عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
تو در عقیلهٔ ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری؟
به جان من، به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمییی، مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گل است از الست خماری
سماع و شرب سقاهم، نه کار درویش است؟
مجاز بود چنین نامها، تو پنداری
بیا بگو که چه باشد الست، عیش ابد
زیان و سود کم و بیش، کار بازاری؟
سری که درد ندارد، چراش میبندی؟
ملنگ هین به تکلف، که سخت رهواری
فقیر و عارف و درویش، وان گهی هشیار؟
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری؟
چگونه رطل گران خوار را به دست آری؟
به جان من، به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمییی، مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گل است از الست خماری
سماع و شرب سقاهم، نه کار درویش است؟
مجاز بود چنین نامها، تو پنداری
بیا بگو که چه باشد الست، عیش ابد
زیان و سود کم و بیش، کار بازاری؟
سری که درد ندارد، چراش میبندی؟
ملنگ هین به تکلف، که سخت رهواری
فقیر و عارف و درویش، وان گهی هشیار؟
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب، چو ماه میتابی
درون روزن دلها، برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهیی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهیی، نمیآری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب، چو ماه میتابی
درون روزن دلها، برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهیی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهیی، نمیآری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید، به غیر آن دلبر
بگو برو که همیترسم از جگرخواری
هلا، مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحانها کرد
به حیله برد مرا کش کشان، به گلزاری
گلی نمود که گلها ز رشک او میریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین، به تعجب سری بجنبانید
که نادر است و غریب است، درنگر، باری
چنان که گفت طراریم، دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم، ربود دستاری
ز آب دیدهٔ داوود، سبزهها بررست
به عذر آن که به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبلهٔ تر، یکی ستم کاری
حذر، ز سنبل ابرو، که چشم شه بر توست
هلا، که مینگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیوم است
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کالهٔ فانی، بری عوض باقی
لطیف مشترییی ،سودمند بازاری
خمش خمش، که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز، شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید، به غیر آن دلبر
بگو برو که همیترسم از جگرخواری
هلا، مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحانها کرد
به حیله برد مرا کش کشان، به گلزاری
گلی نمود که گلها ز رشک او میریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین، به تعجب سری بجنبانید
که نادر است و غریب است، درنگر، باری
چنان که گفت طراریم، دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم، ربود دستاری
ز آب دیدهٔ داوود، سبزهها بررست
به عذر آن که به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبلهٔ تر، یکی ستم کاری
حذر، ز سنبل ابرو، که چشم شه بر توست
هلا، که مینگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیوم است
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کالهٔ فانی، بری عوض باقی
لطیف مشترییی ،سودمند بازاری
خمش خمش، که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز، شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۱
دلا، همای وصالی، بپر، چرا نپری؟
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
تو را کسی نشناسد، نه آدمی، نه پری
تو دلبری، نه دلی، لیک بهر حیله و مکر
به شکل دل شدهیی، تا هزار دل ببری
دمی به خاک درآمیزی از وفا و دمی
ز عرش و فرش و حدود دو کون برگذری
روان چرات نیابد، چو پر و بال وییی؟
نظر چرات نبیند، چو مایهٔ نظری
چه زهره دارد توبه، که با تو توبه کند؟
خبر که باشد تا با تو ماندش خبری؟
چه باشد آن مس مسکین، چو کیمیا آید
که او فنا نشود از مسی به وصف زری؟
کی است دانهٔ مسکین، چو نوبهار آید
که دانگیش نگردد فنا پی شجری؟
کی است هیزم مسکین، که چون فتد در نار
بدل نگردد هیزم به شعلهٔ شرری؟
ستارههاست همه عقلها و دانشها
تو آفتاب جهانی، که پرده شان بدری
جهان چو برف و یخی آمد و تو فصل تموز
اثر نماند ازو، چون تو شاه بر اثری
کیام بگو من مسکین، که با تو من مانم؟
فنا شوم من و صد من، چو سوی من نگری
کمال وصف خداوند شمس تبریزی
