عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی آید
که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمی آید
به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا
منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمی آید
من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی
تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمی آید
من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری
ولی وجهیست عشق او که بی زر بر نمی آید
دلم بگرفت بی رویت به وصلم یک زمان بنواز
که بی روی توأم یک دم دمی خوش بر نمی آید
دو چشم مست خون ریزت به ناوک دیده جان دوخت
ببین در غمزه ات جانا گرت باور نمی آید
به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را
همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی آید
به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست پیمانست
ولی شخص ضعیفم از پس دل بر نمی آید
چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل
به پایان شب هجرش اگر با سر نمی آید
که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمی آید
به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا
منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمی آید
من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی
تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمی آید
من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری
ولی وجهیست عشق او که بی زر بر نمی آید
دلم بگرفت بی رویت به وصلم یک زمان بنواز
که بی روی توأم یک دم دمی خوش بر نمی آید
دو چشم مست خون ریزت به ناوک دیده جان دوخت
ببین در غمزه ات جانا گرت باور نمی آید
به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را
همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی آید
به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست پیمانست
ولی شخص ضعیفم از پس دل بر نمی آید
چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل
به پایان شب هجرش اگر با سر نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
تو را به کون و مکان سر فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
اگر جهان همه حور بهشت خواهد بود
چه چاره چون به خیالم جز او نمی آید
وگر به روضه خلدم قصور عرضه کنند
به جان تو که به چشمم نکو نمی آید
شبی نمی گذرد بر من از غم هجران
که خون دیده به رویم فرو نمی آید
از این بلای دل و دیده جفاکش من
عجب که مردم چشمم برو نمی آید
به آب دیده توان دید خون چشمم را
به قطره قطره ی خون کاو فرو نمی آید
اگر جهان همه پر چشمه حیات شود
به غیر خون دل ما به جو نمی آید
مرا دلی که صبوری از او نمی آید
اگر جهان همه حور بهشت خواهد بود
چه چاره چون به خیالم جز او نمی آید
وگر به روضه خلدم قصور عرضه کنند
به جان تو که به چشمم نکو نمی آید
شبی نمی گذرد بر من از غم هجران
که خون دیده به رویم فرو نمی آید
از این بلای دل و دیده جفاکش من
عجب که مردم چشمم برو نمی آید
به آب دیده توان دید خون چشمم را
به قطره قطره ی خون کاو فرو نمی آید
اگر جهان همه پر چشمه حیات شود
به غیر خون دل ما به جو نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
اگر نقاب بت من ز چهره بگشاید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد
ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید
دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت
نه آنچنان که بباید چنانکه می آید
صبا بیار ز زلف نگار ما بویی
که تا دماغ دل من از آن بیاساید
بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی
فراق خون دلم را ز دیده پالاید
چرا به خون من خسته دل کمر بستست
نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید
هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست
چه حاجتست که آنرا به وسمه آراید
بسا دلی که به شوخی به غمزه برباید
ز لوح خاطر من یاد دوست نتوان برد
ولی اگر بکند یاد ما دمی شاید
دلا به گردش و دور زمانه باید ساخت
نه آنچنان که بباید چنانکه می آید
صبا بیار ز زلف نگار ما بویی
که تا دماغ دل من از آن بیاساید
بدان نگار جفاجوی ما بگو تا کی
فراق خون دلم را ز دیده پالاید
چرا به خون من خسته دل کمر بستست
نیرزد آنکه دو دستش به خون بیالاید
هلال طاق دو ابروی او عظیم خوشست
چه حاجتست که آنرا به وسمه آراید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
مرا به صبحدمی گل به بار می باید
به باغ دامن و دست نگار می باید
چو مست گشت دل از باده ی غم تو مرا
ز جام لعل تو دفع خمار می باید
اگرچه هست عنایت تو را به سوی رهی
ز طالعم مددی هم به کار می باید
شب فراق توأم جان به لب رسانیدست
به روز وصل توأم اختیار می باید
بپرس نام من خسته دل که در دو جهان
به دولت تو مرا اعتبار می باید
اگرچه روز چو عمر رقیب کوتاهست
مرا به وصل شبی پایدار می باید
اگرچه بر دل من هست بار هجر بسی
مرا به خلوت وصل تو بار می باید
به باغ دامن و دست نگار می باید
چو مست گشت دل از باده ی غم تو مرا
ز جام لعل تو دفع خمار می باید
اگرچه هست عنایت تو را به سوی رهی
ز طالعم مددی هم به کار می باید
شب فراق توأم جان به لب رسانیدست
به روز وصل توأم اختیار می باید
بپرس نام من خسته دل که در دو جهان
به دولت تو مرا اعتبار می باید
اگرچه روز چو عمر رقیب کوتاهست
مرا به وصل شبی پایدار می باید
اگرچه بر دل من هست بار هجر بسی
مرا به خلوت وصل تو بار می باید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
چمن به صبحدمی چون به گل بیاراید
دماغ جان من از بوی آن بیاساید
فروغ مهر نماند به چرخ میناگون
اگر نگار من از دور چهره بنماید
خم کمان دو ابروی دوست محرابیست
چه حاجتست که آن را به وسمه آراید
یقین که ماه ز شرم رخش شود بی نور
اگر نقاب ز خورشید روش بگشاید
اگر به تازی حسنش شود سوار دمی
عنان شوق ز دست زمانه برباید
جمال حسن تو در غایت کمال بود
ولی به روی نکو نیز هم وفا باید
منم چو آب نهاده مدام سر در پات
تو را چو سرو به ما سر فرو نمی آید
تویی ملول و من از جان و دل طلبکارت
ز روی لطف نگارا بگو چنین شاید
جفا نماید و رحمی نیامدش بر من
از این معاینه دل پشت دست می خاید
شب سیاه زمانه ز حور حامله است
به صبر کوش جهانا ببین چه می زاید
دماغ جان من از بوی آن بیاساید
فروغ مهر نماند به چرخ میناگون
اگر نگار من از دور چهره بنماید
خم کمان دو ابروی دوست محرابیست
چه حاجتست که آن را به وسمه آراید
یقین که ماه ز شرم رخش شود بی نور
اگر نقاب ز خورشید روش بگشاید
اگر به تازی حسنش شود سوار دمی
عنان شوق ز دست زمانه برباید
جمال حسن تو در غایت کمال بود
ولی به روی نکو نیز هم وفا باید
منم چو آب نهاده مدام سر در پات
تو را چو سرو به ما سر فرو نمی آید
