عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
چرا کردی مرا از دل فراموش
گرفتی دیگری جز من در آغوش
نو پنداری که ما اینها ندانیم
به راهت ما همه چشمیم و هم گوش
نه شرط مردمی باشد نه یاری
که در سختی کند یاری فراموش
چه پوشانی به رویت برقع ای دوست
نشاید کرد آتش زیر سر پوش
به هجران سوختم بنوازم از وصل
که گه زهر آید از زنبور و گه نوش
به جان آمد جهان از بردباری
بگو تا کی شود در هجر خاموش
بگفتا شربت هجران که تلخست
چو داری در قدح حالی تو می نوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
گرم بوسی دهی از لعل پرنوش
غلامی گردم از جان حلقه در گوش
که را باشد چنان چشم و لب و خد
که را آن عارض و زلف و بناگوش
که دیده همچو تو ماهی کله دار
که دیده همچو تو سروی قباپوش
مده خارم خدا را از گل وصل
مزن نیشم خدا را از لب نوش
چو دیگ از آتش عشقت شب و روز
به یاد تو فرو ننشینم از جوش
ز سر بگذشت اشکم از فراقت
چه دانی سرگذشت ما شب دوش
چرا بار غمم بر دل نهادی
چرا کردی تو عهدم را فراموش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
به خوابش دیده ام زلف تو را دوش
شدم زان بو بدین سان مست و مدهوش
چه باشم از در من گر درآیی
که بر راه تو دارم چشم و هم گوش
نیم از یاد تو خالی زمانی
چرا کردی به یکبارم فراموش
من امشب با فراقت چون بسازم
چو یاد آرم زمانی از شب دوش
جهان زنهار چون اهل دلی تو
ز دست جور هر نااهل مخروش
نگارم فارغست از ما نگویی
تو چون دیگی به غم تا کی کنی جوش
مپوشان رخ ز چشمم ای پری زاد
نشاید کرد آتش زیر سرپوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
گر شبی سوی من خسته دل افتد رایش
چه تفاوت کند از رای جهان آرایش
گر عنانی ز عنایت سوی ما گرداند
جان فشانیم به جای سرو زر در پایش
گر خرامد قد چون سرو روانت در باغ
هیچ شک نیست که در دیده ی ما شد جایش
آنکه شب تا به سحر در غم تو بخروشد
فارغی ای صنم از دیده ی خون پالایش
فارغ از جنّت فردوس بود خاطر او
که شبی بر سر کوی تو بود مأوایش
خلق گویند برو ترک غمش گو چکنم
نیست در زیر کبودی فلک همتایش
آنکه روزی ز سر زلف تو بویی بشنید
نبود در دو جهان با دگری پروایش
دل خلقی به جهان خون شده از قامت او
این بلا بین که دلم می کشد از بالایش
گفتمش خاک رهم ز آتش دل آبم ده
گفت وصلم همه بادست تو می پیمایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
به جان آمد دل من از جفایش
خدا را با که گویم ماجرایش
من آن دستانهای او چه گویم
چه ها دیدم من از جور جفایش
به خاطر هجر جانم را خراشید
گلی کی چیدم از باغ رضایش
دلم با عشق او خو کرد عمری
کنون از هجر می باید جزایش
دلا دانی که شاهی کامکاری
چه غم باشد ز احوال گدایش
مسلمانان به غم مسکین دل من
چه جوری می کشد دایم برایش
به کنج عافیت ننشست باری
هرآن کاو بد کند بیند سزایش
چو سرو ار بگذرد روزی به سویم
کنم در چشمه های چشم جایش
خبر دارد نگار بی وفایم
که از جان شد جهانی مبتلایش
اگر در کلبه احزانم آید
کنم جان را نثار خاک پایش
نثار گل برافشان بر سر ای دل
که چندانی نمی باشد بقایش
رسیدش جان به لب رنجور عشقت
چه باشد گر کنی از لب دوایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
بر ما گذر ار آرد در دیده کنم جایش
جان در تن ما آید از قد دلارایش
ایثار قدوم او جز جان چه بود ما را
تا همچو درم ریزم بر قامت و بالایش
جانانم اگر روزی در باغ گذار آرد
صد سرو خجل گردد از قد دلارایش
گل گر رخ او بیند در دست فرو ریزد
سرو ار قد او بیند پیچیده شود پایش
جستم گل خوش بویی در باغ مرا گفتند
گل در عرق شرمست از عارض زیبایش
گفتم به چمن سروی چون قامت او باشد
گفتا نبود در باغ یک سرو به همتایش
جانست مرا لعلش در ما چه زنی آتش
با دست سر زلفش زنهار مپیمایش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
نگارینا مکن بر من ستم بیش
مزن زین بیش تو بر ریش من نیش
ز وصلم کام دل می ده خدا را
مجو زین بیشتر کام بداندیش
تو خویشی بیش ازین ما را میازار
که فرقی باشد از بیگانه تا خویش