گذشته است ز اوهام جبری و قدری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به من نگر، که به جز من، به هر که درنگری
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری
بدان رخی بنگر کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه ازان رخ، تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است، و تن مادر
جمال روی پدر درنگر، اگر پسری
بدان که پیر سراسر صفات حق باشد
وگر چه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کف است و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیم است و هر دم او سفری
هنوز مشکل ماندهست حال پیر تو را
هزار آیت کبریٰ درو، چه بیهنری؟
رسید صورت روحانییی به مریم دل
ز بارگاه، منزه ز خشکی و ز تری
ازان نفس که درو سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول ره گذری
ایا دلی که تو حامل شدی ازان خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا درو نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
یقین شود که ز عشق خدای بیخبری
بدان رخی بنگر کو نمک ز حق دارد
بود که ناگه ازان رخ، تو دولتی ببری
تو را چو عقل پدر بوده است، و تن مادر
جمال روی پدر درنگر، اگر پسری
بدان که پیر سراسر صفات حق باشد
وگر چه پیر نماید به صورت بشری
به پیش تو چو کف است و به وصف خود دریا
به چشم خلق مقیم است و هر دم او سفری
هنوز مشکل ماندهست حال پیر تو را
هزار آیت کبریٰ درو، چه بیهنری؟
رسید صورت روحانییی به مریم دل
ز بارگاه، منزه ز خشکی و ز تری
ازان نفس که درو سر روح پنهان شد
بکرد حامله دل را رسول ره گذری
ایا دلی که تو حامل شدی ازان خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا درو نگری
چو حمل صورت گیرد ز شمس تبریزی
چو دل شوی تو و چون دل به سوی غیب پری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
بیا بیا که پشیمان شوی ازین دوری
بیا، به دعوت شیرین ما، چه میشوری؟
حیات موج زنان گشته اندرین مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طرهٔ خوبان، به جای دستهٔ گل
به زیر پای بنفشه، به جای محفوری
هزار جام سعادت، بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مومن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل، بانگ میزند هر جان
صلا، که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت است همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند نالههای ناقوری
برآر باز سر، ای استخوان پوسیده
اگر چه سخرهٔ ماری و طعمهٔ موری
ز مور و مار خریدت، امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری، جزای مأموری
تو راست کان گهر، غصهٔ دکان بگذار
ز نور پاک خوری، به که نان تنوری
شکوفههای شراب خدا شکفت، بهل
شکوفهها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آشهای بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیدهام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی؟
چه عار دارد سیاح جان ازین عوری؟
درخت شو هله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
که دیده است چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شبکوری
کرم گشاد چو موسیٰ کنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دلا مقیم شو اکنون، به مجلس جانها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بستهٔ مستی، خراب باش خراب
یقین بدان که خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی، درین چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو، معذوری
به دست ساقی تو، خاک میشود زر سرخ
چو خاک پای ویی، خسروی و فغفوری
صلای صحت جان، هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین، چه جای رنجوری؟
غلام شعر بدانم که شعر گفتهٔ توست
که جان جان سرافیل و نفخهٔ صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمیست
که دیر و دور دهد دست، وای ازین دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد، بس است مغفوری
کزان طرف شنوایند بیزبان دلها
نه رومی است و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسیٰ شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبهی طوری
که دامنم بگرفتهست و میکشد عشقی
چنان که گرسنه گیرد، کنار کندوری
ز دست عشق که جستهست تا جهد دل من؟
به قبض عشق بود قبضهٔ قلاجوری
بیا، به دعوت شیرین ما، چه میشوری؟
حیات موج زنان گشته اندرین مجلس
خدای ناصر و هر سو شراب منصوری
به دست طرهٔ خوبان، به جای دستهٔ گل
به زیر پای بنفشه، به جای محفوری
هزار جام سعادت، بنوش ای نومید
بگیر صد زر و زور، ای غریب زرزوری
هزار گونه زلیخا و یوسفند این جا
شراب روح فزای و سماع طنبوری
