عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۲
در وصالیم و زهجران دست برسر می زنیم
ما به جای نعل وارون حلقه بر در می زنیم
پرفشانیهای ما در حسرت پرواز نیست
دامنی بر آتش گل هردم از پر می زنیم
حلقه فتراک می گردد به قصد خون ما
دست اگر در حلقه زلف معنبر می زنیم
خضر می لیسد زمین اینجا و ما از سادگی
فال آب زندگانی چون سکندر می زنیم
برنمی خیزد چو خون مرده از خواب گران
بخت خواب آلود را چندان که نشتر می زنیم
ما چو داغ لاله صائب خون خود را می مکیم
بیغمان از دور پندارند ساغر می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۳
مستیی کو تا ره صحرای محشر سرکنیم
شیشه را سرو کنار چشمه کوثر کنیم
چهره وحدت نهان در زیر زلف کثرت اس
خواب آسایش مگر در شورش محشر کنیم
تخم حرص ما ندارد ریشه در ریگ روان
ما به اشک تاک کشت خویشتن راتر کنیم
بر قفس زورآوران مرغان باغ دیگرند
ما شکست بیضه را در کار بال و پر کنیم
شعله سرگرمی ما داغ دارد مهر را
می شود بیهوش دارو خاک اگر بر سر کنیم
گر نباشد در میان روی تو از یک آه گرم
آب را در دیده آیینه خاکستر کنیم
هر چه کیفیت ندارد صحبتش بار دل است
طاعت صدساله را در کار یک ساغر کنیم
همت ما پنجه فولاد را برتافته است
رخنه از مژگان تر در سد اسکندر کنیم
نیست شوری در نمکدان بزم هستی را مگر
داغ خود را خوش نمک از شورش محشر کنیم
قدر در اشک را مژگان چه می داند که چیست
رشته جان را امانت دار این گوهر کنیم
حنظل گردون نسازد عیش ما را تلخکام
ما به اکسیر قناعت زهر را شکر کنیم
چشم می پوشیم از آن زلف پریشان تا به چند
دیده را آیینه دار شورش محشر کنیم
این غزل را خامه صائب به دیوان می برد
جای دارد صفحه خورشید را مسطر کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۵
ما کجا دست آشنا با مهره گل می کنیم
مشورت چون غنچه با سی پاره دل می کنیم
بحر پرشور حوادث در کف ما عاجزست
موج را از لنگر تسلیم ساحل می کنیم
همچو مژگان روز و شب در پیش چشم استاده است
از خیالش خویش را چندان که غافل می کنیم
داغ عشقی را که در صد پرده می باید نهان
لاله دامان دشت و شمع محفل می کنیم
ناخن فولاد دارد منت روشنگران
تیغ جان را روشن از خاکستر دل می کنیم
دولتی کز سایه خیزد تیرگی بار آورد
صفحه بال هما را فرد باطل می کنیم
کی به دست سنبل فردوس دل خواهیم داد
ما که در سودای زلف یار دل دل می کنیم
شبنمیم اما ز بس گرد حوادث خورده ایم
چشمه خورشید عالمتاب را گل می کنیم
فکر ما صائب سحاب نوبهار رحمت است
ما زمین شور را یک لحظه قابل می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۶
ما پریشان حاصل خود را زمستی می کنیم
خرمن خود پاک ما از باد دستی می کنیم
نیست ممکن خودشکن غالب نگردد برغنیم
در شکست خود به دشمن پیشدستی می کنیم
خضر با عمر ابد پوشیده جولان می کند
ما به این ده روزه عمر اظهار هستی می کنیم
نعل وارون رهنوردان را حصار آهن است
در لباس بت پرستی حق پرستی می کنیم
ما به حرف تلخ از آن لبهای میگون قانعیم
از تنک ظرفی به بوی باده مستی می کنیم
هر که دست رد نهد بر سینه افکار ما
از دعا در کار او تیغ دو دستی می کنیم
می پرستی جز هوا جویی ندارد حاصلی
ما به رغم میکشان ساقی پرستی می کنیم
گر چه می گردد پریشان زلف جمعیت ز باد
خرمن خود حفظ ما از باد دستی می کنیم
صائب از افتادگی خورشید عالمگیر شد
پایه خود را بلند از زیردستی می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۷
دست اگر کوتاه باشد آرزویی می کنیم
زلف مشکین ترا از دور بویی می کنیم
طاعت ما نیست غیراز شستن دست از جهان
گر نماز از ما نمی آید وضویی می کنیم
نیست غمخواری که بخشد خانه ما را صفا
