عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
سایه سرو بلندش گر به ما می افکند
جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند
آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش
حلقه ای در گردن باد صبا می افکند
قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت
آن بلا را بین که مردم در بلا می افکند
خسته ی تیغ فراقش کشته ی جان مرا
بر بساط درد هجران بی دوا می افکند
چشم و زلف کافرش بنگر که هر دم عالمی
از خط مشکین پرچین در خطا می افکند
هر ستمکاری که زلفش کرد با دل در جهان
جور او و خیر خود را با خدا می افکند
حسن رویت را نمی دانم که دایم از چه روی
در میان دیده و دل ماجرا می افکند
تند باد چرخ ناهموار گردون را ببین
هر زمان در باغ جان سروی ز پا می افکند
من چو ذره در هوایش می دوم گرد جهان
مهر بر روی کسی دیگر چرا می افکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
از چه رو لعل تو درمان دل ما نکند
چون دلم غیر رخت میل به هر جا نکند
چه کنم با دل سرگشته ی بی آرامم
کز جهان غیر لبت هیچ تمنّا نکند
گوید آن یار جفاپیشه وفا با تو کنم
گوید این را به زبان لیک همانا نکند
یار ما وعده ی وصلش به شبم داد امشب
وعده ی وصل اگر باز به فردا نکند
دل بیچاره شده گرد جهان سرگردان
خانه ای غیر سر زلف تو پیدا نکند
چو تواند که دهد کام من از لعل لبش
لیکن آن شوخ ستمکاره به عمدا نکند
چه دهم شرح که آن دلبر سنگین دل من
چه جفا و ستم و جور که بر ما نکند
ذکر اوصاف جمال رخ جان آرایت
چون زبان دل ما را به تو گویا نکند
هیچ شب نیست که صد عربده ای جان و جهان
چشم سرمست تو با این دل شیدا نکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
کس به امید وفا ترک دل و دین نکند
جز تو سنبل به گل روی تو پرچین نکند
هیچ شب نیست که از خون جگر روی مرا
دل غم دیده ام از دست تو رنگین نکند
از جفایی که از او بر من دلخسته رسید
همه کس رحم کند آن دل سنگین نکند
نگذرد یک نفسی کان بت مه رو به جفا
ابروان بر من دلخسته پر از چین نکند
من دعاگوی توام از دل و جان تا باشم
در دعای تو شب و روز که آمین نکند
مانی ار صورت روی تو بیند در خواب
به جهان دعوی صورت گری چین نکند
هیچ شب نیست که در دیده ی ما خیل خیال
ننشیند به جمال تو صد آیین نکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دلبرم دل ز برم برد و وفایی نکند
درد ما را ز لب خویش دوایی نکند
این همه مهر و وفا کز رخ او در دل ماست
نیست یکدم که به من جور و جفایی نکند
نیست یک شب ز فراق تو که دست دل من
از غمت پیرهنی را به قبایی نکند
چونکه بالاش بدیدم به چمن می گفتم
عجب ار بر سر ما باز بلایی نکند
دل چو در چشم و سر زلف تو آویخت به مهر
عشق گفت عهده به جانم که خطایی نکند
جز سر زلف سیاهت که دلم کرد وطن
دلبرا خاطر من میل به جایی نکند
چه کنم خانه ی خود کرده سیاه این دل من
او هوس جز سر کوی تو هوایی نکند
در زمانی که دل من به در راز شود
جز امید شب وصل تو دعایی نکند
خاطر خسته ی مجروح من از ملک جهان
خوشتر از دیدن دیدار تو رایی نکند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
چشمان تو مست و ناتوانند
پر فتنه و شهره ی زمانند
در وصف تو طوطیان هندی
یک سر همه لال و بی زبانند
سر بر سر این خط و بناگوش
بنهاده چه پیر و چه جوانند
بردار ز رخ حجاب تا خلق
حیران جمال تو بمانند
قومی نکشیده تلخی هجر
قدر شب وصل تو چه دانند
بر روی تو عاشقان بسی هست
بعضی به ملا چه در نهانند
شب تا به سحر ز عشق رویت
با ناله و آه و با فغانند
همچون دهن تو عاشقانت
از هستی خویش در گمانند
در کوی غمت نشسته بر خاک
پیوسته ز دور پاسبانند
عشاق بجز غمت چه خواهند
از بهر غم تو در جهانند
هم رحم کنند بر گدایان
شاهان جهان چو می توانند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
مرا در عشق تو دیوانه خوانند
به شمع روی تو پروانه خوانند
هرآن پروا که جز عشق تو باشد
ز روی عقل آن پروا نه خوانند
ز جانم آشنا در کوی عشقش
چرا آخر مرا بیگانه خوانند
چو غم یکدم ز ما غافل نباشد
کنون با غم مرا همخانه خوانند
هرآن عاشق که سر در غم نبازد
نه عشقست آن که آن افسانه خوانند
دلم مرغیست در زلفت وطن ساخت
که آنرا عاشقان آشانه خوانند
اگرچه راه وصلت مشکل افتاد
فراقت در جهان آسان نه خوانند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
عاشقان را تا به کی در کوی تو رسوا کنند
بی دلان را اینچنین سرگشته و شیدا کنند
روی بنما تا زمانی عاشقان روی تو
