عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
طالبان سر کویت رخ جانان طلبند
رخ جانان نه مرادست مگر جان طلبند
این دلیلیست که در صورت خوبان همه خلق
گشته حیران جمالند و همه آن طلبند
چون تویی مایه درمان دل عشاقان
دردمندان تو از لطف تو درمان طلبند
چون من آشفته آن روی چو ماهت شده ام
در سر کوی تو از ما سر و سامان طلبند
بر سر کوی تو چون هست سگان را باری
عاشقان تو چرا بار ز دربان طلبند
چون تویی سایه ی خالق به سر خلق جهان
سایه مرحمت شاه جهانبان طلبند
غرق طوفان بلا گشته دل و جان و چو نوح
دست امّید برآورده و درمان طلبند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
دردمندان تو از وصل تو درمان طلبند
یک نظر دیدن روی تو چو ایمان طلبند
همچو پروانه ی سرگشته دلِ خلق جهان
بر فروغ رخ تو راه شبستان طلبند
بلبلان را همه فریاد و فغان دانی چیست
عاشقانند و به بستان گل بستان طلبند
در فراق رخ تو ناله برآورد هزار
وین زمان باج خود از باده پرستان طلبند
غمزه شوخ و لب لعل تو با همدیگر
زاری و سوز سحرگاه ز دستان طلبند
به شب دولت وصل تو ندارم دستی
تیغ هجران تو را رستم دستان طلبند
چشم تو خون جهان ریخت ازو نیست عجب
راستی و خرد و عقل ز مستان طلبند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
دردمندان غم عشق دوا می طلبند
وز مراد دو جهان وصل شما می طلبند
دیده ی دیدن روی چو مهت ای دیده
شب و روز و گه و بی گه ز خدا می طلبند
شب وصل تو که چون جان به جهانست عزیز
خلق عالم همه آن را به دعا می طلبند
مه ما چونکه نهانست ز چشم همه خلق
روشنایی رخ دوست ز ما می طلبند
لشکر عشق تو دادند حصار دل ما
جان کنون از من بیچاره چرا می طلبند
خبرت هست که بالای تو سرویست روان
رهروان ره عشق تو بلا می طلبند
لطف تو چونکه طبیب دل رنجورانست
دردمندان جهان از تو دوا می طلبند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
وصالت دوای دل دردمند
در وصل از این بیش بر ما مبند
مکن گریه چون ابر بر جان من
چو گل بر من و حال زارم مخند
مسوزان مرا از فراق رخت
که او آتش است و دل ما سپند
که دارد بتی مهوش همچو من
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
نخواهم به هر دو جهان جز تو کس
اگر روز حشرم مخیر کنند
نگیرد دلم انس با هیچکس
گرم بی رخ تو به جنّت برند
چو تیر جفایت ببارد ز ابر
نشاید که مژگان به هم برزنند
اگر در غمت ناله ای بشنوی
ز مردان نه مردند ایشان زنند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند
چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند
ز محنت شب هجران و اشتیاق وصال
به چشم حسرت ما راه خواب دربستند
قسم به روی چو خورشید تو که هشیاران
به بوی زلف تو جانا هنوز سرمستند
به چشم دوست که یاران خشم رفته ی ما
به شکل ابروی دلدار باز پیوستند
سرم برفت ز سودای عاشقان رخش
همیشه داغ غم عشق دوست بربستند
فدای روی تو کردند ای صنم دل و جان
از آن جهت ز غم روزگار وارستند
نمی رود ز خیالم دمی که مردم چشم
مدام دیده ی جان در جمال او بستند
از آتش غم عشقت که در جهان افتاد
کنون ز باد هوایت چو خاک ره پستند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گِل ما را ز ازل با غم تو بسرشتند
قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند
گرچه داری تو فراغت ز من ای جان گویی
تخم مهر تو مرا در دل و در جان کشتند
آه از آن مردمک چشم که بس خون ریزست
که به تیغ ستم غمزه جهانی کشتند
گرچه مشّاطه ی حسنش به نگار آمده بود
لیک دستانش به خون دل ما می شستند
عاشقان سر زلف تو به بوی تو هنوز
از غمت بی سر پا گرد جهان درگشتند
جامه ی وصل تو خیاط خیالم می دوخت
دل و جان رشته به انگشت وفا می رشتند
یک زمان بر لب کشت آی و مخور غم به جهان
که بسا ماه رخ و سرو قد اکنون خشتند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بسا دلی که به زلف تو پای در بندند
گر از تو باز ستانند با که پیوندند
دلم ببردی و خون جگر خوری تا کی
مکن مکن که چنین جور از تو نپسندند
نمی رود ز خیالم خیال طلعت دوست
چرا که مهر رخش در دل من آکندند
ز بوستان وفاداری ای مسلمانان
مگر که شاخ محبّت ز بیخ برکندند
جواب تلخ شنیدیم از آن لب شیرین
نمک به ریش من خسته دل پراکندند