سینه را از آه گاهی رفت و رویی می کنیم
تا رسد وقتی که باید بر زمین انداختن
خرقه تن را به آب و نان رفویی می کنیم
گر چه می دانیم گل مست شراب غفلت است
همچو بلبل در گلستان هایهویی می کنیم
نیست بویی از وفا هر چند این گلزار را
گر گل کاغذ به دست افتاد بویی می کنیم
چون حباب شوخ چشم ما به صاف باده نیست
صلح ازین میخانه با درد سبویی می کنیم
قطره چون در موج بهر آویخت دریا می شود
جان زار خویش را پیوند مویی می کنیم
مور ما را نیست پروای شکوه سلطنت
گر دهد رو با سلیمان گفتگویی می کنیم
بیش ازین از زاهدان امساک می انصاف نیست
این غبار آلودگان را شستشویی می کنیم
در جهان بیوفا اندیشه منزل خطاست
می رود سیلاب تا ما فکر جویی می کنیم
گر چه نتوان یافتن آن گوهر نایاب را
تا نفس باقی است صائب جستجویی می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۸
دل درون سینه و ما رو به صحرا می رویم
کعبه مقصد کجا و ما کجاها می رویم
جام جم آیینه دار کاسه زانوی ماست
ما چون طفلان هر طرف بهر تماشا می رویم
شمع طور از انتظار ما گدازان است و ما
هر شراری را که می بینیم از جا می رویم
هر سر خاری به خون ما کشد تیغ از نیام
ما چه فارغبال در دامان صحرا می رویم
کاروانگاه حوادث سینه مجروح ماست
رو به ما دارد غم عالم به هر جا می رویم
بر سر بخت سیه خاک سیه زیبنده است
ما به هندوستان نه بهر مال دنیا می رویم
دامن دشت است باغ دلگشای وحشیان
غم چو زور آورد بر خاطر به صحرا می رویم
اشک در دامان و آه آتشین در زیر لب
چون چراغ صبحدم بیرون ز دنیا می رویم
این زمان صائب حریفان مست خواب غفلتند
قدر ما خواهند دانستن چو زینجا می رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۹
گر چه ما راه طلب را پای در گل می رویم
پیشتر از برق رفتاران به منزل می رویم
وصل دادیم شوق را افسرده سازد زان چو موج
گاه گاهی از دل دریا به ساحل می رویم
گر به ظاهر نیست دست ما به زیر بار خلق
ما به زیر بار مردم از ته دل می رویم
دیگران از دوری ظاهر اگر از دل روند
ما ز یاد همنشینان در مقابل می رویم
گر چه می دانیم گوهر نیست در بحر سراب
همچنان ما از پی دنیای باطل می رویم
گر چه از دل می رود از دیده غایب هر چه شد
ما ز دل چون مصرع برجسته مشکل می رویم
سنگ راه ما نگردد پله افتادگی
با زمین گیری چو نقش پا به منزل می رویم
از در دل می توان شد از دو عالم بی نیاز
ما به هر در صائب از غفلت چو سایل می رویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۰
گر چنین از کف عنان توسن دل می دهیم
رفته رفته پشت بردیوار منزل می دهیم
خلوت در انجمن را اعتبار دیگرست
ما ز خلوت دوستیها تن به محفل می دهیم
امتحان قوت بازوی دریا می کنیم
ما عنان چون موج اگر گاهی به ساحل می دهیم
خاک ما افتادگان را دست دامنگیر نیست
جان به آواز جرس در پای محمل می دهیم
آه اگر افتد به روی کعبه دل چشم ما
ما که دل از کف زطوف کعبه گل می دهیم
باسبکروحان گرانجانی نمودن مشکل است
پیش باد صبح جان چون شمع محفل می دهیم
زخم خاری صید ما را می کشد در خاک و خون
بی سبب تصدیع دست و تیغ قاتل می دهیم
بحر اگر چون پنجه مرجان بود در دست ها
چون جواب تلخ بی منت به سایل می دهیم
صائب از قحط هم آوازست در دشت جنون
گوش اگر گاهی به فریاد سلاسل می دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۱
حدیث تلخ ناصح کرد بیخود چون می نابم
زبان مار شد از مستی غفلت رگ خوابم
به گرد من رسیدن کار هر سبک جولان
که از دریا غبارآلود بیرون رفت سیلابم
چنان ناسازگاری ریشه دارد در وجود من
که از شیرازه مژگان پریشان می شود خوابم
همان چشم چراغ از تنگدستان جهان دارم