جواهر از کف دریای لامکان ز گزاف
به پیش مومن و کافر نهاده کافوری
میان بحر عسل، بانگ میزند هر جان
صلا، که بازرهیدم ز شهد زنبوری
فتادهاند به هم عاشقان و معشوقان
خراب و مست رهیده ز ناز مستوری
قیامت است همه راز و ماجراها فاش
که مرده زنده کند نالههای ناقوری
برآر باز سر، ای استخوان پوسیده
اگر چه سخرهٔ ماری و طعمهٔ موری
ز مور و مار خریدت، امیر کن فیکون
بپوش خلعت میری، جزای مأموری
تو راست کان گهر، غصهٔ دکان بگذار
ز نور پاک خوری، به که نان تنوری
شکوفههای شراب خدا شکفت، بهل
شکوفهها و خمار شراب انگوری
جمال حور به از بردگان بلغاری
شراب روح به از آشهای بلغوری
خیال یار به حمام اشک من آمد
نشست مردمک دیدهام به ناطوری
دو چشم ترک خطا را چه ننگ از تنگی؟
چه عار دارد سیاح جان ازین عوری؟
درخت شو هله، ای دانهیی که پوسیدی
تویی خلیفه و دستور ما به دستوری
که دیده است چنین روز با چنان روزی
که واخرد همه را از شبی و شبکوری
کرم گشاد چو موسیٰ کنون ید بیضا
جهان شدهست چو سینا و سینهٔ نوری
دلا مقیم شو اکنون، به مجلس جانها
که کدخدای مقیمان بیت معموری
مباش بستهٔ مستی، خراب باش خراب
یقین بدان که خرابیست اصل معموری
خراب و مست خدایی، درین چمن امروز
هزار شیشه اگر بشکنی تو، معذوری
به دست ساقی تو، خاک میشود زر سرخ
چو خاک پای ویی، خسروی و فغفوری
صلای صحت جان، هر کجا که رنجوریست
تو مرده زنده شدن بین، چه جای رنجوری؟
غلام شعر بدانم که شعر گفتهٔ توست
که جان جان سرافیل و نفخهٔ صوری
سخن چو تیر و زبان چو کمان خوارزمیست
که دیر و دور دهد دست، وای ازین دوری
ز حرف و صوت بباید شدن به منطق جان
اگر غفار نباشد، بس است مغفوری
کزان طرف شنوایند بیزبان دلها
نه رومی است و نه ترکی و نی نشابوری
بیا که همره موسیٰ شویم تا که طور
که کلم الله آمد مخاطبهی طوری
که دامنم بگرفتهست و میکشد عشقی
چنان که گرسنه گیرد، کنار کندوری
ز دست عشق که جستهست تا جهد دل من؟
به قبض عشق بود قبضهٔ قلاجوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۴
مسلم آمد یار مرا دل افروزی
چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی
اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شدهیی، ننگ جان و تن چه کشی؟
چو کان زر شدهیی، حبهیی چه اندوزی؟
به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را
به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی
شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی
بپر، گزاف پر و بال را چه میسوزی؟
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
چه عشق داد مرا فضل حق، زهی روزی
اگر سرم برود، گو برو، مرا سر اوست
رهیدم از کله و از سر و کله دوزی
دهان به گوش من آورد و گفت در گوشم
یکی حدیث بیاموزمت، بیاموزی
چو آهوی ختنی خون تو شود همه مشک
اگر دمی بچری تو ز ما به خوش پوزی
چو جان جان شدهیی، ننگ جان و تن چه کشی؟
چو کان زر شدهیی، حبهیی چه اندوزی؟
به سوی مجلس خوبان، بکش حریفان را
به خضر و چشمهٔ حیوان، بکن قلاووزی
شراب لعل رسیده ست، نیست انگوری
شکر نثار شد و نیست این شکر خوزی
هوا و حرص یکی آتشی است، تو بازی
بپر، گزاف پر و بال را چه میسوزی؟
خمش که خلق ندانند بانگ را ز صدا
تویی که دانی پیروزه را ز پیروزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۵
بیا بیا، که تو از نادرات ایامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر، چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول میکنیاش با کژی و با خامی
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول مینکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
برادری، پدری، مادری، دلارامی
به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد
گزاف نیست برادر، چنین نکونامی
تو فضل و رحمت حقی، که هر که در تو گریخت
قبول میکنیاش با کژی و با خامی
همیزیم به ستیزه و این هم از گولیست
که تا مرا نکشی، ای هوس، نیارامی
به هیچ نقش نگنجی، ولیک تقدیرا
اگر به نقش درآیی، عجب گل اندامی
گهی فراق نمایی و چاره آموزی
گهی رسول فرستی و جان پیغامی
درون روزن دل، چون فتاد شعلهٔ شمع
بداند این دل شب رو، که بر سر بامی
مرادم آن که شود سایه و آفتاب یکی
که تا ز عشق نمایم تمام خوش کامی
محال جوی و محالم، بدین گناه مرا
قبول مینکند هیچ عالم و عامی
تو هم محال ننوشی و معتقد نشوی
برو برو که مرید عقول و احلامی
اگر ز خسرو جانها حلاوتی یابی
محال هر دو جهان را چو من درآشامی
ور از طبیب طبیبان گوارشی یابی
مکاشفی تو به خوان خدا، نه اوهامی
برآ ز مشرق تبریز، شمس دین، بخرام
که بر ممالک هر دو جهان چو بهرامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
