عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
جانا غم عشق تو فراموش توان کرد
غیر از غم عشق تو در آغوش توان کرد
گر تو صد از این جور کنی بر من مسکین
ای جان به ستم عهد فراموش توان کرد
گر چه سخنم یاد نگیری به حقیقت
درّیست گرانمایه که در گوش توان کرد
ار زهر هلاهل دهدم عشق به یک دم
ای دوست به یاد لب تو نوش توان کرد
امشب اگرم نیست به وصل تو امیدی
با این همه غم یاد شب دوش توان کرد
گیسوی تو از قد تو بگذشت نگارا
افعی چنین را به سر آغوش توان کرد
غیر از غم عشق تو در آغوش توان کرد
گر تو صد از این جور کنی بر من مسکین
ای جان به ستم عهد فراموش توان کرد
گر چه سخنم یاد نگیری به حقیقت
درّیست گرانمایه که در گوش توان کرد
ار زهر هلاهل دهدم عشق به یک دم
ای دوست به یاد لب تو نوش توان کرد
امشب اگرم نیست به وصل تو امیدی
با این همه غم یاد شب دوش توان کرد
گیسوی تو از قد تو بگذشت نگارا
افعی چنین را به سر آغوش توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد
انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد
ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده
خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد
در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی
گر می کشی تو دانی مدح رخت ز جان کرد
دانی چه کرد با من از روی بی وفایی
دل برد آن ستمگر رویش ز ما نهان کرد
از زلف چون بنفشه و از خال عنبرینش
ما را چو نرگس خود بیمار و ناتوان کرد
تا قد همچو سروش در پیش ما روان شد
جانم روان روان را در پیش او روان کرد
دل گفت با دو دیده افتاد کار ما را
فی الحال مردمک را در جست و جو دوان کرد
گرچه جهان ندارد با دلبران وفایی
دیدی که کس جفایی زین گونه با جهان کرد
انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد
ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده
خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد
در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی
گر می کشی تو دانی مدح رخت ز جان کرد
دانی چه کرد با من از روی بی وفایی
دل برد آن ستمگر رویش ز ما نهان کرد
از زلف چون بنفشه و از خال عنبرینش
ما را چو نرگس خود بیمار و ناتوان کرد
تا قد همچو سروش در پیش ما روان شد
جانم روان روان را در پیش او روان کرد
دل گفت با دو دیده افتاد کار ما را
فی الحال مردمک را در جست و جو دوان کرد
گرچه جهان ندارد با دلبران وفایی
دیدی که کس جفایی زین گونه با جهان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
تا نگارین رخ دلبند ز ما پنهان کرد
خانه ی صبر من دلشده را ویران کرد
حال بیچاره خود از عشق تو خون بود ولی
تیغ ایام فراق تو گذر بر جان کرد
حال درد دل خود را چو بگفتم به طبیب
هم ز عنّاب لب لعل تواش درمان کرد
دیده هر چند بعیدست ز روی چو مهت
لیک در عید رخت جان و جهان قربان کرد
گر ز دل جان طلبد آن صنم خوب خصال
هرچه او خواست ز بیچاره دل ما آن کرد
دل مسکین به تکاپوی تو از پا ننشست
آخرالامر که تا جان به سر جانان کرد
یک دم از لعل لب خویش مرا کام نداد
تا مرا گرد جهان خسته و سرگردان کرد
دل بدزدید و نیارست نگه داشتنش
آن همه فتنه و آشوب دو چشمش زان کرد
روی بنمود و دگر باره ز ما گردانید
تا به هجران چو سر زلف خودم پیچان کرد
خانه ی صبر من دلشده را ویران کرد
حال بیچاره خود از عشق تو خون بود ولی
تیغ ایام فراق تو گذر بر جان کرد
حال درد دل خود را چو بگفتم به طبیب
