عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
خاطرم از هر دو کون آزاد بود
با خیالش روز و شب دلشاد بود
در خیالم قدّ آن دلبر گذشت
چون بدیدم قامت شمشاد بود
پیش قدّش بنده گشتم رایگان
گرچه یار ما چو سرو آزاد بود
داد من یک لحظه از وصلش نداد
وآنچه کرد او بر من از بیداد بود
بر سر کوی جفایش از دلم
شب همه شب ناله و فریاد بود
قول و عهدی بود ما را در میان
عهد بشکستی و قولت باد بود
چون وفایی نیست در عهد جهان
زان سبب عهد تو بی بنیاد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
درد ما را دوا تواند بود
زان جفاجو وفا تواند بود
دلبر از این دهان شیرینت
کام جانم روا تواند بود
حالت درد ما که عرضه دهد
پیش او جز صبا تواند بود
گوید آن دردها که بر دل ماست
نازنینا روا تواند بود
ای بت دلربا به عهد رخت
هیچکس پارسا تواند بود
پای بست غم و بلاست دلم
زان دو زلف دوتا تواند بود
تو مرا جانی و ز من دوری
تن ز جان چون جدا تواند بود
آن بت از لطف خویشتن با من
یک نفس گوییا تواند بود
ای بت بی وفا به جان جهان
تا به کی این جفا تواند بود
بی تو جان در تنم نکو نفسی
ای دو دیده کجا تواند بود
دل مهجور من به درد فراق
بیش از این مبتلا تواند بود
من شکسته دلم چو زلف بتان
وصل او مومیا تواند بود
خاک پای تو در دو چشم بصر
دلبرا توتیا تواند بود
صحبت آن نگار شهر آشوب
هیچ بی ماجرا تواند بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
دمی که رای منت اختیار خواهد بود
همان دمم به جهان بخت یار خواهد بود
اگر به دامن وصلت رسد شبی دستم
فتوح روز من و روزگار خواهد بود
اگر به کلبه احزان ما دهی تشریف
ز بهر مقدم تو جان نثار خواهد بود
اگر تو را ز من خسته عار می آید
مرا به بندگیت افتخار خواهد بود
به اختیار شدم بنده ی در تو ولی
تو را به ردّ و قبول اختیار خواهد بود
چو ترک چشم تو برخاست بر هوای شکار
یقین شدم که دل من شکار خواهد بود
شبی به دولت وصلت اگر رسم تا روز
چه عیشها که به بوس و کنار خواهد بود
اگرچه طالب تو در جهان بسیست ولی
که را به حضرت تو اعتبار خواهد بود
وگر ز روی تلطّف تو در میان آیی
رقیب بیهده گو برکنار خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
مرا خیال تو تا در ضمیر خواهد بود
گمان مبر که ز عشقم گزیر خواهد بود
هوای مهر دل من ز جان و دل شب و روز
مدام در پی ماه منیر خواهد بود
من از جفای تو روی از درت نگردانم
که هر چه دوست کند دلپذیر خواهد بود
مرا به ماه و ستاره نظر کجا باشد
چو در خیال من آن بی نظیر خواهد بود
چو رو به کعبه ی جان کرده ام به پای دلم
تمام خار مغیلان حریر خواهد بود
عزیز من دل من در چه زنخدانت
به سان یوسف مصری اسیر خواهد بود
نظر ز روی جوانان جهان نخواهد داشت
گرش هزار غم از چرخ پیر خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
فروغ حسن تو تا در کمال خواهد بود
زبان فکر من از مدح لال خواهد بود
حرام باد بر آنکس همیشه خواب و قرار
که گفت خون دل ما حلال خواهد بود
به جان رسید دل ما ز هجر تو تا کی
تو را ز صحبت ما این ملال خواهد بود
به حسن تکیه مکن بیش از این که هم روزی
کمال حسن تو را هم زوال خواهد بود
اگر چو عود نوازی به وصلم از هجران
یقین که عاقبتم گوشمال خواهد بود
اگر جهان همه حوری شوند پیوسته
