عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
سرم بریدی و مهر تو در دل است هنوز
نهال عشق مرا پای در گل است هنوز
اگرچه من همه عمر ار تو صبر ورزیدم
بجان دوست که صبر از تو مشکل است هنوز
زبرک ریز فنا هرکه میکند عشوه
ز برق غیرت عشق تو غافل است هنوز
درخت بخت مرا میوه کی بود شیرین
که هر ثمر که دهد زهر قاتل است هنوز
ببوی منزل یار از دو کون بگذشتم
هزار فرسخ بمنزل است هنوز
اگرچه لاف ز دیوانگی زند اهلی
نمیرسد پری زانکه عاقل است هنوز
نهال عشق مرا پای در گل است هنوز
اگرچه من همه عمر ار تو صبر ورزیدم
بجان دوست که صبر از تو مشکل است هنوز
زبرک ریز فنا هرکه میکند عشوه
ز برق غیرت عشق تو غافل است هنوز
درخت بخت مرا میوه کی بود شیرین
که هر ثمر که دهد زهر قاتل است هنوز
ببوی منزل یار از دو کون بگذشتم
هزار فرسخ بمنزل است هنوز
اگرچه لاف ز دیوانگی زند اهلی
نمیرسد پری زانکه عاقل است هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
تا تو زیر پوست همچون گرگی ای پشمینه پوش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
دوری از یوسف بکش ای خرقه پشمین ز دوش
از جوانان ما جوانمردی ز ساقی یافتیم
در صف پیران صفا از روی پیر میفروش
سر معراج محبت از دلم سر میزند
عشق میگوید بگو و عقل میگوید خموش
یا رخی چون شمع باید یا دم گرمی چو نی
تا نباشد آتشی صحبت نمی آید به جوش
هر کجا این لعبت چین در زبان آید چو شمع
دیگران چون صورت دیوار چشمانند و گوش
وه که در بزم تو از دست رقیبان دمبدم
میخورم زهری ز جام عیش و میگویند نوش
تا بکی اهلی خروشی یکنفس خاموش باش
کین دل مجروح ما را میخراشی زین خروش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
چون لاله از داغ درون دارم دهان بر دود دل
مگذار کز جورت زبان بگشایم ای مقصود دل
از آه درد آلود دل تا زنده ام خالی نیم
من می نخواهم زندگی بی آه درد آلود دل
در زیر گل داغی نهد بر کشتگان عشق تو
هرجا چکد از چشم من اشک جگر آلود دل
تا من نمیرم در غمت درد دلم کی به شود
گر درد دل باشد چنین مردن بود بهبود دل
اهلی تو جرم آلوده یی رحمت مجو از آسمان
گر ابر رحمت بایدت خالی مباش از دود دل
مگذار کز جورت زبان بگشایم ای مقصود دل
از آه درد آلود دل تا زنده ام خالی نیم
من می نخواهم زندگی بی آه درد آلود دل
در زیر گل داغی نهد بر کشتگان عشق تو
هرجا چکد از چشم من اشک جگر آلود دل
تا من نمیرم در غمت درد دلم کی به شود
گر درد دل باشد چنین مردن بود بهبود دل
اهلی تو جرم آلوده یی رحمت مجو از آسمان
گر ابر رحمت بایدت خالی مباش از دود دل
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ما شیشه ناموس به میخانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
پیمان دو عالم به دو پیمانه شکستیم
اول چه حکیمانه ره توبه گرفتیم
آخر که شکستیم چه رندانه شکستیم
بستیم ز تعلیم خرد نخل امیدی
آنهم بمراد دل دیوانه شکستیم
باشد که دل دوست نرنجد که غمی نیست
گر در نظر مردم بیگانه شکستیم
مردیم ز غم اهلی و بستیم زبان را
برخیز که هنگامه افسانه شکستیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
دیوانه عشق توام مجنون مادرزاد هم
در عشق و مستی کی بود مجنون چو من فرهاد هم
تو سرو آزاد منی من بنده عشق توام
وارسته ام از بند خود وز هر دو کون آزاد هم
من زنده ام از یاد تو لیکن تو سوزی گر مرا
رحمی نیاید برمنت هرگز نیاری یاد هم
ای آرزوی جان من گر از غم من خوشدلی
هرگز مبادم یکنفس جان بیغم و دل شاد هم
دور از تو گر آبی خورم چون پیش چشم آید لبت
آب آتش سوزان شود خاکم رود بر باد هم
ای بی عنایت عاقبت خواهی بحسرت کشتنم
سودی ندارد بیش ازین خاموشی و فریاد هم
اهلی ز چشم آهسته ران این جوی خون کاخر کند
سیل فنا بنیاد ما وین چرخ بی بنیاد هم
در عشق و مستی کی بود مجنون چو من فرهاد هم
تو سرو آزاد منی من بنده عشق توام
وارسته ام از بند خود وز هر دو کون آزاد هم
من زنده ام از یاد تو لیکن تو سوزی گر مرا
رحمی نیاید برمنت هرگز نیاری یاد هم
ای آرزوی جان من گر از غم من خوشدلی