بلندتر شده است آفتاب انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی، یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامهٔ همه را نانبشته میخوانی
برون بری تو ز خرگاه شش جهت، جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه، صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی
چه ترجمان؟ که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله ازان سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی، خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟
طلسم دلبرییی، یا تو گنج جانانی؟
زهی قلم که تو را نقش کرد در صورت
که نامهٔ همه را نانبشته میخوانی
برون بری تو ز خرگاه شش جهت، جان را
چو جان نماند، بر جاش عشق بنشانی
دلا چو باز شهنشاه، صید کرد تو را
تو ترجمانبگ سر زبان مرغانی
چه ترجمان؟ که کنون بس بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر در طلبت
هزارساله ازان سوی کفر و ایمانی
به هر سحر که درخشی، خروس جان گوید
بیا که جان و جهانی، برو که سلطانی
چو روح من بفزودهست شمس تبریزی
به سوی او برم از باغ روح ریحانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۷
ایا مربی جان، از صداع جان چونی؟
ایا ببرده دل از جمله دلبران، چونی؟
ز زحمت شب ما و ز نالههای صبوح
که میرسد به تو ای ماه مهربان، چونی؟
ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت
ز لکلک جرس و بانگ پاسبان، چونی؟
ایا غریب فلک، تو برین زمین حیفی
ایا جهان ملاحت، درین جهان، چونی؟
ز آفتاب که پرسد که چون همیگردی؟
به گلستان که بگوید که گلستان چونی؟
ز روی زرد بپرسند، درد دل چون است؟
ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی؟
چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو؟
بگفت من چو چراغم، تو قلتبان، چونی؟
جواب گفت که من بازگونه میپرسم
مثال کشت که گوید به آسمان چونی؟
دهان گشادم، یعنی ببین که لب خشکم
که تا شراب تو گوید که ای دهان، چونی؟
ز گفت چون تو، جویی روان شود در حال
میان جان و روانم، که ای روان چونی؟
بگو تو باقی این را، که از خمار لبت
سرم گران شد، پرسش که سرگران چونی؟
ایا ببرده دل از جمله دلبران، چونی؟
ز زحمت شب ما و ز نالههای صبوح
که میرسد به تو ای ماه مهربان، چونی؟
ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت
ز لکلک جرس و بانگ پاسبان، چونی؟
ایا غریب فلک، تو برین زمین حیفی
ایا جهان ملاحت، درین جهان، چونی؟
ز آفتاب که پرسد که چون همیگردی؟
به گلستان که بگوید که گلستان چونی؟
ز روی زرد بپرسند، درد دل چون است؟
ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی؟
چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو؟
بگفت من چو چراغم، تو قلتبان، چونی؟
جواب گفت که من بازگونه میپرسم
مثال کشت که گوید به آسمان چونی؟
دهان گشادم، یعنی ببین که لب خشکم
که تا شراب تو گوید که ای دهان، چونی؟
ز گفت چون تو، جویی روان شود در حال
میان جان و روانم، که ای روان چونی؟
بگو تو باقی این را، که از خمار لبت
سرم گران شد، پرسش که سرگران چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
ز آب، تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گرگینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل درین خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهیی، اینی
تو جهد کن که سراسر، همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زان که جمله زرینی
به شهد جذبه، من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف، گلو گیردت ز شیرینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
کشانه شو سوی من، گر چه لنگ تخمینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟
اگر تو مینروی، آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسف است کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیاش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد، گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا، تو آمینی
دران مکان که مکان نیست، قصرها داری
درین مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداک روح حیاتی فانت تحیینی
وانت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینای
سقاؤها سکراتی و شربها دینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گرگینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل درین خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهیی، اینی
تو جهد کن که سراسر، همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زان که جمله زرینی
به شهد جذبه، من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف، گلو گیردت ز شیرینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