دو دیده ام نگران جمال خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
هزار یار نوت گر ندیم خواهد بود
نه چون محبّت یار قدیم خواهد بود
رسید مژده به گوش دلم ز باد صبا
که بر من آن دل مسکین رحیم خواهد بود
اگر نه لطف تو فریاد ما رسد جانا
رخی زرینم و اشکی چو سیم خواهد بود
دلم ز درد فراقت به جان رسید مگر
غذای جان دهنی همچو میم خواهد بود
قرار و صبر به یکباره از دلم بربود
قرار ما ز دو زلف چو جیم خواهد بود
اگر عنایت او در جهان کند نظری
مرا ز دشمن بدگو چه بیم خواهد بود
مگر که رحمت او دستگیر ما باشد
گنه ز بنده و عفو از کریم خواهد بود
اگرچه دور شدی از نظر خیال رخت
درون دیده جان مستقیم خواهد بود
مرا به روز فراقت که از جهان کم باد
سرشک دیده و آهم ندیم خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
تا مدار فلک و دور جهان خواهد بود
دل من طالب وصل تو به جان خواهد بود
بر من خسته نظر گر فکنی از سر لطف
اثر همت صاحب نظران خواهد بود
دیده تا بر قد آن سرو روان بگشایم
خونم از دیده ی غم دیده روان خواهد بود
خسته بار فراق توأم ای جان عزیز
گل وصل تو به دست دگران خواهد بود
گرچه دیدی ز فلک جور فراوان ای دل
دل قوی دار که خیر تو در آن خواهد بود
دل گم گشته ما را که نشان خواهد داد
تا ز حسنش به جهان نام و نشان خواهد بود
تا روان باشد و جانم به لب آید ز غمش
خاطرم مایل آن سرو روان خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
درد ما را دوا نخواهد بود
کامم از لب روا نخواهد بود
نازنینا خیال طلعت تو
از دو چشمم جدا نخواهد بود
حال ما پیش تو که عرضه دهد
محرمم جز صبا نخواهد بود
جور تا کی کشم بگو ز غمت
ظلم بر ما روا نخواهد بود
از چه رو دلبرا میانه ما
بجز از ماجرا نخواهد بود
جور از این بیشتر مکن که مرا
طاقت این جفا نخواهد بود
من ز روز نخست دانستم
یار ما را وفا نخواهد بود
با همه جور لطف جان بخشت
فارغ از حال ما نخواهد بود
فکر و تدبیر و رایهای صواب
مانع هر قضا نخواهد بود
شک ندارم که پادشاه جهان
نظرش بر خطا نخواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
از درد دوری تو جانا دلم بفرسود
صبر و قرار یکسر عشقم ز دست بربود
گر باورت نباشد از ما غم جهان را
تو سیم اشک ما بین بر چهره زراندود
دیدی که در فراقت ای نور هر دو دیده
نارم به دل فتاده روی مرا چو به بود
بگذاشتی به دردم وز پیش ما برفتی
آری مگر نگارا دلخواه تو چنین بود
کاندر غم فراقت جان را دهم به خواری
گرچه نبود ما را در غم امید بهبود
آهم به هفت گردون رفت از غم فراقت
آری از آتش دل پنهان نمی شود دود
از وصل خود زلالی بر جان تشنه لب ریز
ورنه به آب دیده شستن نداردم سود
بیچاره دل به هجران جان داد در همه عمر
ای نور دیده یک شب در صحبتت نیاسود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
بی رخ تو نمی توانم بود
زآنکه وصل تو چون روانم بود
دیدن روی تو به جان جستم
تا مرا طاقت و توانم بود
دل ببردی و ترک ما گفتی
بر تو ای جان کی آن گمانم بود
آن قد همچو سرو و آن لب لعل
مونس جان ناتوانم بود
بر سر کوی هرکه بگذشتم
از غم عشق داستانم بود
به سر و جان تو که با غم عشق
خاطری فارغ از جهانم بود
فاش شد در جهان تو تا دانی
با تو سرّی که در نهانم بود
بر من خسته دل کناره گرفت
دست سروی که در میانم بود
