عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ز حد بگذشت در عشق تو دردم
ببین در آه سرد و روی زردم
به بالین من خسته گذر کن
نگر کز دیده غرقابیم دردم
طبیب درد دلهای حزینی
به جان آمد دل مسکین ز دردم
اگر خواهی که دردم را فزایی
دهم شیرین نفس پیش تو دردم
بت عیسی دمی بنواز ما را
دمی در کار این دلداده دردم
مرا جز بندگی کاری دگر نیست
بگو تا جز وفاداری چه کردم
نظر کن بر من رنجور مهجور
که بس خون دل از دست تو خوردم
منم مستسقی آن لعل پرنوش
در آن چشمست گویی آب خوردم
جهان بگرفت باری در فراقش
ز دیده آب گرم و آه سردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
تا جهانست به سر گرد جهان می گردم
در تکاپوی تو ای دوست به عالم فردم
عهد کردم که نگردم ز تو تا جان دارم
ور بگردم من از این عهد و وفا نامردم
وقت آنست که رحمی بکنی بر دل من
که رسیدست به غایت ز فراقت دردم
مردم از تیغ جفای تو نگارا دریاب
تا به کی نیش زنی بر جگر ما هردم
چه دهم شرح که آن یار جفاپیشه چه کرد
یا من خسته ز جورش چه جفاهای بردم
بارم اندر دل از آن سیب زنخ هست مدام
وز فراق رخ زیبای تو چون به زردم
کردم اندر سرو کارش دو جهان را چه کنم
کردم این ابلهی و کردم و با خود کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
مدّتی تا ز غمت گرد جهان می گردم
عاشقم گرد در لاله رخان می گردم
به خیال شب وصل تو نگارا تا روز
بر سر کوی غمت نعره زنان می گردم
دلبرا در چمن حسن تو همچون سوسن
من به مدح رخ تو جمله زبان می گردم
مشکنم دل که به میدان فراقت هر دم
همچو گوی از غم چوگانت به جان می گردم
گفتمش روی مپوشان صنما از ما گفت
من پری زادم از آن از تو نهان می گردم
همه آنست ترا حسن و مرا عشق اینست
لاجرم ای دل و جان در پی آن می گردم
گرچه پیرست جهان لیک به الطاف خدا
باز از دولت وصل تو جوان می گردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
هیچ دانی که جهان در سر و کارت کردم
جان اگر در سر و کارت نکنم نامردم
چه نکردی ز جفا بر دل بیچاره ی من
در غم عشق تو بس خون جگرها خوردم
چه ستمها که برین خسته دل ما کردی
چه جفاها که من از بار فراقت بردم
در فراق رخ چون ماه تو ای جان و جهان
ای بسا خون که من از دیده ی جان بفشردم
گرچه جفتست به عیش و طرب آن دلبر من
من ز خواب و خور و شادی دو عالم فردم
دردم از حد بگذشت و نکنی هیچ دوا
صبر تا کی بتوان کرد نگارا در دم
تا به کی حال جهان از تو نهان بتوان داشت
سالها با غم تو صبر و تحمّل کردم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مهر روی خوب در جان باشدم
واشتیاق روی جانان باشدم
دردی از هجران تو درمان ماست
کان لب جان بخش درمان باشدم
با فراق روی خوبت ای صنم
دل خراب و دیده گریان باشدم
جان کنم فی الحال در پایش نثار
گر ز سوی یار فرمان باشدم
دیده بگشایم به روی آفتاب
تا خیال دوست مهمان باشدم
گر بگوید ترک جان کن در غمم
در فراق دوست آسان باشدم
با تو ای دلبر وفاداری کنم
گر امان از چرخ گردان باشدم
خاک را من کیمیا سازم اگر
سایه ی شاه جهانبان باشدم
من جهان را در سر کارش کنم
در تن مهجور تا جان باشدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
از سر سوز جگر بر در آن یار شدم
با دلی پر ز غم و دیده ی خونبار شدم
گفتم از روی ترحّم جگر ریش مرا