کشانه شو سوی من، گر چه لنگ تخمینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟
اگر تو مینروی، آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسف است کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیاش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد، گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا، تو آمینی
دران مکان که مکان نیست، قصرها داری
درین مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداک روح حیاتی فانت تحیینی
وانت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینای
سقاؤها سکراتی و شربها دینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۹
بیامدیم دگربار سوی مولایی
که تا به زانوی او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم، بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ، دست یا پایی؟
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه، ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز، من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که میرسید به گوش از هواش هیهایی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش، هست آسمان سایی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام، عنقایی
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بیوجود سقایی
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام، نیشکرخایی
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
خموش، زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی
حدیث مفخر تبریز، شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت، عقل گویایی
که تا به زانوی او نیست، هیچ دریایی
هزار عقل ببندی به هم، بدو نرسد
کجا رسد به مه چرخ، دست یا پایی؟
فلک به طمع گلو را دراز کرد بدو
نیافت بوسه، ولیکن چشید حلوایی
هزار حلق و گلو شد دراز سوی لبش
که ریز بر سر ما نیز، من و سلوایی
بیامدیم دگربار سوی معشوقی
که میرسید به گوش از هواش هیهایی
بیامدیم دگربار سوی آن حرمی
که فرق سجده کنش، هست آسمان سایی
بیامدیم دگربار سوی آن چمنی
که هست بلبل او را غلام، عنقایی
بیامدیم بدو کو جدا نبود از ما
که مشک پر نشود بیوجود سقایی
همیشه مشک بچفسیده بر تن سقا
که نیست بیتو مرا دست و دانش و رایی
بیامدیم دگربار سوی آن بزمی
که شد ز نقل خوشش کام، نیشکرخایی
بیامدیم دگربار سوی آن چرخی
که جان چو رعد زند در خمش علالایی
بیامدیم دگربار سوی آن عشقی
که دیو گشت ز آسیب او پری زایی
خموش، زیر زبان ختم کن تو باقی را
که هست بر تو موکل غیور لالایی
حدیث مفخر تبریز، شمس دین کم گو
که نیست درخور آن گفت، عقل گویایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۰
تو نور دیدهٔ جان، یا دو دیدهٔ مایی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
ازان زمان که چو نی بستهام کمر پیشت
حرارتیست درون دل از شکرخایی
ز کان لطف تو نقد است عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
به ذات پاک خداوند، کز تو دزدیده ست
هر آنچه آب حیات است، روح افزایی
ز جوی حسن تو خوبان، سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق کرده سقایی
زهی سعادت آن تشنگان، که بوی برند
به اصل چشمهٔ آب خوش مصفایی
سبوی صورتها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی
خدیو مفخر تبریز، شمس دین به حق
دو صد مراد برآری، چنین چو بازآیی
که شعله شعله به نور بصر درافزایی
تو آفتاب و دلم همچو سایه در پی تو
دو چشم در تو نهادهست و گشته هرجایی
ازان زمان که چو نی بستهام کمر پیشت
حرارتیست درون دل از شکرخایی
ز کان لطف تو نقد است عیش و عشرت ما
نیم به دولت عشق لب تو فردایی
به ذات پاک خداوند، کز تو دزدیده ست
هر آنچه آب حیات است، روح افزایی
ز جوی حسن تو خوبان، سبو سبو برده
به تشنگان ره عشق کرده سقایی
زهی سعادت آن تشنگان، که بوی برند
به اصل چشمهٔ آب خوش مصفایی
سبوی صورتها را به سنگ برنزنند
خورند آب حیات تو را ز بالایی
خدیو مفخر تبریز، شمس دین به حق
دو صد مراد برآری، چنین چو بازآیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
تو عاشقی؟ چه کسی؟ از کجا رسیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مرا چه مینگری کژ؟ به شب خریدستی؟
چه ظلم کردم بر تو؟ که چون ستم زدگان
کله زدی به زمین بر، قبا دریدستی
تظلمی به سلف میکنی، مگر پیشین
که داغ و درد و غم عاشقان شنیدستی
غلط، ز رنگ تو پیداست، ز آل یعقوبی
بدیدهیی رخ یوسف، که کف بریدستی
ز تیر غمزۀ دلدار اگر نخست دلت
چرا ز غصه و غم، چون کمان خمیدستی؟
ز آه و نالۀ تو، بوی مشک میآید
یقین تو آهوی نافی، سمن چریدستی