تو ز من فارغ و من از غم تو
همه شب سر بر آستانم بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
جهان را دولت و بختی جوان بود
چو با وصل تو ای آرام جان بود
خوشا روزی که بودم در کنارت
میان ناز و دشمن بر کران بود
مرا با قامت و رخسار خوبت
فراغی از گل و سرو روان بود
کنون در هجر چون نتوان صبوری
چو با وصل توأم حال آنچنان بود
ندانم کی علی رغم بداندیش
توانم از وصالت شادمان بود
رقیب از من ندانم تا چه جوید
چو با من بیش از اینش در میان بود
دل از دستم روان شد صبرم از دل
چنین بی صبر و دل تا کی توان بود
چو مقصودیست هرکس را ز دوران
مرا وصل تو مقصود از جهان بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
گر کسی را درد بی درمان بود
از لبت درمان او آسان بود
قطره ای زان چشمه ام بر لب چکان
اعتمادی نیست تا بر جان بود
دیده جان بربدوزم از رخت
گر جهانی سر به سر پیکان بود
تو همه جانی که دل بردی ز ما
با تو ما را چون سخن در جان بود
یک دمک ای دیده خون دل مریز
مردمی کن مردمم مهمان بود
چون زنان زنهار بدعهدی مکن
عشق بازی عادت مردان بود
از شراب عشق خویشم مست کن
زآنکه مستی عادت رندان بود
این دل بیچاره ام در هجر تو
تا به کی در عشق سرگردان بود
راست می پرسی چو سرو قامتت
بی رخت بر ما جهان زندان بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
چون دیده ام به هجر رخت پر ز خون بود
ما را اگر دمی بنوازی تو چون بود
مسین دل ضعیف من ای نور دیدگان
با درد اشتیاق تو عضوی زبون بود
گفتم مگر شبی بنوازی مرا به لطف
نگذاردم که بخت بدم رهنمون بود
گشتم یقین و طالع خویش آزموده ام
بختم همیشه چون سر زلفت نگون بود
مویی شد از خیال رخت تن ز روز هجر
کاهی شود اگرچه کُه بیستون بود
بگذار کاین دلم ز فراقت حزین شود
چون از زبان من به تو صد آفرین بود
چون قامتت بگو سخنی راست، کج مگو
تا کی قدم ز بار فراقت چو نون بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
خوش آن شبم که ز روی تو ماهتابی بود
امید صبح وصالم به آفتابی بود
خوش آن زمان که به روی تو برگشادم چشم
خوش آن دمی که به وصلت مرا شتابی بود
جمال روی تو را من نشان نیارم داد
چه جای این مگر آن خود خیال و خوابی بود
به راه بادیه ی شوق و کعبه مقصود
زلال وصل تو جستیم و خود سرابی بود
طبیب درد مرا دید و شرح حال نگفت
عزیز من چه شد آخر تو را جوابی بود
بریخت خون دلم گفتمش وبالت نیست
بگفت خون چنین ریختن ثوابی بود
به سرزنش همه یاران محرمم گویند
جهان همیشه تو را رونقی و آبی بود
چه شد که دل به غم روزگار بنهادی
جواب داد که آن موسم شبابی بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
دل ما بردی و یکدم طرف مات نبود
گرچه ای سرو بجز دیده ی ما جات نبود
مهر روی تو نکردیم بجز جان جایش
مهر ما یک سر مو در دل خارات نبود
مدّتی بود که تا کحل بصر می جستم
نیک دیدم که بجز خاک کف پات نبود
قامت سرو سهی در چمن جان بسیار
دیده ام هیچ یکی چون قد زیبات نبود
ای دل خسته تو گفتی که ببوسم پایت
چون رسیدی ببرش زهره و یارات نبود
سالها بود که سرگشته کویت بودم
بود میلی سوی این خسته جگریات نبود
گرچه جان در قدمت کردم و دل رفت ز دست
ای ستمگر بجز از شعبده بامات نبود
رخ نهادیم در آن عرصه که فرزین بندیم
شاه رخ زد غم او چاره بجز مات نبود
