عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
رمید دل ز من خسته پیش دلبر شد
دماغ جان ز سر زلف او معطّر شد
چو روی آن بت رعنا بدید از سر شوق
ز جان غلام رخ یار ماه پیکر شد
اگرچه زلف سیاهت به شب رهش گم کرد
به بوی عنبر ساراش باز رهبر شد
به یاد دوش کشیدم به خواب طرّه یار
دو دستم از سر زلفین او معنبر شد
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام
ز روش کلبه احزان ما منوّر شد
اگرچه کرّه بی باک چرخ، توسن بود
به تازیانه وصلش دگر مسخّر شد
وصال دوست به زاری زار می جستم
هزار شکر که آن دولتم میسّر شد
چو روی تو نبود نقش در جهان باری
به کارگاه خیالم چنین مصوّر شد
چرا تو دست برآورده ای به غارت دل
مگر به دور جمالت جهان مسخّر شد
دماغ جان ز سر زلف او معطّر شد
چو روی آن بت رعنا بدید از سر شوق
ز جان غلام رخ یار ماه پیکر شد
اگرچه زلف سیاهت به شب رهش گم کرد
به بوی عنبر ساراش باز رهبر شد
به یاد دوش کشیدم به خواب طرّه یار
دو دستم از سر زلفین او معنبر شد
درآمد از درم آن ماه روی سیم اندام
ز روش کلبه احزان ما منوّر شد
اگرچه کرّه بی باک چرخ، توسن بود
به تازیانه وصلش دگر مسخّر شد
وصال دوست به زاری زار می جستم
هزار شکر که آن دولتم میسّر شد
چو روی تو نبود نقش در جهان باری
به کارگاه خیالم چنین مصوّر شد
چرا تو دست برآورده ای به غارت دل
مگر به دور جمالت جهان مسخّر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
تا که شمع جمال او برشد
حال پروانه نوع دیگر شد
پرتوی نور او بتافت ولیک
جان شیرین او در آن سر شد
تا نشستم به مکتب غم تو
درس عشقت تمامم از بر شد
زان تبسم که می کنی جانا
پیش لعلت شکر مکدّر شد
نافه ی زلف تو گشود صبا
که جهانی از آن معطر شد
دلبر از در درآمدم شب دوش
بنشست و به یاد همسر شد
طاقت و صبر و هوشم و دل و دین
در سر کار دوست یکسر شد
دل ز من گم شدست چندین سال
هم به بوی دو زلف رهبر شد
زآب چشمم حذر تو را اولیست
که جهان ز آب چشم ما تر شد
حال پروانه نوع دیگر شد
پرتوی نور او بتافت ولیک
جان شیرین او در آن سر شد
تا نشستم به مکتب غم تو
درس عشقت تمامم از بر شد
زان تبسم که می کنی جانا
پیش لعلت شکر مکدّر شد
نافه ی زلف تو گشود صبا
که جهانی از آن معطر شد
دلبر از در درآمدم شب دوش
بنشست و به یاد همسر شد
طاقت و صبر و هوشم و دل و دین
در سر کار دوست یکسر شد
دل ز من گم شدست چندین سال
هم به بوی دو زلف رهبر شد
زآب چشمم حذر تو را اولیست
که جهان ز آب چشم ما تر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
دیده ای کاو به سر کوی وفا رهبر شد
بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی
توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
جان همی داد دلم در هوس دیدارت
شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد
فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست
لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد
سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود
بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد
یار من دور شدی باز ندانم خود را
چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد
آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا
مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد
جان بدادم به امید شب وصلت باری
روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد
از پراکندگی حال جهان بی خبری
زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد
بی تکلّف به همه ملک جهان سرور شد
دیده ام بی تو نمی دید جهان را گویی
توتیای شب وصل تو ورا رهبر شد
جان همی داد دلم در هوس دیدارت
شکر یزدان که به مهر رخ تو بیمر شد
فصل ایام بهارست و لب جوی خوشست
لیک با زیور حسن تو کنون بهتر شد
سوسن از جمله ریاحین چو به بو کمتر بود
بوی خلقت بشنید او و زبان آور شد
یار من دور شدی باز ندانم خود را
چه کنم با تو مرا دیده و دل خوگر شد
آتش عشق تو هر لحظه فزونست مرا
مهر ما روز به روز از دل تو کمتر شد
جان بدادم به امید شب وصلت باری
روزی ما نشد و زان کسی دیگر شد
از پراکندگی حال جهان بی خبری
زلف گمراه تو زان روی چنین کافر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
جمال روی تو بر ملک دل چو سرور شد
دو چشم بخت من از دیدنش منوّر شد
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
جهان حسن و لطافت تو را مقرّر شد
چو روشنی رخت دید آفتاب ز رشک
تبش گرفت و ضرورت مطیع و چاکر شد
رخم ز جور چو زر گشت و نیک می دانی
که خیل وجه تو از مال ما توانگر شد
هلال ابروی تو دید ماه نو ز حسد
به یک دو هفته ضعیف و نزار و لاغر شد
معلّمم همه شب درس دور می آموخت
ولی از آن همه آیات عشقم از بر شد
به تحفه جان طلبیدی ز من فرستادم
ولی خجالتم از اسم آن محقّر شد
جهان همیشه جوانست پیش اهل خرد
به نزد جاهل و نادان مگر مکرر شد
دو چشم بخت من از دیدنش منوّر شد
چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق
جهان حسن و لطافت تو را مقرّر شد
چو روشنی رخت دید آفتاب ز رشک
تبش گرفت و ضرورت مطیع و چاکر شد
رخم ز جور چو زر گشت و نیک می دانی
که خیل وجه تو از مال ما توانگر شد
هلال ابروی تو دید ماه نو ز حسد
به یک دو هفته ضعیف و نزار و لاغر شد
معلّمم همه شب درس دور می آموخت
ولی از آن همه آیات عشقم از بر شد
به تحفه جان طلبیدی ز من فرستادم
ولی خجالتم از اسم آن محقّر شد
جهان همیشه جوانست پیش اهل خرد
به نزد جاهل و نادان مگر مکرر شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
چون روز عمر من به فراق تو شام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
خون دلم چو بر تو حلالست دلبرا
آخر چرا وصال تو بر ما حرام شد
رحمی به حال زار من خسته دل بکن
کز دست رفت و در پی ماه تمام شد
دیگ هوای زلف تو می پخت در دماغ
مسکین دلم که در سر سودای خام شد
مرغ دلم که کرد به کوی غمت هوا
شست دو زلف یار بدید و به دام شد
زین پیش طبع توسن ما بود بدلگام
واکنون به زخم قمچی ایام رام شد
هرچند در فراق تو حالم خراب بود
با وصل دوست کار جهان با نظام شد
در آرزوی روی تو عمرم تمام شد
خون دلم چو بر تو حلالست دلبرا
آخر چرا وصال تو بر ما حرام شد
رحمی به حال زار من خسته دل بکن
کز دست رفت و در پی ماه تمام شد
دیگ هوای زلف تو می پخت در دماغ
مسکین دلم که در سر سودای خام شد
مرغ دلم که کرد به کوی غمت هوا
شست دو زلف یار بدید و به دام شد
زین پیش طبع توسن ما بود بدلگام
واکنون به زخم قمچی ایام رام شد
هرچند در فراق تو حالم خراب بود
با وصل دوست کار جهان با نظام شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
مرا تا دل به رویت مهربان شد
ز دیده خون دل گویی روان شد
دلم بر خاک کویت زار بنشست
روان تا قامت سرو روان شد
به بوی آنکه پایت را ببوسد
بدان امّید خاک آستان شد
دل بیچاره ساکن گشت آنجا
فدای خاک کوی دلبران شد
چرا آن دلبر طنّاز باری
پری وار از دو چشم ما نهان شد
مسلمانان نمی دانم که دلبر
چرا با ما چنین نامهربان شد
نگارینا خبر داری ز حالم
که جان از درد دوری ناتوان شد
نخورده شربتی از جام نوشین