مرهمی نه که به کام دل اغیار شدم
سالها خون جگر خوردم و از دست غمش
هم اسیر ستم دشمن خوانخوار شدم
ای ملامتگر ازین بیش میازار مرا
که من از دوست جدا از سر نار چار شدم
گفتم از غصّه ی دلدار بپردازم دل
باز فریادکنان بر در دلدار شدم
ترک اندیشه ی بیهوده نکردی ای دل
عاقبت تا به بلای تو گرفتار شدم
دوش در خواب شدم دولت وصلش دیدم
وز خیالش اثری نیست چو بیدار شدم
تنم از تنگی دل خسته چنان شد حّقا
که من از جان و جهان یکسره بیزار شدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
دلم همچون سر زلفست در هم
که در عالم ندارم هیچ همدم
ندارم هیچ غمخواری و یاری
به درد روز هجرانت بجز غم
ببین کاحوال این بی دل چه باشد
که غیر از غم ندارد هیچ محرم
مدام از دیده و دل ساقی دور
بگو چندم دهی جام دمادم
به تیغ هجر خستی خاطرم را
ز وصلت بر دلم نه زود مرهم
بجز لطفت نگارینا تو دانی
ندارم هیچ دلسوزی به عالم
چرا کردی بدین غایت خدا را
ز تاب بار هجران پشت ما خم
به بستان با سهی سرو آب می گفت
مبادا از سر ما سایه ات کم
نه من کردم به عالم عشق بازی
گناه اول ز حوّا بود و آدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
به جان رسید مرا جان نازنین از غم
بگو چه چاره کنم در فراق آن همدم
دلم ز تیغ جفای تو نیک مجروحست
سزد اگر به وفایی بر او نهی مرهم
به جان تو که مرا دایم از پریشانی
دلیست همچو سر زلف دلبران درهم
مرا تو جانی و تن بی تو چون تواند بود
چو کرده اند ز روز الست خو با هم
نه این گناه من خسته کرده ام به جهان
که او نهاد هوا در حوا و آدم هم
رقیب بیهوده گو از جهان چه می خواهد
صداع خاطر ما از چه می دهی هر دم
تو درد عشق ندانی و نیک معذوری
برو که نیست به دست تو داروی دردم
به بوستان چو قدش دید دل ز جان می گفت
مباد سایه ی لطف تو از سر ما کم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
دوش رویش به خواب می دیدم
روشنش همچو آب می دیدم
در شب تار محنت هجران
چشمه ی آفتاب می دیدم
شکر معبود کردمی که رخش
یک زمان بی نقاب می دیدم
آن دو چشمان همچو نرگس او
نیک مست و خراب می دیدم
وان لب لعل آبدارش را
پر ز درّ خوشاب می دیدم
کاجکی زان دهان شیرینش
هم به تلخی جواب می دیدم
دل خود را بر آتش عشقش
همه شب چون کباب می دیدم
چشمه چشم ما سرابی بود
سر او در سراب می دیدم
ای دریغا اگر به بیداری
روی او بی حجاب می دیدم
وز جهانم نشد میسر وصل
کاجکی هم به خواب می دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
بیمست که از دست تو فریاد برآرم
یا روی ز جور تو به ملکی دگر آرم
تا کی ز جفاهای تو ای شوخ ستمگر
از دیده من غمزده خون جگر آرم
هر چند که از غمزه دلدوز زنی تیر
بیچاره من خسته ز جانت سپر آرم
در کلبه احزان من ار دوست درآید
از وجه زری چند و ز دیده گهر آرم
غیر رخ او گر مه و خورشید درآیند
من ناکسم ار هیچ کسی در نظر آرم
ای باد صبا بر سر کویش گذری کن
وز آمدن آن بت سیمین خبر آرم
گر رو بکند پیشکشش جان جهان را
قربان کنمش تا به سر ره گذر آرم
گر زآنکه عنان سوی من خسته گراید
من دیده دشمن به سرانگشت برآرم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
من امشب با سر زلفش سر و کاری عجب دارم
اگر دستم بود بر وی ز شستش دست نگذارم
توی فارغ نمی دانم ز حال من چرا باری