اگر چه طاق در حاجت روایی همچو محرابم
به زور جذبه من زور دریا برنمی آید
به ساحل می کشانم گر نهنگ افتد به قلابم
مباش ای ساده لوح از ظاهر هموار من ایمن
که دارد برقها پوشیده زیر ابر سنجابم
نگردید از سفیدیهای مو آیینه ام روشن
زهی غفلت که در صبح قیامت می برد خوابم
پس از عمری که از نیسان گرفتم قطره آبی
گره شد چون گهر از تشنه چشمان در گلو آبم
به نسبت گر شود سررشته پیوندها محکم
مرا این بس که با موی میان یار همتابم
مکن ای شمع با من سرکشی کز پاکدامانی
به یک خمیازه خشک از تو قانع همچو محرابم
خموشی بر نیاید با دل پرشور من صائب
نه آن بحرم که مهر لب تواند گشت گردابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۲
ز کوشش حاصلی غیر از غبار دل نمی یابم
به از افتادگی این راه را منزل نمی یابم
که گردانید از عالم ندانم روی دلها را
که از صاحبدلان عهد روی دل نمی یابم
چه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابی
که چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابم
ظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خود بین
تو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابم
به احسان می توان جان برد ازین دریای پرشورش
کنار این بحر را جز دامن سایل نمی یابم
که از گرداب افکند این گره در کار دریارا
که چندانی که می گردم در او ساحل نمی یابم
درون سینه خرمنها ز تخم دوستی دارم
زمین سینه احباب را قابل نمی یابم
ز آب و گل ترا گر حاصلی باشد غنیمت دان
که من جز مایه لغزش در آب و گل نمی یابم
چنان از موج رحمت دامن این بحر خالی شد
که جوهر در جبین خنجر قاتل نمی بابم
ز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازم
که من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابم
ترا گر هست ازین دریا گهر در کف غنیمت دان
که من گوهر بغیر از عقده مشکل نمی یابم
ندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانم
به افتادن من این دیوار را مایل نمی یابم
به بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پروا
که با پروانگی من بار در محفل نمی یابم
مجو صائب نوای دلپذیر از عندلیب من
که در عالم نشان از هیچ صاحبدل نمی یابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۴
ز گیرایی چنان گشته است بی برگ و نوا دستم
که نتواند گرفت افتادگی را از هوا دستم
نگیریم تنگ در آغوش تا آن خرمن گل را
نمی آساید آغوشم نمی آید به جا دستم
همانا از گل بیت الحزن کردند تخمیرم
که هرگز چون سبو از سر نمی گردد جدا دستم
به فکر دامن آن غنچه مستور افتادم
گره در آستین چون غنچه گردید از حیا دستم
ز حسن بی نیازی پنجه می زد با ید بیضا
به چشم خلق گردید از طمع چون اژدها دستم
گریبان می درد دامان گل از اشتیاق من
چه سر سبزی است با بختم چه اقبال است با دستم
کمند موج را در تاب دارد اضطراب من
به دریای غم افتدگر بگیرد ناخدا دستم
اگر صائب ندارم گوهر ارزنده ای در کف
بحمدالله که خالی نیست از نقد دعا دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۵
در آن شبها که از یاد تو ساغر بود در دستم
ز هر ناخن هلال عید دیگر بود در دستم
ز طوفان حوادث زان نکردن دست و پا را گم
که از رطل گران پیوسته لنگر بود در دستم
به اشک تلخ قانع گشته ام صورت نمی بندد
از آن دریا که دایم عقد گوهر بود در دستم
دو عالم چون سلیمان بود در زیر نگین من
درین میخانه چندانی که ساغر بود در دستم
در آن گلشن که می از ساغر توحید می خوردم
ز هر برگ گلی دامان دلبر بود در دستم
چه با من می تواند شورش روز جزا کردن
که از دل سالها دیوان محشر بود در دستم
ز هشیاری زبون گردش گردون شدم ورنه