هرگز مبادم یکنفس جان بیغم و دل شاد هم
دور از تو گر آبی خورم چون پیش چشم آید لبت
آب آتش سوزان شود خاکم رود بر باد هم
ای بی عنایت عاقبت خواهی بحسرت کشتنم
سودی ندارد بیش ازین خاموشی و فریاد هم
اهلی ز چشم آهسته ران این جوی خون کاخر کند
سیل فنا بنیاد ما وین چرخ بی بنیاد هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
برتافت رخ چو آینه آنماه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
نبود مجال دم زدنم آه چون کنم
ره در دلم نمیدهد آن بت بهیچوجه
سنگین دل است در دل او راه چون کنم
دستش بدست ساقی و زلفش بچنگ غیر
دست منست از همه کوتاه چون کنم
خواهد دمید صبح وصال من از فراق
در مردنم چو شمع سحرگاه چون کنم
ناگفتنیست عشق بتان چون حدیث گنج
کس راز حال خویشتن آگاه چون کنم
گیرم به نا امیدی و جورش بسر برم
با جور بخت و طعنه بدخواه چون کنم
اهلی مگو که از ذقنش دل نگاهدار
من مست بیخودم حذر از چاه چون کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۴
تا کی از گریه گره بر لب فریاد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
سوختم چند گره بیهده بر باد زنم
منکه از طالع شوریده خود در بدرم
از که نالم چکنم پیش که فریاد زنم
غم دل چند خورم کی بود آنروز که من
بفراغت نفسی با دل آزاد زنم
هر گهم صورت شیرین نفسی پیش آید
ای بسا آه که بر حسرت فرهاد زنم
اهلی آن غنچه دهن کار بمن تنگ گرفت
وقت آن شد که قدم در عدم آباد زنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
ظن مبر کز دود دل پیشت شکایت میکنم
با تو از بیداد بخت خو حکایت میکنم
من که باشم؟ کارزو باشد بپا بوست مرا
از سگانت التماس این عنایت میکنم
نامت از غیرت نگویم لیک مقصودم تویی
قصه شیرین اگر گاهی روایت میکنم
گر چه قصد جان من دارد سگت با اینهمه
ترک جان میگیرم و او را حمایت میکنم
کعبه مقصود را اهلی نهان کردن ز خلق
غایت جهل است و من سعیی بغایت میکنم
با تو از بیداد بخت خو حکایت میکنم
من که باشم؟ کارزو باشد بپا بوست مرا
از سگانت التماس این عنایت میکنم
نامت از غیرت نگویم لیک مقصودم تویی
قصه شیرین اگر گاهی روایت میکنم
گر چه قصد جان من دارد سگت با اینهمه
ترک جان میگیرم و او را حمایت میکنم
کعبه مقصود را اهلی نهان کردن ز خلق
غایت جهل است و من سعیی بغایت میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
سگ توام من و عمری بغم اسیر شدم
مرانم از در خود این زمان که پیر شدم
امید از تو نگاهی بگوشه چشم است
من از جهان بامید تو گوشه گیر شدم
بجان هنوز خریدار یوسفم هر چند
که او عزیز جهان گشت و من فقیر شدم
نداشت زخم من از مرهم طبیبان سود
هم از خدنگ تو آخر دوا پذیر شدم
تو آفتابی از آن خوارم از تو یکذره
که من بطالع کم دره حقیر شدم
شدم به تیر ملامت نشانه در عالم
ز بسکه سینه کرده پیش تیر شدم
اسیر عشق تو چون اهلیم مکش زارم
که کشتنی نشدم گر ترا اسیر شدم
مرانم از در خود این زمان که پیر شدم
امید از تو نگاهی بگوشه چشم است
من از جهان بامید تو گوشه گیر شدم
بجان هنوز خریدار یوسفم هر چند
که او عزیز جهان گشت و من فقیر شدم
نداشت زخم من از مرهم طبیبان سود
هم از خدنگ تو آخر دوا پذیر شدم
تو آفتابی از آن خوارم از تو یکذره
که من بطالع کم دره حقیر شدم
شدم به تیر ملامت نشانه در عالم
ز بسکه سینه کرده پیش تیر شدم
اسیر عشق تو چون اهلیم مکش زارم
که کشتنی نشدم گر ترا اسیر شدم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
تا کی خمار محنت آن سیمبر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردیی
بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
او می خورد بمردم و من دردسر کشم
درد مرا بغیر چه نسبت که مدعی
خار از قدم بر آرد و من از جگر کشم
ظاهر شود خرابی عالم ز سیل اشک
روزی که من گلیم خود از آب برکشم
من مست خود مرادم و ناصح مرا ز می
چندانکه منع بیش کند بیشتر کشم
گر نوشم از سفال سگان تو دردیی
بهتر ز آب خضر که از جام زرکشم
بعد از هزار سال که یکجام دادیم