به ترکش چون توان کز تیر مژگانش
اگر قربان شوم بهتر درین کیش
مرا داغ فراقت هست بر جان
نمک واجب نباشد بر سر ریش
چه گویم مدّعی بد سرانجام
چه با من در میان بودش ازین پیش
تو سلطان جهانداری خدا را
مشو غافل دمی از حال درویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش
پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش
دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست
حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش
برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون
اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش
هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد
نومید نیستم ز در کردگار خویش
دستم اگر نه چون کمرش در میان رود
خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش
لعل تو آب حیاتست تشنه را
آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش
هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل
روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش
امّیدوار بر در وصلش نشسته ام
رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش
گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست
حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
دادم به دستت مسکین دل ریش
با تو چه گویم حال دل خویش
مسکین دلم شد ریش از جفایت
بر ریش دارم هر لحظه صد نیش
سلطان حسنی از روی لطفت
رحمی بفرما بر حال درویش
عید رخت را ای نور دیده
جان را به قربان دارم درین کیش
زار و نزارم از درد هجران
از حال زارم روزی بیندیش
بر من ستمها بیرون شد از حد
مپسند جانا آخر بیندیش
از بس که زاری کردم ز عشقت
بر من ببخشود بیگانه و خویش
کار جهانی یکسر خرابست
مشنو نگارا قول بداندیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
نکهت عنبرست یا بویش
مشک تاتار یا که گیسویش
آنکه محراب جان دلها گشت
چیست گویی دو طاق ابرویش
بر رخ همچو ماه او دل من
دانم آشفته است چون مویش
گرچه بر ما نظر نیندازد
هست جان و دو دیده ام سویش
تا گذار آورد مگر سویم
جان مقیمست بر سر کویش
ای صبا گر گذر کنی بر دوست
آن قدر از زبان ما گویش
این چه بدمهریست و بدخویی
که به جان آمدیم از خویش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
ای به رخت نیاز من از حد و اندازه ی بیش
بر دل ریش ما بگو چند زنی ز غمزه نیش
ریش غم تو بر دلم هست ز تیغ روز هجر
دور مدار دلبرا مرهم وصل خود ز ریش
مرهم وصل چون نداد لطف تو ای طبیب من
بر سر ریش خاطرم بیش نمک مزن به ریش
تیر جفای ترکشت بیش مزن به جان ما
زآنکه فضای کوی تو قبله بود مرا و کیش
جور کشیدنم ز تو بس عجب اوفتاده است
خویش منی و این ستم کس بکند به جای خویش
روز وداع مشکلست از رخ خوب دلبران
بین که چه حالتی بود دل ز پس و رهم ز پیش
یک نظری ز لطف خود سوی جهان فکن که من
دم به دمم به روی تو صبر کمست و عشق بیش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
به غیر سوز و گدازیم چاره نیست چو شمع
نزار و زارم و گریان ز غم میانه جمع
فراغتی ز من و حال زار من داری
مگر نمی رسدت حال زار بنده به سمع
اگرچه کرد غم هجر دوست قلع مرا
نمی کند غم عشقش دل من از جان قمع
منم مدام به بالین دوست تا دم صبح
ز درد هجر عزیزان نزار و زار چو شمع
تو چرخ سفله ببین کاو چگونه قلاّشست
که فرق می نکند نقره را کنون از قلع
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
در شب تاریک هجران زار و سوزانم چو شمع
او چو گل خندان و من سوزان و گریانم چو شمع
با دلی پر آتشم دوودم به سر بر می رود
ز آتش سوداش سوزد رشته جانم چو شمع
گو برآ از مشرق امید آن خورشید حسن
همچو صبحی تا به رویش جان برافشانم چو شمع
نیست بر بالین من جز آتش سودای او
هر شبی تا روز و من از غم گدازانم چو شمع
شمع عالم سوز من با جمع خوش بنشسته بود
با دلی مجموع و من خاطر پریشانم چو شمع
آتشی از مهر او در رشته جان منست
روز و شب سوزد گریبان تا به دامانم چو شمع
آتش سودای او تا هست در جان جهان