دل شکسته ی بیچاره هیچ می دانی
که عاشقان رخ همچو ماه او چندند
منم شکسته دلی در جهان و گویندم
چرا ز چشم عنایت ترا بیفکندند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
مرا با درد عشقت آفریدند
میان عاشقان ما را گزیدند
دل و جان در سر کار تو کردیم
جهانی قصه ی دردم شنیدند
بسی گشتند در بستان فردوس
چو بالایت سهی سروی ندیدند
عجب نامهربانی با من ای دوست
چرا مهر تو را از ما بریدند
برآمد ماه رویش شام بر بام
همه چشمی در او از دور دیدند
چو دیدند آن مه خورشید منظر
سرانگشت تعجّب را گزیدند
بگفتم ماه رویا بی وفایا
بگفت آری بدین عیبم خریدند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
چون تو چشم مرحمت بر حال ما خواهی فکند
بیش از این جور و جفا از تو نمی دارم پسند
ور مرا از آتش هجران بخواهی سوختن
خاک راهت گشته ام بیداد و خواری تا به چند
ای بت نامهربان حدی بود هر چیز را
مرغ جانم را تو تا کی داری اندر قید و بند
یا ز بندش ده خلاصی یا بکش تا وارهد
پند من بشنو ازین بینش به زلف خود مبند
می کشی و می کشی ما را بدام زلف خود
چون کشد خود را ز شستت آهوی سر در کمند
با قد چون سرو و با این عارض همچون سمن
با رخ همچون گل و لاله به لعل همچو قند
دل ربود از دستم آن دلدار شهرآشوب باز
با قد چون سرو و چشم شوخ و زلف چون کمند
چون ربودی دل ز دستم رفتم از دل هوش و صبر
بیش از این مپسند بر ما از غم هجران گزند
چون منم اندر جهان از عشق سرگردان چرا
آن بت مه روی از دل بیخ مهر ما بکند
گفتم ار آیی شبی مهمان ما لطفی بود
گفت رو هرزه مگو زانجا برو بر خود مخند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
دلم در شست زلفت گشت پابند
شده در بند زلفت نیک خرسند
من دلخسته در هجرانت گویم
جفا بر عاشق دلداده تا چند
گره بگشای از زلف زره پوش
ندارم بیش از این ای دوست در بند
ز صبرم تلخ شد کام دل ریش
بکن درمانم از لبهای چون قند
نگارینا مرنجانم از این بیش
ستم بر بنده ی بیچاره مپسند
مرانم چون ز جانت بنده گشتم
که نتوان رفتن از پیش خداوند
چه کردم کان جهان بینم به یکبار
درخت دوستی از بیخ برکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
پیش او گر همه جانند به جانان نرسند
گر همه مایه ی دردند به درمان نرسند
همه سرها به غم عشق تو سرگردانند
شد یقینم که ز وصل تو به درمان نرسند
ای بسا جان گرامین که به عید رخ تو
سر همه کرده فدا لیک به قربان نرسند
دولت وصل و شب هجر تو مشکل کاریست
ترک جان کن که به مقصود دل آسان نرسند
عاشقان رخ زیبای تو ای جان و جهان
تا ز جان سیر نگردند به جانان نرسند
کعبه ی وصل امیدم چو بعید افتادست
طالبان تو همانا به بیابان نرسند
من غریبم به جهان غمت ای عمر عزیز
چون به فریاد دل تنگ غریبان نرسند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
خالیست بر آن لبان دلبند
همچون مگسی نشسته بر قند
چندان به کرشمه شیوه ها کرد
تا کرد دلم به زلف پابند
از ما بربود صبر و آرام
تا زلف به روی مه پراکند
آن غمزه ی شوخ همچو پیکان
مرغ دل ما به دامش افکند
بردی دل عالمی به دستان
این سرکشی و عتاب تا چند
از سلسله دو زلف مشکین
تار دل ما فتاد در بند
دیوانه دلم ز پیر معنی
حاصل چه بود چه نشنود پند
بار غم عشق بر دل من
کوهیست عظیم چون دماوند
مهر رخ آن صنم تو گویی
با جان جهانش هست پیوند
ار بنده گناه اگرچه باشد
هم عفو کند مگر خداوند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
دلبر چه کرد با من مسکین مستمند
دل را ببرد از من و در پای غم فکند
تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست
سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند
با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو
با روی همچو ماهش و گیسوی چون کمند
با ابروی چو طاق معنبر کشیده خوش
با زلف دلفریبش و با لعل همچو قند
در ما فکند آتش رخ را به درد هجر
وآنگه برفت و شاخ صبوری ز تن بکند
رحمی نکرد بر من و بر حال زار من
آخر جفا و جور نگوید که تا به چند
زین بیشتر ستم به من خسته دل مکن
کز خوبرو نکند کس جفا پسند
ای دل طمع مدار به عهد و وفای کس
کاندر زمانه یار وفادار خود کمند
چون دیده بر جمال تو افتادم از جهان
بر آتش رخ تو فتادیم چون سپند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