هم ز عنّاب لب لعل تواش درمان کرد
دیده هر چند بعیدست ز روی چو مهت
لیک در عید رخت جان و جهان قربان کرد
گر ز دل جان طلبد آن صنم خوب خصال
هرچه او خواست ز بیچاره دل ما آن کرد
دل مسکین به تکاپوی تو از پا ننشست
آخرالامر که تا جان به سر جانان کرد
یک دم از لعل لب خویش مرا کام نداد
تا مرا گرد جهان خسته و سرگردان کرد
دل بدزدید و نیارست نگه داشتنش
آن همه فتنه و آشوب دو چشمش زان کرد
روی بنمود و دگر باره ز ما گردانید
تا به هجران چو سر زلف خودم پیچان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
تا چند توان درد تو در سینه نهان کرد
در حسرت تو خون دل از دیده روان کرد
با شوق رخت چند کند صبر دل من
پیداست که تا چند ز جان صبر توان کرد
تا سرو روانم نشد از دیده جان دور
خون جگر از دیده غمدیده روان کرد
سرو از حسد قدّ نگارم ز قد افتاد
تا او به چمن قامت رعناش چمان کرد
قدّم چو الف بود ولی بار غم هجر
بر پشت دلم بود نگارا خم از آن کرد
دل رفت به بازار که تا عشوه فروشد
سودش غم عشق آمد و سرمایه زیان کرد
دل نیست زمانی ز غم و یاد تو خالی
یادش ز من خسته نیامد چه توان کرد
با این همه بدمهری و بدخویی و تندی
سر ترک توان و نتوان ترک جهان کرد
گفتا نکنم همچو جهان با تو وفا من
گفتم نکنی این تو و او رفت و چنان کرد
در حسرت تو خون دل از دیده روان کرد
با شوق رخت چند کند صبر دل من
پیداست که تا چند ز جان صبر توان کرد
تا سرو روانم نشد از دیده جان دور
خون جگر از دیده غمدیده روان کرد
سرو از حسد قدّ نگارم ز قد افتاد
تا او به چمن قامت رعناش چمان کرد
قدّم چو الف بود ولی بار غم هجر
بر پشت دلم بود نگارا خم از آن کرد
دل رفت به بازار که تا عشوه فروشد
سودش غم عشق آمد و سرمایه زیان کرد
دل نیست زمانی ز غم و یاد تو خالی
یادش ز من خسته نیامد چه توان کرد
با این همه بدمهری و بدخویی و تندی
سر ترک توان و نتوان ترک جهان کرد
گفتا نکنم همچو جهان با تو وفا من
گفتم نکنی این تو و او رفت و چنان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بیش از این با من بیچاره جفا نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
با وجود ستمش ترک وفا نتوان کرد
چون طبیب من دلخسته تو باشی چه کنم
درد خود را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
در فراق رخ چون ماه تو ای نور دو چشم
غیر خون جگر از دیده روان نتوان کرد
دل ما برد رخ و لعل تو ای دوست ولی
تکیه بر آتش و بر آب روان نتوان کرد
اشتیاقی که مرا هست به دیدار رخت
شرح آن ای دل و دینم به زبان نتوان کرد
پایمردی کن و دریاب که از درد فراق
بیش از این بر سر کوی تو فغان نتوان کرد
هم به فریاد من خسته ی بیچاره برس
دل چو بردی ز برم قصد به جان نتوان کرد
جان و دل هر دو زیانست مرا در غم تو
لیکن اندیشه ی این سود و زیان نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد
به ترک ساعد و دست نگار نتوان کرد
بیا بیا که برآریم یک نفس با هم
که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
درون سینه مجروح ما ز غم زارست
که پیش خلق جهان آشکار نتوان کرد
میان دیده روانست اشک چندانی
به هجر تو که بگویم گذار نتوان کرد
منی که به گل وصلت مدام می بودم
یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد
تراست عاشق شوریده در جهان بسیار
به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد
ز روی خویش مفرمای بیش از این صبرم
چرا که بر سر آتش قرار نتوان کرد
به ترک ساعد و دست نگار نتوان کرد
