عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چنان به وصل توأم از میان جان مشتاق
که هست مرده بیچاره بر روان مشتاق
اگرچه دوست چنان نیست با من مسکین
به وصل دوست ز جان و دلم همان مشتاق
به روی دوست چه گویم چگونه مشتاقم
چنانکه بلبل بی دل به گلستان مشتاق
من از جهان به تو مشتاقم ای پری رخسار
وگرچه نیست تو را دل به دوستان مشتاق
منم به جان تو جانا که نیست خاطر من
به هیچکس بجز از دوست در جهان مشتاق
وصال کعبه مقصود ار اتّفاق افتد
به جان تو بدواند به سر روان مشتاق
که هست مرده بیچاره بر روان مشتاق
اگرچه دوست چنان نیست با من مسکین
به وصل دوست ز جان و دلم همان مشتاق
به روی دوست چه گویم چگونه مشتاقم
چنانکه بلبل بی دل به گلستان مشتاق
من از جهان به تو مشتاقم ای پری رخسار
وگرچه نیست تو را دل به دوستان مشتاق
منم به جان تو جانا که نیست خاطر من
به هیچکس بجز از دوست در جهان مشتاق
وصال کعبه مقصود ار اتّفاق افتد
به جان تو بدواند به سر روان مشتاق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
ما را ز حد برفت ز درد تو اشتیاق
تا کی کشیم زهر فراق تو در مذاق
رحمی به حال زار من مستمند کن
زان رو که نیستم پس ازین طاقت فراق
آن طاق و جفت من که ببازید عشق تو
با درد عشق جفت شدیم وز صبر طاق
جان می دهیم بر سر کویش ز گفت و گوی
یک شب وصال دوست مگر افتد اتّفاق
در آرزوی روی تو و لعل دلکشت
در نار محرقست تن و دل در احتراق
از نور شمع طلعت تو مهر در کسوف
وز تاب آفتاب رخت ماه در محاق
صبح از فروغ نور جمال تو مشتقست
شب را ز شام ظلمت زلف تو اشتقاق
گر خاکبوس خاک درت ممکنم شود
بالای هفت منظر گردون زنم رواق
تا کی کشیم جان و جهان از میان جان
بار جفا و جور تو و درد اشتیاق
تا کی کشیم زهر فراق تو در مذاق
رحمی به حال زار من مستمند کن
زان رو که نیستم پس ازین طاقت فراق
آن طاق و جفت من که ببازید عشق تو
با درد عشق جفت شدیم وز صبر طاق
جان می دهیم بر سر کویش ز گفت و گوی
یک شب وصال دوست مگر افتد اتّفاق
در آرزوی روی تو و لعل دلکشت
در نار محرقست تن و دل در احتراق
از نور شمع طلعت تو مهر در کسوف
وز تاب آفتاب رخت ماه در محاق
صبح از فروغ نور جمال تو مشتقست
شب را ز شام ظلمت زلف تو اشتقاق
گر خاکبوس خاک درت ممکنم شود
بالای هفت منظر گردون زنم رواق
تا کی کشیم جان و جهان از میان جان
بار جفا و جور تو و درد اشتیاق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
بر لب آمد جان ما از اشتیاق
شد چو صبرم تلخ از هجران مذاق
از دو چشم پر غمم خون می چکد
یک زمان از شوق و یک دم از فراق
در فراق روی خوبت ای صنم
با غمت جفتست دل و ز صبر طاق
خوبرویان را وفا کمتر بود
با وفا حسنش نباشد اتّفاق
اتّفاقی باید اندر دوستی
تا به کی باشد میان ما نفاق
گرچه یارم فارغست از مخلصان
ما به روی دوست داریم اشتیاق
گر تو کامم برنیاری در جهان
دلبرا حکمی بود مالا یطاق
شد چو صبرم تلخ از هجران مذاق
از دو چشم پر غمم خون می چکد
یک زمان از شوق و یک دم از فراق
در فراق روی خوبت ای صنم
با غمت جفتست دل و ز صبر طاق
خوبرویان را وفا کمتر بود
با وفا حسنش نباشد اتّفاق
اتّفاقی باید اندر دوستی
تا به کی باشد میان ما نفاق
گرچه یارم فارغست از مخلصان
ما به روی دوست داریم اشتیاق
گر تو کامم برنیاری در جهان
دلبرا حکمی بود مالا یطاق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
خون جگر خورم به جهان با غم فراق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
