیش از این
خاکم سموم قهر تو بر باد داد ای تندخو
آتش نهئی تندی مکن با خاکساران بیش از این
چندم ز تو ای نخل تر نبود بجز حسرت ثمر
زامیدگاهان برخورند امیدواران بیش از این
در جان سحاب وصل تو زد آتش حسرت مرا
زآن ابر بود این دانه را امید باران بیش از این
تا چند داری شمعسان عشاق را آتش بجان
مپسند سوزند از غمت شبزندهداران بیش از این
شد مدتی کافتادهام در دامت و آگه نهئی
دارند فکر صید خود عاشقشکاران بیش از این
آماده صد خفتنم هر دم ز تو هرگز کجا
خواریکشی خاریکشد از گلعذاران بیش از این
مشتاق وقت آمد که جان بسپارم از هجر بتان
خوردن کجا غم میتوان بیغمگساران بی شاز این
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
چشم دام تو پر از خون دل از زاری من
تو ز من فارغ و از رنج گرفتاری من
کشتی از جورم و من بر سر عهد تو ببین
بجفاکاری خویش و به وفاداری من
کردهام خوی بجورت بجفا کوش که نیست
جز دلآزاری من ترک دلآزاری من
چون در این ره نکنم شکر تجرد کاخر
رهبرم گشت بمقصود سبکباری من
گرشناسی هوس و عشق در آن بزم مپرس
باعث عزت غیر و سببخواری من
تو که خورشید منی ذره خود را بنواز
ذرهام من چه بود مهر من و یاری من
صد غمم از تو و این غم کشدم از همه بیش
که تو بیرحم نداری سر غمخواری من
منکه بیمار توام خود تو بحالم وارس
مپسند اینکه کند غیرپرستاری من
گرچه از خار بسی خارترم خار توام
چون گل عزت من نشکفد از خواری من
چند بیهوده درین بادیه نالم مشتاق
که بجایی نرسد همچو جرس زاری من
تو ز من فارغ و از رنج گرفتاری من
کشتی از جورم و من بر سر عهد تو ببین
بجفاکاری خویش و به وفاداری من
کردهام خوی بجورت بجفا کوش که نیست
جز دلآزاری من ترک دلآزاری من
چون در این ره نکنم شکر تجرد کاخر
رهبرم گشت بمقصود سبکباری من
گرشناسی هوس و عشق در آن بزم مپرس
باعث عزت غیر و سببخواری من
تو که خورشید منی ذره خود را بنواز
ذرهام من چه بود مهر من و یاری من
صد غمم از تو و این غم کشدم از همه بیش
که تو بیرحم نداری سر غمخواری من
منکه بیمار توام خود تو بحالم وارس
مپسند اینکه کند غیرپرستاری من
گرچه از خار بسی خارترم خار توام
چون گل عزت من نشکفد از خواری من
چند بیهوده درین بادیه نالم مشتاق
که بجایی نرسد همچو جرس زاری من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کشد گر هر دمم صدبار افزون کن خدای من
بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من
براه عشق گوید پیرو من از قفای من
که سرگردانتر است از من درین ره رهنمای من
ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد
که من باشم بجای او و او باشد بجای من
من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی
که آن باشد بهای خون او این خوبهای من
چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد
سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من
ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند
گشاید مشکل من جز تو کس مشکلگشای من
بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این
که من بیگانه او باشم و او آشنای من
ز نخل آرزو اکنون نیم بیبهره کی بودی
نوا زین گلبن بیبرگ مرغ بینوای من
نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه
ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من
همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی
که هرگز نشنود محملنشین بانک درای من
بمن جور و جفای او باو مهر و وفای من
براه عشق گوید پیرو من از قفای من
که سرگردانتر است از من درین ره رهنمای من
ببزمت غیر و من در کنج غم یگره چه خواهد شد
که من باشم بجای او و او باشد بجای من
من و دل کشته تیغ جفایت گوشه چشمی
که آن باشد بهای خون او این خوبهای من
چسان از قید عشق او رهم کاین رشته را باشد
سری در دست صیاد و سری دیگر بپای من
ز کارم عقده هجران بیا بگشا که نتواند
گشاید مشکل من جز تو کس مشکلگشای من
بمن یار و منش نشناسم از حیرت چه حالست این
که من بیگانه او باشم و او آشنای من
ز نخل آرزو اکنون نیم بیبهره کی بودی
نوا زین گلبن بیبرگ مرغ بینوای من
نیم شایسته تا خواهم وصالت از خدا ورنه
ز کف ناجسته آید بر نشان تیر دعای من
همان به کز فغان مشتاق لب بندم درین وادی
که هرگز نشنود محملنشین بانک درای من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلم افسرده آه سرد من بین
ز بیدردی بدردم دردمن بین
رود چون در رهت بر باد خاکم
پریشان در هوایت گرد من بین
چمنها از تو سبز ای ابر رحمت
بحرمان گیاه زرد من بین
نخواهی گر کشی از درد رشکم
بدرد غیر منگر درد من بین
درین دشت از پی چابکسواران
شتابان گرد صحرا گرد من بین
دلم افسرده است اما بیادت
فروزد آتش آه سرد من بین
رساند او را بمن مشتاق آهم
بیا و گنج باد آورد من بین
ز بیدردی بدردم دردمن بین
رود چون در رهت بر باد خاکم
پریشان در هوایت گرد من بین
چمنها از تو سبز ای ابر رحمت
بحرمان گیاه زرد من بین
نخواهی گر کشی از درد رشکم