بیا بیا که برآریم یک نفس با هم
که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
درون سینه مجروح ما ز غم زارست
که پیش خلق جهان آشکار نتوان کرد
میان دیده روانست اشک چندانی
به هجر تو که بگویم گذار نتوان کرد
منی که به گل وصلت مدام می بودم
یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد
تراست عاشق شوریده در جهان بسیار
به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد
ز روی خویش مفرمای بیش از این صبرم
چرا که بر سر آتش قرار نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
اگرچه درد دلم آشکار نتوان کرد
به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد
صبا برو ز من خسته با نگار بگو
که بیش از این به فراق انتظار نتوان کرد
بیا بیا که برآریم یک نفس باهم
که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
ز درد عشق تو سرّیست در درون دلم
که نزد مدّعیان آشکار نتوان کرد
مگو که با گل رویت خوش اوفتادستم
یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد
بگو ز من که تو را عاشقان روی بسیست
به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد
بیا و باده لعلت بده که جز به لبت
به جان دوست که دفع خمار نتوان کرد
بدان دو چشم خطایی و خال هندویت
به غیر جان و جهانی شکار نتوان کرد
به قول مدّعیان ترک یار نتوان کرد
صبا برو ز من خسته با نگار بگو
که بیش از این به فراق انتظار نتوان کرد
بیا بیا که برآریم یک نفس باهم
که اعتماد بدین روزگار نتوان کرد
ز درد عشق تو سرّیست در درون دلم
که نزد مدّعیان آشکار نتوان کرد
مگو که با گل رویت خوش اوفتادستم
یقین بدان که قناعت به خار نتوان کرد
بگو ز من که تو را عاشقان روی بسیست
به غایتی که قیاس و شمار نتوان کرد
بیا و باده لعلت بده که جز به لبت
به جان دوست که دفع خمار نتوان کرد
بدان دو چشم خطایی و خال هندویت
به غیر جان و جهانی شکار نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد
مشکل اینست که از جور فراقت صنما
خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد
این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست
تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد
من در این درد که هستم ز فراق رخ تو
بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد
با وجود قد و بالای جهان آرایت
هیچ میلی به سوی سرو روان نتوان کرد
شرح شوق تو قلم گفت ز حد بیرونست
صد زبان بایدم آن یک دو زبان نتوان کرد
گرچه در دار جهان نیست وفایی لیکن
این همه جور نگارا به جهان نتوان کرد
جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد
مشکل اینست که از جور فراقت صنما
خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد
این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست
تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد
من در این درد که هستم ز فراق رخ تو
بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد
با وجود قد و بالای جهان آرایت
هیچ میلی به سوی سرو روان نتوان کرد
شرح شوق تو قلم گفت ز حد بیرونست
صد زبان بایدم آن یک دو زبان نتوان کرد
گرچه در دار جهان نیست وفایی لیکن
این همه جور نگارا به جهان نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
دلی که در همه عالم بزرگواری کرد
ببین که عشق تو با او چه خرده کاری کرد
فدای روی تو کردست جان شیرین را
به جان تو که هم از روی دوستداری کرد