گویی صبور باش به هجران بگو که چند
از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق
روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای
روزی مباد هیچ کسی را شب فراق
مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت
جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق
جور زمانه را بکشم یا فراق یار
مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق
دانی که اتّفاق درین روزگار نیست
کس را مباد همدم ایام با نفاق
طاقت نماند بیش جفای زمانه ام
تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق
دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق
خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق
جانم به لب رسید خدا را ز اشتیاق
گویی صبور باش به هجران بگو که چند
از صبر تلخ گشت ز هجران مرا مذاق
روزی مگر تو شدّت هجران ندیده ای
روزی مباد هیچ کسی را شب فراق
مستیم از آن دو نرگس مخمور سرکشت
جفتیم با غم تو از آن ابروان طاق
جور زمانه را بکشم یا فراق یار
مشکل که کرده اند کنون هر دو اتّفاق
دانی که اتّفاق درین روزگار نیست
کس را مباد همدم ایام با نفاق
طاقت نماند بیش جفای زمانه ام
تا کی توان کشید ز ناجنس طمطراق
دولت اگر قرین و جهان گر شود رفیق
خرگه زنم فراز نهم طاق شش رواق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
ای گل رویت بهارستان عشق
وای دل من بلبل بستان عشق
آفتابی بر سپهر دلبری
وز رخت پرنور شد ایوان عشق
لشکر اندیشه بر هم می زند
چشم سرمستت به ترکستان عشق
دردمندانیم در بازار غم
ای لب جان پرورت درمان عشق
چاره بیچارگان خسته کن
ای طبیب از لطف در دکّان عشق
ما مگس واریم و آمد در ازل
آیت شهد لبت درمان عشق
ما گدایانیم در خیلت مقیم
پادشاه حسنی و سلطان عشق
حاکمی بر ملک اهل عشق خوش
ما همه محکوم و در فرمان عشق
تا به ملک عشق حسنت چاره داد
جان ما شد در جهان حیران عشق
وای دل من بلبل بستان عشق
آفتابی بر سپهر دلبری
وز رخت پرنور شد ایوان عشق
لشکر اندیشه بر هم می زند
چشم سرمستت به ترکستان عشق
دردمندانیم در بازار غم
ای لب جان پرورت درمان عشق
چاره بیچارگان خسته کن
ای طبیب از لطف در دکّان عشق
ما مگس واریم و آمد در ازل
آیت شهد لبت درمان عشق
ما گدایانیم در خیلت مقیم
پادشاه حسنی و سلطان عشق
حاکمی بر ملک اهل عشق خوش
ما همه محکوم و در فرمان عشق
تا به ملک عشق حسنت چاره داد
جان ما شد در جهان حیران عشق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
الغیاث از دست دل کِم کرد سرگردان عشق
من نمی دانم که تا کی می برد فرمان عشق
دردمند روز هجرانم طبیب درد ما
جز وصالت نیست ما را در جهان درمان عشق
هرکسی سرگشته کاریست در دوران خویش
نی منم در ملک عالم بی سر و سامان عشق
گر دهد عید وصالش دست، نوروزی مرا
جان غم فرسای من بادا روان در پای عشق
یک شبی تشریف ده در خیل درویشان درآ
تا برافرازد ز وصلت رایتی سلطان عشق
چون رخت ماهی نتابد در سپهر سروری
چون قدت سروی نروید در سرابستان عشق
چون همایی سایه افکن بر سرای ما شبی
تا ز خورشید رخت روشن شود ایوان عشق
ناوکی کز تیر مژگان وز کمان ابروان
بر دلم زد چون رود بیرون ز دل پیکان عشق
گر به چوگانم زند چون گوی باز افتم به پاش
من نگردانم سر تسلیم از میدان عشق
گر به تیغم می زند دستش ببوسم چون عنان
ور به جورم می کشد دست من و دامان عشق
من نمی دانم که تا کی می برد فرمان عشق