تویی ملول و من از جان و دل طلبکارت
ز روی لطف نگارا بگو چنین شاید
جفا نماید و رحمی نیامدش بر من
از این معاینه دل پشت دست می خاید
شب سیاه زمانه ز حور حامله است
به صبر کوش جهانا ببین چه می زاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۰
مرا وصال رخت ای نگار می باید
اگر مراد دل ما نمی دهی شاید
نظر به روی تو کردن چو خوش بود تا روز
که عکس روی تو خواب از دو دیده برباید
ببست جان و دلم دیده در خیال رخت
مگر دری ز وصالت خدای بگشاید
ز لطف خویش بیاراست زیور حسنت
مشاطه کرمش آنچنان که می باید
به عشق روی چو ماهش صبور باش ای دل
ببین ز گردش ایام تا چه می زاید
دو دیده ی دل من از جهان خبر داری
که خون دیده ز هجران ز دیده پالاید
بساز ای دل بیچاره با مراد جهان
نه آنچنان که بیاید چنانکه می باید
اگر مراد دل ما نمی دهی شاید
نظر به روی تو کردن چو خوش بود تا روز
که عکس روی تو خواب از دو دیده برباید
ببست جان و دلم دیده در خیال رخت
مگر دری ز وصالت خدای بگشاید
ز لطف خویش بیاراست زیور حسنت
مشاطه کرمش آنچنان که می باید
به عشق روی چو ماهش صبور باش ای دل
ببین ز گردش ایام تا چه می زاید
دو دیده ی دل من از جهان خبر داری
که خون دیده ز هجران ز دیده پالاید
بساز ای دل بیچاره با مراد جهان
نه آنچنان که بیاید چنانکه می باید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
نصیب دشمنم بادا چنین عید
نپندارم چنین عیدی که کس دید
دلش هرگز ز روی مهربانی
بر این بیچاره ی مسکین نبخشید
نپرسید از من رنجور مهجور
مگر مسکین عیادت هم نیرزید
به جانان گفتم ای جانم فدایت
به جان و دل از این معنی برنجید
به زلفش گفتم ای عنبر غلامت
چو ماری بر خود از غیرت بپیچید
بر اسباب جهان دل شد مخیر
بجز مهر جمالت هیچ نگزید
طبیب ما چنان نامهربان بود
که از بیمار خود هرگز نپرسید
نپندارم چنین عیدی که کس دید
دلش هرگز ز روی مهربانی
بر این بیچاره ی مسکین نبخشید
نپرسید از من رنجور مهجور
مگر مسکین عیادت هم نیرزید
به جانان گفتم ای جانم فدایت
به جان و دل از این معنی برنجید
به زلفش گفتم ای عنبر غلامت
چو ماری بر خود از غیرت بپیچید
بر اسباب جهان دل شد مخیر
بجز مهر جمالت هیچ نگزید
طبیب ما چنان نامهربان بود
که از بیمار خود هرگز نپرسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
بیا غم از بر آن یار غمگسار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
جان من شکسته دل از غم تو به جان رسید
وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید
دل ز غمت شکسته شد جان به هوات بسته شد
ای دل و جان ز دست تو جان به لب جهان رسید
جان برسد به لب مرا تا برسم به وصل تو
چون کنم ای نگار من در تو نمی توان رسید
صبر بدی مرا سپر در غم روی تو ولی
جست ز شست تو روان بر دل ناتوان رسید
ناله ی بی شمار من در تو اثر نمی کند
گرچه ز جور عشق صد ناله بر آسمان رسید
غمزه تو چو ابروان راست چو شد به سوی من
سینه سپر کنم روان تیر چو از کمان رسید
از سر خوان حسن تو بهره گرفته هرکسی
قسمت من ز عشق تو درد دل و فغان رسید
وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید
دل ز غمت شکسته شد جان به هوات بسته شد
ای دل و جان ز دست تو جان به لب جهان رسید
جان برسد به لب مرا تا برسم به وصل تو
چون کنم ای نگار من در تو نمی توان رسید
صبر بدی مرا سپر در غم روی تو ولی
جست ز شست تو روان بر دل ناتوان رسید
ناله ی بی شمار من در تو اثر نمی کند