تو هر چه هستی میباش، یک سخن بشنو
اگر چه میوۀ حکمت بسی بچیدستی
حدیث جان توست این و گفت من چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی، وگر مریدستی
تو خویش درد گمان بردهیی و درمانی
تو خویش قفل گمان بردهیی کلیدستی
اگر ز وصف تو دزدم، تو شحنۀ عقلی
وگر تمام بگویم، ابایزیدستی
دریغ از تو که در آرزوی غیری تو
جمال خویش ندیدی، که بیندیدستی
تو را کسی بشناسد که اوت کس کرده ست
دگر کسیت نداند، که ناپدیدستی
دلا برو بر یار و مباش بستۀ خویش
که سایح و سبک و چابک و جریدستی
به ترک مصر بگفتی، ز شومی فرعون
بر شعیب چو موسیٰ، فرو خزیدستی
چو عمر ماست حدیثش، دراز اولیٰ تر
چنین دراز سخن را بدان کشیدستی
همیدوم پی ظل تو، شمس تبریزی
مگر منم عرفه؟ تو مگر که عیدستی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۲
رهید جان دوم، از خودی و از هستی
شدهست صید شهنشاه خویش، در مستی
زهی وجود که جان یافت درعدم، ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا، آنچه من ندانستم
چو در درستی ای مه، مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
چو خون بجستم از تن، زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
که مژده ده، که ز رنج وجود، وارستی
ز شمس تبریز این جنسها بخر، بفروش
نه بحر را تو زبونی، نه بستۀ شستی
ز انتظار رهیدی، که کی صبا بوزد
ز نقدهاش چو آن کیسه، بر کمر بستی
شدهست صید شهنشاه خویش، در مستی
زهی وجود که جان یافت درعدم، ناگاه
زهی بلند که جان گشت، در چنین پستی
درست گشت مرا، آنچه من ندانستم
چو در درستی ای مه، مرا تو بشکستی
چو گشت عشق تو فصاد و اکحلم بگشاد
چو خون بجستم از تن، زهی سبک دستی
طبیب فقر بجست و گرفت گوش دلم
که مژده ده، که ز رنج وجود، وارستی
ز شمس تبریز این جنسها بخر، بفروش
نه بحر را تو زبونی، نه بستۀ شستی
ز انتظار رهیدی، که کی صبا بوزد
ز نقدهاش چو آن کیسه، بر کمر بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۴
به جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنۀ عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی، که یاوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتی، که کرد درباری
به خاک هم چه نمودی، که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی، که میکند زاری
به کوهها، چه سپردی، که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی، که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی، که گشت انواری
چگونه از کف غم میرهانیام در خواب
چگونه در غم وامی کشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چارهستت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنان که عارف، بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو میخاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه دادهیی تو که بیپر کنند طیاری
به ذرههای پرنده، چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی، همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنان که با تو همیپیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند، نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری
که سخت فتنۀ عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی، که یاوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتی، که کرد درباری
به خاک هم چه نمودی، که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی، که میکند زاری
به کوهها، چه سپردی، که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی، که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی، که گشت انواری
چگونه از کف غم میرهانیام در خواب
چگونه در غم وامی کشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چارهستت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنان که عارف، بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو میخاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه دادهیی تو که بیپر کنند طیاری
به ذرههای پرنده، چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی، همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنان که با تو همیپیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند، نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
به حق آن که تو جان و جهان، جهانداری
مرا چنان که بپروردهیی، چنان داری
به حق حلقۀ عزت، که دام حلق من است
مرا به حلقۀ مستان و سرخوشان داری
به حق جان عظیمی، که جان نتیجۀ اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی، که در خرابۀ ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی کز چشم خلق پنهان است