دردمند روز هجرانم طبیب درد ما
جز وصالت نیست ما را در جهان درمان عشق
هرکسی سرگشته کاریست در دوران خویش
نی منم در ملک عالم بی سر و سامان عشق
گر دهد عید وصالش دست، نوروزی مرا
جان غم فرسای من بادا روان در پای عشق
یک شبی تشریف ده در خیل درویشان درآ
تا برافرازد ز وصلت رایتی سلطان عشق
چون رخت ماهی نتابد در سپهر سروری
چون قدت سروی نروید در سرابستان عشق
چون همایی سایه افکن بر سرای ما شبی
تا ز خورشید رخت روشن شود ایوان عشق
ناوکی کز تیر مژگان وز کمان ابروان
بر دلم زد چون رود بیرون ز دل پیکان عشق
گر به چوگانم زند چون گوی باز افتم به پاش
من نگردانم سر تسلیم از میدان عشق
گر به تیغم می زند دستش ببوسم چون عنان
ور به جورم می کشد دست من و دامان عشق
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
به جان رسید دل من ز گردش افلاک
شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک
ز نوشداروی وصلم به جان رسان ورنی
چو جان رسید به لب حاصلم چه از تریاک
اگرچه ترک من خسته دل نگار بگفت
به ترک دوست نگویم به جان او حاشاک
اگر کنم گذری بر دلش عجب نبود
چرا که در دل دریا گذر کند خاشاک
زلال وصل توأم در دهان جان باشد
هزار سال چو خفتم هنوز در دل خاک
اگر به وعده وصلت امید خواهد بود
مرا ز طعنه بدگوی و از رقیب چه باک
شکار تیغ فراقت مگر منم به جهان
چو کُشتیم به جفا هم ببند بر فتراک
شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک
ز نوشداروی وصلم به جان رسان ورنی
چو جان رسید به لب حاصلم چه از تریاک
اگرچه ترک من خسته دل نگار بگفت
به ترک دوست نگویم به جان او حاشاک
اگر کنم گذری بر دلش عجب نبود
چرا که در دل دریا گذر کند خاشاک
زلال وصل توأم در دهان جان باشد
هزار سال چو خفتم هنوز در دل خاک
اگر به وعده وصلت امید خواهد بود
مرا ز طعنه بدگوی و از رقیب چه باک
شکار تیغ فراقت مگر منم به جهان
چو کُشتیم به جفا هم ببند بر فتراک
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۷
اگر ز دل کشم آهی به غم من غمناک
فتد ز آتش آهم غریو در افلاک
اگرچه غمزه شوخ تو خون جانم ریخت
حلال کردمت ای نور دیده از دل پاک
گر آن نگار ستمگر مرا به تیغ جفا
بکشت و مشکلم این کاو نبست بر فتراک
یقین که در غم هجران تو نخواهم زیست
غم فراق تو باشد مرا نه بیم هلاک
جهان و جان و تن و روح ما به تو زنده ست
اگر فدای رضای تو سر کنیم چه باک
گر آستین وصالت شبی به دست آید
کنیم جامه جان راست تا به دامن چاک
ز آب وصل تو باری همی زدم بر دل
زآتش شب هجرم نشانده ای بر خاک
فتد ز آتش آهم غریو در افلاک
اگرچه غمزه شوخ تو خون جانم ریخت
حلال کردمت ای نور دیده از دل پاک
گر آن نگار ستمگر مرا به تیغ جفا
بکشت و مشکلم این کاو نبست بر فتراک
یقین که در غم هجران تو نخواهم زیست
غم فراق تو باشد مرا نه بیم هلاک
جهان و جان و تن و روح ما به تو زنده ست
اگر فدای رضای تو سر کنیم چه باک
گر آستین وصالت شبی به دست آید
کنیم جامه جان راست تا به دامن چاک
ز آب وصل تو باری همی زدم بر دل
زآتش شب هجرم نشانده ای بر خاک
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
ندارم در غم عشقت ز کس باک
بلی هستم ز هجران تو غمناک
اگر یاری دگر داری به جایم
ندارم جز تو من دلدار حاشاک
تو سرو جان مایی در گلستان
کند روزی گذر هم سرو بر خاک
منم خاشاک راه ای بحر معنی
نباشد بحر هم خالی ز خاشاک
صدف دارم درون سینه معمور
به ذکر و مدح تو ای گوهر پاک