گرچه ز جور عشق صد ناله بر آسمان رسید
غمزه تو چو ابروان راست چو شد به سوی من
سینه سپر کنم روان تیر چو از کمان رسید
از سر خوان حسن تو بهره گرفته هرکسی
قسمت من ز عشق تو درد دل و فغان رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
از دست هجر تو دل تنگم به جان رسید
بس تیر غم که بر دل و جان جهان رسید
من ناتوان و بی دل و تو پادشاه حسن
واجب بود به غور دل ناتوان رسید
بار دگر به دولت وصلت اگر رسم
گویم غم فراق ولی کی توان رسید
فریاد من برس که ز دست فراق تو
فریادم از زمین همه بر آسمان رسید
چندان ز هجر روی تو آبم ز چشم رفت
کز فرق ما گذشت و سر فرقدان رسید
تیغ جفای خلق و خدنگ فراق تو
از دل گذشت مطلق و بر استخوان رسید
دل بیش از این تحمّل هجران نمی کنم
جان جهان ز دست فراقت به جان رسید
بس تیر غم که بر دل و جان جهان رسید
من ناتوان و بی دل و تو پادشاه حسن
واجب بود به غور دل ناتوان رسید
بار دگر به دولت وصلت اگر رسم
گویم غم فراق ولی کی توان رسید
فریاد من برس که ز دست فراق تو
فریادم از زمین همه بر آسمان رسید
چندان ز هجر روی تو آبم ز چشم رفت
کز فرق ما گذشت و سر فرقدان رسید
تیغ جفای خلق و خدنگ فراق تو
از دل گذشت مطلق و بر استخوان رسید
دل بیش از این تحمّل هجران نمی کنم
جان جهان ز دست فراقت به جان رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
عاقبت درد من خسته به پایان نرسید
سر سرگشته ام از وصل به سامان نرسید
پایمال شب هجران شده چون مور ضعیف
شمّه ای قصه ی دردم به سلیمان نرسید
دردم از حد شد و جز ناله ندارم همدم
که بگویم دمکی درد به درمان نرسید
روز وصل تو نشد روزی آن خسته جگر
شب هجران تو ای دوست به پایان نرسید
در فراق رخ زیبای تو ای جان جهان
چه کنم دست دلم جز به گریبان نرسید
جان بدادم به غم عشق مپندار چنین
دولت وصل تو ای جان به من آسان نرسید
در وفای تو دل از دست بدادم جانا
عهد بستی تو بسی لیک به پیمان نرسید
سر سرگشته ام از وصل به سامان نرسید
پایمال شب هجران شده چون مور ضعیف
شمّه ای قصه ی دردم به سلیمان نرسید
دردم از حد شد و جز ناله ندارم همدم
که بگویم دمکی درد به درمان نرسید
روز وصل تو نشد روزی آن خسته جگر
شب هجران تو ای دوست به پایان نرسید
در فراق رخ زیبای تو ای جان جهان
چه کنم دست دلم جز به گریبان نرسید
جان بدادم به غم عشق مپندار چنین
دولت وصل تو ای جان به من آسان نرسید
در وفای تو دل از دست بدادم جانا
عهد بستی تو بسی لیک به پیمان نرسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۸
دل به درد آمد و از دوست به درمان نرسید
عهد بشکست دلارام و به پیمان نرسید
جان رسیدم به لب ای نور دو چشمم دانی
عمر بگذشت و شب هجر به پایان نرسید
گشته پامال فراق رخ یارم چه کنم
قصه ی غصه ی موری به سلیمان نرسید
من بعید از رخ تو گشتم و در عید رخت
چه توان کرد که این لاشه به قربان نرسید
دل پردرد ضعیفم به تمنای رخت
جان بداد از غم و یک لحظه به جانان نرسید
ناله ها در شب دیجور زنم در غم او
شمع جمعم ز چه رو سوی گلستان نرسید
من جهان و دل و جان در سر کارش کردم
دولت وصل تو جانا به من آسان نرسید
عهد بشکست دلارام و به پیمان نرسید
جان رسیدم به لب ای نور دو چشمم دانی
عمر بگذشت و شب هجر به پایان نرسید
گشته پامال فراق رخ یارم چه کنم
قصه ی غصه ی موری به سلیمان نرسید
من بعید از رخ تو گشتم و در عید رخت
چه توان کرد که این لاشه به قربان نرسید
دل پردرد ضعیفم به تمنای رخت