بدرد غیر منگر درد من بین
درین دشت از پی چابکسواران
شتابان گرد صحرا گرد من بین
دلم افسرده است اما بیادت
فروزد آتش آه سرد من بین
رساند او را بمن مشتاق آهم
بیا و گنج باد آورد من بین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای که با اهل هوس نرد وفا باختهای
منم آن مهره که در ششدرم انداختهای
محفلافروز جهانی تو که داری چون شمع
رخ افروختهای و قد افراختهای
یکره ار جلوه کند سرو تو در باغ وگر
آشیان بر سر سروی ننهد فاختهای
طرفه حالیست که عشاق سپاه تو و تو
هرنفس بر صفشان توسن کین تاختهای
دل مشتاق بخون میطپد از غیرت باز
پی قتل که دگر تیغ جفا آختهای
منم آن مهره که در ششدرم انداختهای
محفلافروز جهانی تو که داری چون شمع
رخ افروختهای و قد افراختهای
یکره ار جلوه کند سرو تو در باغ وگر
آشیان بر سر سروی ننهد فاختهای
طرفه حالیست که عشاق سپاه تو و تو
هرنفس بر صفشان توسن کین تاختهای
دل مشتاق بخون میطپد از غیرت باز
پی قتل که دگر تیغ جفا آختهای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بنگاهی ز خودم بیخبر انداختهای
دل من خوش که بحالم نظر انداختهای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشتهای و سحر انداختهای
گشتهای یار رقیب آه که بهر قتلم
رنگ نوریخته طرح دگر انداختهای
بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه
که من سوخته را در جگر انداختهای
خواهی ای شمع که گرد تو چو پروانه پرم
آتشم بهر چه بر بال و پر انداختهای
گرم قتل منی و گشته فروتن برقیب
تیغ برداشتهای و سپر انداختهای
پرگهر ساختهای حقه یاقوت و زرشک
عقدها در دل درج گهر انداختهای
کرده خونها بدل غیر ز غیرت نظری
که بحال من خونین جگر انداختهای
توئی آن خانه برانداز که هرجا چون برق
کردهای جلوه بسی خانه برانداختهای
کی بمن ناو کی افکندهای از جور که تو
پی آن تیر نه تیر دگر انداختهای
ایکه دانی هوس از عشق به افسوس که تو
سنگ برداشتهای و گهر انداختهای
کرده مشتاق که در وادی عشقت نالان
کز فغان شور درین بوم و بر انداختهای
دل من خوش که بحالم نظر انداختهای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشتهای و سحر انداختهای
گشتهای یار رقیب آه که بهر قتلم
رنگ نوریخته طرح دگر انداختهای
بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه
که من سوخته را در جگر انداختهای
خواهی ای شمع که گرد تو چو پروانه پرم
آتشم بهر چه بر بال و پر انداختهای
گرم قتل منی و گشته فروتن برقیب
تیغ برداشتهای و سپر انداختهای
پرگهر ساختهای حقه یاقوت و زرشک
عقدها در دل درج گهر انداختهای
کرده خونها بدل غیر ز غیرت نظری
که بحال من خونین جگر انداختهای
توئی آن خانه برانداز که هرجا چون برق
کردهای جلوه بسی خانه برانداختهای
کی بمن ناو کی افکندهای از جور که تو
پی آن تیر نه تیر دگر انداختهای
ایکه دانی هوس از عشق به افسوس که تو
سنگ برداشتهای و گهر انداختهای
کرده مشتاق که در وادی عشقت نالان
کز فغان شور درین بوم و بر انداختهای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
شبی بر بام ای ماه بلند اختر نمیآئی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآئی
چو رفتی رفت جانم تا شوم ا حیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآئی
نخواهم از ره جوروجفا هرگز عنان تابی
که میدانم بسویم از ره دیگر نمیآئی
نیمزان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمیآئی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
بدستم گر تو ای سنگین بها گوهر نمیآئی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکش نهالان گلستان بر نمیآئی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآئی
چو رفتی رفت جانم تا شوم ا حیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآئی
نخواهم از ره جوروجفا هرگز عنان تابی
که میدانم بسویم از ره دیگر نمیآئی
نیمزان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمیآئی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
بدستم گر تو ای سنگین بها گوهر نمیآئی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکش نهالان گلستان بر نمیآئی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز وصل او که من پیوسته میپنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خوردهام زین دانهافشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه میپنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده میانگاشتم روزی
مجو بیطلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذرهای گرداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خوردهام زین دانهافشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه میپنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده میانگاشتم روزی
مجو بیطلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذرهای گرداشتم روزی