مرا جان بر لب آمد میل ما کن
ندارد سود بعد از مرگ تریاک
بپرهیز ای خداوند جهانش
به لطف خویشتن از چشم ناپاک
بلی هستم ز هجران تو غمناک
اگر یاری دگر داری به جایم
ندارم جز تو من دلدار حاشاک
تو سرو جان مایی در گلستان
کند روزی گذر هم سرو بر خاک
منم خاشاک راه ای بحر معنی
نباشد بحر هم خالی ز خاشاک
صدف دارم درون سینه معمور
به ذکر و مدح تو ای گوهر پاک
مرا جان بر لب آمد میل ما کن
ندارد سود بعد از مرگ تریاک
بپرهیز ای خداوند جهانش
به لطف خویشتن از چشم ناپاک
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ای شرمسار روی تو خورشید بر فلک
وای خیره در فروغ جمال تو مردمک
در آسمان حسن برافکن نقاب را
تا در کمال حسن تو حیران شود فلک
ای باد اگر به سوی نگارم گذر کنی
از روی لطف عرضه کن احوال یک به یک
کاین دل ز سینه برکشم و دیده بر کنم
گر بی خیال و یاد تو باشند یک دمک
مهر و محبّت تو دبیران هفت چرخ
از لوح خاطرم نتوانند کرد حک
بس تیر چرخ بر جگر ریش خورده ام
آخر تو نیز بر سر ریشم مزن نمک
ای دل ز حادثات جهان تنگ دل مباش
دایم به یک نسق نبود گردش فلک
وای خیره در فروغ جمال تو مردمک
در آسمان حسن برافکن نقاب را
تا در کمال حسن تو حیران شود فلک
ای باد اگر به سوی نگارم گذر کنی
از روی لطف عرضه کن احوال یک به یک
کاین دل ز سینه برکشم و دیده بر کنم
گر بی خیال و یاد تو باشند یک دمک
مهر و محبّت تو دبیران هفت چرخ
از لوح خاطرم نتوانند کرد حک
بس تیر چرخ بر جگر ریش خورده ام
آخر تو نیز بر سر ریشم مزن نمک
ای دل ز حادثات جهان تنگ دل مباش
دایم به یک نسق نبود گردش فلک
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ای برده رخت ز روی گل رنگ
یارب دل تو دلست یا سنگ
صلحست و صفا میان احباب
با مات چرا همه بود جنگ
گر تیغ زنی ز دست و بازو
دل چون گسلد ز دامنت چنگ
نزدیک بود غم تو چون جان
گر دور شود هزار فرسنگ
با عشق تو عقل برنیاید
عقلست زبون و عشق سرهنگ
مهر رخ تو چو آفتابست
دل دست زده در او چو حرچنگ
از چشم تو عالمیست سرمست
ای چون دهنت دل جهان تنگ
دیدم گل روی دوست در باغ
گفتم نه که عارضیست گلرنگ
سنگین دل و بی وفا نگاریست
وانگاه به سر جفاش پا سنگ
سرو از قد سرکشت گرفتست
در جلوه قامت این همه ننگ
شکرست که صیقل غم تو
بزدود ز لوح خاطرم رنگ
چون عود که گوشمال یابم
بر چنگ مرا زنند چون چنگ
ور همچو دفم قفا بدرد
چون نی بکشم به یادش آهنگ
یارب دل تو دلست یا سنگ
صلحست و صفا میان احباب
با مات چرا همه بود جنگ
گر تیغ زنی ز دست و بازو
دل چون گسلد ز دامنت چنگ
نزدیک بود غم تو چون جان
گر دور شود هزار فرسنگ
با عشق تو عقل برنیاید
عقلست زبون و عشق سرهنگ
مهر رخ تو چو آفتابست
دل دست زده در او چو حرچنگ
از چشم تو عالمیست سرمست
ای چون دهنت دل جهان تنگ
دیدم گل روی دوست در باغ
گفتم نه که عارضیست گلرنگ
سنگین دل و بی وفا نگاریست
وانگاه به سر جفاش پا سنگ
سرو از قد سرکشت گرفتست
در جلوه قامت این همه ننگ
شکرست که صیقل غم تو
بزدود ز لوح خاطرم رنگ
چون عود که گوشمال یابم
بر چنگ مرا زنند چون چنگ
ور همچو دفم قفا بدرد
چون نی بکشم به یادش آهنگ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
دردی که مراست بر دل تنگ
از دست جفای شاهدی شنگ
آخر تو بگو که با که گویم
کاو هست همه جفا و نیرنگ
یک ذره وفا به دل ندارد
دارد دلکی ز آهن و سنگ
از وصل نکرد شادمانم
هجرانش ببرد از رخم رنگ
گر تیغ زند ز دست و بازو