من بیچاره در هجران ز دیده خون دل بارم
چو صد بارم بیازردی به تیغ هجر خون خواری
چه باشد گر به وصل خویش بنوازی تو یک بارم
مرا صد بار بر دل هست از این ایام نافرجام
تواش ای نازنین بر دل منه هجران به سر بارم
چو من هستم ز جان و دل طلبکار وصال تو
ز وصل خویشتن جانا چنین محروم مگذارم
گرم آتش بود در دل زلال وصل را جویم
ورم در دیده آب آید خیال دوست پندارم
اگر در درد وی نالم نیابم هیچ درمانی
وگر در غم به جان آیم نباشد هیچ غمخوارم
صدم خون ار به رو آید نپرسد هیچکس حالم
بدین زاریست حال من بدین زاریست بازارم
ز کار و بارم ار پرسی مرا کارست خون خوردن
ز غم بار جهان بر دل زهی کار و زهی بارم
منم بیمار هجرانت طبیب من تویی جانا
چرا آخر نمی سازی ز وصل خویش تیمارم
ز بستان وصال تو به هرکس می رسد بویی
نمی دانم چرا آمد نصیب از گل همه خارم
چنان آمد به جانم دل از این دوران بی حاصل
که از هر دو جهان باری به جان تو که بیزارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
باد صبا خدا را بگذر سوی نگارم
عمری بگو به سختی در هجر می گذارم
گر باز حال زارم پرسد ز تو خدا را
با او بگو که تا کی داری در انتظارم
فریاد من به کیوان برشد ز دست هجرت
رحمی بکن به حالم زان رو که سخت زارم
صبرم نماند باری در هجر تو از این بیش
چون چشم زخم جانا از خود جدا ندارم
تو سرو جان مایی بادا فدا جهانت
کز آتش فراقت چون خاک ره گذارم
گرچه عزیز مصری بنگر به حال یوسف
بودم عزیز دلها جانا مدار خوارم
گر جان ز بنده خواهی خیل خیال بفرست
ای نور دیده تا جان در دم بدو سپارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
نگارا از فراقت سخت زارم
به سختی روزگاری می گذارم
نه خور دارم نه خواب از عشق رویت
چو زلف تو پریشان روزگارم
چو ابروی توأم پیوسته در خم
چو چشمان تو در عین خمارم
ز خاک کوی هجران آخر ای جان
نشانی تا به کی در دل غبارم
به بوی آنکه بر من رحمت آری
نشسته منتظر بر ره گذارم
نکردی هیچ رحمت بر دل من
از آن بی رحمتی بس شرمسارم
ببردی آب روی من به یکبار
چرا کردی چو خاک راه خوارم
مکن زین بیش بر من جور و خواری
مبر یکباره جانا اعتبارم
میان وادی جان رمیده
بجز تخم غم مهرت چه کارم
جهان را اختیاری نیست یارا
به دست باد دادم اختیارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
ز هجر روی تو یارا به کام اغیارم
روا مدار که از دیده خون دل بارم
به بوی وصل تو عمریست تا من مسکین
به جان تو که درین آرزو گرفتارم
مرا سریست که در پای عشقت اندازم
به دست آورمت بخت اگر شود یارم
اگرنه وصل تو باشد امیدواری من
به جان دوست که از هر دو کون بیزارم
به خواب دوش قدش در کنار ما آمد
اگر غلط نکنم آن خیال پندارم
در آرزوی دمی تا برآورم با تو
چو شمع شب همه شب تا به صبح بیدارم
اگر عزیز نداری مرا و خوار کنی
روا مدار خدا را که من تو را دارم
اگرچه لایق وصلت نبوده ام به جهان
ز بهر روز فراقت شبی نگه دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
در حسرت روی آن نگارم
خون جگر از دو دیده بارم
پایم به غم زمانه در بند
از دست برفت کار و بارم
از دست جفای چرخ باری
آشفته چو زلف آن نگارم
جانم به لب آمد از فراقش
روزی ز غمش هزار بارم
چون یاد کنم ز روزگاران
کو روز و کجاست روزگارم