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعهی ملک است
مرا به بام برآری، چو نردبان داری
دری که هیچ نبستی به روی ما، دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیک تر به تو یار است
چه حکمت است که نزدیک را فغان داری
در آفرینش عالم، چو حکمت اظهار است
تو نیز ظاهر میکن، اگر بیان داری
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی، چو دیگدان داری
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آن که درون چشمۀ روان داری
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بیچون ما نشان داری
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی، چون هنر همان داری؟
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
هر آن که او هنری دارد، او همیکوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر، غرض آن است
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
وگر به ستر بپوشد هنر غرض آن است
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند، بهر اظهارند؟
که ای نتیجۀ خاک، از درونه کان داری
که من به تن بشرمثلکم بدم، وکنون
مقام گنجم و تو حبهیی ازان داری
منم دل تو، دل از خود مجوی، از من جوی
مرید پیر شو، ار دولت جوان داری
اگر ز خویش بدانی مرا، ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا، تو جزو منی، جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل، زیرا کل کلان داری
گمان که جزو یقین است، شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیاش از یقین، گمان داری
دلیل سود ندارد تو را، دلیل منم
چو بیمنی، نرهی، گر دلیل لان داری
اگر دعا نکنم، لطف او همیگوید
که سرد و بسته چرایی؟ بگو، زبان داری
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان، روان داری
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شدهست ز اول، چه دل طپان داری؟
دلا بگو تو تمام سخن، دهان بستیم
سخن تو گوی، که گفتار جاودان داری
مرا چنان که بپروردهیی، چنان داری
به حق حلقۀ عزت، که دام حلق من است
مرا به حلقۀ مستان و سرخوشان داری
به حق جان عظیمی، که جان نتیجۀ اوست
چنان کنی که مرا در میان جان داری
به حق گنج نهانی، که در خرابۀ ماست
مرا ز چشم همه مردمان نهان داری
به حق باغی کز چشم خلق پنهان است
رخ نژند مرا همچو ارغوان داری
به حق بام بلندی که صومعهی ملک است
مرا به بام برآری، چو نردبان داری
دری که هیچ نبستی به روی ما، دربند
اگر ز راحت و از سود ما زیان داری
چو از فغان تو نزدیک تر به تو یار است
چه حکمت است که نزدیک را فغان داری
در آفرینش عالم، چو حکمت اظهار است
تو نیز ظاهر میکن، اگر بیان داری
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی، چو دیگدان داری
به برج آبی فرمود خاک را تر کن
به شکر آن که درون چشمۀ روان داری
به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما
که از گشایش بیچون ما نشان داری
به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن
دگر بگو چه کنی، چون هنر همان داری؟
چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را
برای حکمت اظهار اگر عیان داری
هر آن که او هنری دارد، او همیکوشد
که شهره گردد در دانش و عنان داری
هنروری که بپوشد هنر، غرض آن است
که شهره گردد در ستر و در نهان داری
وگر به ستر بپوشد هنر غرض آن است
که شهره گردد در دانش و صوان داری
نه انبیا که رسیدند، بهر اظهارند؟
که ای نتیجۀ خاک، از درونه کان داری
که من به تن بشرمثلکم بدم، وکنون
مقام گنجم و تو حبهیی ازان داری
منم دل تو، دل از خود مجوی، از من جوی
مرید پیر شو، ار دولت جوان داری
اگر ز خویش بدانی مرا، ندانی خویش
درون خویش بسی رنج و امتحان داری
بیا، تو جزو منی، جزو را ز کل مسکل
بچفس بر کل، زیرا کل کلان داری
گمان که جزو یقین است، شد یقین ز یقین
وگر جدا هلیاش از یقین، گمان داری
دلیل سود ندارد تو را، دلیل منم
چو بیمنی، نرهی، گر دلیل لان داری
اگر دعا نکنم، لطف او همیگوید
که سرد و بسته چرایی؟ بگو، زبان داری
بگفتمش که چو جانم روان شود از تن
شعار شعر مرا با روان، روان داری
جواب داد مرا لطف او که ای طالب
خود این شدهست ز اول، چه دل طپان داری؟
دلا بگو تو تمام سخن، دهان بستیم
سخن تو گوی، که گفتار جاودان داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۸
حرام گشت ازین پس فغان و غم خواری
بهشت گشت جهان، زان که تو جهانداری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم، گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد، جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری
مثال گر ندهی، حسن بیمثال تو بس