جان بداد از غم و یک لحظه به جانان نرسید
ناله ها در شب دیجور زنم در غم او
شمع جمعم ز چه رو سوی گلستان نرسید
من جهان و دل و جان در سر کارش کردم
دولت وصل تو جانا به من آسان نرسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
در سرابستان جان تا قد او بالا کشید
سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید
وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست
لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید
گرچه گل را رنگ و بویی هست در فصل بهار
این دل محزون من بر روی شهرآرا کشید
گرچه در زیباییش همتا نباشد در جهان
بس جفاها کاین دلم زان دلبر رعنا کشید
سرو بستان گرچه بس رعناست بر طرف چمن
میل خاطرها بدان بالای سروآسا کشید
نام عشّاق جهان می دید بر اوج وفا
چون به نام ما رسید آنجا قلم بر ما کشید
سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید
وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست
لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید
گرچه گل را رنگ و بویی هست در فصل بهار
این دل محزون من بر روی شهرآرا کشید
گرچه در زیباییش همتا نباشد در جهان
بس جفاها کاین دلم زان دلبر رعنا کشید
سرو بستان گرچه بس رعناست بر طرف چمن
میل خاطرها بدان بالای سروآسا کشید
نام عشّاق جهان می دید بر اوج وفا
چون به نام ما رسید آنجا قلم بر ما کشید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
آنچه دل حزین من از جور او کشید
نه دیده دیده باشد و نه گوش کس شنید
از دست جور بی حد و اندوه گریه گفت
از حد بشد تحمّل و جانم به لب رسید
بر حال زار من دل سنگین بسوزدت
گر شرح آن دهم که دل خسته ام چه دید
شرح غمش چگونه دهم شمّه ای از آن
کاو رفت و دیگری به من خسته دل گزید
درد دلم ببین تو که آن دلستان شوخ
مهر از من شکسته به یکبارگی برید
مرغ دل ضعیف من اندر هوای دوست
از روی شوق از قفس سینه بر پرید
بیچاره دل برفت به بازار عشق دوست
جان را به غم فروخت و غم عشق او خرید
نه دیده دیده باشد و نه گوش کس شنید
از دست جور بی حد و اندوه گریه گفت
از حد بشد تحمّل و جانم به لب رسید
بر حال زار من دل سنگین بسوزدت
گر شرح آن دهم که دل خسته ام چه دید
شرح غمش چگونه دهم شمّه ای از آن
کاو رفت و دیگری به من خسته دل گزید
درد دلم ببین تو که آن دلستان شوخ
مهر از من شکسته به یکبارگی برید
مرغ دل ضعیف من اندر هوای دوست
از روی شوق از قفس سینه بر پرید
بیچاره دل برفت به بازار عشق دوست
جان را به غم فروخت و غم عشق او خرید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گفته ام درس ثنای تو ز جان در شب عید
گرچه از دولت وصل تو بعیدیم به عید
سر ز شادی به فلک سایم و قدری یابم
گر شوم در شب هجران تو از وصل سعید
شد دماغ دل من باز معطّر به صبوح
تا که بوی سر زلفین تو از باد شنید
دل آشفته ی سرگشته درافتاد به دام
تا سر زلف پریشان تو از دور بدید
رخ زیبای ترا دید مه چاردهم
بی تکلّف ز تحیر سرانگشت گزید
چون بدیدم رخ دلبند تو گفتم جانا
شکر ایزد که مرا جان بر جانان برسید
دیده ی دهر هرآن گوهر اشکی که فشاند
بر سر خاک جهان مهر گیاه تو دمید
ای دلارام تو دانی و خدا می داند
این دل غمزده از دست فراقت چه کشید
گرچه از دولت وصل تو بعیدیم به عید
سر ز شادی به فلک سایم و قدری یابم
گر شوم در شب هجران تو از وصل سعید
شد دماغ دل من باز معطّر به صبوح
تا که بوی سر زلفین تو از باد شنید