بودیم عزیز جان و دلها
و امروز چو خاک راه خوارم
بردار مرا ز خاک راهت
زنهار چنین روا مدارم
کردیم خطا و جرم بسیار
ای دوست به عفو درگذارم
از دامن لطف دست امّید
آخر تو بگو که چون بدارم
بسیار کست به جای من هست
من جز تو در این جهان ندارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
من به لطفت امید می دارم
مگر از غم کنی سبکبارم
چون ندارم بجز تو کس به جهان
ضایع از لطف خویش مگذارم
ماه من جلوه داد در چشمم
اوست یا خود خیال پندارم
دل به جان آمد ای مسلمانان
از جفای بت ستمکارم
من به امّید روی چون خورشید
شب همه تا به صبح بیدارم
از چه میلی ندارد او سوی ما
تخم مهرش میان جان کارم
من ندارم تمتّعی ز وصال
تا نگویی که من جهان دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
از شب هجر تو ای دوست شکایت دارم
آرزوی رخ زیبات به غایت دارم
جان شیرین به فدای شب وصلت کردم
وین زمان از کرمت چشم عنایت دارم
شب و روز و گه و بیگه به خیال رخ تو
بجز اوصاف جمالت چه حکایت دارم
میل وصل من بیچاره نداری باری
آری از بخت بد خویش شکایت دارم
گر خرامی چو سهی سرو به بستان سوی ما
بجز از جان چه بگو در خور پایت دارم
آرزوی رخ زیبای جهان آرایت
به سر دوست که بیرون ز نهایت دارم
من جهان را ز برای شب وصلت خواهم
جان شیرین به جهان نیز برایت دارم
دست در دامن انصاف تو حالی زده ام
وز تو باری نه عنایت نه رعایت دارم
طمع از مال جهان نیست مرا تا دانی
این قدر هست که هم چشم حمایت دارم
چون حمایت بتواند و رعایت نکند
ای دل غمزده پس من چه کفایت دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
دلبرا آرزوی دیدن رویت دارم
روز و شب فکر هوای سر کویت دارم
گرچه از شوق کنارت به خیال تو مدام
دل به مهرت گرو و دیده به سویت دارم
تا به کی کار من خسته پریشان داری
رحم کن رحم که دل در خم مویت دارم
بوی زلفت به من آورد نسیم سحری
زان فرح جان و جهان زنده به بویت دارم
گرچه از خوی تو جز غصّه ندارم حاصل
هر چه دارم من بیچاره ز خویت دارم
تا به چوگان نزنی بر سر میدان جهان
سر به دست از هوس بودن گویت دارم
گر قدم رنجه کنی روزی و تشریف دهی
در جهان چون دل و چون دیده به کویت دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
نگاری چابک و دلبند دارم
دل و جان در غمش در بند دارم
به امّید وصال آن گل اندام
دل بیچاره را خرسند دارم
دو دیده بر سر راه وصالت
بگو ای نور دیده چند دارم
ز رخسار و لب عاشق فریبت
به درد دل دوا گل قند دارم
به رخسار چو آتش چشم بد را
دل و جان و جهان اسفند دارم
به مرغ دل بگفتم رو هوا گیر
بگفت از زلف او پابند دارم
دلم پرخون هجرانست باری
جفا بر جان از آن دلبند دارم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۴
دلا من آرزوی یار دارم
هوای کوی آن دلدار دارم
بتم گرچه ره دیدار دربست
هنوز اندیشه ی دیدار دارم
اگرچه چشم بختم ماند در خواب
دو دیده در غمش بیدار دارم
نه در هجرش شکیبایی توانم
نه با دردش کسی غمخوار دارم
به حال زار من آگه ندارد
که بر جان از غمش آزار دارم
اگر وصلش ندارد کار با من
منش با هجر باری کار دارم
ز تیر غمزه اش در شست ابرو
تنی زار و دلی افگار دارم
چو بخت از صحبت یارم جدا کرد
ضرورت کار با اغیار دارم
شدم چون نرگسش بیمار و در دل
غم آن نرگس بیمار دارم