عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
می‌کنم طوفی نمی‌دانم که طوف کوی کیست
هست محرابی نمی‌دانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
می‌کشد هرسو نمی‌دانم سر گیسوی کیست
شعله‌ای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خون‌آلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم می‌رسد
باز باد آشفته‌ساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون می‌گریزد هم ز لیلی می‌رمد
من نمی‌دانم که آن وحشی‌نگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتش‌خوی کیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
باد رنجور آن تنی کز درد او بیمار نیست
خاک بر چشمی که با یاد رخش بیدار نیست
بی‌نصیب آن دل که زخم از تیر مژگانی نخورد
وای بر مرگی که خود از حسرت دیدار نیست
تا نگردم کشته در کوی تو با چند آرزو
بر نمی‌گردم دگر این‌بار چون هر بار نیست
پا ز فرمان قضا بیرون نهادن مشکل است
هیچ‌کس را ره برون زین حلقه پرگار نیست
نغمه‌سنجان حقیقت مست حیرت خفته‌اند
در بساط عشق گویا هیچ‌کس هشیار نیست
گر گریزان نیستم از سنگ طبع ناکسان
در جهان قصاب ما را شیشه‌ای در بار نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خوشه خرمن ما را دل صد چاک بس است
آب این مزرعه را دیده نمناک بس است
آسیایی نبود دیده ما را در کار
به شکست دل ما گردش افلاک بس است
فارغ از گرمی بی‌صرفه این بزمگه‌ایم
بهر دلسوزی ما شعله ادراک بس است
بی‌ثبات است، ز اسباب جهان دل برگیر
شد چون این آینه از زنگ هوس پاک بس است
چو به وصلش رسی ای دل طمع خام مکن
شدی ای صید تو تا بسته فتراک بس است
نیست قصاب پی قتل تو تیغی لازم
غمزه یار چو گردید غضبناک بس است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
کی تواند هر طبیبی چاره هجران کند
مشکل افتاده است کار دل خدا آسان کند
کی توانیم از خجالت کرد سر بالا مگر
ابر رحمت شستشوی ما گنهکاران کند
در زمین داریم چون زاشگ ندامت دانه‌ای
بر نمی‌داریم روی از خاک تا باران کند
از سرم باری گران بر دوش خویش افکنده‌اند
ای خوش آن مردی که خود را از سبکباران کند
اهل عشرت جمله مدهوش‌اند در مجلس مگر
چشم ساقی نشئه‌ای در کار می‌خواران کند
ما پریشان ‌خفتگان را خواب غفلت برده است
بوی زلفی کو که ما را هم ز بیداران کند
می‌کند سنگین‌دلان را حرص روزی بی‌قرار
آسیا را جستجوی رزق سرگردان کند
بی فروغ عشق نتوان کرد دامان پر ز اشگ
شمع روشن می‌شود تا دیده را گریان کند
جان‌سپاری گر هوس داری ز قصاب ای نگار
امر کن تا آنکه قربان تو گردد آن کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
به عشقی کرده‌ام در بحر مأوا تا چه پیش آید
به دامن چون صدف پیچیده‌ام پا تا چه پیش آید
چو کف پامال طوفانم چو خس سیلی‌خور موجم
سراسر می‌روم در روی دریا تا چه پیش آید
در این گلزار در جایی به یاد سرو بالایی
به خاک افتاده‌ام با قد رعنا تا چه پیش آید
دلیل راهم امشب مژده خواب پریشان شد
به زلفش می‌کنم پیوند سودا تا چه پیش آید
گهی در ششدر و گه در گشاد از خصم افتادم
قماری می‌کنم با اهل دنیا تا چه پیش آید
ز سیلاب سرشک لاله‌گون قصاب در هجرش
پر از خون می‌کنم دامان صحرا تا چه پیش آید
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
اسیران را زیانی از گرفتاری نمی‌باشد
خلاصی از دیار عشق بی خواری نمی‌باشد
چو از قید قفس فارغ شدم در دام افتادم
مصیبت‌دیده را یارای خودداری نمی‌باشد
به دور انداز از دوش این سر پرشور و فارغ شو
که تن را راحتی غیر از سبکباری نمی‌باشد
چه مست غفلتی؟ یک‌چند ترک باده‌نوشی کن
که هرگز دردسر در جام هشیاری نمی‌باشد
ز دست‌اندازِ بی‌انداز او قصاب دانستم
که رحمی در دل خوبان بازاری نمی‌باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
هر دم از شوق تو چشم اشگبارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولی‌های خویش
قطره‌های خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
وای بر روزی کزین گلبن بهارم گل کند
بس که در پای دلم بشکسته خار آرزو
سبزه می‌ترسم به طرف جویبارم گل کند
غنچه پیکان ز هر عضو تنم بنمود روی