به مستیها عنان سیر اختر بود در دستم
نمی جنبم چو خون مرده از نشتر خوشا وقتی
که خون از اضطراب عشق نشتر بود در دستم
ز قحط دلربایان ریختم در پای خود صائب
و گرنه یک جهان دل چون صنوبر بود در دستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۶
ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم
سر شوریده منصور را بر دار می بستم
من آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودم
کمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستم
زدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدم
رهین یک گره بودم اگر زتار می بستم
تو با اغیار در سیر چمن بودی و من در دل
ز آه سرد نخل ماتم اغیار می بستم
به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد
اگر در دست من می بود اول بار می بستم
اگر صائب هوا می بود در فرمان عقل من
به دوش باد تخت خود سلیمان وار می بستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۷
نه آن جنسم که در قحط خریدار از بها افتم
همان خورشید تابانم اگر در زیر پا افتم
به ذوق ناله من آسمان مستانه می رقصد
جهان ماتم سرا گردد اگر من از نوا افتم
درین دریای پرآشوب پنداری حبابم من
که در هر گردش چشمی به گرداب فنا افتم
چو آتش صاف از قید علایق کرده ام خود را
نگیرد نقش پهلویم اگر بر بوریا افتم
خبر از خود ندارم چون سپند از بیقراریها
نمی دانم کجا خیزم نمی دانم کجا افتم
نیفتم از صدا گر صد شکستم بر شکست آید
نیم چینی که از اندک شکستی از صدا افتم
عنان اختیار از دست چون برگ خزان دادم
چو برق وباد خاکم می دواند تا کجا افتم
ز من چون پرتو خورشید ناسازی نمی آید
اگر خاری به دامانم درآویزد ز پا افتم
تلاش مسند عزت ندارم چون گرانجانان
عزیزم هر کجا چون سایه بال هما افتم
گشایش نیست در پیشانی تخم امید من
گره در کار آب افتد اگر در آسیا افتم
پی تحصیل روزی دست و پایی می زنم صائب
نمی روید زر از جیبم که چون گل برقفا افتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۸
به یاد آتشین رخساره ای در انجمن رفتم
به پای شمع افتادم چو اشک از خویشتن رفتم
نشد قسمت کز آن آهوی وحشی نقش پا یابم
به بویش گر چه صد نوبت به صحرای ختن رفتم
به نزدیکی مشو از مکر یوسف طلعتان ایمن
که من با داغ حرمان از ته یک پیرهن رفتم
چه صورت دارد از تنگی توان دیدن دهانش را
که من خود را ندیدم تا به فکر آن رهن رفتم
تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی
زدست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم
زهمراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من
به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم
گل از من رنگ و بلبل داشت آهنگ از نوای من
نماند از حسن و عشق آثار تا من از چمن رفتم
به بوی پیرهن نتوان مرا از خود برآوردن
که من در ساعت سنگین به این بیت الحزن رفتم
ز ذرات جهان نگسست چون خورشید فیض من
به ظاهر چند روزی گر چه در ابر کفن رفتم
در اقلیم تجرد پادشاه وقت خود بودم
نمی دانم چه کردم تا به زندان بدن رفتم
به عمر جاودان باز آمدن صورت نمی بندد
ره دوری که یک مژگان زدن بی خویشتن رفتم
گریبان سخن صائب به دست آسان می آید
دلم شق چون قلم شد بس که دنبال سخن رفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۹
به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتم
ز آزادی سخن در حلقه زنجیر می گفتم
نشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداری
همان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتم
من آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتم
در آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بینایی
گل بی خار را من خار دامنگیر می گفتم
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
بهار خنده رو را غنچه تصویر می گفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمد
که چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتم
غبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائب
اگر گاهی به سهو افسانه تعمیر می گفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۰
زبیتابی عنان خواهش دل را چسان پیچم
که من چون تاب می خواهم بر آن موی میان پیچم
چنان گستاخ گشتم چون نسیم از پاکدامانی
که دست شاخ گل را در حضور باغبان پیچم
اگر چون قطره شبنم کند از گل مرا بستر
چو مو بر روی آتش دور از آن نازک میان پیچم
حدیث روی او در پرده خورشید و مه گویم
زبیم چشم بد گل را در اوراق خزان پیچم
بهشت نسیه دارد مشتری بسیار چون زاهد
به نقد امروز در دامان آن سرو روان پیچم
به جرم خنده ای کز من نصیب دیگران گردد
درین بستانسرا تا کی به خود چون زعفران پیچم
ندارم چون همای سخت جان اندیشه روزی
که گردد نرمتر از مغز اگر براستخوان پیچم
اگر از قهرمان عشق یابم سایه دستی
بساط هر دو عالم را بهم در یک زمان پیچم
نسوزد زین گلستان غنچه ای را دل به من صائب
تمام عمر اگر بر خویش چون آب روان پیچم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۱
گر چه بی ثمر مانند سرو و بید و شمشادم
زسنگ کودکان آسوده از پیوند آزادم
خوشا صیدی که داند کیست صیادش من آن صیدم
که از ذوق گرفتاری ندانم کیست صیادم
ز گفت و گوی سرد ناصحان برخود نمی لرزم
که از سنگ ملامت عشق افکنده است بنیادم
اگر چه خویش را گم کردم از نسیان پیریها
به این شادم که ایام جوانی رفت از یادم
در اصلاحم عبث اوقات ضایع می کند گردون
من آن طفلم که از شوخی معلم کرد آزادم
چه تهمت بر فلک بندم چرا از دیگران نالم
که من در پیچ و تاب از جوهر خود همچو فولادم
ز بیکاری نمی آیم به کار هیچ کس صائب
نمی دانم چه حکمت بود ایزد را در ایجادم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۴
غبار هستی خود سرمه چشم فنا کردم
کفی خاکستر افسرده در کار صبا کردم
نمی سوزم اگر برق اجل در خرمنم افتد
که من در خوشگی از کاه گندم را جدا کردم
ز فوت وقت اگر در خون نشینم جای آن دارد
که از کف دامن پیراهن یوسف رها کردم
به آب روی همت خاک را زر می توان کردن
غلط کردم که عمر خویش صرف کیمیا کردم
سرانگشت ندامت چون نگرید خون به حال من
مکرر دامن دولت به دست آمد رها کردم
دل چرخ از غبار خاطر من چون نیندیشد
مکرر آفتابش را چراغ آسیا کردم
چه مرغم من که از اندازه پرواز خود گویم
چو برگ گاه پروازی به بال کهربا کردم
به اکسیر قناعت خون آهو مشک می گردد
به خون دل من این تحقیق در چین ختا کردم
زپیغام من مشتاق پهلو می کنی خالی
سزای من که مکتوب ترا بن قبا کردم
چرا صائب نباشد آسمان زیر نگین من
سخن خورشید شد تا مدح شاه اولیا کردم
نمی آید به کوشش دامن روزی به کف صائب
و گرنه من تردد بیشتر از آسیا کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹۵
نظر را تا چراغ گوشه محراب خود کردم
تماشای فروغ گوهر نایاب خود کردم
چه سازد با دل دریا کش من تلخی عالم
مکرر بحر را در کاسه گرداب خود کردم
ندارد خواب عاشق ورنه من افسانه عالم
به کار چشم بیدار و دل بیخواب خود کردم
از آن است تاج شاهان پایتخت اعتبار من
که از دریا قناعت چون گهر با آب خود کردم
ز خواب مرگ چون نبود مرا امید بیداری
که من در روزگار زندگانی خواب خود کردم
خودی پیچیده بود از قبله حق روی من صائب
نمازم رد نشد تا پشت بر محراب خود کردم