نگذاشت ز دامنش دلم چنگ
جای تو در اندرون جانست
گر دور شوی هزار فرسنگ
زین بیش جفا مکن تو بر ما
بگذار تو جای صلح در جنگ
مگذار که آینه جمالت
گیرد ز شرار آه ما زنگ
از دست جفای چرخ غدّار
اقصای جهانست بر دلم تنگ
از دست جفای شاهدی شنگ
آخر تو بگو که با که گویم
کاو هست همه جفا و نیرنگ
یک ذره وفا به دل ندارد
دارد دلکی ز آهن و سنگ
از وصل نکرد شادمانم
هجرانش ببرد از رخم رنگ
گر تیغ زند ز دست و بازو
نگذاشت ز دامنش دلم چنگ
جای تو در اندرون جانست
گر دور شوی هزار فرسنگ
زین بیش جفا مکن تو بر ما
بگذار تو جای صلح در جنگ
مگذار که آینه جمالت
گیرد ز شرار آه ما زنگ
از دست جفای چرخ غدّار
اقصای جهانست بر دلم تنگ
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
عهد کردم که ازین پس ندهم دل به خیال
که مرا جان به لب آمد ز خیالات محال
ره خواب من دلداده خیالت بربست
تا تنم کرد خیال تو به مانند خیال
سر و جان و دل و دین در سر کارت کردم
خون ما بر تو نگویی که که کردست حلال
رحمتی بر من سرگشته ی دلسوخته کن
چون رسیدست ملال من مسکین به کمال
قسمم هست به چشم خوش آهووش او
به مه روی وی آنک به دو ابروی هلال
بر رخ همچو گل و عارض همچون سمنش
به دو زلفست معنبر و لبش آب زلال
به شب وصل و لب تشنه ی مشتاقانش
به قد خوب خرامش به چمن همچو نهال
که مرا در شب هجران رخ چون قمرش
هست از جان و دل و هر دو جهان بی تو ملال
گفت چون بلبل شوریده به عشق رخ گل
برو ای عاشق بیچاره ازین بیش منال
که مرا جان به لب آمد ز خیالات محال
ره خواب من دلداده خیالت بربست
تا تنم کرد خیال تو به مانند خیال
سر و جان و دل و دین در سر کارت کردم
خون ما بر تو نگویی که که کردست حلال
رحمتی بر من سرگشته ی دلسوخته کن
چون رسیدست ملال من مسکین به کمال
قسمم هست به چشم خوش آهووش او
به مه روی وی آنک به دو ابروی هلال
بر رخ همچو گل و عارض همچون سمنش
به دو زلفست معنبر و لبش آب زلال
به شب وصل و لب تشنه ی مشتاقانش
به قد خوب خرامش به چمن همچو نهال
که مرا در شب هجران رخ چون قمرش
هست از جان و دل و هر دو جهان بی تو ملال
گفت چون بلبل شوریده به عشق رخ گل
برو ای عاشق بیچاره ازین بیش منال
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
دل به زلفت داده ام ز آنم پریشانست حال
نیک سودایی شدستم دلبرا ز آن خط و خال
حال من چون زلف و خالت شد پریشان در غمت
خود نپرسیدی تو روزی کز غمت چونست حال
من چو از جان گشته ام مشتاق دیدارت چنین
از من خاکی چرا ای دوست بگرفتت ملال
ساحران چشم مستت ای نگارین از چه روی
وصل ما کردت حرام و خون ما کردت حلال
تکیه بر حسن ای عزیز من نباید کرد بیش
زآنکه حسن خوبرویان زود می یابد زوال
گر کمال عشق من بر حسنت افزاید چه باک
حسن را باشد زوال و عشق را باشد کمال
روز هجرانت مرا از پا درآوردست زود
حسبة لله شبی کن دستگیریم از وصال
نیستم در عشق تو فریادرس کس در جهان
جز خیالت جز خیالت جز خیال
خضر جان ما تویی آمد به لب جانم ز غم
از چه می داری دریغ از تشنه لب آب زلال
نیک سودایی شدستم دلبرا ز آن خط و خال
حال من چون زلف و خالت شد پریشان در غمت
خود نپرسیدی تو روزی کز غمت چونست حال
من چو از جان گشته ام مشتاق دیدارت چنین
از من خاکی چرا ای دوست بگرفتت ملال
ساحران چشم مستت ای نگارین از چه روی
وصل ما کردت حرام و خون ما کردت حلال
تکیه بر حسن ای عزیز من نباید کرد بیش
زآنکه حسن خوبرویان زود می یابد زوال
گر کمال عشق من بر حسنت افزاید چه باک