دل آشفته ی سرگشته درافتاد به دام
تا سر زلف پریشان تو از دور بدید
رخ زیبای ترا دید مه چاردهم
بی تکلّف ز تحیر سرانگشت گزید
چون بدیدم رخ دلبند تو گفتم جانا
شکر ایزد که مرا جان بر جانان برسید
دیده ی دهر هرآن گوهر اشکی که فشاند
بر سر خاک جهان مهر گیاه تو دمید
ای دلارام تو دانی و خدا می داند
این دل غمزده از دست فراقت چه کشید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
چه چاره چونکه دل از وی به کام دل نرسید
زلال لعل لب او به کام دل نچکید
به کام دل نرسیدم شبی به دولت وصل
ز درد روز فراق تو جان به لب برسید
منه تو بار گران بیش از این به شخص ضعیف
ستمگرا که از آن پشت طاقتم بخمید
به حال زار غریبی نزار رحمت کن
که جان بداد به هجران و روی دوست ندید
بکرد مرغ دلم در هوای جان پرواز
که تا شراب مودّت ز جام عشق چشید
دل ضعیف ستمدیده بلاکش من
بیا که از دو جهان مهر روی تو بگزید
بیا و کلبه احزان ما منوّر کن
ز حد گذشت میان من و تو گفت و شنید
چه شد چه بود که آن ماه روی مشکین بوی
به سان آهوی وحشی ز پیش ما برمید
نشان که داد چو من بنده در جهان یکدل
بتی ستمگر شوخ ای نگار چون تو که دید
زلال لعل لب او به کام دل نچکید
به کام دل نرسیدم شبی به دولت وصل
ز درد روز فراق تو جان به لب برسید
منه تو بار گران بیش از این به شخص ضعیف
ستمگرا که از آن پشت طاقتم بخمید
به حال زار غریبی نزار رحمت کن
که جان بداد به هجران و روی دوست ندید
بکرد مرغ دلم در هوای جان پرواز
که تا شراب مودّت ز جام عشق چشید
دل ضعیف ستمدیده بلاکش من
بیا که از دو جهان مهر روی تو بگزید
بیا و کلبه احزان ما منوّر کن
ز حد گذشت میان من و تو گفت و شنید
چه شد چه بود که آن ماه روی مشکین بوی
به سان آهوی وحشی ز پیش ما برمید
نشان که داد چو من بنده در جهان یکدل
بتی ستمگر شوخ ای نگار چون تو که دید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
ای صبا بویی از آن زلف پریشان به من آر
مژده ای زآن گل سیراب به سوی چمن آر
لب جان پرور او چشمه حیوان منست
شربت آبی ز سر لطف مرا زان دهن آر
خسته ی بار فراق رخ یارم شکری
به دوای دل رنجور جهانی به من آر
حالت دیده ی مهجور ستمدیده ببین
ای بشیر دل من بویی از آن پیرهن آر
گل به بستان ملاحت ز صبا روی نمود
بلبل طبع مرا ای دل و دین در سخن آر
ای سهی سرو به بستان ملاحت بگذر
لرزه از قامت خود در بدن نارون آر
نیست جز سوختن و ساختنت چاره جهان
همچو شمع از سر خود بگذر و پا در لگن آر
مژده ای زآن گل سیراب به سوی چمن آر
لب جان پرور او چشمه حیوان منست
شربت آبی ز سر لطف مرا زان دهن آر
خسته ی بار فراق رخ یارم شکری
به دوای دل رنجور جهانی به من آر
حالت دیده ی مهجور ستمدیده ببین
ای بشیر دل من بویی از آن پیرهن آر
گل به بستان ملاحت ز صبا روی نمود
بلبل طبع مرا ای دل و دین در سخن آر
ای سهی سرو به بستان ملاحت بگذر
لرزه از قامت خود در بدن نارون آر
نیست جز سوختن و ساختنت چاره جهان
همچو شمع از سر خود بگذر و پا در لگن آر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
ای بر دلم از فراق صد بار
ناگشته به وصل شاد یک بار
در بارگه وصال خویشم
از لطف نمی دهد دمی بار
بار غم تو مرا نه بس بود
کز هجر نهاده ای به سر بار
شب تیره و بار شیشه خر لنگ
ترسم نرود به منزل این بار
بلبل ز هوای بوستان سوخت
و این خار نمی دهد گلی بار
باران سعادت الهی
از ابر عطات بر جهان بار
امید به کس ندارم الّا