بختم امان نداد که جام دگر کشم
اهلی بهل که ناوک او در دلم بود
حیف است تیر یار که از دل بدر کشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۹
هرچند که از یار جز آزار ندیدم
هرچند که دیدم به از یار ندیدیم
کس نیستکه در صحبت او نیست خراشی
جز لاله رخ خود گل بیخار ندیدیم
او برده بعیاری و شوخی دل مردم
ما شوختر از چشم تو عیار ندیدیم
خورشید صفت حسن تو بازار کند گرم
از هیچکس این گرمی بازار ندیدیم
گشتیم ببویت چو صبا در همه گلزار
همچون تو گلی در همه گلزار ندیدیم
رفتار تو از سرو بصد شیوه برد دل
ما سرو بدین شیوه و رفتار ندیدیم
طوطی سخنی اهلی و در گلشن معنی
شیرین نفسی چون تو شکر بار ندیدیم
هرچند که دیدم به از یار ندیدیم
کس نیستکه در صحبت او نیست خراشی
جز لاله رخ خود گل بیخار ندیدیم
او برده بعیاری و شوخی دل مردم
ما شوختر از چشم تو عیار ندیدیم
خورشید صفت حسن تو بازار کند گرم
از هیچکس این گرمی بازار ندیدیم
گشتیم ببویت چو صبا در همه گلزار
همچون تو گلی در همه گلزار ندیدیم
رفتار تو از سرو بصد شیوه برد دل
ما سرو بدین شیوه و رفتار ندیدیم
طوطی سخنی اهلی و در گلشن معنی
شیرین نفسی چون تو شکر بار ندیدیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۱
مشنو که از تو سلسله مو در شکایتیم
دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم
جان بر لبست و منتظر یک اشارتست
موقوف یک نگاه تو ای بیعنایتیم
زین در نمیرویم بمیریم غایتش
بنگر که در مقام وفا تا چه غایتیم
جان از وفا حمایت تیغت خرید باز
تا زنده ایم بنده این یک حمایتیم
با غم خوشیم کز ستم بی نهایتت
در کنج بیکران ز غم بی نهایتیم
در ظلمتی که خضر بامید میرود
ما هم امیدوار ببرق هدایتیم
اهلی طمع بخرمن عالم نمیکنیم
ما خوشه چین خرمن شاه ولایتیم
دیوانه ایم و با دل خود در حکایتیم
جان بر لبست و منتظر یک اشارتست
موقوف یک نگاه تو ای بیعنایتیم
زین در نمیرویم بمیریم غایتش
بنگر که در مقام وفا تا چه غایتیم
جان از وفا حمایت تیغت خرید باز
تا زنده ایم بنده این یک حمایتیم
با غم خوشیم کز ستم بی نهایتت
در کنج بیکران ز غم بی نهایتیم
در ظلمتی که خضر بامید میرود
ما هم امیدوار ببرق هدایتیم
اهلی طمع بخرمن عالم نمیکنیم
ما خوشه چین خرمن شاه ولایتیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
ای خلق جهانی همه مست طرب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجم قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
هیچ از غم ما یاد نداری عجب از تو
تنها نشد آشوب عجم قد چو نخلت
کاین فتنه بلندست بملک عرب از تو
جامیکه نهم بی تو بلب پر شود از اشک
این کاسه خون چند خورم لب بلب از تو
جز خار نصیبی نبود طالع ما را
ای نخل کرم، تا که بچیند؟ رطب از تو
تا هست ترا آرزوی سوختن من
در آتش این آرزویم روز و شب از تو
عیسی نفسا، مرحمتی کن که بحسرت
مردیم و نداریم زبان طلب از تو
در بزم وصال تو رقیبان همه محرم
اهلی شده محروم به شرم و ادب از تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
دل بکف میداشتم عمری نگاه از دست تو
ساعدت خواهی نخواهی برد آه از دست تو
پنجه کردم با تو بیرحم و زیان کردم از آن
گاه مینالم ز دست خویش و گاه از دست تو
سوختم از آه مردم مگذر ایسلطان حسن
زانکه می بینم سراسر دادخواه از دست تو
تا کی ای یوسف صفت چاه ذقن بنماییم
عاقبت خواهم فکندن دل بچاه از دست تو
در غم دل بسکه چون اهلی سیه سازم ورق
نامه اعمال خود بینم سیاه از دست تو
ساعدت خواهی نخواهی برد آه از دست تو
پنجه کردم با تو بیرحم و زیان کردم از آن
گاه مینالم ز دست خویش و گاه از دست تو
سوختم از آه مردم مگذر ایسلطان حسن
زانکه می بینم سراسر دادخواه از دست تو
تا کی ای یوسف صفت چاه ذقن بنماییم
عاقبت خواهم فکندن دل بچاه از دست تو
در غم دل بسکه چون اهلی سیه سازم ورق
نامه اعمال خود بینم سیاه از دست تو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
مرغ غافل چه دل آسوده بنظاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی سگ تو