حسن را باشد زوال و عشق را باشد کمال
روز هجرانت مرا از پا درآوردست زود
حسبة لله شبی کن دستگیریم از وصال
نیستم در عشق تو فریادرس کس در جهان
جز خیالت جز خیالت جز خیال
خضر جان ما تویی آمد به لب جانم ز غم
از چه می داری دریغ از تشنه لب آب زلال
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
به تلخی شب هجران و بامداد وصال
به هر دو نرگس جادوی دوست و آن خط و خال
بدان دو زلف پرآشوب فتنه انگیزش
بدان دو ابروی پیوسته اش به شکل هلال
به آتش رخ چون لاله رنگ دلبر من
بدان دهان گهربار او چو آب زلال
که در فراق تو جانا جهان نمی بینم
مرا ز جان و جهان بی رخ تو هست ملال
دل تو شاد ز ایام باد در همه دم
معین و یار تو بادا خدای در همه حال
شبی به وصل نوازم که شد مرا دامن
ز خون دیده هجران کشیده مالامال
که گفت بر تو که با خستگان جفا می کن
که کرد خون دل خلق شهر بر تو حلال
رسیده حال من بی نوا به غایت شوق
گذشته حسن دلاویز تو به اوج کمال
دلا ز دست حریفان خود چو نی مخروش
چو دف مباش دو روی و چو چنگ هیچ منال
به هر دو نرگس جادوی دوست و آن خط و خال
بدان دو زلف پرآشوب فتنه انگیزش
بدان دو ابروی پیوسته اش به شکل هلال
به آتش رخ چون لاله رنگ دلبر من
بدان دهان گهربار او چو آب زلال
که در فراق تو جانا جهان نمی بینم
مرا ز جان و جهان بی رخ تو هست ملال
دل تو شاد ز ایام باد در همه دم
معین و یار تو بادا خدای در همه حال
شبی به وصل نوازم که شد مرا دامن
ز خون دیده هجران کشیده مالامال
که گفت بر تو که با خستگان جفا می کن
که کرد خون دل خلق شهر بر تو حلال
رسیده حال من بی نوا به غایت شوق
گذشته حسن دلاویز تو به اوج کمال
دلا ز دست حریفان خود چو نی مخروش
چو دف مباش دو روی و چو چنگ هیچ منال
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
رفتی و در غم تو بماندم فگار دل
بازآی تا کنیم به پایت نثار دل
آخر نگاه دار دل خستگان هجر
شاید که آید آخر کارت به کار دل
چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ
برکندم از نگار خود و از دیار دل
گفتم به زلف او که چه کردی تو صید گفت
کردم شکار چون دل او صد هزار دل
حال دل ستمکش محزون من مپرس
بشکستم از فراق رخش روزگار دل
رفتیم و کامی از تو ندیدیم عاقبت
بگذاشتیم بر در تو یادگار دل
دل کز جهان به زلف تو بستیم مشکنش
نازک بود حکایت دل زینهار دل
بازآی تا کنیم به پایت نثار دل
آخر نگاه دار دل خستگان هجر
شاید که آید آخر کارت به کار دل
چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ
برکندم از نگار خود و از دیار دل
گفتم به زلف او که چه کردی تو صید گفت
کردم شکار چون دل او صد هزار دل
حال دل ستمکش محزون من مپرس
بشکستم از فراق رخش روزگار دل
رفتیم و کامی از تو ندیدیم عاقبت
بگذاشتیم بر در تو یادگار دل
دل کز جهان به زلف تو بستیم مشکنش
نازک بود حکایت دل زینهار دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
جهان خرّم و ما چنین تنگ دل
ز جور بتی مهوش سنگ دل
اگر هست چشم خوش او خمار
مرا او گرفتست در چنگ دل
مرا میل بر صلح و در وصل دوست
ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل
چو مطرب زند راه وصلش ز جان
به صوتم دو گوش و به آهنگ دل
کسی را که بهرام باشد نوند
چگونه دهد او بجز جنگ دل
اگر بخت یاری دهد دلبرا
بشویم به فضل تو از زنگ دل
جهان در سر کار او شد خراب
از آنم چنین خسته و تنگ دل
ز جور بتی مهوش سنگ دل