به بخت ما چرا او سرگران شد
چو سرو ناز سوی ما گذر کن
که تا گویم جهان از نو جوان شد
بتم تا غمزه ی غمّاز بنمود
بسی فتنه ز چشمش در جهان شد
ز دیده خون دل گویی روان شد
دلم بر خاک کویت زار بنشست
روان تا قامت سرو روان شد
به بوی آنکه پایت را ببوسد
بدان امّید خاک آستان شد
دل بیچاره ساکن گشت آنجا
فدای خاک کوی دلبران شد
چرا آن دلبر طنّاز باری
پری وار از دو چشم ما نهان شد
مسلمانان نمی دانم که دلبر
چرا با ما چنین نامهربان شد
نگارینا خبر داری ز حالم
که جان از درد دوری ناتوان شد
نخورده شربتی از جام نوشین
به بخت ما چرا او سرگران شد
چو سرو ناز سوی ما گذر کن
که تا گویم جهان از نو جوان شد
بتم تا غمزه ی غمّاز بنمود
بسی فتنه ز چشمش در جهان شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
دل از تاب شب هجرانش خون شد
تن مسکین ز آه دل زبون شد
ز دل نالم نگارا یا ز دلدار
ز دیده کاو دلم را رهنمون شد
میان خون دل او را بهشتم
ندانم حال آن بیچاره چون شد
چو دیدم عارض چون آفتابش
دل من همچو زلفش سرنگون شد
مرا بالا به وصلش چون الف بود
به درد هجر رویش همچو نون شد
مپوشان بیش از این رویت ز چشمم
که خون از چشمه چشمم برون شد
ندانم تا چه کردم در غم او
که او را دل چو بختم واژگون شد
تن مسکین ز آه دل زبون شد
ز دل نالم نگارا یا ز دلدار
ز دیده کاو دلم را رهنمون شد
میان خون دل او را بهشتم
ندانم حال آن بیچاره چون شد
چو دیدم عارض چون آفتابش
دل من همچو زلفش سرنگون شد
مرا بالا به وصلش چون الف بود
به درد هجر رویش همچو نون شد
مپوشان بیش از این رویت ز چشمم
که خون از چشمه چشمم برون شد
ندانم تا چه کردم در غم او
که او را دل چو بختم واژگون شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد
با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد
در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت
لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد
آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو
از چه رو با من چنان آن بی وفا بیگانه شد
بود ما را پیش از این در تن دلی محزون تنگ
واین زمان عمریست کان هم در پی جانانه شد
من به بوی وصل تو بر باد دادم جان و دل
تا ز زلف دلربایت تاره ای در شانه شد
ترک عشق روی او گفتم بگوی ای دل نگفت
تا به رسوایی کنون اندر جهان افسانه شد
در جهان مرغ دلم سرگشته بود از عشق او
چون بدیدم چین زلف دلبرش کاشانه شد
با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد
در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت
لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد
آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو
از چه رو با من چنان آن بی وفا بیگانه شد
بود ما را پیش از این در تن دلی محزون تنگ
واین زمان عمریست کان هم در پی جانانه شد
من به بوی وصل تو بر باد دادم جان و دل
تا ز زلف دلربایت تاره ای در شانه شد
ترک عشق روی او گفتم بگوی ای دل نگفت
تا به رسوایی کنون اندر جهان افسانه شد
در جهان مرغ دلم سرگشته بود از عشق او
چون بدیدم چین زلف دلبرش کاشانه شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
تا دل مسکین من دیوانه شد
در غم عشق رخت افسانه شد
تا شد او با درد عشقت آشنا
بی تکلّف از جهان بیگانه شد
خان و مان بر باد مهرت داده ام
تا غم روی توأم همخانه شد
بوسه ای می خواستم گفتی که نه
شکر کردم چون لبت پروانه شد
همچو مویی در غمت بگداختم
تا ز زلفت تاره ای در شانه شد
شمع رویت را شبی دیدم ز جان
دل برفت و پیش او پروانه شد