که مستی دل و جان است و خصم هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر میکند، به صد خواری
ز رشک نیشکرت، نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگها زاری
ز تف عشق تو سوزی ست، در دل آتش
هم از هوای تو دارد، هوا سبک ساری
برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست برین خاک رنگ بیماری
ز عشق تابش خورشید تو، به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه، نی ز جباری
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری
تنا ز کوه بیاموز، سر به بالا دار
که کان عشق خدایی، نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر، که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند ازین جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نییی، جانب شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری
بگو به عشق که ای عشق، خوش گلوگیری
گه جفا و وفا، خوب و خوب کرداری
گلو چو سخت بگیری، سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان، چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری، صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری، روانهیی و دوان
ولیکن، آن حرکت نیست فاش و اظهاری
بهشت گشت جهان، زان که تو جهانداری
مثال ده که نروید ز سینه خار غمی
مثال ده که کند ابر غم، گهرباری
مثال ده که نیاید ز صبح غمازی
مثال ده که نگردد، جهان به شب تاری
مثال ده که نریزد گلی ز شاخ درخت
مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده که رهد حرص از گداچشمی
مثال ده که طمع وارهد ز طراری
مثال گر ندهی، حسن بیمثال تو بس
که مستی دل و جان است و خصم هشیاری
چو شب به خلوت معراج تو مشرف شد
به آفتاب نظر میکند، به صد خواری
ز رشک نیشکرت، نی هزار ناله کند
ز چنگ هجر تو گیرند چنگها زاری
ز تف عشق تو سوزی ست، در دل آتش
هم از هوای تو دارد، هوا سبک ساری
برای خدمت تو آب در سجود رود
ز درد توست برین خاک رنگ بیماری
ز عشق تابش خورشید تو، به وقت طلوع
بلند کرد سر آن کوه، نی ز جباری
که تا نخست برو تابد آن تف خورشید
نخست او کند آن نور را خریداری
تنا ز کوه بیاموز، سر به بالا دار
که کان عشق خدایی، نه کم ز کهساری
مکن به زیر و به بالا، به لامکان کن سر
که هست شش جهت آن جا تو را نگوساری
به دل نگر، که دل تو برون شش جهت است
که دل تو را برهاند ازین جگرخواری
روانه باش به اسرار و می تماشا کن
ز آسمان بپذیر این لطیف رفتاری
چو غوره از ترشی رو به سوی انگوری
چو نی برو ز نییی، جانب شکرباری
حلاوت شکر او گلوی من بگرفت
بماندم از رخ خوبش ز خوب گفتاری
بگو به عشق که ای عشق، خوش گلوگیری
گه جفا و وفا، خوب و خوب کرداری
گلو چو سخت بگیری، سبک برآید جان
درآیدم ز تو جان، چون گلوم افشاری
گلوی خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری، صد گلو تو بسپاری
ز کودکی تو به پیری، روانهیی و دوان
ولیکن، آن حرکت نیست فاش و اظهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
به اهل پردۀ اسرارها ببر خبری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
بجه بجه ز جهان، تا شه جهان باشی
شکر ستان هله، تا تو شکرستان باشی
بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو
چو ز اختری بجهی، قطب آسمان باشی
چو عزم بحر کند نوح، کشتیاش باشی
رود به چرخ مسیحا، تو نردبان باشی
گهی چو عیسی مریم، طبیب جان گردی
گهی چو موسی عمران روی، شبان باشی
ز بهر پختن تو آتشیست روحانی
چو پس جهی چو زنان، خام قلتبان باشی
ز آتش ار نگریزی، تمام پخته شوی
چو نان پخته، رئیس و عزیز خوان باشی
چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند
مثال نان مدد جان شوی و جان باشی
اگر چه معدن رنجی، به صبر، گنج شوی
اگر چه خانۀ عیبی، تو غیب دان باشی
من این بگفتم و از آسمان ندا آمد
به گوش جان که چنین گر شوی، چنان باشی
خمش دهان پی آن است تا شکرخایی
نه آن که سست فکندی، زنخ زنان باشی
شکر ستان هله، تا تو شکرستان باشی
بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو
چو ز اختری بجهی، قطب آسمان باشی
چو عزم بحر کند نوح، کشتیاش باشی
رود به چرخ مسیحا، تو نردبان باشی
گهی چو عیسی مریم، طبیب جان گردی
گهی چو موسی عمران روی، شبان باشی
ز بهر پختن تو آتشیست روحانی
چو پس جهی چو زنان، خام قلتبان باشی
ز آتش ار نگریزی، تمام پخته شوی
چو نان پخته، رئیس و عزیز خوان باشی
چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند
مثال نان مدد جان شوی و جان باشی
اگر چه معدن رنجی، به صبر، گنج شوی
اگر چه خانۀ عیبی، تو غیب دان باشی
من این بگفتم و از آسمان ندا آمد
به گوش جان که چنین گر شوی، چنان باشی
خمش دهان پی آن است تا شکرخایی
نه آن که سست فکندی، زنخ زنان باشی