اگر هست چشم خوش او خمار
مرا او گرفتست در چنگ دل
مرا میل بر صلح و در وصل دوست
ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل
چو مطرب زند راه وصلش ز جان
به صوتم دو گوش و به آهنگ دل
کسی را که بهرام باشد نوند
چگونه دهد او بجز جنگ دل
اگر بخت یاری دهد دلبرا
بشویم به فضل تو از زنگ دل
جهان در سر کار او شد خراب
از آنم چنین خسته و تنگ دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
مراست از دو جهان مهر دوست حاصل دل
جزین چه هست مرا در جهان مداخل دل
بیا که گر همه عالم شوند دشمن جان
به دوستی که نشستی تو در مقابل دل
خیال بود مرا کز تو برخورم شبها
زنیم خنده گهی بر خیال باطل دل
ز دست دل بجز از خون نمی خورم چه کنم
ز عشق دوست جزین نیست حاصل دل
چرا که راه وصال تو نیست آسانش
به لطف خویش نظر کن به کار مشکل دل
جزین چه هست مرا در جهان مداخل دل
بیا که گر همه عالم شوند دشمن جان
به دوستی که نشستی تو در مقابل دل
خیال بود مرا کز تو برخورم شبها
زنیم خنده گهی بر خیال باطل دل
ز دست دل بجز از خون نمی خورم چه کنم
ز عشق دوست جزین نیست حاصل دل
چرا که راه وصال تو نیست آسانش
به لطف خویش نظر کن به کار مشکل دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
چون ندادم آن ستمگر کام دل
تا به کی باشم چنین در دام دل
روی بنما با همه جور و جفا
تا شود یک لحظه ام آرام دل
ای صبا از روی دلداری ببر
پیش آن جان و جهان پیغام دل
گو من از دست فراقت سوختم
چون درین سودا بپختم خام دل
روی چون خورشید تو صبح جهان
زلف شبرنگ تو باشد شام دل
پسته لعل تو باشد عید روح
چشم مخمور جهان بادام دل
من ز وصلت باز محرومم چرا
دشمنم باشد چنین ناکام دل
از شراب وصل خویشم مست کن
گر ز لعل دوست باشد جام دل
هست از آغاز عشقت آتشی
در جهان تا چون شود فرجام دل
تا به کی باشم چنین در دام دل
روی بنما با همه جور و جفا
تا شود یک لحظه ام آرام دل
ای صبا از روی دلداری ببر
پیش آن جان و جهان پیغام دل
گو من از دست فراقت سوختم
چون درین سودا بپختم خام دل
روی چون خورشید تو صبح جهان
زلف شبرنگ تو باشد شام دل
پسته لعل تو باشد عید روح
چشم مخمور جهان بادام دل
من ز وصلت باز محرومم چرا
دشمنم باشد چنین ناکام دل
از شراب وصل خویشم مست کن
گر ز لعل دوست باشد جام دل
هست از آغاز عشقت آتشی
در جهان تا چون شود فرجام دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
روی تو شد صبح جان زلف تو شد شام دل
شام نگویم ورا هست کنون دام دل
کام دلم تلخ شد از شب هجران او
آن بت دلجو نداد یک نفسم کام دل
سنگ جفایت مزن بر دل مسکین من
تا ز غم هجر تو بشکندم جام دل
با همه سودای من کز سر زلف تو هست
در سر من ای پسر پخته نشد خام دل
تا بودم در جهان نام و نشان از غمت
تا به کجا می رسد با تو سرانجام دل
در غمت آغاز عشق هست به نامم چنین
وصل توأم کام جان روی تو آرام دل
دل شد و جان در غمت رفت به باد هوا
نیست مرا در جهان ای دل و جان نام دل
شام نگویم ورا هست کنون دام دل
کام دلم تلخ شد از شب هجران او
آن بت دلجو نداد یک نفسم کام دل
سنگ جفایت مزن بر دل مسکین من
تا ز غم هجر تو بشکندم جام دل
با همه سودای من کز سر زلف تو هست
در سر من ای پسر پخته نشد خام دل
تا بودم در جهان نام و نشان از غمت
تا به کجا می رسد با تو سرانجام دل
در غمت آغاز عشق هست به نامم چنین
وصل توأم کام جان روی تو آرام دل
دل شد و جان در غمت رفت به باد هوا
نیست مرا در جهان ای دل و جان نام دل