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
که بهر غنچه ازین باغ دلی پاره شده
صحبت خلق جهان مایه آزار دل است
ای خوش آندل که بکوی عدم آواره شده
از ستمهای تو ایماه که نالد بفلک
که فلک همچو تو بد مهر و ستمکاره شده
عاشقان تو بشبگیر در آن قافله اند
که چراغ رهشان ثابت و سیاره شده
آه ازین سنگدلی وه که اثر در تو نکرد
آب چشمم که رهش در جگر خاره شده
جان همه لطف تو اهلی سگ تو
چاره او کن از الطاف که بیچاره شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
هان ای خضر که آب بقانوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا ز دشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده
مارا ز درد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو ز جور تو
اوراگناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی ز کجا نوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا ز دشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده
مارا ز درد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو ز جور تو
اوراگناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی ز کجا نوش کرده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
عالمی را تو بشوخی دل و جان سوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
ای پسر اینهمه شوخی ز که آموخته یی
با دل زار مرا باز بسوزی بچه رنگ
که چو گل چهره بصد رنگ بر افروخته یی
چشم من چون نگرد بیتو جمال دگران
که از آن سوزن مژگان نظرم دوخته یی
همه آفاق خریدار تو زانند که تو
یوسف خود به زر ناسره بفروخته یی
عاشق سوخته پروانه شد ای بلبل مست
تو چو سوسن بزبان عاشق دلسوخته یی
اهلی از دانه اشکی چه غم از دل برود
با چنین خرمن غمها که تو اندوخته یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
چو ساقی گر بجامم دست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
نه تنها من که عالم مست بودی
اگر بالا گرفتی کار رندان
فلک قدر بلندش پست بودی
مرا از هجر او زخمیست پیوست
چه بودی وصل او پیوست بودی
ملامتگو کجا بر ما زدی زخم
گرش دردی که ما را هست بودی
اگر تدبیر بستی راه تقدیر
چرا ماهی اسیر شست بودی
خریدار بتان میبودم از جان
مرا گر نقد جان در دست بودی
اگر وحشی نبودی بخت اهلی
بفتراک بتان پا بست بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
چو طوطیان تو سخن بی نظیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا ز کشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی
بگو بگو که عجب دلپذیر میگویی
بطالع من مسکین چرا چنین تلخست
سخن که با همه چون شهد و شیر میگویی
مرا ز کشتن خود ای ندیم دوست چه غم
مترس اگر سخن این فقیر میگویی
حدیث یوسف و یعقوب ناتوانش گو
اگر جوان مرا حال پیر میگویی
مگوی پسته خندان بدان دهان اهلی
سخن بسنج که با خرده گیر میگویی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
رفتی و کنار از من دیوانه گرفتی
کردی سفر از چشم و بدل خانه گرفتی
چون مهر نمودی و من از خویش بریدم
بد مهر شدی خوی به بیگانه گرفتی
فریاد از این قصه که درد دل ما را
هرچند شنیدی همه افسانه گرفتی
من مست خراباتم از آنشب که تو ایشوخ
مستان و غزلخوان ره میخانه گرفتی
تا بر رخت از باده عرق دانه فشاند
بس مرغ دلی را که بدین دانه گرفتی
زین شیوه خرابم که چو ساغر بتو دادم
دستم بگرفتی و چه یارانه گرفتی
اهلی چو برون رفت ز کف گنج مرادت
جا بهر چه در عالم ویرانه گرفتی
کردی سفر از چشم و بدل خانه گرفتی
چون مهر نمودی و من از خویش بریدم
بد مهر شدی خوی به بیگانه گرفتی
فریاد از این قصه که درد دل ما را
هرچند شنیدی همه افسانه گرفتی
من مست خراباتم از آنشب که تو ایشوخ
مستان و غزلخوان ره میخانه گرفتی
تا بر رخت از باده عرق دانه فشاند
بس مرغ دلی را که بدین دانه گرفتی
زین شیوه خرابم که چو ساغر بتو دادم
دستم بگرفتی و چه یارانه گرفتی
اهلی چو برون رفت ز کف گنج مرادت
جا بهر چه در عالم ویرانه گرفتی