نگار لاله رخ سرو قد سیم اندام
ز خون دیده دو رخسار من نگاری کرد
دلم ببرد و تنم را به نار عشق بسوخت
ببین که با من دلسوخته چه خواری کرد
به داغ هجر تو ای نور دیده گردانی
که چشم بخت من خسته دل چه زاری کرد
چو نرگسم به غمت هست دیده بیدار
ولی بنفشه صفت بین چه سوگواری کرد
جهان به دولت وصلت ز جان شده خرسند
که یار با من بیچاره سازگاری کرد
ببین که عشق تو با او چه خرده کاری کرد
فدای روی تو کردست جان شیرین را
به جان تو که هم از روی دوستداری کرد
نگار لاله رخ سرو قد سیم اندام
ز خون دیده دو رخسار من نگاری کرد
دلم ببرد و تنم را به نار عشق بسوخت
ببین که با من دلسوخته چه خواری کرد
به داغ هجر تو ای نور دیده گردانی
که چشم بخت من خسته دل چه زاری کرد
چو نرگسم به غمت هست دیده بیدار
ولی بنفشه صفت بین چه سوگواری کرد
جهان به دولت وصلت ز جان شده خرسند
که یار با من بیچاره سازگاری کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
تا دلم با تو عشق بازی کرد
مرغ جان نیز شاهبازی کرد
دیده در حلقه دو زلفش بست
تا لب دوست دلنوازی کرد
دل مسکین من به بوته ی هجر
رفت و عمری که جان گدازی کرد
حسد از باد صبح برد دلم
زآنکه با زلف دوست بازی کرد
چشم شوخ تو وعده ام به وصال
داد و دل رفت کارسازی کرد
منتظر بود دیده بر قد سرو
چون بدیدیم بی نیازی کرد
مردم دیده ام به خون مژه
خرقه ی جان بدان نمازی کرد
دل من بنده است و تو محمود
سالها بر درت ایازی کرد
با وجود غمت دلم به جهان
با سهی سرو سرفرازی کرد
مرغ جان نیز شاهبازی کرد
دیده در حلقه دو زلفش بست
تا لب دوست دلنوازی کرد
دل مسکین من به بوته ی هجر
رفت و عمری که جان گدازی کرد
حسد از باد صبح برد دلم
زآنکه با زلف دوست بازی کرد
چشم شوخ تو وعده ام به وصال
داد و دل رفت کارسازی کرد
منتظر بود دیده بر قد سرو
چون بدیدیم بی نیازی کرد
مردم دیده ام به خون مژه
خرقه ی جان بدان نمازی کرد
دل من بنده است و تو محمود
سالها بر درت ایازی کرد
با وجود غمت دلم به جهان
با سهی سرو سرفرازی کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
ناتوان چشم تو تا میل به مخموری کرد
دل سرگشته ی من باز ز تن دوری کرد
ای خجل گشته ز روی تو زبان طبعم
که چرا نسبت رویت به گل سوری کرد
تا سر زلف تو چین یافت خطا کرد بسی
که به ملک دل من دعوی فغفوری کرد
تا دل من شود از شهد لبش شیرین کام
مدّتی بر در بستان تو زنبوری کرد
تا مگر درد دل او به سلیمان برد
سالها در کف پای غم تو موری کرد
گفتمش نرگس مست تو چرا رنجورست
گفت مخمور بسی روی به رنجوری کرد
گفت آخر ز چه گشتی تو چنین زار و نزار
گفتم ای جان و جهان بر همه مهجوری کرد
دل سرگشته ی من باز ز تن دوری کرد
ای خجل گشته ز روی تو زبان طبعم
که چرا نسبت رویت به گل سوری کرد
تا سر زلف تو چین یافت خطا کرد بسی
که به ملک دل من دعوی فغفوری کرد
تا دل من شود از شهد لبش شیرین کام
مدّتی بر در بستان تو زنبوری کرد
تا مگر درد دل او به سلیمان برد
سالها در کف پای غم تو موری کرد
گفتمش نرگس مست تو چرا رنجورست
گفت مخمور بسی روی به رنجوری کرد
گفت آخر ز چه گشتی تو چنین زار و نزار
گفتم ای جان و جهان بر همه مهجوری کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
یک دم نگار ما نظری سوی ما نکرد
رحمی به حال زار من مبتلا نکرد
گفتم وفا کند به غلط با من آن صنم
برگشت از وفا و به غیر از جفا نکرد
شرمش نیامد از من دل خسته ی حزین
گویم که آن چه بود که آن بی وفا نکرد
سلطان حسن بود از آن رو وفا نداشت