تا فرورفتم به بحر عشق تو
جان شیرین در سر دردانه شد
گفتم آخر یک نظر بر ما فکن
یار ما را یک زمان پروا نه شد
همچو حلقه بر درش سر می زنم
یک در از وصلش به رویم وا نه شد
در غم عشق رخت افسانه شد
تا شد او با درد عشقت آشنا
بی تکلّف از جهان بیگانه شد
خان و مان بر باد مهرت داده ام
تا غم روی توأم همخانه شد
بوسه ای می خواستم گفتی که نه
شکر کردم چون لبت پروانه شد
همچو مویی در غمت بگداختم
تا ز زلفت تاره ای در شانه شد
شمع رویت را شبی دیدم ز جان
دل برفت و پیش او پروانه شد
تا فرورفتم به بحر عشق تو
جان شیرین در سر دردانه شد
گفتم آخر یک نظر بر ما فکن
یار ما را یک زمان پروا نه شد
همچو حلقه بر درش سر می زنم
یک در از وصلش به رویم وا نه شد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
تا چند ز هجرت دلم ای یار بنالد
بی روی تو شب تا به سحر زار بنالد
از حسرت لعل شکرین تو چو طوطی
در بند قفس گشته گرفتار بنالد
هر شب به سر کوی تو از درد جدایی
فریادکنان از غم دلدار بنالد
باور نتوان داشت از او لاف محبّت
گر عاشق گل در چمن از خار بنالد
روزی که قدم رنجه کنی بر سر بیمار
معذور همی دار چو بیمار بنالد
چندان ز غم عشق تو ای دوست بنالم
کز سوز دل من در و دیوار بنالد
هر شب ز غم هجر تو تا صبح بنالم
چون مرغ سحر در غم گلزار بنالد
چون کار جهان بی ستمی نیست همی ساز
کان یار نخوانند که از یار بنالد
بی روی تو شب تا به سحر زار بنالد
از حسرت لعل شکرین تو چو طوطی
در بند قفس گشته گرفتار بنالد
هر شب به سر کوی تو از درد جدایی
فریادکنان از غم دلدار بنالد
باور نتوان داشت از او لاف محبّت
گر عاشق گل در چمن از خار بنالد
روزی که قدم رنجه کنی بر سر بیمار
معذور همی دار چو بیمار بنالد
چندان ز غم عشق تو ای دوست بنالم
کز سوز دل من در و دیوار بنالد
هر شب ز غم هجر تو تا صبح بنالم
چون مرغ سحر در غم گلزار بنالد
چون کار جهان بی ستمی نیست همی ساز
کان یار نخوانند که از یار بنالد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
نسیم باد صبا از دیار ما آمد
عجب اگرنه ز پیش نگار ما آمد
عبیر و عنبر سارا وزید در بستان
که نکهتی ز سر زلف یار ما آمد
خبر به بلبل شیدا ده ای نسیم صبا
که وقت عشرت و باغ و بهار ما آمد
فغان و ناله ی شبگیر ما به روز فراق
نگشت ضایع و روزی به کار ما آمد
چو گل برفت ز دستم ببین که سرو روان
ز روی لطف دگر با کنار ما آمد
برون رویم به صحرا و خرّمی و نشاط
که از سفر بت چابک سوار ما آمد
به زلف گو که پریشان چرا شدی چو دلم
مگر موافقت روزگار ما آمد
زآتش دل غمدیده و بلا جویم
ز دیده خون جگر در کنار ما آمد
عجب اگرنه ز پیش نگار ما آمد
عبیر و عنبر سارا وزید در بستان
که نکهتی ز سر زلف یار ما آمد
خبر به بلبل شیدا ده ای نسیم صبا
که وقت عشرت و باغ و بهار ما آمد
فغان و ناله ی شبگیر ما به روز فراق
نگشت ضایع و روزی به کار ما آمد
چو گل برفت ز دستم ببین که سرو روان
ز روی لطف دگر با کنار ما آمد
برون رویم به صحرا و خرّمی و نشاط
که از سفر بت چابک سوار ما آمد
به زلف گو که پریشان چرا شدی چو دلم
مگر موافقت روزگار ما آمد
زآتش دل غمدیده و بلا جویم
ز دیده خون جگر در کنار ما آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
مژده دادند دلم را که دلا یار آمد
غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد
میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده
ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد
از گلستان وصال تو نگارا به چه روی
زان نصیب من دلداده همه خار آمد
دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت
در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد
بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست
از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد
طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند
تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد
سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم
گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد
قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر
دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد
غم مخور ای دل غمدیده که غمخوار آمد
زآب چشم تو که سرچشمه حیوان ارزد
میوه شاخ شب وصل تو در بار آمد
گفتم آخر دل بیچاره هجران دیده
ناله و آه سحرگاه تو در کار آمد
از گلستان وصال تو نگارا به چه روی
زان نصیب من دلداده همه خار آمد
دل به بوی شب وصل توبه کویت بگذشت
در سر زلف تو ناگاه گرفتار آمد
بی تکلّف به چمن سرو چمان از قد تست
از قد افتاد چو قدّ تو به رفتار آمد
طوطیان لال شدستند و مکرر شده قند
تا لب لعل تو در خنده و گرفتار آمد
سخن تلخ تو جانا چو شکر نوشیدم
گر صدم تلخی از آن لعل شکربار آمد
قسمم خاک کف پای تو کاندر غم هجر
دلم از جان جهان یک سره بیزار آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
بحمدالله شب هجران سرآمد
درخت وصل جانان در بر آمد
به کوری دشمنان سرو سمن بوی
ز ناگاه از در بختم درآمد
صبوحی را به چشم بخت منظور
نظر ما را به روی دلبر آمد
عجب دیدم ز بخت واژگونم
که سرو قد یارم در بر آمد
ز سودای دو زلف تابدارش
قلم سان دودم از دل بر سر آمد
به تیر غمزه ی شوخش مرا کشت
به دل بردن ز عالم بر سر آمد
به فتراکم ببست آن شوخ دیده
به دامم گفت صیدی لاغر آمد
رخم زر گشت از هجران و اشکش
به مروارید غلطان بر زر آمد
برآمد ماهم از مطلع سحرگاه
مرا چون جان شیرین درخور آمد
ببردی دل ز ما یکباره باری
جهانی در غمت از دل برآمد
درخت وصل جانان در بر آمد
به کوری دشمنان سرو سمن بوی
ز ناگاه از در بختم درآمد
صبوحی را به چشم بخت منظور
نظر ما را به روی دلبر آمد
عجب دیدم ز بخت واژگونم
که سرو قد یارم در بر آمد
ز سودای دو زلف تابدارش
قلم سان دودم از دل بر سر آمد
به تیر غمزه ی شوخش مرا کشت
به دل بردن ز عالم بر سر آمد
به فتراکم ببست آن شوخ دیده
به دامم گفت صیدی لاغر آمد
رخم زر گشت از هجران و اشکش
به مروارید غلطان بر زر آمد
برآمد ماهم از مطلع سحرگاه
مرا چون جان شیرین درخور آمد
ببردی دل ز ما یکباره باری
جهانی در غمت از دل برآمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
دوشم ز در آن شمع دلفروز درآمد
و آن تیره شب هجر نگارم به سر آمد
عمریست بپروردمش از آب دو دیده
تا قامت آن سرو دلارا به بر آمد
من منتظر وعده آن عمر گرامی
تا همچو سهی سرو شبی در گذر آمد
گفتم که زدم ناله بسی در شب هجران
المنة لله که چنین کارگر آمد
امسال ز خون جگر ماست تو دانی
کاین گلبن مقصود جهان بارور آمد
لیکن چه توان کرد نصیب من از آن گل
یا خار جفا یا همه خون جگر آمد
من خسته به هجران قدمی بر سر ما نه
تا بانگ برآرند که عمرش به سر آمد
و آن تیره شب هجر نگارم به سر آمد
عمریست بپروردمش از آب دو دیده
تا قامت آن سرو دلارا به بر آمد
من منتظر وعده آن عمر گرامی
تا همچو سهی سرو شبی در گذر آمد
گفتم که زدم ناله بسی در شب هجران
المنة لله که چنین کارگر آمد
امسال ز خون جگر ماست تو دانی
کاین گلبن مقصود جهان بارور آمد
لیکن چه توان کرد نصیب من از آن گل