زرد و سوزان و پریشان حال و حیرانم چو شمع
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
مژده ای دادم صبا کامد گل خوش بو به باغ
با گل رویش بود از باغ و گل ما را فراغ
گل دو هفته بیش نبود در سرابستان ولی
حسن او و عشق من هر لحظه می گیرد بلاغ
عشق بلبل با گل بستان دو هفته بیش نیست
هست ما را از فراق روی او بر سینه داغ
با گل روی تو و سرو قدت محتاج نیست
عاشقان راه عشقت را نظر کردن به باغ
گرنه سرو قامت تو در کنار آید مرا
تا گل رویت ببینم فارغم از باغ و راغ
از فراق روی تو جانم به لب خواهد رسید
رحمتی کن ای جهان بین مرا چشم و چراغ
گل برفت از بوستان و شورش بلبل نماند
باغ را بگذاشت بلبل داد نوبت را به زاغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
من نمی خواهم بجز روی تو باغ
با رخت دارم ز بستانها فراغ
بی رخت عالم نمی بینم بیا
در دو چشم ما تویی همچون چراغ
باغ و بستانم تویی اندر جهان
بی تو من بس فارغم از باغ و راغ
در بهار و گل کجا سازد مقام
بلبل شوریده دانی غیر باغ
بیش ازین صبرم ز جان ممکن نبود
تا به کی بر دل نهیم از عشق داغ
گل برفت و خارور شد بوستان
جای بلبل بین که چون بگرفت زاغ
نغمه دستان کنون خلق جهان
باز نشناسند از بانگ کلاغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
دل برد دلبر و به دلم برنهاد داغ
دارد کنون ز حال من خسته دل فراغ
بی روی دلفریب تو خون می رود دگر
اندر میان چشم و دل ای چشم و ای چراغ
عمری گذشت بر دلم ای عمر نازنین
کز تاب اشتیاق تو دارم به سینه داغ
بی قد سرکش تو ز سروم چه حاصلست
بی روی دوستان چه کنم بوستان و باغ
گویند دوستان که به بستان رو و مرا
بی وصل جان فزات چه پروای باغ و راغ
ای روی مهوش تو قرار دل جهان
وای نکهت دو زلف تو آسایش دماغ
سرما رسید و رونق بستان بشد کنون
بر جای بلبلان و بهارست پای زاغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
قدّش صنوبریست روان در میان باغ
دارد بر آستین ز گل و نسترن فراغ
از پیش ما جدا مشو ای جان که در تنم
جان جهانیان تویی ای چشم و ای چراغ
از دست باد صبح نسیمی به ما فرست
از زلف عنبرین که بیاسایدم دماغ
یک شب به وصل خویش نوازم که سالها
تا بر دلم نهاده ای از هجر خویش داغ
همچون قدت نخاست سهی سرو در چمن
نشکفت چون رخ تو گلی در میان باغ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
ما زان توئیم بی تکلّف
در ما نگر از سر تلطّف
جانم به لب آمد از فراقت
در وصل چرا کنی توقّف
گر لعل لبت به خواب بینم
گوئی که مکن درو تصرّف
بگذر ز جفا و با میان آی
تا چند نمایی این تصوّف
از شعبده بازیت چه حاصل
از حد بگذشت این تعنّف
بیگانه نئیم با تو ما را
دیریست که هست این تعرّف
گر جان جهان تو راست درخور
ایثار تو است بی تکلّف
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
دلم از جان شده بر روی چو ماهت مشعوف
مدّتی تا به غم عشق رخت شد معروف
جان ز من خواسته ای ای بت سیمین بدنم
به اشارات دو چشمت شده جانا موقوف
گر به سنگش بزنی مرغ دلم را نرود
در سر کوی تو چون با غم تو شد مألوف
سرو قد تو هنوزم ز نظر نارفته
دل بیچاره ی من گشته ز هجران ....وف
حسن گل را نه اگر شورش بلبل بودی
وصف زیبایی او را نبدی کس موصوف
طبعم از مردم نااهل به جان آمده است
بلبل دلشده دوری کند از صحبت بوف
ای دل خسته مکن بیش تک و پو به جهان
با کهن خرقه بساز ار نبود جامه صوف
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
ای که هستم من مهجور ز جانت مشتاق
من نه تنها، که شده جمله جهانت مشتاق
سرو با این همه سرسبزی و رعنایی او
به قد و قامت چون سرو روانت مشتاق
نه که مشتاق منم بر قد چون نارونت
گشت از جان و روان سرو روانت مشتاق
تشنه بر آب روان بین تو که چون مشتاقست
دل غمدیده ی ما هست چنانت مشتاق
تن چون مورد ضعیفم که چو مو شد ز غمت
همچو مویت شده بر موی میانت مشتاق
چون سکندر دل شوریده ی سرگردانم
گشته بر چشمه ی حیوان دهانت مشتاق
گل خوش بوی که مشهور به رنگست و به بوی
شده بر روی دلارا چو روانت مشتاق