دیده ی مهجور را بر روی تو بینا کنند
ور نهان داری پری رویا ز چشم ما رخت
بر سر کوی فراقت بی دلان غوغا کنند
ساکنان کوی را گر بگذری روزی به لطف
خاک پایت را به کحل چشم نابینا کنند
شربتی ده از وصالت وعده فردا مکن
عاشقان و عاقلان اندیشه فردا کنند
گرچه راه وصل بربستند بر ما باک نیست
هست امید آنکه این درهای بسته وا کنند
سرو قدّا جای تو بر دیده ی بینای ماست
نازنینا نازنینان چشم و دل در ما کنند
آب دریا را به چشمه ریختن نبود عجب
بس عجب باشد که آب از چشمه در دریا کنند
من نه تنها می دهم شرح رخت را پیش گل
وصف روی چون گل تو بلبلان هر جا کنند
گرچه سرو بوستانی در جهان بسیار هست
لیک آزادی همه زان قامت رعنا کنند
گر به جست و جوی عشّاقت به هر سو می دوند
عاشقی دل خسته همچون من کجا پیدا کنند
شربت صبرم طبیب از هجر او فرمود و گفت
بی دلانش جرعه پر از چشم خون پالا کنند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
مقرّرست دلا دلبران وفا نکنند
نهند درد به دلها ولی دوا نکنند
وفا اگر ننمایند حاکمند ولی
به جان خسته دلان این همه جفا نکنند
اگر زکات به درویش مستحق ندهند
به روز حسن ولی جور بر گدا نکنند
به اختیار چو بیگانه گشته اند از ما
ز غمزه تیغ فشانی بر آشنا نکنند
چو کام هرکس از آن لب دهند در شب وصل
بگو که کام دل ما چرا روا نکنند
اگر به باغ خرامد قد سهی سروش
فدای آن قد و بالا جهان چرا نکنند
هر آنکه صاحب عقل و خرد بود به جهان
به جان تو که چنین جورها به ما نکنند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
این دیده ی جان مرا روی تو بینا می کند
مدحت زبان روح را گویی که گویا می کند
عمریست تا جان می دهم بر وعده روز وصال
تا کی بت سنگین دلم امروز و فردا می کند
هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده
هر دم چو ملاحان شنا در آب دریا می کند
گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان
سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا می کند
از صبر کامم تلخ شد حاصل نشد کام دلم
آخر بگو تا کی بتم این جور بر ما می کند
درد دلی دارم ز تو گل قند فرمودم طبیب
زان روی و لب کن چاره ای کان دفع صفرا می کند
با چشن فتّانش بگو تا کی خورد خون دلم
با ما چرا چون زلف خود هر لحظه سودا می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
صبح روی تو سلامت می کند
هم دعای صبح و شامت می کند
چون به بستان بگذری ای جان و دل
سرو بستانی قیامت می کند
این دل بیچاره در بیت الحزن
چون دعای جان دوامت می کند
زان مراد این جهان بی وفا
آنچه می خواهی به کامت می کند
اشک خون می بارد از چشمم ز غم
از صبا هر دم پیامت می کند
خون دل از راه چشم ما مدام
همچو می هر دم به جامت می کند
سرو بالای تو گویم راستی
در چمن باری قیامت می کند
گر کسی سر می کند ایثار تو
دل جهان و جان به پایت می کند
زلف و خال چشم شوخت از هوا
هر زمان مرغی به دامت می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
هر دم که جان وصال تو را یاد می کند
از غصّه جهان دلم آزاد می کند
چشمت بریخت خون دل مردمان به زجر
آن شوخ دیده بین که چه بیداد می کند
سرو قدت چو بگذرد اندر میان باغ
بالاش ناز با قد شمشاد می کند
در صبحدم به سوی گلستان گذار کن
بلبل ز گل شنو که چه فریاد می کند
مسکین دل ضعیف نحیفم به هر نفس
بر وعده وصال تو دل شاد می کند
هر بد که گوید از من دلخسته ام چه سود
مشنو تو زینهار که افساد می کند
بلبل ز بهر گل بکشد جور بر هزار
خسرو ببین چه ظلم به فرهاد می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
مسکین دلم ز درد تو فریاد می کند
از بس که روز هجر تو بیداد می کند
زین بیش غم منه به دل خسته خاطرم
کز غم رقیب بیهده دل شاد می کند
گر بگذرد قدت چو سهی سرو در چمن
صد بنده را ز لطف خود آزاد می کند
هر دیده ای که قدّ دلارای او بدید
هرگز نظر به قامت شمشاد می کند؟
سرو سهی چون قامت و بالای تو بدید
برداشت دستها و ز تو داد می کند
مسکین دلم چو محرم رازی نباشدش
هر دم حدیث عشق تو با باد می کند
گوید مرا ز دیده خیالش نمی رود
آن بی وفا ز من نفسی یاد می کند
آن یار تندخوی جفاجوی بی وفا
تا کی خلاف وصل به میعاد می کند
چشمت به غمزه خون جهانی به زجر ریخت
مست و خراب و عربده بنیاد می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
با قامت تو سرو به بستان چه می کند
گل با رخت بگو به گلستان چه می کند
چون بر گل رخ تو چو من عندلیب نیست
در مدح روی خوب تو دستان چه می کند
هر دیده کاو فروغ رخت را ز دور دید