یا خار جفا یا همه خون جگر آمد
من خسته به هجران قدمی بر سر ما نه
تا بانگ برآرند که عمرش به سر آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
رسید مژده ی شادی که شاه باز آمد
خلاص یافت دل از غم که دلنواز آمد
نگارم ار چه بسی انتظار می فرمود
چو صد نگار کنونم ز در فراز آمد
مرا ز درد فراقش شکایتی می بود
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
به ناز اگر بخرامد چو سرو در بستان
فغان ز لاله برآید که سرو ناز آمد
به پیش طاق دو ابروی همچو محرابش
هزار زاهد صد ساله در نماز آمد
خیال دوست ندا کرد کای فلان چون تو
بسی کبوتر وحشی به چنگ باز آمد
بساز با غم هجران یار و شادی کن
که کار هر دو جهان از غمش به ساز آمد
خلاص یافت دل از غم که دلنواز آمد
نگارم ار چه بسی انتظار می فرمود
چو صد نگار کنونم ز در فراز آمد
مرا ز درد فراقش شکایتی می بود
هزار شکر که آن غمگسار باز آمد
به ناز اگر بخرامد چو سرو در بستان
فغان ز لاله برآید که سرو ناز آمد
به پیش طاق دو ابروی همچو محرابش
هزار زاهد صد ساله در نماز آمد
خیال دوست ندا کرد کای فلان چون تو
بسی کبوتر وحشی به چنگ باز آمد
بساز با غم هجران یار و شادی کن
که کار هر دو جهان از غمش به ساز آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
دل من در طلبکاری وصل تو به جان آمد
ز دست جورت ای دلبر جهانی در فغان آمد
ز جورت گفتم ای دل ترک مهرش کن مکش خواری
جوابم داد و گفت آری به دل گر بر توان آمد
چو چشم مست خون خوارش خطا کرد از جفا بر من
اشارت کرد بر ابرو و دردم در کمان آمد
هر آن تیری که بگشود او ز شست و غمزه و ابرو
چو دیدم ناگه از هر سو به جان ناتوان آمد
ز یادت در همه عمرم نگشتم یک زمان خالی
زمانی مهربانی کن که از غم دل به جان آمد
جهان را جز غم رویت نباشد در جهان کاری
تو گویی از برای مهر رویت در جهان آمد
ز دست جورت ای دلبر جهانی در فغان آمد
ز جورت گفتم ای دل ترک مهرش کن مکش خواری
جوابم داد و گفت آری به دل گر بر توان آمد
چو چشم مست خون خوارش خطا کرد از جفا بر من
اشارت کرد بر ابرو و دردم در کمان آمد
هر آن تیری که بگشود او ز شست و غمزه و ابرو
چو دیدم ناگه از هر سو به جان ناتوان آمد
ز یادت در همه عمرم نگشتم یک زمان خالی
زمانی مهربانی کن که از غم دل به جان آمد
جهان را جز غم رویت نباشد در جهان کاری
تو گویی از برای مهر رویت در جهان آمد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
دل من عشق بازی نیک داند
لبت عاشق نوازی نیک داند
چو بر بازیست دل در کار عشقت
به جان تو که بازی نیک داند
دلم در بوته ی هجران رویت
بر آتش جان گدازی نیک داند
خیالت را دو دیده مردم چشم
به مهمان ترک تازی نیک داند
مرا با روی تو عشقی حقیقیست
ولی مهرت مجازی نیک داند
تو محمودی و جان در بندگیت
تو خود دانی ایازی نیک داند
دل من چون کبوتر می طپد زان
که عشقت شاه بازی نیک داند
جهان در کار عشقت کرد جان را
چرا کاو عشق بازی نیک داند
لبت عاشق نوازی نیک داند
چو بر بازیست دل در کار عشقت
به جان تو که بازی نیک داند
دلم در بوته ی هجران رویت
بر آتش جان گدازی نیک داند
خیالت را دو دیده مردم چشم
به مهمان ترک تازی نیک داند
مرا با روی تو عشقی حقیقیست
ولی مهرت مجازی نیک داند
تو محمودی و جان در بندگیت
تو خود دانی ایازی نیک داند
دل من چون کبوتر می طپد زان
که عشقت شاه بازی نیک داند
جهان در کار عشقت کرد جان را
چرا کاو عشق بازی نیک داند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
آنان که مهر روی چو ماه تو دیده اند
مهرت به جان و دل ز جهانی خریده اند