وقت آن آمد که دیگر لاله‌زارم گل کند
بعد مرگ از حسرت آن تیر مژگان دور نیست
خار خار آرزو گر بر مزارم گل کند
ریختم قصاب خاری را که در راه کسان
سخت می‌ترسم که آخر در کنارم گل کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
نشستن با تو و بر خود نبالیدن ستم باشد
تو را دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد
توان تا سوخت چون پروانه پیش شمع رخسارت
چو بلبل از هجوم درد نالیدن ستم باشد
چو خوانا گشت خط عارضت متراش از تیغش
که خط از روی این مصحف تراشیدن ستم باشد
کنار خود ز آب دیده خرم می‌توان کردن
به کشت خویشتن باران نباریدن ستم باشد
تو آموزی طریق مصلحت‌بینان و می‌دانی
ز حرف دشمنان از دوست رنجیدن ستم باشد
توان تا سوختن چون شمع در بزم نکورویان
چراغ خلوت فانوس گردیدن ستم باشد
ز افعال جهان قصاب دائم چشم حیرت را
ز خود پوشیدن و عیب کسان دیدن ستم باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
عشق بی‌دردسر نمی‌باشد
بحر بی‌شور و شر نمی‌باشد
نکند جا به هر دلی غم دوست
هر صدف را گهر نمی‌باشد
عاشقان را به جز شهید شدن
آرزوی دگر نمی‌باشد
چه کنی منعم از پریدن رنگ
بی‌دلان را جگر نمی‌باشد
یا بکش یا خلاص کن ما را
صبر ما این‌قدر نمی‌باشد
چشم ریزش ز هر خسیس مدار
خار و خس را ثمر نمی‌باشد
ای دل از دیدنش ز خویش برو
بهتر از این سفر نمی‌باشد
یار قصاب را بخواهد کشت
خوب‌تر زین خبر نمی‌باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
وصالت بی‌کسان را جمله کس باشد اگر باشد
دو عالم را غمت فریادرس باشد اگر باشد
وصال دوست گر داری طمع، قطع تعلّق کن
خلاف نفس سرکش از هوس باشد اگر باشد
ز شوقت با دل صد چاک همراز فغان من
در این وادی همین بانگ جرس باشد اگر باشد
دل غم‌دیده را از نقد وصلت در جدایی‌ها
مگر روزی به داغی دسترس باشد اگر باشد
در این دریا مدام از طالع وارون حباب آسا
مرا در دل مراد یک نفس باشد اگر باشد
به دل در روز اول داغ جانان می‌شود پیدا
در این گلزار از این گلشن هوس باشد اگر باشد
نه راحت زآشیان دیدم نه در پرواز آسایش
همین آرام در کنج قفس باشد اگر باشد
در این لب تشنگی قصاب زار نیم بسمل را
دم آبی ز شمشیر تو بس باشد اگر باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اسیران جای هم از خاک دامن‌گیر هم دارند
چو گوهر جمله در بر حلقه زنجیر هم دارند
نشسته تشنگان ابر رحمت تا کمر در گل
به شکل سبزه گردن بر دم شمشیر هم دارند
نمی‌دانم چه مقصود است فرزندان آدم را
که افسون از زبان‌ها از پس تسخیر هم دارند
خوشا احوال شوق رشته‌های شمع این مجلس
که دائم در زبان‌ها آتش از تأثیر هم دارند
فکنده عشق بر آیینه دل آنچنان پرتو
که پنداری چو مهر و مه شکر در شیر هم دارند
به صید خاطر عشاق مژگان‌های وارونش
نشان‌ها در نظر از ترکش پرتیر هم دارند
نمی‌دانم چرا قصاب یاران ز خود غافل
زر قلبند و چشم کیمیا زاکسیر هم دارند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
ز من دل برده دلداری که از اهل وفا رنجد
نماید صلح با بیگانه و از آشنا رنجند
به تقریبی که رنگش نسبتی با خون من دارد
کف پایش مدام از الفت رنگ حنا رنجد
هلاکم می‌کند با آنکه می‌رنجد زمن بیجا
چه سازم گر خداناخواسته روزی بجا رنجد
به نوعی بسته راه گفتگو از شش جهت با من
که در پیغام بوی زلفش از باد صبا رنجد
به بزم دوستی دل بسته‌ام نازک مزاجی را
که در پهلوی خود از بستن بند قبا رنجد
اگر داند که بگذشته است جز او در دلم عمری
مثال عارضش ز آیینه گیتی‌نما رنجد
نهد زخم خدنگش دست رد بر سینه مرهم
مرا در دل بود قصاب دردی کز دوا رنجد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
چون شامِ قدر بر همه مستور می‌شود
زین روی پای تا به سرش نور می‌شود
می‌خواستم رهی به تو نزدیکتر به خود
تا می‌روم ز خویش رهم دور می‌شود
مرهم بنه ز نیش که جای خدنگ او
زخمی است کز معالجه ناسور می‌شود
گر چینی دلم ز خدنگ نگاه تو
گردد چو خاک، کاسه فغفور می‌شود
مظلوم بعد مردن ظلم رسد به فیض
ماری چو مرد روزی صد مور می‌شود
قصاب دید چون خم ابروی یار گفت
رزقش حواله از دم ساطور می‌شود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