آخر بگو که شمع شبستان چه می کند
خسرو چو یافت آن لب شیرین به کام دل
با لعل دلکشت شکرستان چه می کند
گرچه مکررست حدیث شکر ولی
پیش لب تو قند لرستان چه می کند
هر گوش و هوش کز لب تو قصّه ای شنید
صوت هزار و بلبل بستان چه می کند
هرکس که روی چون گل تو در جهان بدید
فصل بهار و برگ زمستان چه می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
جادوی چشمان شوخت چاره سازی می کند
حاجب کنج دهانت حقّه بازی می کند
خوش نسیمی می وزد از بوی زلفت صبحدم
زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می کند
زلف تو عمرمنست و هیچ می دانی که عمر
همچو زلف سرکشت میل درازی می کند
مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر
خرقه جان را به خون دل نمازی می کند
در هوای کوی دلبر دل چو گنجشکی ضعیف
عشق تو بازست و با گنجشک بازی می کند
ای دل مسکین ز بخت خود نباشد باورت
کان لب لعلش دگر مخلص نوازی می کند
چون حقیقت گشت عشقت در جهان چون راز فاش
لاجرم جان جهان ترک مجازی می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
تا به چند آن غمزه از من دل ربایی می کند
می رود با جای دیگر آشنایی می کند
روشنایی چشم من باشد روا باشد که یار
شمع رویش جای دیگر روشنایی می کند
در وفاداری او جان داده ام من سالها
آن نگار من به عادت بی وفایی می کند
در جان یک دل نماند از دست آن عیار و او
همچنان از خلق عالم دل ربایی می کند
جان فدا کردم به روز وصل او آخر چرا
آن نگار بی وفا از من جدایی می کند
بود رندی لاابالی در سرابستان عشق
این زمان از طالع من پارسایی می کند
دل چو تن را پادشاهست ای عزیز من ببین
پادشاهی بر سر کویت گدایی می کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
درد مرا طبیب مداوا نمی کند
با من ز روی لطف مدارا نمی کند
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند
تیغ ستم زند به دل خستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمی کند
دل را ببرد از برم آن یار سست مهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند
چون حلقه روز و شب به درش می زنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمی کند
شوریده ام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمی کند
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
با من خسته دلبرم غیر جفا نمی کند
کام دل حزین من دوست روا نمی کند
چونکه دلم به درد او هست حزین و مبتلا
درد مرا ز لب چرا دوست دوا نمی کند
گفته بُد او وفا کنم ور نکند عجب مدار
عمر منست از آن سبب عمر وفا نمی کند
این همه جور و درد دل کز غم اوست بر دلم
با همه غم ز دامنش دست رها نمی کند
خاک صفت اگر چه من پیش رهت فتاده ام
سرو سهی قامتش چشم به ما نمی کند
در خم ابروان او مردم دیده ام ز جان
غیر دعای دولتش هیچ دعا نمی کند
چونکه منم گدای او شاه جهانم از چه رو
چشم ارادتی بگو سوی گدا نمی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
بی تو چشمم جهان نمی بیند
گل وصلت دلم نمی چیند
جز سر زلف دلکشت صنما
جای دیگر دمی نمی شیند
گرچه هستت به جای من دگری
دل من جز غم تو نگزیند
دیده ی بختم از خدا خواهد
که شب و روز در رخت بیند
گر ببیند قد تو سرو روان
از خجالت به خاک بنشیند
وآنگه از قد سرکشت به نیاز
ای دلارام درد برچیند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
بی رخت دیده کی جهان بیند
یا به جای تو غیر بگزیند
دل من شد به خار هجر تو ریش
گل ز باغ وصال کی چیند
چونکه با زلف و خالت انس گرفت
جای دیگر چگونه بنشیند
گر خرامی به باغ سرو روان
درد از آن قامت تو برچیند
گر به جنّت نه همدمم باشی
یک زمان بی رخ تو ننشیند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
یاری که همه میل دلش سوی وفا بود
برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود
بر حال من دلشده ی زار نبخشود
این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود
از هجر تو هر چند که کردیم شکایت
با وصل تو گویی نفس باد صبا بود
آن عهد که بستی و دگر بار شکستی
حقّا که نه از پیش من از پیش شما بود
یک لحظه ز شادی جهان شاد نگشتم
تا دامن وصل توأم از دست رها بود
من شکر وصال تو نه می گفتم اگرنه
آن دولت و شادی که مرا بود که را بود
از رشک قبا می شد پیراهن دلها
روزی که میان من و دلدار صفا بود
مسکین دل من قید سر زلف بتان شد
دیوانه به زنجیر کشیدند و سزا بود
گویند که سلطان جهان بنده نوازست
با ماش ندانم که چرا میل جفا بود