فرهادوار عاشق و زارند خسروان
تا یک حدیث از آن لب شیرین شنیده اند
نیل محبّت تو چو دانی که از ازل
ای نور دیده بر رخ جانها کشیده اند
از ما جدا مشو که دل طالبان دوست
عشق رخ تو از همه عالم گزیده اند
از راه مردمی همه آیند مردمان
کاندر هوای روی تو ای نور دیده اند
اندر هوای کعبه ی وصل تو عاشقان
جان داده اند و راه بیابان گزیده اند
آنان که رو به قبله ی امّید داشتند
هم عاقبت به کعبه ی وصلش رسیده اند
باد صبا نمود که سرو چمن تمام
از شرم قامتت به قیامش خمیده اند
آنان که عاقلان جهانند بی ریا
بر خاک آستانت چو ماهی طپیده اند
مهرت به جان و دل ز جهانی خریده اند
فرهادوار عاشق و زارند خسروان
تا یک حدیث از آن لب شیرین شنیده اند
نیل محبّت تو چو دانی که از ازل
ای نور دیده بر رخ جانها کشیده اند
از ما جدا مشو که دل طالبان دوست
عشق رخ تو از همه عالم گزیده اند
از راه مردمی همه آیند مردمان
کاندر هوای روی تو ای نور دیده اند
اندر هوای کعبه ی وصل تو عاشقان
جان داده اند و راه بیابان گزیده اند
آنان که رو به قبله ی امّید داشتند
هم عاقبت به کعبه ی وصلش رسیده اند
باد صبا نمود که سرو چمن تمام
از شرم قامتت به قیامش خمیده اند
آنان که عاقلان جهانند بی ریا
بر خاک آستانت چو ماهی طپیده اند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
عشاق مهر روی تو از جان خریده اند
مهرتو را ز هر دو جهان برگزیده اند
تا آشنای کوی تو گشتند در جهان
حقّا که از محبّت عالم بریده اند
در شاه راه عشق تو مدهوش و عاششقند
خفتند با خیال تو و ز جان بریده اند
هر کس که سر نهاد به پای تو بی ریا
کردند سر فدا و رخت را ندیده اند
آنان که جان به مهر رخ دوست داده اند
خاک درش مقام رخ خویش دیده اند
یاران بی وفا که شکستند عهد ما
با این همه هنوز مرا نورِ دیده اند
ماییم سر نهاده به پایت روان و تو
چون سرو بوستان که ز ما سر کشیده اند
مهرتو را ز هر دو جهان برگزیده اند
تا آشنای کوی تو گشتند در جهان
حقّا که از محبّت عالم بریده اند
در شاه راه عشق تو مدهوش و عاششقند
خفتند با خیال تو و ز جان بریده اند
هر کس که سر نهاد به پای تو بی ریا
کردند سر فدا و رخت را ندیده اند
آنان که جان به مهر رخ دوست داده اند
خاک درش مقام رخ خویش دیده اند
یاران بی وفا که شکستند عهد ما
با این همه هنوز مرا نورِ دیده اند
ماییم سر نهاده به پایت روان و تو
چون سرو بوستان که ز ما سر کشیده اند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
عاشقان گل رخسار تو بستان طلبند
وز قد سرو وشت شیوه و دستان طلبند
همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
در فراق رخ تو ناله برآورد هزار
ناله و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
غمزه ی شوخ و لب لعل تو با همدگرند
ره زن و باج خود از باده پرستان طلبند
به شب دولت وصل تو ندارم دستی
تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند
چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب
راستی و خرد و عقل زمستان طلبند
وز قد سرو وشت شیوه و دستان طلبند
همچو پروانه سرگشته دل خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
در فراق رخ تو ناله برآورد هزار
ناله و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
غمزه ی شوخ و لب لعل تو با همدگرند
ره زن و باج خود از باده پرستان طلبند
به شب دولت وصل تو ندارم دستی
تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند
چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب
راستی و خرد و عقل زمستان طلبند