لشکر عشق تو چون غوغا کند
آتشی در جان ما پیدا کند
دیده را بر هم نمی یارم زدن
تا خیالت در دو چشمم جا کند
در ره عشقت چو خاکم تا مگر
سرو بالایت نظر بر ما کند
کام جانم را بده کامروز دل
گوش کی با وعده ی فردا کند
سرو ناز بوستان بخرام کاو
تا نظر باری در آن بالا کند
تا به چند از غمزه های نیمه مست
عاشقان را در جهان رسوا کند
تا یکی جان جهان را بر رخش
چون دو زلف خویشتن شیدا کند
دل چو ننشیند ز جست و جوی عشق
او یقین سر در سر سودا کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
تا چند با دل من مسکین جفا کند
آن بی وفا نگار به ترک وفا کند
هست او طبیب این دل محزون ناتوان
واجب کند که درد دلم را دوا کند
کامم ز شربت شب هجران شدست تلخ
کامم چه باشد ار ز لب خود دوا کند
او پادشاه حسن و ملاحت از آن شدست
تا گوش و هوش و دیده به سوی گدا کند
آن سرو نازنین چه شود در میان باغ
گر پشت بر جفای خود و رو به ما کند
دل برد از دو دستم و در خون جان شدم
با دوستان بپرس چرا ماجرا کند
حال من غریب که گوید به پیش دوست
آری مگر که باد صبا این ادا کند
با دلبرم بگوی که بیگانه خو چراست
وقتست کاو نظر به سوی آشنا کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
باشد که درد ما به تفقّد دوا کند
کام دل ضعیف ز وصلش روا کند
آن سرو ناز رسته که در بوستان ماست
باشد که از کرم نظری سوی ما کند
مردم ندامتی ز خطا برده اند لیک
تا چند چشم مست تو چندین خطا کند
بادا جدا ز کام و دل و آرزوی جان
آنکس که یار ما ز بر ما جدا کند
بسیار وعده ای به وفا داد و بس عجب
بر عهد خویش دلبر ما گر وفا کند
گیرم وفا نکرد به قول خود آن نگار
چندین جفا بگو تو که بر ما چرا کند
بیگانه خوی از چه شدی دلبرا کسی
بیداد و جور این همه بر آشنا کند
ای محتشم تو سایه ز درویش برمگیر
تا هر نفس که در گذر آیی دعا کند
تا آفتاب روی تو تابید در جهان
دل رفت تا به سایه زلف تو جا کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
با قدت آخر چرا سروی سرافرازی کند
از چه رو آخر صبا با زلف او بازی کند
سرو را کی می رسد دعوی بالا با قدت
پیش بالای تو میراد از چه او بازی کند
چون صبا در زلف تو پیچد پریشان بینمش
با وجود آنکه با گوش تو همرازی کند
در هوای کویت ار گنجشک روزی بگذرد
در فضای قربتت دعوی شهبازی کند
گر شبی چون سرو بخرامی به سوی ما دلم
در شب وصل تو ای دلبر سرافرازی کند
تا خجل گردد به پیش قامت تو سرو ناز
در جهانی با قد تو او سرافرازی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
عاقبت درد من خسته سرایت بکند
از فراق تو بسی با تو شکایت بکند
آنچه دیدم ز جفای فلک و جور رقیب
بخت شوریده ی من با تو حکایت بکند
درد هجران تو افکند در آتش دل من
مگرم وصل تو ای دوست حمایت بکند
جان رسیدم به لب از شدّت هجران جانا
لطف جان پرور تو بو که عنایت بکند
چه شود ای بت بگزیده ی من گر ز کرم
دل ما را شب وصل تو رعایت بکند
گر به خون دل ما هست رضایت صنما
دل مسکین به جهان عین رضایت بکند
گر خرامی سوی ما همچو سهی سرو روان
بجز از جان چه فدای کف پایت بکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
سرو قدّت سایه تا بر ما فکند
شور و غوغا در وجود ما فکند
بر جهان دل دیده را بگشود باز
تا نظر بر آن قد و بالا فکند
هیچ می دانی سنان غمزه اش
در سر بازارها سرها فکند
آن دو زلف عنبرآسایش دگر
جان ما در بوته ی سودا فکند
وعده ی وصلش که می دادم به شب
آن نگار شوخ با فردا فکند
گفته بودم دست من گیرد به وصل
همچو زلف خویشتن در پا فکند
مردم چشمم به سربار از غمش
این دو دیده بر سر دریا فکند
لعل در پاشش ز شور شکّرین
آتشی در لؤلؤ لالا فکند
غمزه غمّاز آن دلبر ببین
بار دیگر در جهان غوغا فکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دل ستد از دستم و در پا فکند
آتش عشقش به دل ما فکند
بانگ ز عشّاق برآمد تمام
زلف ز رخسار چو بالا فکند
زلف پریشان تو باز آن دلم
بردش و در بوته سودا فکند
پرده برانداخت ز روی آفتاب
تابش اندر دل خارا فکند
از نظرم دور نشد یک زمان
تا نظری بر من شیدا فکند
عشق تو بربود ز ما صبر و هوش
در دو جهان حسن تو غوغا فکند
دام سر زلف تو بس صید کرد
مرغ دل ما نه به تنها فکند