در جهان بود امیدم به تو بسیار ولی
چه توان کرد مرا عین کرامات نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
ز ابر بر رخ ماهم نقاب خوش نبود
ز دیده بر رخ جانم شراب خوش نبود
تو تا به چند جگر خوردنت بود عادت
مخور که از جگر ما کباب خوش نبود
مپوش روی چو خورشید خویشتن به نقاب
که با رخ چو خورت ماهتاب خوش نبود
رخت گلست و خوی عارض تو همچو گلاب
به روی چون گل تو جز گلاب خوش نبود
لب تو شکّر شیرین جفا مگو بر من
که تلخ گفتن ار آن لب جواب خوش نبود
طبیب درد منی نوش خواهم از لب تو
به صبر کرده ملوث جواب خوش نبود
در آتشم ز غم رویت ای پری پیکر
چنانچه در دهنم بی تو آب خوش نبود
به دیده گفتم خوابت حرام باد امشب
که با خیال رخ دوست خواب خوش نبود
جهان ز آب روان می شود چنین معمور
کنار آب چو باشد سراب خوش نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود
در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود
زاری من از فلک بگذشت و در هجران او
وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود
دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد
رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود
این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد
کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود
غیر یاد او درون خاطر من کس نگشت
جز ثنایش بر زبان جان من جاری نبود
دوش باری در فراق روی چون خورشید او
در دو چشمم جز خیال یار بیداری نبود
در گذارش دیدم و از من بگردانید روی
آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود
گفتم آخر باوری ده تا ز وصلت برخورم
گفت خاموش ای گدا این شیوه یاری نبود
بار بسیار از جهان بر جان ما هست ای صنم
حاجت جور و جفای تو به سر باری نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
تا دلم را کرده ای مأوای خود
من ندارم در غمت پروای خود
منّتی باشد به عید روی تو
گر کنی قربان مرا در پای خود
چشم ما بین تا به خود عاشق شوی
سرو جانم بر قد و بالای خود
چشم و روی و زلف و خال و رنگ و بوی
خوب داری هر یکی بر جای خود
عنبر و کافور و عود و مشک ناب
کرده ای هرچار را لالای خود
عالمی شیدا و حیران کرده ای
دلبرا بر روی شهرآرای خود
سرو چون قدّ تو را در باغ دید
شرمش آمد از قد زیبای خود
سرگذشتم دوش بی روی تو بود
زآب چشم شوخ خون پالای خود
گر بجویی در همه ملک جهان
کی توانی یافتن همتای خود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
گمان مبر که دلم از سر وفا برود
وگر ز دوست به این خسته دل جفا برود
بجز صبا ره رفتن به کوی دوست که راست
مگر برای دل خسته ام صبا برود
زمین ببوسد و از من بگویدش جانا
روا مدار که چندین جفا به ما برود
مریض عشق توأم چون طبیب درد منی
چرا ز پیش تو رنجور بی دوا برود
ز حد گذشت جفا بر من ضعیف حزین
به دور حسن تو بر ما جفا چرا برود
به جان دوست که جانم برای دوست نکوست
دگر چه روز بود کان به مرحبا برود
به هر مقام که آنجا زکات حسن دهند
بهر طریق که باشد دوان گدا برود
چو بنده ی قد سروت شدم ز جان مپسند
که از جفات به آزادگان خطا برود
بگو که ترک خطایی چشمت ای دلبر
به چین زلف زند و ز ره خطا برود
اگر تو روی نمایی به بی دلان جهان
ببین که بر سر بیچارگان چه ها برود