از روی مرحمت نظری بر گدا نکرد
بگذشت در چمن بر ما سرو راستی
از روی مردمی گذری سوی ما نکرد
کردیم جان و دل به تو ایثار در جهان
همچون جهان مباش که با کس وفا نکرد
چون حلقه بر درش همه دم سرزنش کشیم
یک شب به ما نگار در وصل وا نکرد
رحمی به حال زار من مبتلا نکرد
گفتم وفا کند به غلط با من آن صنم
برگشت از وفا و به غیر از جفا نکرد
شرمش نیامد از من دل خسته ی حزین
گویم که آن چه بود که آن بی وفا نکرد
سلطان حسن بود از آن رو وفا نداشت
از روی مرحمت نظری بر گدا نکرد
بگذشت در چمن بر ما سرو راستی
از روی مردمی گذری سوی ما نکرد
کردیم جان و دل به تو ایثار در جهان
همچون جهان مباش که با کس وفا نکرد
چون حلقه بر درش همه دم سرزنش کشیم
یک شب به ما نگار در وصل وا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
یا رب فلک برین دل مسکین چه ها نکرد
یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد
دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش
روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد
بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم
هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد
بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست
ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد
بسیار داد کام دلِ تنگ هرکسی
یک لحظه کام این دل محزون روا نکرد
هردم هزار درد به جان و دلم نهاد
وز لطف خوی یک سر مویش دوا نکرد
بگذشت چون هزار نگار آن نگار من
چشمی ز روی لطف برین بینوا نکرد
شاهان شوند ملتفت حال هر گدا
آخر نظر به سوی غریبان چرا نکرد
هرچند جان به راه وفا داده ام ولی
آن بی وفا نگار به غیر از جفا نکرد
یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد
دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش
روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد
بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم
هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد
بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست
ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد
بسیار داد کام دلِ تنگ هرکسی
یک لحظه کام این دل محزون روا نکرد
هردم هزار درد به جان و دلم نهاد
وز لطف خوی یک سر مویش دوا نکرد
بگذشت چون هزار نگار آن نگار من
چشمی ز روی لطف برین بینوا نکرد
شاهان شوند ملتفت حال هر گدا
آخر نظر به سوی غریبان چرا نکرد
هرچند جان به راه وفا داده ام ولی
آن بی وفا نگار به غیر از جفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
دلدار رفت و کام دل ما روا نکرد
دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد
برکند یکسره دل نامهربان ز ما
فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد
ما را میان خون دل و دیده غرقه دید
رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد
بسیار امید داد مرا بر وفای خویش
لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد
کوس جفا و جور بزد در دیار جان
بر عاشقان خویش دل و دین رها نکرد
کردیم جان به ناوک دلدوز او اسیر
احسنت و راستی که یکی را خطا نکرد
یک ذره در وجود من خسته دل نماند
کاندر زمان عشق تو میل هوا نکرد
ننشست مدّعی ز تکاپوی در جهان
تا عاقبت مراد دل از ما جدا نکرد
یک پیرهن ز وصل نپوشید بیش جان
کاندر غم فراق رخ او قبا نکرد
ای دل ز دوست جمله جهان کام یافتند
لیکن به حال زار تو غیر از جفا نکرد
دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد
برکند یکسره دل نامهربان ز ما
فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد
ما را میان خون دل و دیده غرقه دید
رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد
بسیار امید داد مرا بر وفای خویش
لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد
کوس جفا و جور بزد در دیار جان
بر عاشقان خویش دل و دین رها نکرد
کردیم جان به ناوک دلدوز او اسیر
احسنت و راستی که یکی را خطا نکرد
یک ذره در وجود من خسته دل نماند
کاندر زمان عشق تو میل هوا نکرد
ننشست مدّعی ز تکاپوی در جهان
تا عاقبت مراد دل از ما جدا نکرد
یک پیرهن ز وصل نپوشید بیش جان
کاندر غم فراق رخ او قبا نکرد
ای دل ز دوست جمله جهان کام یافتند
لیکن به حال زار تو غیر از جفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
دلبر برفت و بر دل تنگم نظر نکرد
وز آه سوزناک جهانی حذر نکرد
بگرفت اشک ما دو جهان سر به سر ولی
آن بی وفا ز لطف سوی ما گذر نکرد
آهم گذشت و بر فلک هفتمین رسید
وز هیچ نوع در دل سختش اثر نکرد
دانی که دیده ی من مهجور مستمند
بی روی آن نگار نظر در قمر نکرد
دادم به باد عمر عزیز و به عمر خویش
یک بوسه ام نداد که خون در جگر نکرد
دل با وجود آن لب شیرین همچو قند
هیچ التفات باز به سوی شکر نکرد
مسکین دل ضعیف جفادیده در جهان
جز بندگی یار گناهی دگر نکرد
وز آه سوزناک جهانی حذر نکرد
بگرفت اشک ما دو جهان سر به سر ولی
آن بی وفا ز لطف سوی ما گذر نکرد
آهم گذشت و بر فلک هفتمین رسید
وز هیچ نوع در دل سختش اثر نکرد
دانی که دیده ی من مهجور مستمند
بی روی آن نگار نظر در قمر نکرد
دادم به باد عمر عزیز و به عمر خویش
یک بوسه ام نداد که خون در جگر نکرد
دل با وجود آن لب شیرین همچو قند
هیچ التفات باز به سوی شکر نکرد
مسکین دل ضعیف جفادیده در جهان
جز بندگی یار گناهی دگر نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ای مسلمانان فغان کان یار من یاری نکرد
با من بیچاره هرگز رسم دلداری نکرد
ما عزیز مصر جان بودیم باری در جهان
از چه رو آخر بگو با ما بجز خواری نکرد
ای بسا زاری که کردم در غم رویش ولی
رحمتی هرگز نگار من بدین زاری نکرد
زلف پرآشوب آن دلدار و چشم نیمه مست
با من آشفته دل غیر از سیه کاری نکرد
مردم چشم جهان بین در فراق روی تو
شب همه شب در خیالت غیر بیداری نکرد
آنچه چشمم کرد یاری در غم هجران تو
در زمستان فراقت ابر آذاری نکرد
چون خیال تو درآمد در نثار مقدمش
آن بت سنگین دل من جز جگرخواری نکرد
خون دل از دیده پالودیم در هجران و یار
من نمی دانم چرا جز مردم آزاری نکرد
با من بیچاره هرگز رسم دلداری نکرد
ما عزیز مصر جان بودیم باری در جهان
از چه رو آخر بگو با ما بجز خواری نکرد
ای بسا زاری که کردم در غم رویش ولی
رحمتی هرگز نگار من بدین زاری نکرد
زلف پرآشوب آن دلدار و چشم نیمه مست
با من آشفته دل غیر از سیه کاری نکرد
مردم چشم جهان بین در فراق روی تو
شب همه شب در خیالت غیر بیداری نکرد
آنچه چشمم کرد یاری در غم هجران تو
در زمستان فراقت ابر آذاری نکرد
چون خیال تو درآمد در نثار مقدمش
آن بت سنگین دل من جز جگرخواری نکرد
خون دل از دیده پالودیم در هجران و یار
من نمی دانم چرا جز مردم آزاری نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
یار من با من وفاداری نکرد
دل ببرد از دست و دلداری نکرد
از سحاب اشک در دریای غم
غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد
یار در روزی چنین یاری کند
یار من روزی چنین یاری نکرد
تا شدم غمخوار در عشقش چه ماند
کان پری رخ با من از خواری نکرد
با وجود این همه آزار و جور
خاطرم آهنگ بیزاری نکرد
در فراق رویت ای آرام جان
دیده مسکین چه خون باری نکرد
راستی در اشکباری روز غم
آنچه او کرد ابر آذاری نکرد
چشم بی خواب من از درد فراق
روز و شب جز گریه و زاری نکرد
من به بازار غمش جان و جهان
طرح می دادم خریداری نکرد
دل ببرد از دست و دلداری نکرد
از سحاب اشک در دریای غم
غرقه گشتم هیچ غمخواری نکرد
یار در روزی چنین یاری کند
یار من روزی چنین یاری نکرد
تا شدم غمخوار در عشقش چه ماند
کان پری رخ با من از خواری نکرد
با وجود این همه آزار و جور
خاطرم آهنگ بیزاری نکرد
در فراق رویت ای آرام جان
دیده مسکین چه خون باری نکرد
راستی در اشکباری روز غم
آنچه او کرد ابر آذاری نکرد
چشم بی خواب من از درد فراق
روز و شب جز گریه و زاری نکرد
من به بازار غمش جان و جهان
طرح می دادم خریداری نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
تا دو زلف تو پیچ و تاب آورد
شور در حال شیخ و شاب آورد
رشک روی تو ای پریچهره
لرزه در چشم آفتاب آورد
روی چون آفتاب دوست بدید
دیده ی ما به دیده آب آورد
جان چو مشتاق بود بر وصلت
از دل سوخته کباب آورد
حال دل با طبیب خود گفتم
صبر فرمود و با جواب آورد
کاین علاجست درد دوری را
چه کنم رایش این صواب آورد
بوی زلف بنفشه رنگ نگار
چو دماغم شنید خواب آورد
لب رود و سرود و بوی بهار
یادم از دولت شباب آورد
لطف جان بخش یار بر لب جوی
دف و چنگ و نی و شراب آورد
گفتمش بوسه ای بده صنما
زآن لب و چشم در خطاب آورد
زآن لب چون شکر عجب دارم
که به تلخی مرا جواب آورد
گل ز شرم رخش در آب افتاد
بر سر آتش و گلاب آورد
دیده ی بخت ما نشد روشن
تا رخ مهوشت نقاب آورد
آنچه من از زمانه می بینم
در جهان این بلا که تاب آورد
شور در حال شیخ و شاب آورد
رشک روی تو ای پریچهره
لرزه در چشم آفتاب آورد
روی چون آفتاب دوست بدید
دیده ی ما به دیده آب آورد
جان چو مشتاق بود بر وصلت
از دل سوخته کباب آورد
حال دل با طبیب خود گفتم
صبر فرمود و با جواب آورد
کاین علاجست درد دوری را
چه کنم رایش این صواب آورد
بوی زلف بنفشه رنگ نگار
چو دماغم شنید خواب آورد
لب رود و سرود و بوی بهار
یادم از دولت شباب آورد
لطف جان بخش یار بر لب جوی
دف و چنگ و نی و شراب آورد
گفتمش بوسه ای بده صنما
زآن لب و چشم در خطاب آورد
زآن لب چون شکر عجب دارم
که به تلخی مرا جواب آورد
گل ز شرم رخش در آب افتاد
بر سر آتش و گلاب آورد
دیده ی بخت ما نشد روشن
تا رخ مهوشت نقاب آورد
آنچه من از زمانه می بینم
در جهان این بلا که تاب آورد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آن کس که به قدرت ز ازل نیشکر آورد
هم او گرهی باز در آن نیشکر آورد
در قدرت او بین تو که در لیل و نهاری
از خار، گل تازه و از نی شکر آورد
ما درد دلی از غم هجران تو داریم
کان درد طبیبش به دوا گلشکر آورد
گفتند ترا صبر دوا گشت از آن روی
تلخست ولی میوه ی همچون شکر آورد
با مهر رخ بسته شیرین جهان سوز
خسرو به جهان عشق به روی شکر آورد
هم او گرهی باز در آن نیشکر آورد
در قدرت او بین تو که در لیل و نهاری
از خار، گل تازه و از نی شکر آورد
ما درد دلی از غم هجران تو داریم
کان درد طبیبش به دوا گلشکر آورد
گفتند ترا صبر دوا گشت از آن روی
تلخست ولی میوه ی همچون شکر آورد
با مهر رخ بسته شیرین جهان سوز
خسرو به جهان عشق به روی شکر آورد