بر رحمت و لطف ایزد بار
ناگشته به وصل شاد یک بار
در بارگه وصال خویشم
از لطف نمی دهد دمی بار
بار غم تو مرا نه بس بود
کز هجر نهاده ای به سر بار
شب تیره و بار شیشه خر لنگ
ترسم نرود به منزل این بار
بلبل ز هوای بوستان سوخت
و این خار نمی دهد گلی بار
باران سعادت الهی
از ابر عطات بر جهان بار
امید به کس ندارم الّا
بر رحمت و لطف ایزد بار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
در دیده خیال تو نگاریم دگر بار
بر یاد لبت عمر گذاریم دگر بار
جانا خبرت نیست که از شدّت هجران
ما در غم دیدار تو زاریم دگر بار
از شوق رخ چون گل دلبر به گلستان
چون بلبل شوریده هزاریم دگر بار
از مهر رخ خوب تو ای خسرو خوبان
در وادی جان مهر تو کاریم دگر بار
از دولت وصلش به گلستان مرادم
در دیده ی دشمن همه خاریم دگر بار
هر چند که بیزار شدی از من مهجور
جان را هوس وصل تو داریم دگر بار
ما مستی وصل تو ندیدیم ولیکن
از باده هجر تو خماریم دگر بار
دی از من بیچاره ربودی دل و بردی
امروز دلی خسته نداریم دگر بار
از رفتن دل نیست مرا با تو حسابی
گر می طلبی جان بسپاریم دگر بار
هر چند عزیز دل مصری به حقیقت
چون خاک چرا پیش تو خواریم دگر بار
گرچه به سرانگشت جفا خون دلم ریخت
ما بنده آن دست و نگاریم دگر بار
در بارگه شاه جهان از غمت ای دل
صد ناله و فریاد برآریم دگر بار
بر یاد لبت عمر گذاریم دگر بار
جانا خبرت نیست که از شدّت هجران
ما در غم دیدار تو زاریم دگر بار
از شوق رخ چون گل دلبر به گلستان
چون بلبل شوریده هزاریم دگر بار
از مهر رخ خوب تو ای خسرو خوبان
در وادی جان مهر تو کاریم دگر بار
از دولت وصلش به گلستان مرادم
در دیده ی دشمن همه خاریم دگر بار
هر چند که بیزار شدی از من مهجور
جان را هوس وصل تو داریم دگر بار
ما مستی وصل تو ندیدیم ولیکن
از باده هجر تو خماریم دگر بار
دی از من بیچاره ربودی دل و بردی
امروز دلی خسته نداریم دگر بار
از رفتن دل نیست مرا با تو حسابی
گر می طلبی جان بسپاریم دگر بار
هر چند عزیز دل مصری به حقیقت
چون خاک چرا پیش تو خواریم دگر بار
گرچه به سرانگشت جفا خون دلم ریخت
ما بنده آن دست و نگاریم دگر بار
در بارگه شاه جهان از غمت ای دل
صد ناله و فریاد برآریم دگر بار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۲
چو چشمانت منم پیوسته بیمار
به محراب دو ابرویت گرفتار
ز هجران تو بیمارم طبیبا
به وصل خود مرا تیمار می دار
مرا تا کی چنین سرگشته داری
به قرطاس فراقت همچو پرگار
برفت از پیشم آن سرو سمن بوی
کجا سرو روان آمد به رفتار
ربود از من دل آن ماه سخنگوی
شنیدستی که ماه آید به گفتار
تو خوش خفته به خواب صبحگاهی
منم بیچاره در عشق تو بیدار
گرم بر باد غم چون خاک برداد
منم از جان و دل او را خریدار
جواز بار هجرانت ز جانم
به لطف خویشتن ای دوست بردار
من از جان و جهان و شادکامی
شدم بی وصل تو از جمله بیزار
به محراب دو ابرویت گرفتار
ز هجران تو بیمارم طبیبا
به وصل خود مرا تیمار می دار
مرا تا کی چنین سرگشته داری
به قرطاس فراقت همچو پرگار
برفت از پیشم آن سرو سمن بوی
کجا سرو روان آمد به رفتار
ربود از من دل آن ماه سخنگوی
شنیدستی که ماه آید به گفتار
تو خوش خفته به خواب صبحگاهی
منم بیچاره در عشق تو بیدار
گرم بر باد غم چون خاک برداد
منم از جان و دل او را خریدار
جواز بار هجرانت ز جانم
به لطف خویشتن ای دوست بردار
من از جان و جهان و شادکامی
شدم بی وصل تو از جمله بیزار