می‌کند هر دم به قصدم چرخ تقدیر دگر
می‌رسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر
بر سپاه خاطر من روزگار کینه‌خواه
می‌زند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر
می‌خورم خود زخم هر ساعت ز چین ابرویی
می‌نشینم هر زمان در زیر شمشیر دگر
احتیاجم می‌کند هر دم به بدخواهی رجوع
می‌کند هر دم سپهرم طعمهٔ شیر دگر
می‌نماید هر زمانم نقس راه ظلمتی
می‌رود پایم فرو هر لحظه در قیر دگر
می‌شوم هر دم نشان تیر طعن ناکسی
می‌کند هر دم به قتلم دهر تدبیر دگر
چون ز خود بیرون روم قصاب کز هر تار نفس
هست در پای دلم هر لحظه زنجیر دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
گر شوی آشنا به سوز و گداز
به تو درها شود به عشرت باز
چرخ پروانه شو که جات دهند
به سر دست خویش چون شهباز
این چه بیگانگی است بر در دوست
سعی کن تا شوی تو محرم راز
صیقلی کن چو مهر آینه را
سینه را ده ز زنگ کی پرداز
زآتش عشق اگر سری داری
همچو شمع از غمش بسوز و بساز
لا مکان سیر شو که برهانی
خویش را از غم نشیب و فراز
چشم حق‌‌بین بهم رسان قصاب
چند باشی اسیر عشق مجاز
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ماییم و درد و داغ دل بی‌قرار خویش
وامانده‌ایم در همه کاری به کار خویش
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیده‌ایم گلی از بهار خویش
از سیلی‌ای است کز کف ایام خورده‌ایم
رنگی که داده‌ایم به روی عذار خویش
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که می‌بریم برای مزار خویش
خود را چو باد بر سر هر شعله می‌زدیم
می‌داشتیم گر نفسی اختیار خویش
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمی‌نهیم قدم از حصار خویش
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
می‌کند بی‌گنه‌ام هر نفس آن یار قصاص
شکر لله که دلم دید ز دیدار قصاص
خسته را نیست توانایی آزار کسی
می‌کند چشم توام تا شده بیمار قصاص
خوار اگر جور و جفا نیست، عجب حیرانم
که چرا می‌کندم آن گل بی‌خار قصاص
راست‌رو باش که از روز بد ایمن باشی
کج‌روی‌ها است که می‌بیند از آن مار قصاص
دل پرکینه ز سوهان بدی‌‌ها است برنج
نیست دور ار کشد آیینه ز زنگار قصاص
ایمن از سنگ حوادث بود افتاده به راه
می‌کشد، ماند هر آن میوه که در بار قصاص
شکوه از گردش ایام چه داری قصاب
می‌کشد در همه جا طالب دیدار قصاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
می‌دهد هر ساعتی چشمش شرابم ز اعتراض
می‌نماید آتش لعلش کبابم ز اعتراض
نیست حرفش بیش از این کز پیش من کم کن گذر
زیر لب گاهی که می‌گوید جوابم ز اعتراض
روبرو هرگه که برخوردم به آن دریای حسن
همچو ماهی در خوی خجلت بر آبم ز اعتراض
همچو موم نحل کز خورشید می‌پاشد ز هم
پیش رخسار تو چون آیم خرابم ز اعتراض
دست از جان شسته در پیشش گریزم هر نفس
بر سر دریای بی‌تابی حبابم ز اعتراض
کی مرا بیدار سازد خوف روز رستخیز
چون کند افسون چشم او به‌‌ خوابم ز اعتراض
می‌برد قصاب بی‌هوشی به راه گلشنم
چون زند آن دل‌ربا بر رخ گلابم ز اعتراض
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ما اسیران همه مرغان خوش‌الحان همیم
هم‌زبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یک‌جا همه چون رشته شمع
همه دل‌سوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکده‌ایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
می‌کند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموخته‌ایم
عشق‌بازان همه شاگرد دبستان همیم
تیره‌بختان همه از آتش هم می‌سوزند
همه آتش‌نفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشم‌سیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بس‌که ما طایفه چون زلف پریشان همیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به عشق تو گر سر نبازم چه سازم
به داغ غمت گر نسازم چه سازم
دل و دین و هستی شده سد راهم
گر این هر سه یکسر نبازم چه سازم
برآورده تیغی که خونم بریزد
بر آن دست و خنجر ننازم چه سازم
به من بسته ره خصم بی‌رحم اگر جان
در این کهنه شش‌در نبازم چه سازم
چو درمان قصاب درد تو باشد
به درد تو یکسر نسازم چه سازم